کوپه شماره ٧

Wednesday, August 30, 2006

نقطه اينتر سرخط


ساراي عزيزم از ديروز كه اين نوشته‌ات را در رنگ اين روزها خواندم به ياد نقطه سر خط گذاشتن‌هاي خودم افتادم. به راه‌هايي كه تمام نشده به جاده‌ي ديگري ختم شد. به دفترچه هاي ديكته‌اي كه اگر نمره اش كم بود به دور مي انداختم و دفتر نو بر مي داشتم. اگر بد خط مي نوشتم مداد تازه بر مي داشتم و نوكش را تيزتر مي كردم. به دفتر نقاشي هايي كه پر از نقاشي هاي نيمه تمام بود. چون نقاشي به دلم نمي نشست سراغ دفترهاي تازه مي‌رفتم. به خاطراتي كه همراه صداي ضد هوايي و ترس از حمله هوايي پر از دفتر هاي نيمه كاره مشق و ديكته و مدادهاي تا نيمه تراش شده است. به روزهاي بزرگتر شدن كه اگر داستاني به دلم نمي نشست دفتر داستانم را كنار مي گذاشتم و با خودكار و جوهر تازه آبي خودنويس. يا يك بسته جديد كاغذ كلاسور. اين قدر اين موضوع برام جا افتاده بود كه اگر يك بسته كاغذ تازه يا جوهر تازه مي خريدم بايد حتما بايد قصه تازه‌اي مي‌نوشتم. من هم اين روزها به نقطه سرخط تازه‌اي فكر مي‌كنم مثل تو اما براي من گذاشتن اين نقطه سر خط گذاشتن برايم سخت تر از تو ست. خودت مي داني من تازگي‌ها اهل جمله‌هاي بلند و پاراگراف‌هاي طولاني شدم. انگار با نقطه و اينتر زدن دشمني ديرينه دارم. شايد براي اين كه چند سالي بيشتر از تو كاغذهاي سفيد را پاره كردم. دفترهاي نيمه كاره ام زياد شده. شايد مي ترسم. محافظه كار شدم. ساراي عزيزم مطمئنم صدها خط تازه وجود دارد كه مي تواني نقطه سر خط بگذاري. از ديشب كه نوشته تو را خواندم به اين موضوع بيشتر فكر مي‌كنم. حالا كه داستان‌هايم را توي دفتر نمي نويسم شايد يك فايل تازه باز كنم و داستان تازه‌اي با نقطه سرخط‌هاي تازه بنويسم. من هم مي خوام اينتر بزنم.
نقطه، سر خط، اينتر

posted by farzane Ebrahimzade at 10:15 AM

|

Tuesday, August 29, 2006

بيا آغاز كنيم

از تنهايي مگريز
به تنهايي مگريز
گهگاه
آن را بجوي و
تحمل كن
و به آرامش خاطر
مجالي ده!

يكديگر را مي آزاريم
بي آن كه بخواهيم،
شايد بهتر آن باشد
كه دست به دست يكديگر دهيم
بي سخني.
دستي گشاده

تنها آن كه بزرگترين جا را
به خود اختصاص نمي دهد
از شادي لبخند بهره‌اي مي توان داشت.
آن جا كه جاي كافي براي ديگران دارد
صميمانه تر مي تواند
با ديگران بخندد
با ديگران بگريد
چه مدت لازم بوده است
تا كلمه‌ي عفو
بر زبان جاري شود
تا حركتي اعتماد انگيز
انجام گيرد؟
بيا تا جبران محبت‌هاي ناكرده كنيم
بيا آغاز كنيم.
فرصتي گران را به دشمن خويي
از كف داده‌ايم
و كسي نمي‌داند چه قدر فرصت باقي ست
تا جبران گذشته كنيم.
دستم را بگير
گاه آرزو مي كنم زورقي باشم براي تو
تا بدان جا برمت كه مي‌خواهي زورقي توانا
به تحمل باري كه بر دوش داري،
زورقي كه هيچگاه واژگون نشود
به هر اندازه كه نا آرام باشي
يا متلاطم باشد
دريايي كه در آن مي‌راند
موطن آدمي را بر هيچ نقشه‌يي نشاني نيست
موطن آدمي تنها در قلب كساني ست كه
دوستشان مي‌دارند

خيلي دلم مي خواست اين روزها بنويسم مثل روزهاي دلتنگي‌هاي هفته قبل اما وقتي داشتم ترجمه شاملو را از اشعار مارگوت بيكل مي خواندم ديدم كه او بهتر از من درباره اين روزها كه كمي بهترم نوشته هرچند كه تو نيستي كاش قبل رفتن نگاهم مي كردم شايد فكر مي كردم عاشقم عزيزم. بخش‌هايي از چيدن سپيده دم مارگوت بيكل را براي قرض مي گيرم.

posted by farzane Ebrahimzade at 5:14 PM

|

Thursday, August 24, 2006

به خاطر همه روزهای زرد شهریوری

دلم نمي خواست ديگر گريه كنم اما با دیدن رنگ زردش با آن نگاه معصومانه‌اي كه بالاي لوگوش بود مگه مي گذاشت كه جلوي ريزش اشك هايم را بگيرم. من چه كرده بودم؟ ما چه كرديم؟ وقتي به آخرين خطي كه رويش نوشته شده بود « اين جا ديگر به روز نمي‌شود»نگاه كردم حس كردم چيزي درون سينه ام فرو رفت. چيزي آشنا حس كردم كودكي را كه هيچ وقت نداشتم از دست دادم. يك دفعه از پس ابري از اشك رفتم تا خاطرات نه چندان دور شهريوري‌ترين روزهاي زندگيم. به یاد آن روزی افتادم که با گیسو برای اولین بار قرار داشتم و از کتابخانه مجلس پیاده تا خیابان سعدی رفتم. همان روزی که شادی صدر، مهتاب رحیمی و فاطمه امین زاده دیدم. شادی صدر را می شناختم اما او منو نمی شناخت. اما برخوردش با من جوری بود که انگار سال ها می شناسمش. به من گفت حاضری برای سایت زنان ایران کار کنی. من و من کردم. اون روزها من تازه از شوک اون اتفاق در آمده بود. خودمو درگیر پایان نامه ای کرده بودم که هیچوقت تموم نشد. نمی دونستم فمنیست رو می شناسم یا نه. هرچند موضوعی را که رویش کار می کردم فمنیستی بود. نقش زنان در تشکل های سیاسی در دوره پهلوی دوم. اما شک داشتم. صفحه زرد سایت که زیر دست حسین نیلچیان دیدم لینک سرگذشت زنان چشمم را گرفت. از شادی خواستم تا به جای این که درباره زنان امروزی باشد به تاریخ نانوشته زنان اختصاص دهیم و او سایر بچه های سایت هم قبول کردند و من شدم صاحب صفحه سرگذشت زنان و یکی از اعضای تحریریه زنان ایران. صفحه ای که بیشتر از یکسال و نیم بخشی از زندگیم شده بود. توی اون صفحه از زنانی نام بردم که نامشان در گذر تاریخ جا مانده بود. صفحه ای که مال خودم بود و بیشتر مطالبش را خودم نوشتم. زنانی که برای آوردن زنان به صحنه جامعه از خیلی سختی کشیدند. یادش بخیر اون روزها مثل الان تایپ بلد نبودم. یک دستی مطالبم را تایپ می کردم. صفحه ای که هنوزم با خوندن نوشته هاش اعتماد به نفس پیدا می کنم. فائزه که رفت شدم مسئول صفحه تجربه های زنانه. رفتم سراغ فایلهام. بعضی نوشته هامو که باز کردم و خوندم. دیدم که چقدر دلم تنگ شده براي آن روزها شهريوري.براي روزهايي كه در آن دفتر كوچك خيابان سعدي بي هراس از خیلی چیزها دور هم جمع مي شديم. روزهايي كه دغدغه‌هايمان را سر كوچه كاخ كودك مي گذاشتيم و براي يادگرفتن و ياد دادن دور هم جمع مي‌شديم. چقدر دلم تنگ شده براي آن اتاق كوچك و هياهوي درهم پيچيده جمع كوچكمان. به عادت ديدن همديگر سه شنبه هر هفته. چقدر دلم تنگ شده براي همه دوستاني كه در اين جمع بي تكلف و دوستاني پيدايشان كردم، براي سايت زنان ايران،‌ براي شادي صدر با همه ناامیدی هاش از دست درست کار کردن ما ها، براي فائزه طباطبايي آرام، براي حرص و جوش‌هاي فني صنم دولتشاهي، برای گیسوی همیشه عزیزم، برای آسیه امینی با همه دعواهاش، برای شادی قدیریان و آن نگاه زنانه و دوست داشتنی اش، برای راست می گی گفتن های نازنین خسروانی، برای خندهای مهتاب رحیمی، برای شیوا زرآبادی و اون دو تا دختر نازنینش، برای آینا یعقوبی و همه تندروی های فمنیستیش، برای فاطمه امین زاده و دغدغه های نسل سومیش، برای حرف زدن لیلا موری، برای آرامش نسرین افضلی، دلم تنگ شده برای نوشته های دوست داشتنی سهیلا وحدتی، برای سپیده زرین پناه با دلشوره هایش برای خوب بودن کار، برای اتوبوس جهانگردی معصومه ناصری، برای پرستو و زن نوشتش که بلاک کردنش این روزها خیلی غمگینم کرده، برای شاعرانه های میترا صادقی و باران و بهار، برای حسین نیلچیان که برای سایت خیلی زحمت کشید حتی بیشتر از خود ما، برای دریای شادی، برای چک نویس، برای آن روزهای گشتن در کتابخانه برای یافتن مفاهیم فمنیستی، برای تمام زنان سرگذشت زنان، طوبی خانم آزموده، بی بی خانم استرآبادی، نوالهدی منگنه، محترم اسکندری، صدیقه دولت آبادی ، مام مشروطه، عمه میرزا جهانگیر خان و ... برای تجربه های زنانه و برای همه چیزهایی که از قلم افتاد. هر سال شهریور چه برنامه هایی برای سالگرد داشتیم. بازم شهریوره می دونم حتما دوستای من همشون این روزها به فکر سایت زنان ایران هستند. برای همین می خوام منم می خوام سهمی داشته باشم. می خوام از سایتی بنویسم که رفیقم بود و ده ها دوست خوب بهم داد. از جایی برای خودم از سهم خودم، برای دخترک پنج ساله همه ما، برای اعتباری که گرفتم، برای همه خوبی هاش.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:57 PM

|

برای عزیزترین عزیز

بهش گفتم به جای این که گریه کنی بغض چند وقته اتو خالی کن. گفتم تلفن را بردار و هرچی از دهنت در میاد نثارش کن. برو سر راهش را بگیر و تف کن توی صورتش. اگه تو این کار را نکنی من پیداش می کنم و به جای تو سرش داد می کشم. اما اون با صدای لرزونش آرام گفت: چه طور می تونم. نمی تونم . گفتم چرا نمی تونی اون نامرده با تو احساست بازی کرده . یک سال تو را به حال خود گذاشته و هیچ خبری ازت نگرفته و هر بار که زنگ زدی تلفن را خاموش کرده، حالا که هر دوی ما می دونیم تا یکی دو هفته دیگه با یکی دیگه می ره زیر یک سقف یادش افتاده که یکی دیگر را این طرف شهر رها کرده. یادش افتاده با تو خوش تره؟ آهی کشید و گفت:نه اون نامرد نیست. بگذر. باید گذشت. بذار بگذرم. گفتم: من نمی تونم بگذرم نمی ذارم هر وقت دلش خواست با تو بازی کنه. گفت : تو هم کاری نمی کنی گفتم :« اشتباه می کنی من نمی ذارم همه چیز به نفع اون تموم بشه. یک دفعه بعضش ترکید و گفت: نه تو هیچ کاری نمی کنی. گفتم: چرا؟ گفت: چون من نمی خوام. آخه من هنوز دوستش دارم. هنوز نمی تونم ناراحتش کنم. خیلی تلاش کردم تا فراموشش کنم. اما فقط خودم را گول می زدم. به خاطر تمام لحظه های خالی که باهاش داشتم می خواهم خاطره اش همیشه خوب بماند. »گفتم : شدی عین زنایی که می دونن شوهراشون بهشون خیانت کردند . اون ارزش تو و این همه محبت را نداره. همشون مثل هم هستند. گفت: نه حتما داره. اگر چه می دونم دیگه نمی تونم داشته باشمش اما نمی تونم به خاطر این که من انتخابش نبودم اذیتش کنم. تو خودتم این کار را نمی کنی. گفتم چرا وقتی با احساسم بازی می شود.اما تو برای اون حکم یار کمکی داری. هرباری که از تنها بود بیاد سراغتو و بعد مدت ها رهات کنه. می دانستم دارم دروغ می گویم راست می گفت. منم کاری نمی کردم و نمی کنم گفتم اونم مثل بقیه فقط بازیت می ده.هیچی نگفت فقط صدای هق هقشو شنیدم. می دونم روزهای خوبی را ندارد. از همه طرف کم آورده و همه بهش نارو زدند. اول از همه مردی که فکر می کرد دوستش داره. دلم می خواست کاری از دستم بر می آمد. اما چیکار می تونستم بکنم. اون عزیزترین عزیز تنها جلوی چشمم مثل شمع آب می شه و من فقط می تونم سکوت کنم. کاش اون کسی که این طور رهایش کرده و رفته دنبال زندگیش، کسی که اونو بهترین دوست خودش می دونه و ظاهرا لحظای خوبی را با اون داشته این جا رو بخونه و بدونه که اون داره تاوان هیچ گناهی را می دهد. یک لحظه خودشو بذاره جای اون. یک لحظه به ویرونه ای که ساخته نگاه کنه. از دیشب یک لحظه ام نتونستم از خیال بهترین رفیق روزهای ناخوشی و خوشی بیرون بیام.کاش یک لحظه بدونی که توی این لحظات که مهمترین قسمت زندگی توست بدونی یکی اون سر شهر تو و من داره مثل شمع آب می شه. داره از میان می رود و در این لحظات از یک توضیح دریغ کردی و آزارش می دی. از دیشب همش دارم به اون پیغام ها فکر می کنم. به این که چرا این همه عشق ارزش یک توضیح کوچک نداره.عزیزترین عزیز کاری برای آب شدنت از دستم بر نمی آد تنها برایت این را می نویسم و این شهر را باز از حمید مصدق دوست داشتنی قرض می گیرم. شاید تو راست بگی و اون آنقدر ارزش داشته باشد که سری به این جا و خانه ویران تو بزند.
از ما چنان كه بايد و شايد
كاري نرفته است


اينك كه پاي رفتنمان نيست
بي تاب و بي توان
يعني كه تاب نيست،
توان نيست
هنگام برگذشتنمان نزديك
ديگر زمان ماندنمان نيست
تنها
چشم اميد ما به شما مانده ست
اي سروهاي سبز جوان
اي جنگل بزرگ جوانان سروقد
حمید مصدق

posted by farzane Ebrahimzade at 3:57 PM

|

آزادی

مهرداد قاسمفر و مانا نيستاني بعد از نود روز بازداشت به مدت ده روزسه شنبه از زندان شدند. خیلی آرام و بی سر و صدا هم آزاد شدند برخلاف روزی که دستگیرشون کردند. 90 روز 2160 ساعت میلیاردها ثانیه، 90 روز زندان برای یک طرح، 90 روز زندان برای هیچ، 90 روز تعطیلی روزنامه رسمی دولت. 90 روز بیکاری و بی سرانجامی ده ها روزنامه نگار، 90 روز اضطراب خانواده ها، مادری که تنها دلخوشیش پسر کوچکی است که بدون سایه پدر بزرگ شد، برادری که به خاطر برادر هنرش را کنار گذاشت، زنی که تنها چند ماه در کنار همسرش بوده، زنی که در تنهایی و انتظاری سخت فرزندش را از همه هیاهوها دور نگهداشته و کودکی که 90 روز پدر را ندیده. اونا آزاد شدند تا 26 شهریور پاسخگو گناهی که در حق مردم آذری کرده اند باشند و احیانا باز زندان دوباره در انتظارشان باشد! راستی در این 90 روز چند بار از خودشان پرسیدند به کدام گناه تاوان باید بدهند.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:48 PM

|

Tuesday, August 22, 2006

جایزه ای بدون مراسم

سومین جایزه عکس مطبوعاتی کاوه گلستان بدون برگزاری مراسم به دست برگزیدگانش می رسد. این خبری بود که در آخرین لحظه های روز خبری دیروز منتشر شد. مخالفت و عدم صدور مجوز انتشار کاتالوگ سومین دوره این جایزه سالانه علت کنسل شدن مراسم سالانه برگزاری آن اعلام شده است. این هم از کرامات اداره کتاب است. نمی دونم باید بدبین بود یا خوشبین ظاهرا وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی داره کم کم دایره ها را تنگ تر و تنگ تر می کنه. نمی دونم چرا با این وضع نمی شه به ادامه یکی از معدود جوایز غیر دولتی امیدوار بود. این تازه اولشه.

posted by farzane Ebrahimzade at 5:45 PM

|

چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟



واي ، باران
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست
من شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
و ندايي كه به من مي گويد :
”گر چه شب تاريك است
دل قوي دار ، سحر نزديك است “
به خاطر تو و همه دوستانی که رفتند این نوشته را از حمید مصدق قرض گرفتم. روحش شاد.

posted by farzane Ebrahimzade at 5:16 PM

|

برای شهریور


مرداد هم به پایان رسید اما من باور ندارم روزهای تلخ تمام شده باشد. فردا اولین روز شهریوره اولین روز آخرین ماه فصل گرم. خیلی از ما خاطرات تلخ و شیرینی از شهریور داریم. خاطره تمام شدن روزهای دلخوشی تابستان، خاطره آخرین شب های آرامش، خاطره امتحان تجدیدی و قبول شدن دو ضرب و شاید هم رد شدن ها. خاطره نتیجه کنکور و قبولی و ردی در دانشگاه، یاد روزهای خوش ثبت نام دانشگاه و........ . اول شهریور توی شناسنامه ام یک رنگ دیگه هم داره. من متولد اول آبان سال 53 هستم اما کد شناسایی تولدم در برگه هویتم اول شهریور سال 53 است. 1/6/53 این تاریخی است که سالهاست در جواب تاریخ تولدم می نویسم. با این که می دانم اول شهریور روز تولد واقعیم نیست اما برام یک معنای دیگه داره. معنای تولد تازه، معنای دوباره ساختن. توی شهریور پنج سال پیش دوباره متولد شدم پس باز هم می توانم. هر سال اول شهریور دوباره می شود متولد شد.
فردا اولین روز شهریوره می خوام علی رغم تمام سختی هایی که این چند روز گذشته بار دیگه از نو خودم را آغاز کنم. هر چند این روزها دیگه بریدم و کم آوردم. هرچند که خیلی از دوستانم را دیگر نمی می بینم. روزهایی که دیگر حسین، صنم، هستی و خیلی دیگر از دوستان خوبم نباشند. اما می خوام از اول شهریور یک بار دیگه خودم را بازسازی کنم. نمی دانم شاید بازهم نتوانم در این دوره بی امید به فردا و روزهایی که شاید دوباره تو را هم از دست بدهم اما تلاش خودم را می کنم. حتی تو همراهم نباشی. پس به اولین روز شهریور باز هم سلامی تازه

posted by farzane Ebrahimzade at 5:14 PM

|

Sunday, August 20, 2006

28 مرداد 85 شعبان جعفري را كيش و مات كرد



تاريخ بازي‌هاي خنده دار زياد دارد. زماني كه در سيزده آبان سال 83 عباس عبدي را به جرم همكاري
با يك موسسه خارجي زنداني كردند تلخ خنديدم. هرچند كه با گرفتن عبدي دفتر موسسه پژوهشي آينده بسته شد و كارم را از دست دادم امروز صبح هم كه شنيدم شعبان جعفري ديروز درست روز 28 مرداد 85 مرد باز هم خنديدم. اين بار هم تلخ خنديدم براي اين كه شعبان جعفري هم با همه ادعاهايش از تاريخ رو دست خورد. شنيدم يكي گفت بعد از 53 سال بالاخره نفرين دكتر مصدق گرفت. با خودم فكر كردم مگر دكتر نفرين كرده بود؟ چشمام را بستم و خيابان شاه آباد و ميدان بهارستان را در سال 32 مجسم كردم فريادهاي مرداني كه به كشتن چراغ به خيابان ريخته بودند. چشمانم را بستم و مردي را ديدم كه در ماشيني سر باز ايستاده و عكسي از پهلوي دوم در يك دست و چماقي در دست ديگر و به دنبالش چماق به دستاني بي آنكه بداند 53 سال بعد در بستر مرگ مي افتد. شعبان جعفري هم رفت. يكي ديگر از بازماندگان آن كودتاي سياه براي همه كساني كه مطالعاتي درباره تاريخ معاصر دارند او نماد لمپپنيسم و هوچي گري تاريخي و تمام چماق به دستان بود. صبح كه خبر را شنيدم به ياد زماني افتادم كه كه كتاب خاطراتش را مي خواندم. ياد مصاحبه‌اش افتادم. او با آن لهجه تهراني و لحن چاله ميداني پاسخ سئوالات را مي داد و از عملكرد خود در جريان 28 مرداد و بعد زدن دكتر فاطمي مقابل دادگستري دفاع مي كرد. او درست در روزي مرد كه بايد پاسخ به تاريخ مي داد. روزي پس از 53 سالي كه به زعم خود تهران را فتح كرده و بساط حكومت ملي را برچيد و گردش روزگار او را دربه در كرده بود. تا زماني كه كتاب خاطراتش را نخوانده بودم نظرم درباره مردي عادي از تبار قداره كشان تهران كه بخشي از تاريخ اين كشور را تغيير داد تفاوت داشت تا زماني كه فهميدم او تنها يك عامل بود. خاطرات جعفري اگر چه دروغ‌هاي زيادي داشت و او هم مي خواست خود را تبرئه كند اما به بسياري از سئوالات تاريخي پاسخ داد. حالا از آن تبار كودتا تنها چند تن زنده مانده‌‌اند. كساني كه آن ها هم بايد پاسخ بدهند. مرگ شعبان جعفري در28 مرداد نامش را بيشتر به نام اين روز گره زد و جاودانه كرد. شايد اين يك پيام بود. شايد هم مي توان گفت تاريخ او را عاقبت به خير كرد شايد هم بازي داد. اين هم يكي از بازي‌هاي تاريخ است. تاريخ همه ما را بازي مي دهد. در هر صورت خبر باز هم كوتاه بود و پر دنباله شعبان جعفري تاجبخش پس از 53 سال از 28 مرداد در غربت آمريكا مرد.

posted by farzane Ebrahimzade at 4:35 PM

|

Saturday, August 19, 2006

ملالی نیست مثلا از سر از گریز ناگزیرها


سلام
سلام دوباره بعد از روزهایی طولانی سلام.
حال این روزهای بدون فضولي هاي گاه بیگاه من در دل خیالت چه خبر؟ روزهاي آخر مردادی خوش مي گذرد؟ از حال من نمي پرسي، اما مي گويم نپرس که خوب نیستم. می دانم نمي خواهي بداني که چرا این روزهای طولانی برایت ننوشتم. اما برایت می گویم. این روزها تمرین می کردم که براي روزهاي كه ديگر تو نمي نویسم چه بايد بكنم. یاد می گرفتم که برای روزهایی بي اميدي كه از آمدنشان مي ترسيدم وموعد آمدنشان رسيده، هراسي نداشته باشم. می دانم برایت اهمیتی ندارد بدانی؛اما برايت مي نويسم. مدت هاست كه مي دانم من هم مثل همه کسانی که در اطراف تو هستند کسانی که هر روز از کنارشان می گذری و چهره‌اشان را فراموش مي كني هستم. اما خيال مي كنم كه برايت عزيزم و مي خواهم بنويسم. امروز طاقتم طاق شد. می دانی خسته شدم. خسته خسته. این روزها هر که سری به کوپه می زند دلش می گیرد. خودم می دانم چند وقتي است كه همه خستگی ها و دلتنگی هامو ریختم توی چمدان سیاه و رها کردم توی کوپه. انگار این روزهای بد تمامی ندارد. روزهای ناامیدی و بی فردایی، روزهای تلخی که می گذرد و بی هدف شنبه تا جمعه طی می شود و تنها چیزی که جلوي ما پرپر مي زند ثانیه های زندگی ما است. می دانی نازنین این روزها روزهای خوبی نیست از من نخواه که تلخ و سیاه و دلگیر ننویسم. این جا تنها جایی است که می توانم فریاد بزنم. تنها جایی که بخشی از خودم باشم خود بدون نقابم. می دانی تحمل این روزها از توان من خارج است. نمی توانم ببینم کودکی را که چندین سال تر و خشکش کردیم دارد از دست می رود. نمی توانم ببینم دوستانی را که ماهها با آن ها زندگی کردم و جزیی از خانواده ام شده اند را نداشته باشم. تصورم از فردا تاریک است. باور کن امروز که از بیرون آمدم زیر نقاب رنگی که به چهره ام زده بود شکسته بودم. زمانی که آن رنگ ها را از صورتم شستم و خود خودم را دیدم بغض چند روزه ام شکست. نمی توانم ساکت باشم و ببینم که کسانی که بد و خوب با هم روزهای تلخ و شیرینی را به شب رسانیدیم را نبینم. دیگر حتی نمی توانم صورتک خنده بزنم. این روزها به خودم خیلی فکر می کنم. به پنج سال پیش که روزهای بدتر از این را داشتم. روزهای بی فردا، روزهای بدون امید می خواهم باور کنم من آدم پنج سال پیش نیستم اما به خودم که فکر می کنم می بینم امروز چه کاری از دستم بر می آید که می توانم انجام دهم، باور ندارم کاری از من بر آید. باور ندارم بتوانم این بار به راحتی از خیلی چیزها دل بکنم. باور ندارم که می شود دوباره از نو می توان آغاز کرد. باور ندارم که دیگر کاری از دست من بر آید. می دانی این مدتی که تلاش می کردم برای فراموش کردن فکر می کردم که می شود به راحتی از خیلی چیزها گذشت اما دارم می بینم هر که می رود بخشی از وجودمان را با خود می برد. فهمیدم تو اگر نباشی بخش بزرگی نخواهد بود. باور ندارم بتوانم بدون کسانی که با آن ها مدتی است همه لحظاتم را پر کردم؛ بدون چیزهایی که لحظه لحظه های این سال ها به خاطرشان مبارزه کردم و بدون تو می توان از نو شروع کرد اما انگار باید پذیرفت که که از این روزها گریز نیست. باز هم تلخ و بغض آلود شد. بیگانه دوست داشتنی من از من نخواه که تلخ ننویسم. روزهای خوبی نیست. برای عبور از روزهای گریز ناپذیر شاید دیگر در این جا ننویسم. شاید هم دیگر برای تو ننویسم. شاید هم از کوپه پیاده شوم.
نمی دانم. باز هم از نو می نویسم
سلام حال ما خوب نیست از از دست دادن دلبستگی ها و تکه هایی از وجودمان خسته و دلگیریم. ملالی هست از ناگزيري شاید برای همیشه شاید هم تا فردا خداحافظ

posted by farzane Ebrahimzade at 11:42 PM

|

روزنه هاي اتاق آبي هستي

اين روزهاي سراسر اضطراب و دلواپسي روزها و خبرهاي خوشم اگر كم است اما هست. هستي پودفروش دوست خوبم از پنج شنبه همزمان با روز تولدش وبلاگ نويس شد. خوبه اگر به هر دليلي در روزهاي آينده همديگر را نديديم اين صفحه هاي اينترنتي ما را از حال همديگر باخبر مي كند. بگذريم هستي هم قرار است دل دل هايش را در «روزنه هاي اتاق آبي» بنويسد. مثل من و كوپه كه جزيي از من شده. ما هم دلمان را خوش كرديم ايم به اين روزنه هاي كوچك به اميد روزهاي آبي هستي جان تولد خودت و روزنه هاي اتاق آبيت مبارك

posted by farzane Ebrahimzade at 6:26 PM

|

مرداد تب دار


صلات ظهر آخرين روزهاي مرداد؛ هوا هنوز گرم و تبدار است. اين جا انتهاي خيابان كاخ مانند همه شهر همچنان شلوغ و پر از رفت و آمد و هياهوست. در انتهاي خيابان پيش از رسيدن به گارد فلزي كاخ رياست جمهوري سابق كاشي ده همچنان مانده. چشمانم را مي بندم و خيال مي كنم تا كاشي ده 53 سال پيش رفته ام بي هراس نبودن تو و روزهاي آينده.
خیابان های شهر آبستن حوادث مهمی است. پیرمرد در كاشي ده خيابان كاخ به ظاهر آرام است. اما می داند مانند دو سال گذشته حادثه ای در کمین است. سربند سه روز گذشته که آن افسر ارتش نامه عزل او را با آن وضعیت به در خانه آورد می دانست واقعه همان جا ختم نمی شود. از دیروز علی رغم اصرار همه به کاخ نخست وزیری نرفته بود. نمی دانست چرا از لحظه ای که خبر رفتن شاه را شنیده بود می دانست این وضع ادامه نخواهد داشت. می دانست آنانی که او را به چنین فراری تشویق کرده اند ساکت نخواهند ماند. این را به آن اتاشه سیاسی آمريكايي که دو روز پیش بعد از کودتای نافرجام آمده بود هم گفته بود:« نهضت ملى ايران تصميم دارد كه در قدرت باقى بماند و تا آخرين نفر اگر هم تانك هاى انگليس و آمريكا از روى نعش شان بگذرد مقاومت نمايند.»اما باور ساده ای مي گفت اين بار با نوبه هاي ديگر تفاوت مي كرد. خانم آرام مثل باد از اتاقي به اتاق ديگر مي رفت اما او هم مي دانست كه زمان ماندنشان در كاشي شماره ده خيابان كاخ به اندازه يك لحظه است. راديو را باز كرد. صداي بوق و كرناي اوباش تهران از درون راديو مي آمد. سرش به تلخي تكان داد و راديو را خاموش كرد. با صداي در خانم از جا پريد. ياران چند ساله اخير بودند كه از حصار سربازان فدايي وطن گذشته بودند. شايگان آرام، حسيبي ، معظمي، نريمان راه گشا و سيد حسين مانند هميشه جوشي و پر حرارت. همه مي خواستند كه او كاشي ده خيابان را ترك كند.چگونه مي توانست. در چهل و هفت سال گذشته هميشه در صف مقدم نبرد بود. از زماني كه شانزده ساله بود و در آن هنگامه قلب الاسد 1285 خورشيدي برروي گنبد فيروزه‌اي مسجد سپهسالار از خانه ملت دفاع كرده بود. مانند زماني كه نسب خانوادگي خود را با دايي فرمانفرما فراموش كرده بود و مادرش خانم نجم السلطنه به طعنه گفته بود خان داداش مگر نصرت الدوله به فرمان شما هست كه مصدق السلطنه باشد. نمي دانست چرا دائما صداي عارف قزويني در گوشش مي پيچد. ياد روزهايي افتاد كه همپاي سيد حسن مقابل قرار داد ايستاده بود. صداي آخوند اصفهاني با محمد تقي خان در گوشش مي پيچيد. نريمان مي گفت آقا اين ها حكم فوج سيلاخوري و قزاق عصر مشروطه را دارند. سيد حسين هم مي گفت اين جماعت بي سرو پا تنها سر شما را مي خواهند.
ماشيني از كنارم مي گذرد. ياد ماشين او مي افتم كه پاي همين ديوار به آتش كشيدند. وقتي اوباش حصار باقي مانده از همراهان صديق را مي شكستند و خانه او را غارت مي كردند؛ بغضي گلويش را فشرد. ياد روزهاي پر تشنج مجلس شانزدهم افتاد روزهايي كه او و يارانش شب را در مجلس مي خوابيدند تا طلاي سياه را از چنگ استعمار پير خارج كنند. ياد روزهاي دادگاه لاهه و تلاش او و مكي و فاطمي در احقاق حق ايران. اما خسته بود. خسته از روزهاي دو سال گذشته
صداها در هم مي پيچيد شب آبستن در راه بود. هر لحظه اخبار ناگواريي مي شنيد. خانه اش به آتش كشيده شده بود. جان همراهانش در خطر بود. باورش سخت بود در حالي كه با متانت آن چه را كه از خودش باقي مانده بود را از خانه مهندس معظمي بيرون مي كشيد در دل گفت بايد رفت تا فردا سكوت كرد. فردا پاسخ اين روزها را خواهيم داد. فردا درباره ما و آن چه ما كرديم قضاوت مي كند. تنها جرم من ملي كردن نفت بود. جرم من عشق به وطنم بود. وطني كه هنوز حاضرم به پايايش جان دهم.»
ديوار خانه سنگين از بار روزهاي تلخ مرداد آن سال‌هاست. امروز هم روزهاي آخر مرداد است و تاريخ پاسخ او را داده است. در گوشم مي پيچد:« وطنم درودی از من به تو و به عاشقانت/ که سپردمت به پیکت به نسیم مهربانت/ من اگر سروده باشم وطنم تو شعر نابی/ من اگر ستاره باشم وطنم تو آفتابی/ وطنم که شعر حافظ شده وصله تن تو/ که شکفته شعر سعدی به بهار دامن/

posted by farzane Ebrahimzade at 6:15 PM

|

Thursday, August 17, 2006

Unforgiving

اين نوشته احسان صفاپور دوست و همكار عزيز , نويسنده خيابان يك طرفه كه در گروه استان‌ها كار مي‌كند را زماني كه ازش خواستم درباره نوشته خاطراتي از روزهاي روشن گذشته بخواند نوشته است كه با اجازه خودش روي كوپه مي گذارم.
سلام
شاید سخت ترین پیچ ها برای یک نویسنده یا ناقد زمانی باشد که از او بخواهند درباره دل نوشته های دیگری نظر بدهد. هم اینگونه است آنچه درباره نوشته ی اخیر شما می توان گفت و شنید.
خیلی از ما وقتی برای خودمان می نویسیم تلاش می کنیم نقاب هایمان را برداریم و بزنیم به دنده ی سادگی. درستش هم همین است ما خیلی جاها باید نقاب هامان را برداریم . این موضوع خیلی به روح و روان آدم ها هم بستگی ندارد. یعنی دارد اما همه اش نیست. "سوزان سونتاگ" جایی گفته است جوامع عقب مانده آن وقتی به توسعه می رسند که از 10 نقابشان دست کم 7 تا را بردارند. حالا خیلی پرت نیفتیم این رویه در نوشته ی شما اولین چیزی است که لااقل چون منی در نگاه نخست به آن می رسم.
اما امان از نوستالژی که بد گزندی است به زندگی حال. آن هم مردمان ما که هر روزشان بدتر از روز قبل است. یعنی هر چه به پشت سر می نگریم روزهایمان به چشم قشنگ تر می آید. خوب تو هم مثل خیلی ها حق داری دل تنگ روزهای گذشته ی دکه ی روزنامه فروشی "حسین آقا" و طبقه ی چندم تالار وحدت و سرمای بهمن ماه جشنواره فجر بشوی. درست گفته ای ما روزهایمان آنقدر نکبت و لکنتی شده که چه حالی می دهد فکر کردن به همان نیمچه سختی هایی که برای رسیدن به علاقه مان در می کردیم. خوب گفته ای من هم که فکر می کنم قبل ها آدم تر بودم . تازه خیلی چیزهای دیگر هم بود. فوتبال بازی کردن توی کوچه و عشق بازی کودکانه با دختر همسایه و بوسیدنش در خفا وقتی که از شرمش گونه هایش گل می انداخت. مگر چند سالمان بود.
اما امروز دیگر حتی از دل تنگی ها حرف زدن کار جالبی نیست . دست کم برای همه ی آنها که دلشان پوسیده از کسالت و ملال و حرف هایی مثل آنچه روزها و شب ها با خود تکرار می کنند.
بله آنقدر فراموشمان کرده اند که دلشان هم برای ما تنگ نمی شود . ما دلمان برای خودمان و روزهای رفته مان تنگ می شود و هیچ کس ما را نمی بخشد. خانم "فرزانه ابراهیم زاده" همه ما نا بخشوده ایم. این چیزی است که فرآیند نوستالژیای انسان قرن بیست و یکمی ایران را تشکیل می دهد.

با احترام

posted by farzane Ebrahimzade at 1:34 PM

|

Tuesday, August 15, 2006

یک عکس نه صدها عکس

در این چند روزی که از انتشار چاپ عکس منصور نصیری در روزنامه شرق می گذرد هر روز می بینیم که یکی از دوستان عزیز در رد یا بر علیه این موضوع مطلب نوشته اند. این خیلی خوب است که همه ما در مورد حق کپی رایت حساس هستیم. به نظر من فارغ از هر اظهار نظری این خیلی خوب است که در مورد حقوقی که دوستان و همکارانمان دارند دست به قلم می بریم و درباره آن می نویسیم . اما کاش کمی بدور از جو به وجود آمده اظهار نظر می کردیم. این روزها بعضی از دوستان چنان از این موضوع حرف می زنند انگار یک حادثه ناگوار رخ داد. اما نه موضوع پیش آمده برای عکس منصور نصیری نه موضوع تازه ای است و نه چیزی غیر عادی. سال هاست که عکس عکاسان، مقاله ها و خبر ها و نوشته ها حتی پژوهش هایی که به زحمت گرد آوری می کنیم در معرض دستبرد است. این مشکل همه خبرنگاران و عکاسانی است که در فضای اینترنت کار می کنند. روزنامه شرق نخستین روزنامه ای نیست که بدون ذکر منبع عکس یا مطلبی را منتشر می کند آخرینشان نیز نیست. حق کپی رایت خنده دار ترین حقی است که در ایران وجود دارد. ماده 23 حقوق مولفان و مصنفان شوخی بزرگی است که در تاریخ ما رخ داده است. کدام یکی از ما ها که در فضای رسانه کار می کنیم از این موضوع دور بودیم که این طور خشممان برانگیخته و رگ گردنمان سرخ شده است. غیر از این است که همین رسانه ملی مدت ها ست اخباری که به هزار مشکل آماده کردی را بدون ذکر منبعی که هویت تو هم هست می خواند و انگار نه انگار تازه باید ممنون هم باشی. راه دوری نرویم خبر بیست و سی چند روز پیش یکی از خبرهایی که من گرفته بودم را خواند بدون یک و جابه جایی با حدف نام خبرگزاری ! همین بعد از ظهر شبکه پنج در برنامه ای عکس هایی از عکاسان معتبر را به نام کسی که عکس را ارسال کرده نشان می داد. یا بخش خبر 30/20 که عکس های خبرگزاری ها را نشان می دهد بی نام عکاس که پای عکس هست. مگر همین یکی دو سال پیش نبود که یکی از ناشرین یکی از عکس های مجموعه قاجارش را بر روی جلد یک کتاب چاپ کرده بود و کارش به شکایت رسید. شکایتی که برای اولین بار رای اولیه اش به نفع یک هنرمند بود. کدام یکی از ما می دانیم که چه بر سر آن شکایت و آن دادگاه آمد؟ یادم هست همان زمان که شادی شکایت کرده بود و کار به حکمیت رسیده بود خود من به این موضوع گیر دادم و با تعدادی از دوستان عکاس صحبت کردم که بیایید یک کاری بکنیم تا در کنار این شکایت جریانی برای پایان دادن به این نوع سرقت های هنری داده شود. اما هیچ کس جز افشین شاهرودی و مریم زندی که خودشان درگیر مشکلاتی از این دست بودند و همان زمان به عنوان داوران این پرونده انتخاب شده بودند حتی برای گزارش با من صحبت کنند! مطمئنم بیشتر ما یکی دو هفته دیگر یادمان می رود روزنامه شرق چه کاری کرده است که البته من معتقدم کاری که کرده سنت مطبوعاتی ما بوده و شاید برخلاف خیلی از قضاوت هایی که هست بی طرف ترین بخشی که به آن ها تاخته می شود سرویس عکس بسیار خوب این روزنامه باشد. شاید در خیلی از موارد من هم با صحبت های دوستان در مورد روزنامه شرق موافق باش اماانصاف داشته باشیم با خطایی که خشایارشا انجام داد که نباید کل تاریخ ایران را بسوزانیم. یادتان باشد که اعضای گروه عکس شرق دوستان همکاری هستند که شاید همین مشکل آن ها هم باشد. چند وقت پیش دبیر عکس یکی از روزنامه های معتبر تعریف می کرد که خبرنگارها به سرویس عکس اهمیت نمی دهند. از فلان مراسم عکس اختصاصی داریم برای صفحه بندی خبر بی مشورت با گروه عکس عکس از فلان خبرگزاری گذاشته. بگذریم کاش می شد به جای این همه هیاهو راهی برای پایان دادن به مشکل کپی رایت داشت.

posted by farzane Ebrahimzade at 6:44 AM

|

Monday, August 14, 2006

هدیه ای برای سالگرد

«می دونید خیلی سخته آدم چندین ماه بدون همکارش، دوستش، همراهش و همسرش بگذرونه و یادش نکنه؟»
کدوم یکی از ما ، راستی کدوم یکی از ما می تونستیم جواب زن جوانی را که می تونست امشب همین امشب توی سومین سالگرد آغاز زندگی مشترکش در کنار همسرش باشه و به جای این که جایزه ای رو که به یاد او گرفته بود را در دست داشته باشه، هدیه ولو کوچک به یاد 22 مرداد سه سال پیش رو لمس کنه؟ واقعا کدوم یکی از هر کدوم از ما خبرنگارای حوزه فرهنگ و هنر که از صبح امروز تمام فکر و ذکرمان توی این خلاصه بود که امروز چه خبری می شود نوشت و برای فردا چه باید کرد و بعد از ساعت کاری آمده بودیم تا در گردهم آیی با تمام دغدغه هایی که برای کسب یک لقمه نان قلممان شرکت کنیم می توانستیم برای لحظه ای جای خالی مردانی را که یک روز سرد با پروازی بی بازگشت خودشان خبر ساز شدند را در روزهای بی خبری برای خانواده هایشان پر کنیم. همسر صادق نیلی خبرنگار خبرگزاری فارس که با پرواز تلخ C130 رفت و بازنگشت امشب نکته ای را به یاد همه ما انداخت که فاصله بودن و نبودن های ما یک دم است. لحظه ای برای سلام و لحظه ای برای وداع. امشب هیچ کس جوابی برای زن جوانی که سالگرد ازدواجش را امشب در خانه ای خالی با یاد مردش با هدایایی برای مرد از دست رفته اش دریافت کرده بود نداشت.

posted by farzane Ebrahimzade at 12:31 AM

|

Sunday, August 13, 2006

اين خاطره‌اي از روزهاي خوب و آفتابي سال‌ها پيش است

يادش به خير سال‌هاي دورتر از حال‌ها سال‌هايي كه اينترنت، ماهواره، سي‌دي و دي وي دي نداشتيم اما اميد داشتيم. روزهايي كه هنوز شهر بزرگمان پر از برج هاي بلند و ماشين‌هاي گران قيمت و بيل بورد هاي بزرگ نبود. از سال‌هاي خيلي دوري صحبت نمي‌كنم از روزهاي نزديك شانزده سال پيش حرف مي زنم. روزهايي كه تازه از آن جنگ بزرگ رها شده بوديم، راه سازندگي را آغاز كرده بوديم. از روزهايي حرف مي‌زنم كه تنها تفريح مان فوتبالي بود كه هفته اي دو تا سه تا بازي آن هم نه به طور زنده نشان مي داد. واي كه اگر پخش مستقيم بود چه حالي مي‌كرديم. از سه چهار روز پيش تبليغ مي‌كرد و ما لحظه شماري مي‌كرديم. برنامه نود نبود كه بازيكنان مورد علاقه‌مان را مستقيم به تلويزيون بياورد. همه سرگرمي آن روزهاي ما فيلم هايي بود كه در انتظارش مي مانديم تا به صحنه بيايد و تئاترهايي كه ساعت‌ها براي گرفتن بليت هايش منتظر مي شديم. بهترين حادثه هر ساله جشنواره بين‌المللي فيلم و تئاتر فجر بود. جشنواره كه شروع مي‌شد زير باران و برف در آن هواي سرد بهمن ماه بياستيم به اين عشق كه فيلم دلشدگان را بدون سانسور ببينم. آخرين نمايشي را كه علي رفيعي به صحنه آورده از بالاترين نقطه تالار وحدت ببينيم. مهم نبود كه بازيگران را آن قدر ريز ببنيم كه تنها از صدايشان بشناسيم مهم ديدن بود. آن روزها اينترنت نداشتييم، بليت و كارت سهميه خبرنگاران نداشتيم اما دلمان خوش بود كه علي حاتمي دلشدگان مي‌سازد، محسن مخملباف هنوز خيلي روشنفكر نبود و سينماي او را مي‌فهميديم. عاشق ديدن شب‌هاي زايينده رود و هنرپيشه بوديم. آن روزها در غياب اينترنت، ماهواره دلمان خوش بود به مجلات سينمايي چون سينما، گزارش فيلم، فيلم و مجلات ورزشي مانند كيهان ورزشي و دنياي فوتبال و كمابيش دانستنيها و يافتن اين مجلات با تيراژ كمشان چقدر سخت بود. كيهان ورزشي و دنياي ورزش كه هر شنبه منتشر مي‌شد. آن روزها بايد هر طور بود از اين سهميه كم مي برديم. صبح شنبه ساعت هفت دم دكه بايد مي‌ايستادي تا مي‌توانستي سهمي از اين تيراژ كم ببريم. واي از آن روزي كه يا صبح زود نمي‌رسيدي يا مجله به ساعت هشت كه زنگ مدرسه خورده بود يا بعد آن مي‌رسيد و تو از سهم هفته‌ خود بهره‌اي نمي‌بردي. تو بودي و حسرت كه يك شماره را از دست دادي. آن روزها اخبار ورزشي هم تنها يك بار تكرار مي‌شد. نخواندن هفته نامه يعني از دست دادن بخش عمده اخبار. چه شنبه‌هايي كه دير رسيدم تا مجله را بخرم. تازه بدتر از آن اين بود كه مجله را چه جوري از جلوي چشم ناظم‌هاي مدرسه در ببريم. يادم هست يك بار سال دوم دبيرستان بودم ناظممان خانم اسلامي كه استثناء خيلي دوست داشتني بود دنياي ورزشي را دستم ديد و ازم گرفت و ورق زد و نگاهي به من انداخت و گفت خجالت نمي كشي عكس اين مردهاي لخت را مي‌بيني. » بعد خنديد. يادم هست منم به خنده‌اش پررو شدم گفتم خانم حالا اين كه فوتباله خوبه كشتي نيست.
بگذريم. اين ها را گفتم تا به خودم يادآوري كنم آن روزها سر كوچه خونه‌ما توي خيابان ولي عصر يك دكه روزنامه فروشي حسين آقا بود. مرد دوست داشتني كه بعد از مدت‌ها با نگه داشتن انواع مجلات ورزشي و سينمايي براي من مشكل دير رفتن و بردن مجله به مدرسه را حل كرد. سهميه آن روزهاي من هر روز يك مجله ورزشي بود. من آرشيو خيلي مجلات را دارم. از شماره صفر مجله سينما تا شماره 102 يا 103 آن را به طور كامل،‌ شماره‌هاي كامل مجله دنياي ورزشي در فاصله سال‌هاي 68 تا 72، هفته نامه هدف، حوادث، سه سال ماهنامه گزارش فيلم. تازه سال‌هاي بعد كه روزنامه‌ها به بركت دوران اصلاحات آمد تمام روزنامه‌هاي مرحومي كه امروز خاطره‌اشان مانده است مانند صبح امروز، زن،‌ فتح،‌ خرداد، بهار، سلام، پيام امروز، بيان را از همان دكه روزنامه فروشي كنار قنادي بامداد كه امروز تنها يادگارش نئون كهنه و كثيف و ساختمان در حال فرو ريخته‌اش مانده است،‌ خريدم. هنوز هم حسين آقا و دكه روزنامه فروشي‌اش كه اين روزها به خاطر روزنامه‌هاي چند رنگ رنگي شده هست اما من ديگر روزنامه و مجله نمي‌خوانم. حالا من خبرنگارم ـ البته فكر مي‌كنم ـ هر روز در كوران خبر هستم. هر روز صدها خبر را مي‌خوانم. خودم خبر مي‌نويسم. امروز هنوز دكه حسين آقا برپا ست هر چند كه جابه‌جا شده و آمده كمي اين طرف‌تر. اما ديگر براي خريدن روزنامه نمي‌روم تنها سلام و عليك و احوالپرسي و احيانا روزنامه‌ بابا را بگيرم. امروز اينترنت دارم . سهميه خبرنگاران با جاي ويژه در سينماي مطبوعات و جاي مخصوص در تئاتر دارم اما خيلي با خودم كلنجار مي‌روم كه بروم يك كار نمايشي را ببينم. نه اين كه كارهاي تئاتر خوب نيست. هر چند خوشبختانه هنوز هنرمندان و تئاتر‌هاي خوب علي‌رغم تمام سختي‌ها نمايش به صحنه مي‌برند. هنوز هم مي‌شود براي ديدن نمايش فنز، مجلس شبيه در ذكر مصائب ... يا هر كار ديگري مي‌توان صف ايستاد. اما روزنامه خواندن و .......... اين روزها دلمان خوش است به ماهواره و اينترنت و روزنامه‌هاي رنگي اما خواندن دزدكي مجله‌اي كه به سختي خريده حال ديگري دارد.

posted by farzane Ebrahimzade at 6:32 PM

|

Friday, August 11, 2006

تاریخ

نمی دونم این تا کی می خوام با این تلویزیون ایران دست از مخاصمه بردارم. این روزها هر بار که توی کانال های مختلف تلویزیون برنامه های مختلفی که مربوط به مشروطه را می بینم. تلاش می کنم تا نبینم و کانال دیگری را انتخاب کنم. اما این طور هم نمی شه سکوت کرد و گذاشت تا تلویزیون جمهوری اسلامی به عنوان تاریخ آن را تحریف کند. آخه چرا هیچ کس نیست تا نظارت درستی بر برنامه هایی که تلویزیون می سازد داشته باشد. ظاهرا جز کارشناسان موسسه مطالعات تاریخ معاصر که وابسته به بیناد مستضعفان است هیچ کارشناس و متفکر تاریخ نگار دیگر جایی در صدا و سیما ندارد. نمونه اش برنامه های چند روز اخیر بود که با یک استثا در تمام برنامه هایی که در مورد مشروطه ساخته شده بود کارشناس اول موسی فقیه حقانی معاون پژوهشی موسسه تاریخ معاصر و البته عبدالله شهبازی بود که تخصص اصلی اش شناسایی یافتن حلقه های صهیونیستی و لژ های فراماسونی از دوران پیش از تاریخ تا امروز است. ببخشید این طور می نویسم اما تاریخ رسمی یک صد ساله اخیر براساس آن چه من از تلویزیون آموختم حلقه های به هم پیوسته لژهای فراماسونری، صهیونیستی و روشنفکران غرب زده است. البته با استثنای 26 ساله... . البته از حق نباید گذشت که امسال شبکه چهار سیما روند دیگری داشت و حداقل چند برنامه خوب درباره مشروطه نشان داد که آن هم آن قدر ساعت پخشش جا به جا شد که نشد به طور دقیق آن را دید. اما آن چه که مدتی است با خودم کلنجار می روم در مورد آن بنویسم برنامه ای است که روزهای جمعه ساعت هفت شب از شبکه اول سیما به طور منظم پخش می شود به نام طرحی برای فردا. سخنرانی ها یک استاد دانشگاه ـ که نمی دانم استاد چه رشته ای و استاد کدام دانشگاه است ـ به نام رحیم پور ازغدی است. اگر اشتباه نکنم. نکته جالب این است که در این جلسات که پر از مستمع است و معمولا در سالن اجتماعات یکی از دانشگاه ها دانشجویان با دقت هر چه تمام تر نکاتی که ایشان در باب تاریخ و فلسفه سیاسی گوش می دهند. یکی از مهمترین ویژگی های این سخنرانی ها این است که ایشان بسیار تند و بی وقفه صحبت می کند و آن قدر سخنور است که می تواند تاریخ 7 هزار ساله ایران را در یک ساعت تشریح کند و از کوروش تا امروز یک نفس با ایسم های مختلف نقد کند. بیشترین ایسمی هم که به کار می رود سکولاریسم است. کاری به برنامه های قبلی ندارم اما برنامه امروز حداقل برای گوشی که پر از حرف های مشروطه پر است جالب بود. ایشان در گفتارشان ضمن نقد منورالفکرهای دوره مشروطه و قبل از آن به طور خاص و سریع دو تن از این روشنفکرها را نواخت. میرزا فتحعلی آخوند زاده و میرزا ملکم خان ناظم الدوله . البته کسی که این برنامه را گوش می داد باید از هوش سرشاری برخوردار بود که می فهمید این دو نفر باید آخوند زاده و و ملکم باشند. خیلی حرف ها درباره ملکم درست است این که لژ فراماسونری را تاسیس کرد، این که قصد تغییر الفبا را داشت و این که در امتیاز رویتر بدترین نقش را ایفا کرد. اما به استناد تاریخ یکصد ساله اخیر ملکم از ده سال پیش از مشروطه هیچ نقشی در شکل گیری آن نداشت. همزمان با وقوع جنبش هم در انگلستان بود. دو سال بعد از مشروطه هم در حالی که سفیر کبیر ایران در ایتالیا بود در همان کشور فوت کرد. هیچ کس منکر ضد و بندهای این روشنفکر ایرانی نیست اما چه اندیشه های وی را بپذیریم و چه نپذیریم چه از او بیزار باشیم و چه بیزار نباشیم ملکم مرد اندیشه و قلم بود. او پای اندیشه هایش ایستاد و حتی در تبعیدی خود خواسته ماند و قانون را در انگلستان منتشر کرد و در آن به طور دقیق گفت که راه صلاح ایران نیست مگر آن که حکومت سلطنت مطلقه محدود به قانون باشد. او در تمام نوشته هایش به دنبال مدرنیته و تجدید ساختار کهن و چند هزار ساله ای بود که داشت ایران را از پای در می آورد. در این راه مانند اسلاف خود بود مانند عباس میرزا، قائم مقام ها، امیرکبیر و میرزا حسین خان سپهسالار. اگر زبانش متفاوت بود ته اندیشه هایشان یکی بود. مشکل این جاست که اندیشه های هیچ کدام از این افراد با شرایط آن روز سنجیده نمی شود. اندیشه های همه این ها براساس آن چه امروز است سنجیده می شود و به همین علت است که به قضاوت صحیحی نمی نشینیم. هیچ گاه در مقام قضاوت نگفتیم که آن روزی که میرزا حسین سپهسالار ناچار به بستن قرارداد رویتر شد چاره ای نداشت که از بد حادثه هنوز نفتی نبود که بتواند برای مردم این سرزمین راه بکشد. نگفتیم که اگر قانون ملکم ترجمه روح القوانین منتسکیو نبود شاید مشروطه ای هم نبود. سخنران صدا و سیما چند نکته قابل تامل گفت یکی این که ملکم حرف های بی ربط می زد، اندیشه های ملکم براساس نظرات سکولار آدام اسمیت بود و این که او دنباله جریان 2 مشروطه که جریان منحرف مشروطه بود آمد. این که این جریان از کی باب شد معلوم نیست به شهادت تاریخ زندگی ملکم. در این روزها مانده ام که آن چه ما لا به لای تاریخ خوانده ایم درست بوده یا آن چه صدا و سیما می گوید شاید باید به این نظر برخی روشنفکران وارانه جلو دادن تاریخ سلاحی است برای حاکمیت بی چون و چرا بر مردم. البته شاید هم من تاریخ را زیادی جدی گرفتم.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:07 PM

|

Wednesday, August 09, 2006

ياد روزهاي پنج سال رفته


سلام. اين سلام براي تو نيست. تويي كه هيچ وقت اين نوشته‌ها را نمي‌خواني. اين سلام سلامي است بعد از پنج سال است به خاطره‌اي گذشته و رها شده در باد. سلام عزيز روزهاي دور و ديرم. سلام. باز هم 18 مرداد رسيد و آن روز تلخ كه براي من خاطره شدي. باورت مي شود. چهار سال گذشت و من نه دق كردم، نه افسرده شدم و نه ... پنج سال گذشت و باز مرداد از نيمه گذشت و من باز به خاطره تلخ آن روز آخر فكر مي كنم. آن روزي كه فردايش تو نبودي. همان روزي كه رفتي و ديگر نماندي. از ديروز كه باز به ديدار يادگاري كه از تو برايم مانده آمدم پرم از خاطره روز آخر، پرم از روزهاي تب و نداشتن تو، پرم از ......... كاش مي دانستي در اين پنج سال چقدر ياد و جايت در زندگي من خالي بود. ديروز كه به ديدارت آمدم ديدي كه هنوز هم جايي ميان قلبم خالي است. جايي كه تو آن را با خود به فراموشي بردي. ديروز مثل چند سال گذشته‌هاي حرف نگفته زياد داشتم. شايد بيشتر از سال‌هاي قبل اما باز هم حرف ها را پشت آن سنگي خاكستري ياد تو و باز حرف هاي گفته را تكرار كردم. باز گفتم كه جاي تو خالي، حال همه ما خوب است اما تو باور نكن. امروز باز زندگي از نو آغاز خواهد شد باز بدون تو و بدون خاطره پنج سال گذشته.

posted by farzane Ebrahimzade at 9:06 AM

|

Tuesday, August 08, 2006

رنگ این روزهای سارا


سارا امت علی همکارم که توی خبرگزاری کنار دست من می نشیند هم از دیروز رسما به جمع وبلاگر ها پیوسته و با وبلاگـ« رنگ این روزهای من آ»مده. علی رغم همه اختلافی که من و سارا در مورد کنار هم نشستن داریم ـ البته این یک شوخی بین ما ست و همش هم از این است که من دوست دارم روی صندلی بلند بنشینم و سارا از صندلی کوتاه خوشش می آد. من وقتی خبر می گیرم تا تنظیم کنم یک دفعه ممکنه تمام میز روخارج از محدوده خودم پر از کاغذ کنم. بگذریم از زمان هایی که قراره به مناسبتی مطلب بنویسم. مثل همین ایام اخیرکه داشتیم ویژه نامه مشروطه کار می کردیم ـ بگذریم. سارا خبرنگار خیلی خوبیه. من نثرشو دوستم دارم و خیلی ازش ایده می گیرم. مطئنم توی وبلاگشم مطالب خواندنی زیاد داره.

posted by farzane Ebrahimzade at 11:47 AM

|

روز خبر


امروز روز خبرنگار است. همانطور که توی پست قبلیم نوشتم هنوز نمی دونم خبرنگار هستم یا نه. شکسته نفسی و این ها نیست باوری در این باره ندارم. شایدم به لحاظ جایی که دارم توش کار می کنم و به حساب کارتی که به عنوان هویتم بعضی جاها ازش استفاده می کنم انگار خبرنگارم. بگذریم. دیروز بعد از ظهر به خاطر این روز با بچه ها قرار گذاشتیم تا بریم خانه هنرمندان. خیلی خوب بود البته آنقدر شلوغ بازی در آوردیم نزدیک بود اخراجمان کنند. اما خوب بود.خیلی از بچه های خبرگزاری بودند. هنری ها سارا امت علی، آزاده شهمیر نوری و سحر آزاد و من بنفشه محمودی رفیق خودم از گروه فرهنگ، سودابه رحمدل، صنم مودی، فاطمه علی اصغر، حسن ظهوری و زهرا کشوری از گروه استان ها، صبا آذرپیک از سیاست و فرهنگ، میترا اسدنیا از گروه بین الملل و حسین پاریاس و تینا چینی چیان جون خودم از گروه عکس و خانم سبزواری. می دونم هر کدوم از ما ممکن بود هزار تا مشکل داشته باشیم اما مشکلاتمان را آن سوی باغ هنر گذاشته بودیم و یک ساعتی سعی کردیم به همه خوش بگذرد. این عکس هم از برنامه دیروز امروز بعد از ظهر است.
راستی یادم رفت بگم. امروز روز خبرنگاره و خیلی از دوستان ما که سال های قبل بودن و امسال نیستن باید باشیم. به پرواز C130 اونایی که رفتن. به یاد خبرنگارایی که روی دیوار خاکستری سلول علامت روزها رو می زنن. به یاد مانا و مهرداد قاسمفر و دوستانی که رفتن .......... به یاد روزنامه های ناکاممون از صبح امروز و سلام تا ایران

posted by farzane Ebrahimzade at 11:43 AM

|

Monday, August 07, 2006

روزهاي هراس


سلام
سلام شادماني بي‌سبب. اين روزها آن قدر آوار كار بر سرم بود كه وقت نكردم با تو حرف بزنم. قطعا خيلي از اين بابت ناراحت نيستي، مي دانم؛ بگذريم. كمر مرداد هم شكست اما با اين همه روزهايي كه اصلا خوب نيست در پيش است. فردا روز خبرنگار است. هنوز بعد از چهار پنج سال نمي‌دانم خبرنگار هستم يا نه. هنوز مطمئن نيستم به جايگاه خبرنگاري رسيده‌ام يا نه؟ در هر صورت فردا روزي به نام خبرنگار است. روزي براي همه دوستاني كه در اطراف من هستند و اين روزها روزهاي خوبي را نمي‌گذرانند. روزهاي بدي مثل پارسال، پيرارسال و ... . انگار آوار روزهاي بدي كه از سال گذشته منتظرش بوديم به سرمان ريخت. باز جو ناامني و بي‌اعتمادي همه جا را گرفته. نازنينم نمي‌دانم تا چه مدت ديگري مي‌توانيم دوام بياوريم. فعلا كه همه چيز بد است. ناامني شغلي، ناامني روحي،‌ ناامني آينده‌اي بي‌تامين، ناامني زنده بودن و ناامني و ناامني...... اين روزها واقعا نمي‌دانيم فردا چه حادثه‌اي رخ مي‌دهد. فردا كه از خواب بلند مي‌شويم كدام يك از همراهانمان نيست. اين روزهاي گرم مردادي مثل برهوت شده است. اين روزها آسمان صاف است اما دل ما صاف نيست. انگار هيچ كس صادق نيست. همه دارند دروغ مي‌گويند. در يك وضعيت الاكلنگي مزخرف گير كرده‌ايم. شايد به دليل اين است كه ما زياده روي كرديم. پاي از گليم خودمان فراتر گذاشتيم. روزهاي آينده تاريك و سياه است. مثل همه روزهاي پشت سرمان. عزيز دلم اين روزها روزهاي خوبي نيست. نمي‌دانم پايان اين مرداد لعنتي برسد تو هستي يا نه. نمي‌دانم سال ديگر هم مي‌توانم روز خبرنگار را به همكاران تبريك بگوييم يا نه. روزها روزهاي خوبي نيست. روزهاي سراسر ناامني و هراس نبودن فردا است. اين روزها آسمان صاف است اما هراس فردا آن را تيره كرده. با روزهايي كه مي آيند و مي روند چه كنيم. با اين كه تويي كه هيچ وقت نبودي باز هم نباشي چه كنيم. اين روزها روزهاي دلتنگي و دلواپسي است. قول داده بودم ديگر تاريك ننويسم. به خودم گفته بودم اين روزهاي آخر با تو بودن تلخ نباشم. اما باز هم نشد. مي‌خواهم دوباره از اول آغاز كنم.
سلام عزيزم. روز همه دوستانت مبارك حال ما خوب است ملالي نيست جز هراس فردا از كم شدن من و تو و ما

posted by farzane Ebrahimzade at 11:11 AM

|

Sunday, August 06, 2006

روزهاي بدور از شرط مشروط


بالاخره يكصدمين سالروز امضاي فرمان مشروطه با همه جشن ها و مراسم برنامه‌ها گذشت. البته هنوز برخي از برنامه ها به پايان نرسيده است. من در اين دو روز به خاطر پوشش همايش داخل مجلس به خانه ملت رفته بودم. نكات خيلي مهمي را از اين همايش دو روزه گرفتم. اول اين كه نفهميدم اين همايش جشن يكصد سالگي مشروطه بود يا عزاداري. اين كه بالاخره اين مشروطه خوب است يا بد. البته من اين را مي دانم اما ظاهرا برگزار كنندگان اين همايش پاسخ درستي نداشتند. شايد اگر نام همايش بزرگداشت يكصدمين سالگرد صدور فرمان مشروطه مشروعه توسط شيخ فضل‌الله نوري اسمش درست تر بود. در اين دو روز شايد بيشتر از 20 سخنراني را شنيدم. اما در اين دو روز تنها يك نفر تنها يك نفر نظر مخالف داد. آن هم لطف الله آجداني بود كه هنوز پايش به صندليش نرسيده بود كه دبير همايش كه تكيه بر جايگاه رئيس خانه ملت زده بود صحبت هايش را با ياد شيخ شهيد نقد كرد و در نقد توصيفي كه آجوداني از پيشروان تجدد طلب در ايران به ويژه ميرزا صالح شيرازي و ابوالحسن خان ايلچي گفت:« ما اصلا نمي خواهم به خاندان ايلچي و رابطه آن ها با لابي‌هاي صهيونيستي اشاره كنم؟! » نمي خواهم به اين سئوال را مطرح كنم كه لابي‌هاي صهيونيستي حدود سال‌هاي آخر قرن نوزدهم و 1900 تشكيل شد و اين چه ربطي به سال حدود سال‌هاي 1815 به بعد دارد؟
يكي ديگر از سخنراني هاي قابل تامل سخنراني صبح امروز رسول جعفريان استاد پژوهشگاه علوم انساني درباره عقايد آقا صادق تبريزي از علماي ضد مشروطه بود. من البته پيش از اين يكي از رسالات اين عالم تبريزي كه امروز به عنوان يكي از سران مشروطه خواه تبريز بود را خوانده بودم. اول هم كه ناطق به عنوان يكي از مشروطه سازان نام برده شد تعجب كردم. اين تعجب هرچه مي گذشت بيشتر شد. چون به شهادت تاريخ و رساله‌هاي آقا صادق تبريزي يكي از تندروترين علماي ضد مشروطه بود كه در جاهاي از آشيخ فضل الله نوري كه در آخر رساله‌اش ثابت مي كند به ضرورت عقل و شرع حكومت مستبده افضل از حكومت مشروطه است و نهايتا دعا به جان محمد علي شاه مي كند تند رو تر است. اين عالم تبريزي اصلا معتقد است كه به هيچ عنوان مشروطه يك حكومت ديني نيست و شما باهيچ وسيله‌اي نمي‌توانيد آن را ولو به صورت مشروعه به اصول اسلامي در آورديد. او حتي معتقد است مشروطه را نمي توان به عنوان امر به معروف و نهي از منكر مطرح كنيد. چون حكومت مشروطه به هر وجهي حكومت فاسدي است. جالب اين جا بود كه در جاي جاي اين سخنراني توصيه مي شد كه آثار آقا صادق تبريزي را بازخواني و تعمق كنند؟! واقعا عجيب بود ما داشتيم صد سالگي حكومتي را جشن مي گرفتيم كه به ديد يكي از كساني كه در يادمان آن ستايش شد حكومت مفسد و فاسدي بود كه نويسندگان و روشنفكران غرب زده آن را علم كردند. خيلي حرف‌هاي ديگر هم بود اما باشد براي دم و گفتار ديگر. شايد براي سده بعدي مشروطه در خانه ملتي با معماري نا آشنا، خشن؛ مردانه و بدور از المان هاي ايراني.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:58 PM

|

Saturday, August 05, 2006

مام مشروطه

در تاریخ مشروطه ایران زنان گمنام و مشهور زیادی حضور داشتند. زنانی که بی اعتنا به شهرت برای کسب آزادی تلاش کردند. یکی از این زنان زنی گمنام بود که در زمانی که مجلس به توپ بسته شد در میدان توپخانه یکی از طرفداران استبداد را کشت و خود تکه تکه شد. مهدی ملک زاده در تاریخ انقلاب ایران از این زن نام می برد اما کسی نمی داند که او کیست؟ خیلی ها معتقدند او مردی به لباس زنانه بود و خیلی ها هم این روایت را قبول ندارند. اما هر چه هست این زن نماینده همه زنان گمنام تاریخ ما است. استاد بهرام بیضایی در نمایش ندبه تصویر زیبایی از این زن ارائه می دهد:«در من کودکی است منتظر! در من کودکی که آرزو می کردم. »
من هم تصویری از این زن که می توانست مادرم یا مادربرزگم باشد دارم برای همه مادران مشروطه و برای مشروطه و صدسالگیش
مام مشروطه
پيچه را انداخت و مقابل آیینه ایستاد. از میان دريچه كوچك و توري که دنیای او بود، موجود سياهي را دید كه تنها سفيدي پیکرش حايلی میان صورت و چشمانش و نور خورشيد شده بود . چيزي در وجودش تكان خورد. حس شيريني وجودش را فرا گرفت دستش را روي شكمش كشيد زير دستش باز تكان خورد . در خيالش كسي گفت :«بايد رفت حتي اگر تو و همه دنيا راضي نباشيد.» چرخي در اتاق زد انگار ديگر به آنجا برنمي گشت . همه چيز سرجايش بود. خواست از اتاق خارج برود كه يادش آمد چيزي را فراموش كرده است. بازگشت و به طرف صندوق رفت . كليدش را از ميان كيسه ميان گردنش در آورد قفلش را باز كرد. صندوق يادگار مادر بزرگش بود. آنهم يادگار مادرش. ياد صندوق هنوز بوي او را مي داد.لحظه اي ترديد كرد: اگر او آنجا بود چه مي گفت ؟ حتما مي گفت :" زن ضعيفه را چه به اين كه بي مرد برود بيرون خانه.آنهم در اين دوره كه قيامت برپا شده است ." اما او بايد مي رفت گريزي از اين رفتن نبود . کاغذهای ممنوعه ای که مردش به خانه آورده و برایش خوانده بود را در ميان صندوق جابجا كرد . دستش به پارچه سبزي خورد چيزي كه دنبالش بود را يافت. پارچه را برداشت و تاي آن را گشود و آن چه ميانش پنهان بود در آورد . سردي فلز لرزش خفيفي در بدنش به وجود آورد. ششلول روسي يادگار پدر بزرگ سالها بود كه آن را پنهان كرده بود چند تير داشت. مي دانست چگونه مي شود از آن استفاده كرد. چشمانش را دمي بست و آن فلز سرد را لمس كرد باز ديد ميان ميدان بزرگ محشري بزرگ برپا است فقط آتش و خون بود. ميان ميدان ناگهان آتشي زبانه كشيد. آتشي كه بالا مي رفت. « زنی با نقاب نماز خوف می خواند؛ مردی که به صدای بلند نعره می زد یا مرگ یا مشروطه.» باز ديد دارد بند بند وجودش را از هم جدا مي كند. باز ضربه اي به ديواره شكمش خورد . چشمانش را باز كرد از روزي كه مردش رفته بود و باز نگشته بود هرگاه كه چشمش را مي بست اين صحنه را مي ديد نمي دانست تعبير آن چيست . دوباره پارچه را پيچيد و درون پاكت آستينش گذاشت .
خيابان ناصري شلوغ و پر رفت آمد بود اما نه مثل هميشه شهر حالتي عادي نداشت. مانند آنروزهايي بود كه آقا از نجف حكم به حرمت توتون و تنباكو داده بود. يادش افتاد آن روز مادرش بعد از شكستن قليان هاي خانه برخلاف هميشه چاقچورش را پوشيد و با هم از خانه بيرون آمدند . مردم در همين خيابان ناصري پاي ديوار ارگ زير عمارت شمس العماره جمع شدند و از شاه خواستند تا انحصار تنباكو را از دست اجنبي بگيرد. بخاطرش آمد او و مادرش همراه زنان زيادي راه باب همايون تا سنگلج را رفتند و پشت خانه مجتهد آشتياني تجمع كردند و گفتند :" اگر آقا از تهران رود آنها هم بدنبالش تا عتبات مي روند ." آن روز را به خاطر داشت . نفس كشيدن در هواي بيرون از چهارديواري خانه چقدر خوب بود.
همه به سمتي مي دويدند صداي توپ و تير مي آمد. چند روز بود كه مدام اين صداي شوم به گوش مي رسيد ياد روزهايي افتاد كه مردم با سيدين همراه شدند و به خيابانها ريختند . همه يك صدا به دنبال مشروطه بودند . مشروطه چه لفظ زيباي بود . آن روزها حتي در ميهماني ها نام مشروطه تكرار مي شد . مي دانست مشروطه يعني قانون يعني همه حق دارند هم زن هم مرد به يك نسبت حق دارند ." مشروطه این است که من ترسی جز قانون نداشته باشم. قانون احترام من، شمشیر من و سپر من است" اين را مردش گفته بود كه امروز پي يافتنش به اينجا آمده بود . او اين حرفها را از لاي كاغذ هاي كه به خانه مي آورد مي خواند . يا آن روزهايي كه زنان در كنار مردان علي رغم نداشتن حق راي براي حفظ مشروطه از بذل جان و مال دريغ نمي كردند.
نزديك شمس العماره كه رسيد مردم زيادي را ديد كه به بالاي آن نگاه مي كنند مسير نگاهشان را دنبال كرد. بيرق سه رنگ ايران را ديد كه پاره پاره بود. شنيد چند روز پيشتر ، پيش از آن روز شوم غروب ناگهان كلاغان به جان بيرق افتادند و آن را هزار تكه كردند.چشمان شير را در آورده بودند . باز موجود درونش تكان خورد . انگار به شكمش چنگ مي زد.
صداي مردان را مي شنيد كه پچ پچ مي كردند . كسي مي گفت :" شاه در باغشاه نشسته و دست لياخوف را باز گذاشته تا هر كاري مي خواهد بكند." ديگري نجوا كرد : دارلشوري را با خاك يكسان كردند. توپ و شرانبل روسي بود. حالا مي خواهند به سراغ "خانه هاي مشروطه خواهان بروند. آنجا را خراب و غارت كنند." صداي ديگر گفت :" سه روز است كه نماينده هاي ملت وعلماي دين در حبس ممدلي شاهند و خدا مي داند چه به سرشان مي آيد." مرد ديگري گفت:" شاه فرمان داده به هيچ كس رحم نكنيد مگر نشنيديد خانه ظهيرالدوله هم ويران شده است . شاه حتي به خانه عمه خودش هم رحم نكرده است از رعيت مي ترسد. شنيدم ملكه ايران دختر شاه شهيد بام به بام با يكتا پيرهن مي گريخت تا جانش را از دست برادرزاده رعنايش نجات دهد." كسي نفس زنان گفت: "خبر را شنيديد ملك المتكلمين و ميرزا جهانگير خان در زنجير كردند." ديگري گفت: "كجايي برادر نشنيدي آن دو را همراه با چند تن ديگر از مشروطه چي ها در باغشاه به وضع فجيعي مقتول كردند." كسي گفت:" گروه ديگري را با غل و زنجير قزاق ها آوردند." مشروطه خواهان زيادي در غل و زنجير بودند . انگار محشر كبري برپا شده بود .كسي ناله كرد و ديگري امام غائب را به كمك طلبيد. آب سردي بر سرش ريختند. موجود درونش ديگر قرار نداشت انگار مي خواست شكمش را پاره كند . دلش آشوب بود. به كنار ديوار رفت و دستش را به ديوار گرفت و با دست ديگرش سعي كرد آن موجود را ساكت كند. اما او آرام نمي شد كسي گفت:"اين ضعيفه رو ببينيد." ديگري گفت:" آخه حالا كه مرداش امنيت ندارند و فوج سيلاخوري و قزاق به پير و جوون رحم نمي كنند تو خيابون چه مي كني." صدايي گفت:"باجي برو خونه ات تو ميدان بهارستان خودم ديدم چه بلايي به سر ناموس مردم آوردند . عدل مظفر را كنده بودند و به سر مردم مي زدند. آخه اينا بي دين و ايمونن. اگه ايمون داشتند سيد اولاد پيغمبر آسيد محمد و آسيد عبدالله را اونطور به خفت به بند نمي كشدند." سعي كرد آرامش خود را حفظ كند . بي توجه به حرفهاي ديگران به سمتي براه افتاد . چشمانش دود و آتش و خون مي ديد . بايد مردش را مي يافت. نبايد وقت را از دست مي داد بي او نبايد باز مي گشت.
سر خيابان ناصري چشمش به تابلوي مدرسه مباركه افتاد " مدرسه مباركه دارلفنون " مردش از بارها از اينجا گفته بود. چقدر دلش مي خواست داخل آنجا برود اما افسوس كه زن بود. مردش مي گفت: "در دارلفنون به ما آموختند هر آدمي چيزي به گردنش است بنام حق يعني اگر من حق دارم در درس بخوانم بقيه هم حق دارند . مشروطه را احقاق اين حق است . همه ما بايد براي بدست آوردن اين مبارزه كنيم مرد و زن ندارد."
جلوتر رفت و از پس دريچه جلوي چشمش نگاه کرد. اینجا ميدان توپخانه نبود محشر کبری بود. فكر كرد حتما اينجا آخر دنيا است . باز آن صحنه جلوي چشمش آمد اما اينبار خواب نبود بيدار بود . ميانه ميدان كسي ايستاده بود و با شور حرف مي زد. جلوتر رفت حالا بهتر مي ديد. انگار مي شناختش آن سو تر از آن مرد چوبه هاي اعدام برپا بود. انگار هزارهزار چوبه اعدام كه بر سر هركدام مردي باد مي خورد . اينجا و اين ميدان روز عاشورا را بيادش مي آورد. نه نمايشي كه هرساله عاشورا جلوي بازار مي ديد يك معركه واقعي صداي ضجه زنان، فرياد مردان ، خنده كريه سواراني كه با زباني بيگانه حرف مي زدند. مردي را ديد سوار بر اسب سر مردي را به دست داشت . از خرخره اش خون مي چكيد. دوباره دلش آشوب شد تحمل ديدن اينهمه قصاوت را نداشت. موجود درونش به در و ديوار مي زد . صداي مرد را شنيد كه مي گفت:" اين توفيق الهي است كه توانستيم تخم فساد را در درون خفه كنيم و اين پديده نوظهور كه از كافرستان آمده را ريشه كن كنيم . بايد دعا كرد به جان شاه جوانبخت كه اين غائله را ختم كرد." نگاه زن به سمت چوبه هاي دار رفت چهره اي آشنا را ديد مردش بر سر دار ديد . دنيا تيره و تار بود چشمان مرد رو به آسمان بود . باورش نمي شد . به سمت چوبه دار رفت . كسي در ذهنش گفت:"به چه جرمي؟" صداي شوم آن مرد دوباره گوشش را پر كرد:« اين ها به خيال خود مي خواهند در كار خداوند متعال هم فضولي كنند و قانون بگذارند . قانون گذاري خاص خداوند است و هيچ بني بشري نمي تواند در اين مقوله دخالت كند . در آن ظلالت نامه اي كه بنام مشروطه دادند و نام قانون بر آن گذاشتند هزار مفسده گنجاندند . از جمله كلمه« قبيحه آزادي ». مگر نه اين كه ما رعيت پادشاهيم بگو شما را چه به اين غلط ها . در آن ورقه ضاله نوشتند اهالي مملكت ايران در مقابل قانون متساوي الحقوق هستند. آقا اين كفر نيست . يعني. شما عقلتان به قانون گذاري مي رسيد كه نعوذبالله جاي حضرت باريتعالي بوديد. نه در مقام بنده خاكسار اين چه قانوني است كه همه را با هم مساوي مي داند. يعني من و ضعيفه و نوكر سياه و آن مجنوني كه دم دروازه گدايي يكسانيم ياللعجب همين الان همين بس نيست كه ضعيفه ها هم مشروطه چي شدند . حتما پس فردا مي خواهند كه مدرسه بروند و علم بياموزند. .... .»ديگر موجود درونش تنها در تلاطم نبود . دستش را در پاكت آستينش برد . پارچه سبز را لمس كرد. مرد داشت مي گفت: « آقایان این حکم علما است که بر زبان من جاری است. از این ÷س مشروطه چي كافر است ، دم « خونش » مباح ، زنش حرام ، مالش حلال است . هركدام از شما هرچه مشروطه چي بكشيد صوابش در كارنامه عملتان مي رود." ديگر توان تحملش نبود. ناگهان صدايي در ميان آن همه صدا در گوشش پيچيد و باز صداي ديگر و دوباره ... . سكوتي مرگبار ميدان توپخانه را پر كرد . صداي خودش را شنيد كه سكوت را شكسته بود:«به خاطر عشقم، به خاطر مردي كه ايمانم بود و خونش را مباح كرديد . به خاطر آزادي و حق كه از من و امثال من دريغ كرديد و ما را ضعيف خوانديد ، به خاطر طفلم كه مشروطه است و نمي گذارم در رحمم آن را بكشيد. به خاطر وطنم که خاک مقدسش به رنگ خون جوانانش سرخ شده است." خودش هم باور نمي كرد اين صدا از حلقوم او در آمده باشد كسي در او متولد شده بود كه اينچنين جسارت خطر كردن را داشت. آتشي که در خواب زبانه می کشید بر÷ا شده بود. هزار مرد سياه پوش را ديد با چشماني دريده و خون گرفته كه به سمتي كه او ايستاده هجوم مي آورند و مانند گرگ گرسنه اي كه به گوسپندي مي رسند و مي خواهند آن را تكه تكه كنند. هر تكه از بدنش را ديد كه در دست كسي است . اين تكرار كابوسش بود يا واقعيتي به گونه خواب . گرگها كه كنار رفتند در ميان پارچه سبز كودكي را ديد به سفیدی پارچه ای که به دورش بود، برنگ برف . اما بر پارچه سرخي خون نقش بسته بود . زير لب گفت : صبور باش کودکم كه فردا روز آزادی از آن تو خواهد بود .
پي نوشت:
سه روز پس از به توپ بستن مجلس شوراي ملي در تير ماه سال 1286 عده اي از استبداد طلبان در ميدان توپخانه گرد آمدندو به ضرب و شتم مشروطه خواهان مشغول شدند. در اين ميان يكي از مستبدين بر بالاي ميدان رفته بود و سخنراني بسيار تندي بر عليه مشروطه ومشروطه طلبان كرد و به تهييج همفكرانش پرداخت . ناگهان زني با طپانچه اي كه داشت سه تير به سمت او شليك كرد. آن زن بعد از اين عمل به دست مستبدين زنده تكه تكه شد. بنا به گفته دكتر مهدي ملك زاده در كتاب تاريخ انقلاب مشروطه ايران حمله كنندگان به آن زن با چاقو و قلمتراش زنده اعضاي بدن اين زن را بريدند. نام و زندگي اين زن شجاع در حافظه تاريخ مانند زنان پرده نشين هم عصرش در ثبت نشده و هيچ كس نمي دانند اين زن كيست . اما عمل او و مرگ شجاعانه اش يكي از برگهاي زرين تاريخ زنان ايران است .
اين نگاه ادای دینی بود به این زن گمنام تاريخ ايران كه مانند زنان عصرش مستوره باقي ماند.

posted by farzane Ebrahimzade at 5:29 AM

|

پیک ملت


پیک ملت
امیر بهادر تعظیم کنان درکالسکه را گشود . عصای مرصع و لرزان خارج شد و لحظات بعد شاه در آستانه در قرار گرفت. دور تا دور مردم ایستاده بودند. برخلاف لحظه ای پیش که مردم ندای مشروطه خواهی سر داده بودند دیگر صدایی از کسی در نمی آمد. شاه روی پله اول ایستاد و نفسی تازه کرد و با لهجه خاص تبریزی خود گفت :"آهای امیر باهادر (بهادر) ما تو را فرستادیم تا بین ما و بست نشینان زاویهء مقدسه واسطهُ شوی . اما ظاهرا خانه خود را هم محل بست کرده ای ها ." امیر بهادر گفت: "قبله عالم به سلامت فدوی خاکپای مبارکم این چه افاضاتی است . این جماعت شاه دوست به دیدار ذات اقدس همایونی این جا تجمع کردند. در افواه آمده بود که مزاج مبارک کمی نا میزان شده است دلواپس ذات اقدس همایونی شدند خواستند سلامت شما را به چشم خودشان ببینند ." شاه در حالیکه دستش را روی شانه امیر بهادر می گذاشت و از کالسکه پایین می آمد گفت : "یالان ها ای کپه اوغلی تو خیال می کنی ما خریم یا قاطر که نجوای این چی بود ...ها مجلس مشورتخانه و عدالتخانه را نشنویم . رعیت می خواهد سر به تن ما نباشد . این جماعت هم مانند تمام مردم تهران تبریز و ایصفهان ( اصفهان ) و تمام بلاد ایران می خواهند ما را مجبور به گبول( قبول) خواست آنها کنند . ها شاه بابا کجایی که ببینی دیگر برای ما تره هم خورد نمی کنند . هر چند شاهی که بیشتر عمرش را در ولیعهدی و بیماری گذرانده باید هم چنین بلا هایی به سرش بیاید . اون از اعتضادالسلطنه ولیعهدمان اون از حرمخانه این از رجال یک مشت ابله دور خود جمع کردیم این جماعت کجا و مردان شاه بابا کجا؟ این هم رعیت و علما .شاه بابا با آنهمه اقتدارش آن سرنوشت را داشت وای به احوال ما برویم الان است که حالت ضعف بر ما غالب شود و اینجا روی دست تو بمانیم . هی خواجه اون کیف داروی ما یادت نرود . دارو را هم خودمان باید یادآوری کنیم . در تمام تاریخ دنیا و مملکت ایران شاهی به بدبختی ما دیده بودی." و به کمک امیر بهادر به طرف خانه او رفت . جمعیت پشت حصار ماموران آرام بودند شاه را نگاه می کردند . ناگهان از میان جمعیت شمائل سیاه پوش یک زن جلو آمد و خواست به شاه نزدیک شود اما ماموران مانع شدند . همهمه ای جمعیت را فرا گرفت . شاه برگشت و نگاه کرد و گفت : "چه شد بهادر؟" امیر بهادر دست شاه را رها کرد به مامورانی که جلوی آن زن را گرفته بودند نزدیک شد و گفت :" چه شده؟" یکی از ماموران گفت :" قربان این ضعیفه قصد دارد به اعلی حضرت نزدیک شود ما بیم بردیم قصد سو قصد دارد ." صدایی ظریف با لهجه شیرازی از پشت پیچه آمد که :" آخر به قول خودت از دست یک ضعیفه چه بر می آید کاکو جان . جناب امیر بهادر ای کمینه عریضه ای دارد که می خود ( می خواهد ) به شاه تقدیم کند ." شاه به امیر بهادر اشاره کرد بهادر به طرف او رفت و تعظیمی کرد و گفت :" اعلی حضرت به سلامت ظاهرا آن ضعیفه قصد دارد عریضه ای خدمت همایونی بدهد . ماموران از بیم سو قصد جلویش را گرفتند ." شاه گفت : "ما سخت جان تر از این هستیم که به سو قصد یک لچک بسر هر چند مثل این یکی قلچماق بمیریم که خودمان آرزو داشتیم کاش در سو قصدی که در فرنگ از طرف آن جوانک اجنبی صورت گرفت می مردیم تا اینقدر عذاب جسمی و روحی نکشیم ."امیر بهادر گفت:" جان رعیت در گرو یک تار موی همایونی." شاه گفت:" بس است تملق این رعیتی که قصد مشروطه دارد حداقل آنقدر جسارت دارد که به ما تملق نگوید بگویید آن زن بیاید و رقومه اش را بدهد . نگذارید رعیت بیش از این فکر کند ما چنان مستبدیم که از گرفتن یک نامه از زنی ابا داریم . بگویید جلو بیاید." امیر بهادر اشاره کرد تا زن را رها کنند. زن به طرف آنها رفت . شاه به عصا تکیه کرد و گفت:"چه می گویی باجی . کسی به تو ظلمی روا داشته که اینطور راه بر ما بستی ." زن دستش را از زیر چادر در آورد همه نگاهها به سمت دست او رفت . کاغذی مهر و موم شده به دست زن بود . زن به آرامی گفت:" حضرت شاه ای کاغذو را برای شما دادند و گفتند در خلوت خودتون بخونید." شاه کاغذ را گرفت و نگاهی به آن انداخت .شاه پرسید:" شاه پرسید :"تو کی هستی."زن گفت:"یکی اجزای از ملت ایران که پیک ملت ایران برای رساندند صدای ای ملت ستمدیده شده است به گوش شاه برساند اگر شاه گوشی برای شنیدن داشته باشد.."شاه دستمالش را جلوی دهانش برد و با دست اشاره که زن برود اما زن به سرعت دور شده بود .
موید الملک عصا را از دست شاه گرفت . شاه روی صندلی طلا نشست . بسیاری از بزرگان و شاهزادگان قاجار دست به سینه دور تا دور اتاق ایستاده بودند تعظیم کردند شاه اشاره کرد که بنشینند. پیشخدمت در سینی لیوان شربت پر از برف آورد و جلوی شاه گرفت . شاه خواست لیوان را بردارد که که یادش افتاد عریضه آن زن در دستش است . موید الملک پیشخدمت مخصوص خواست نامه را از دست او بگیرد که شاه اشاره کرد نه و گفت :" این شربت را بگیر." و در پاکت را باز کرد . موید در کنار شاه ایستاده بود ناگهان متوجه شد رنگش پرید و به سرعت کاغذ را در پاکت گذاشت . هنگام گذاشتن در پاکت دستش می لرزید . لحظه ای در فکر فرو رفت . حالت اضطراب را به راحتی می شد در رفتار و حالاتش دید . هیچ یک از کسانی که در اتاق بودند جرات حرف زدن نداشتن . شاه دوباره نامه را از پاکت خارج کرد . لرزش دستانش هر لحظه بیشتر می شد. نامه را طوری جلوی چشمش گرفته بود که انگار نمی خواست کسی از مضمون آن مطلع شود . روی کاغذ عکس یک دست سرخ بود که طپانچه ای در دست داشت و روی آن نوشته شده بود : "ای شاه بی خبر عیاش که تمام عمر خود را به عیش و و بر باد دادن خزانه ملت می گذرانی و فکری به بدبختی و سیه روزی ملت خود نمی کنی، اگر به اسرع اوقات دست ستمگرانی که دور تو جمع اند و خون ملت تر می مکند ، از سر مردم کوتاه نکنی و مجلسی از منتخبین ملت برای بسط عدالت مثل سایر ممالک متمدن جهان که در سفرهایی که به فرنگستان کرده ای و به چشم دیده ای ، مفتوح نکنی ، یقین بدان که ترا خواهیم کشت. امضا کمیته انقلاب " بعد از لحظه ای دوباره آن را تا کرد و در جیب بغلی گذاشت . دستمالش را از جیب خارج کرد و جلوی بینی گرفت و زیر لب به موید المک گفت : "موید دوا های ما را بده و الا همین حالا جان به عزرائیل تسلیم می کنم ."
پی نوشت :
آن روز هیچ کس از آنچه در آن نامه نوشته شده بود مطلع نشد اما چند روز بعد از آن بود که شاه که پس آنروز به صاحبقرانیه رفته بود با درخواست مردم مبنی بر قبول مشروطه موافقت کرد و دستور تشکیل مجلس برای نوشتن قانون اساسی و مجلس را داد.هیچ کس ندانست که آن زن چه کسی بود . اما به گفته دکتر مهدی ملک زاده نویسنده کتاب تاریخ انقلاب ایران آن زن شیرازی شجاع و نترس کسی نبود بجز عمه میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل _روزنامه نگار ،نویسنده ، مشروطه خواه که به همراه میرزا علی اکبر دهخدا پس از مشروطه روزنامه صور اسرافیل را منتشر کرد . این روزنامه یکی از تند رو ترین روزنامه های دوره مشروطه بود که بخصوص بیشترین انتقادات را به محمد علی شاه شاه پس از مظفرالدین شاه داشت و به همین دلیل پس از به توپ بستن مجلس و آغاز استبداد صغیر میرزا جهانگیر خان و ملک المتکلمین جز نخستین کسانی بودند که توسط قزاق ها دستگیر و در باغشاه به وضع فجیعی کشته شدند . _ در مورد این زن که کسی نامش را نمی داند در کتابهای دوره مشروطه گفته شده که یکی از زنان آزادیخواه و مشروطه خواه بود که خانه خود را در اختیار مشروطه خواهان قرار داده بود و محرم اسرار آنها بود . در دوره مشروطه و استبداد صغیر زیر زمین این خانه که ظاهرا در خیابان شیخ هادی کنونی بود مقدار زیادی وسایل تهیه بمب و اسلحه پنهان شده بود . این زن کلیه اسلحه ها را در یک صندوقخانه قرار داده بود و جلویش را تیغه کشیده بود . این زن در جریانهای پس از کشته شدن میرزا جهانگیر خان که خود او بزرگ کرده بود دست از مبارزه برای حضور زنان در جامعه و آزادی وطن برنداشت و در بیشتر انجمن های زنان حضور داشت .

posted by farzane Ebrahimzade at 5:28 AM

|

باغ سفارت

این روزها درگیر مشروطه بودن توان نوشتن زیاد را می گیرد. خیلی دلم می خواست درباره مشروطه بیشتر بنویسم اما ویژه نامه نگذاشت. به هر حال یکی دو تا مطلبی که می گذارم را قبلا در سایت زنان ایران نوشته بودم. متاسفانه در فیلتر شدن های مداوم مطالب گم شده.
باغ سفارت
باغ سفارت شلوغ و پر هیاهو بود. مشروطه خواهان زیادی در آنجا بست نشسته بودند. مردان دو نفر دو نفر یا گروهی با هم با صدای بلند حرف می زدند. یک طرف باغ کنار حوض بزرگ و پر از آب قلیانهای آماده و چاق شده در حالیکه بر سرشان ذغالهای سرخ شده قرار داشت را چیده بودند. کارکنان و مستخدمان سفارت خانه و گروهی از مردان در رفت و آمد بودند و قلیانهای آماده و سینی ها پر از استکانهای کمر باریک چایی را میان جماعت بست نشین می گرداند. در انتهای باغ دهها دیگ روی آتش بود و میرزا مراد آشپز یکی از بهترین آشپز های پایتخت و دستیارانش در حال مهیا کردن غذا بودند. میرزا مراد گفت:" زود باشید ای پسر او آب گردونو بده به من. حسین به بچه ها بگو ده من دیگه برنج اضافه کنند. نمی بینید لحظه به لحظه به تعداد مردم اضافه می شه . هی جعفر چرا وایستادی نمی بینی ظهر نزدیکه برو سر اون دیگ قیمه رو بردار ببینم جا افتاده یا نه د بجنب." کارپرداز سفارت به کنار میرزا مراد آمد و گفت:" حاجی همه چی جوره ؟ کنسول گفته اگه کم و کسری هست بگید. " میرزا مراد گفت:" به لطف شما و بعضی از بازاری ها نه همه چی مهیا ست."
:" ما تا آقایان نگویند نمی تونیم بازار رو باز کنیم. " حاج ساعت ساز گفت: " ولی حاجی مگه می شه شاید آقایان حالا حالا ها اجازه ندهند. ما باید کاسبی رو تعطیل کنیم ؟ " حاج احمد صراف گفت:" حالا که در اینجا به ما بد نمی گذرد. بلاخره شاه که نمی تونه روی خواست همه مردم حرف بزنه مجبور می شه مشروطه رو بده به ملت و قال رو بکنه." حاج حبیب بزاز گفت:" ما که نفهمیدیم این مشروطه چیه خوردنیه پوشیدنیه ؟ " علی پسر میرزا طاهر دواساز که دانش آموز سال آخر رشته طب مدرسه مبارکه دارلفنون بود گفت:" مشروطه نه خوردنیه نه پوشیدنی یک اصطلاحه یک چیزیه که باید بدست آورد." حاجی صراف گفت:" مگه عدالتخانه نیست که تو مهاجرت آقایون به حضرت عبدالعظیم شاه قولش رو داد؟" علی گفت:" یه جورایی هم هست هم نیست مشروطه یعنی قانون یعنی پارلمنت ." حاجی بزاز گفت:" چی چی منت ؟ این چه صیغه ایه ؟ " علی گفت:" پارلمنت جاییه که یک عده از کسانی از طرف ملت انتخاب میشن جمع می شن و برای مردم قانون می گذارند و جلوی ظلم رو می گیرن. " حاجی صراف گفت:" خوب شاه شهید هم مجلس مصلحت خانه داشت ." علی گفت:" این با مصلحت خانه کمی تفاوت دارد اینجا مردم اعضای پارلمان رو انتخاب می کنن و تازه تو مصلحت خانه اجازه نداشتن رو حکم شاه حکم بدهند اما تو پارلمان این شاهه که باید از نماینده های ملت اجازه بگیره مثل خیلی از کشورهای مترقی دنیا انگلستان و عثمانی سالهاست مشروطه دارند. " دواساز در حالیکه با افتخار به حرفهای علی گوش می داد گفت:" بگو پسرم که در مقابل این قانون هیچ کس با دیگری تفاوت ندارد شما ها چطور از این چیزها خبر ندارید مشروطه چی شدید؟ " حاجی ساعت ساز گفت :" تو و پسرت از کجا خبر دارید؟ " علی گفت:" ما روزنامه هایی که از اوروپ می آد می خونیم . " دواساز گفت:" تو خونه ما همه حتی صبیه چهار ساله ام هم این مضامین را بلد است علی این مطالب را با صدای بلند برای همه منزل می خواند." حاجی ساعت ساز گفت :" یعنی تو می گذاری منزلت از این حرفها سر در بیاورد؟ " علی گفت:" چه اشکالی دارد اگر قانون بیاید همه در برابر آن یکسانیم زن و مرد و شاه و گدا نمی شناسد. درتمام ملل مترقی جهان زن و مرد یکسانند." بزاز گفت:" حاشا این چه جور ترقیه محال است . ترقی یعنی این است که نسوان ما از منزل بیایند بیرون و با ما مردان برابری کنند. خدا چنین روزی را نیاورد . " علی گفت:" این کجایش بد است ؟ " بزاز گفت :" تو بچه ای دهنت بوی شیر می دهد آخر رسم اورپاییه کافر چه به ما پسر جان چطور غیرت ایرانی می پذیرد . حتما این مشروطه بعدا می خواهد زنان ناقص العقل بیایند سواد یاد بگیرند و بعد هم لچک از سرشان بردارند. حاشا ... " صراف گفت:" شما هم سخت می گیرید نسوان ما چنان که شما می گویید ناقص العقل نیستند . در فقره تنباکو فراموش کردید زنان سنگلج چه کردند. در همین دوره آشوب خود من به چشم خودم دیدم که در مسجد شاه که سید جمال واعظ سخن می گفت تعداد زنان از مردان کمتر نبود." علی گفت :" تازه چه اشکالی دارد نسوان هم سواد بیاموزند مگر نه این که کودکان از دامن مادران تربیت می آموزند ما با داشتن مادرانی با سواد جامعه بهتری داریم. شما چطور با این طرز تفکر مشروطه خواه شدید من نمی فهمم ؟ " بزاز پک محکمی به قلیان زد و گفت :" ما به حکم آقا اینجا جمع شدیم نمی دانستیم مشروطه یعنی این ؟ اه این هم که از آتش افتاد هی پسر بیا اینو ببر آتیششو تازه کن " دواساز گفت:"حاجی ساعت ساز آن پسر پسر شما نیست ؟ " ساعت ساز گفت :" چرا غلام رضا بیا ببینم اتفاقی افتاده ؟ " پسر جلو آمد و گفت:" سلام آقا جان نه حاج خانم من را فرستاد ببینم چیزی نمی خواهید؟ " ساعت ساز گفت:" خیر به والده آقا مصطفی بگو کم و کسری هست تحمل کنند تا ما ببینم چه می شود ." زیر گوش پسر گفت:" به خانم والده ات می گی اگر از گشنه گی تلف شدند حق ندارند خودشان از منزل خارج شوند فهمیدید اکیدا هیچ کس حق خروج از منزل و رفتن از خانه بیرون را ندارد روضه و منزل آقاجانش هم موقوف تا من بیایم فهمیدی ." پسر گفت:" چشم آقا جان ." ساعت ساز گفت :" زود برو ." و رو به جماعت گفت :" کی این قضایا تمام می شود مشخص نیست . هی پسر یکی از اون قلیونا برای من بیار . " صراف گفت:" یک نفر می گفت سفارت روسیه شلوغ تر از اینجاست . " دواساز گفت :" نه اینجا بزرگتر است. " ساعت ساز پکی به قلیان زد و گفت:" اینجا غذاش بهتره." بزاز گفت : " آخه بابا اینجا سفارت انگلیسه آشپزش هم که مراد خانه مگه شما محرم ها تکیه عربها نرفتید دست پختش محشره مخصوصا قیمه اش جوانی جعبه ای را در میان جمع گرداند و گفت :" برای کمک به مشروطه کمک نمی کنید ؟ " صراف گفت:" پسر جان ما همین که حجره ها را تعطیل کردیم و از کاسبی زدیم مجاهدت است دیگر چیزی نداریم کمک کنیم . " علی از جا برخاست . دواساز گفت:" کجا می ری پسرم؟ " علی گفت": من اشتباه آمدم آقاجان اینجا مشروطه خواهی نیست . می رم جایی که مجاهدین واقعی باشن شما هم اگه می خواهید دنبال مشروطه باشید با من بیاید به قول یکی از دوستانم به نام میرزا جهانگیر حقمون رو خودمون باید بگیرم . حق ملت ایران اینجا تو سفارت اجنبی پیدا نمی شه بخدا که همون زنایی که شما ناقص العقل می نامید در زندانهایی که شما برایشان ساخته اید مشروطه را بهتر از شما درک کردند ."
دم در شلوغ بود در بین جمعیت چشمش به زنی افتاد که در ایستاده بود. زن در میان چادر و چاقچورش پنهان بود. کنجکاو به طرفش رفت . یکی از مردان نیز به زنان او نزدیک شد. علی صدای زن را شنید که گفت:" سید حسن شمایید؟" مردگفت:" بفرمایید خواهر. شوهرتان اینجاست ؟ " زن گفت :" خیر آمدم برای مشروطه و وطن خدمتی انجام بدم ." سید حسن گفت:" آخه باجی ما به چه زبانی بگوییم به تامین جان مردان برایمان مقدور نیست آنهم در برابر فوج قزاق و سیلاخوری چطور می توانیم امنیت نسوان را فراهم کنیم . شما خیال مشروطه خواهان را از منزل راحت کنید خودش نوعی مجاهدت است. " زن گفت :" پس سهم ما در بدست آوردن آزادی و مشروطه چه می شود ؟ مگر همه راههای مبارزه این است که جایی بنشینیم و منتظر بشویم آنچه سهم ماست را به ما بدهند هزار راه دیگر برای مبارزه هست .مگر نه اینکه حق گرفتنتی است ما آن را خودمان می گیریم " و از زیر چادر کیسه ای در آورد و گفت :" اینو خرج مشروطه خواهان کنید . " و راهش را گرفت و رفت سید حسن نگاهی به کیسه کرد و درش را گشود. به علی و دیگرانی که گفتگوی آن دو را شنیده بودند گفت :" پول زیادیه خواهر ... ." زن دور شده بود علی به طرف زن دوید . نزدیک او که رسید گفت :" صبر کنید شما کی هستید ؟ اینهمه پول ...؟" زن برگشت صورتش پشت پرده سفید پیچه پنهان بود . علی دوباره پرسید :" شما کی هستید ...؟ " زن گفت :" چه فرقی می کند یک ایرانی یکی از این ملت که می خواهد آزادی و برابری در ایران حاکم شود. " و خواست برود علی گفت:" شما می دانید مشروطه چیست ؟ " نگاهی سنگین را روی خودش حس کرد . صدای زن را شنید که گفت:" اگر مشروطه را نمی شناختیم اینگونه برایش از جان و مالمان نمی گذشتیم مشروطه یعنی حق یعنی مساوات یعنی اگر تو اجازه داری درس بخوانی خواهرت هم به اندازه تو حق دارد. باز هم بگویم . " زبانش بند آمده بود زیر لب گفت مشروطه مال شما ست نه ما در معنی آن ماندیم . بخودش که آمد اثری از زن نبود.
پی نوشت :
جنبش مشروطه ایران یکی از نقاط عطف در تاریخ این مملکت به شمار می آید. در طی این نهضت تمام اقشار مردم ایران در کنار هم برای یک خواست مشترک مبارزه کردند . در اینجا قصد نداریم به زوایای مختلف این خیزش همگانی بپردازیم . یکی از خصوصیات مهم مشروطه حضور همه جانبه زنان در آن بود. زنان ایرانی که سالهای زیادی را در حصار خانه ها و حرمسراها گذرانده بودند بعد از تجربه جنبش تنباکو _ رج کنید به مقاله جنبش تنباکو در همین سایت _ که همراه مردان در اعتراض ها شرکت کردند اینبار حضوری مثمر ثمر داشتند . در ابتدای آغاز اعتراضات مردمی که در اعتراض به چوب بستن تجار قند ، قضیه زمین بانک استقراضی روسیه و همچنین به حضور مسیو نوز بلژِیکی که منجر به اعتصابات و تجمع مردم در مساجدی مانند مسجد خان و مسجد شاه بازار و سپس کشته شدن یک طلبه جوان بنام سید عبدالحمید و نهایتاً آغاز مهاجرت سیدین _ سید محمد طباطبایی و سید عبدالله بهبهانی رهبران مردم تهران در مشروطه _ شد، زنان حضور فعالی در تجمع ها مراسم وعظ و خطابه داشتند. آنها نه تنها اعتراض می کردند بلکه تامین امنیت مردم را بر عهده داشتند . در کتب تاریخ مربوط به انقلاب مشروطه آمده است که هنگام سخنرانی وعاظ مشروطه خواه جمعی از زنان تهران در حالیکه چماق های زیر چادر حمل می کردند مسئول تامین آرامش و امنیت این مراسم بودند. برخی از زنان مانند عمه میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل _ رج کنید به مقاله پیک ملت ایران_ خانه اشان را در اختیار مشروطه خواهان و انجمن های سری گذاشته بودند. در جریان مهاجرت دوم که سیدین تهران را به قصد قم ترک کردند گروهی از مشروطه خواهان به سفارتهای روسیه عثمانی و انگلستان رفتند و بست نشستند. در این میان جمعی از زنان مصرانه خواستار حضور در میان بست نشینان شدند که با مخالفت مواجه شد اما زنان دلسرد نشدند. یکی از روزهای مهاجرت کبری زنی به سفارت انگلستان آمد بدون این ککه نامش را بگوید مبلغ زیادی پول به مشروطه خواهان کمک کرد. زنان علی رغم محدودیت های موجود تا حصول مشروطه به مبارزات آزادی خواهانه خود ادامه دادند . اگرچه زمانی که فرمان مشروطه امضا شد و قانون اساسی ایران تنظیم شد نیمه دوم جمعیت ایران در زمره دیوانگان ، ورشکستگان و محکومین قرار دادند و حق انتخاب و حضور در عرصه تصمیم گیری را از آنها گرفتند.

posted by farzane Ebrahimzade at 5:23 AM

|

همین امروز چهار مرداد

:« یه مجلسی می خوام از پدری که رفت و دختری که موندـ یک مجلس می خوام ار چشمی که به در خشکید، از خونی که به جگر خشکید، نه خان دایی نترس، قصه قصه ننه من غریبم نیست ـ حوصله کن حاج آقا، حاج خانوم، کبلایی، مشدی ـ واسه حوصله ات یه یا علی می خوام ـ بازی این مردا تمومی نداره ـ بابا پی مشروطه و مشروعه شون بودند و دخترا زیر لحافت کرباسی اشکاشونو می شمردن.» شهادت خوانی قدمشاد مطرب در تهران نوشته محمد رحمانیان
انگار همین حالا است. همین اسفند 1283 شمسی محرم 1323 قمری آسید عبدالله بهبهانی بر منبر رفته و از بی کفایتی شاه و توهین نوز بلژیکی می گوید، لحظه ای که مردم با واقعه بانک استقراضی و مسجد خازن الملک روبه رو می شوند. انگار همین همین امروز رخ داده تجار قند را به فلک می بندند. نه لحظه ای که شعله می زند. انگار همین حالاست که سیدعبدالحمید از مدرسه بیرون می آید و تیر می خورد، دست لرزان و بیمار شاه پای ورقه را امضا می کند:« جناب اشرف صدراعظم از آن جا که حضرت باریتعالی جل شانه سررشته ترقی و سعادت ممالک محروسه ایران را به کف کفایت ما سپرده ........ .» انگار همین لحظه است، مشروطه از پس تاریخ دوباره متولد می شود. دوباره شادی مردم، دوباره مجلس اول، دوباره آزادی، جنگ حریت برای کسب کلمه مقدسه آزادی، دوباره اختلاف؛ شاهی که مشروطه داده می رود و شاهی ضد مشروطه پس می گیرد، دوباره از خون جوانان وطن لاله دمیده است و میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل و ملک المتکلمین که به مسلخ می روند. این مشروطه است. انگار نه انگار که 365250 روز گذشته باشد.

posted by farzane Ebrahimzade at 5:20 AM

|

Wednesday, August 02, 2006

مشروطه

یکی از دوستان قدیمی هم رشته ای که روزنامه نگار خوبی هم هست می گفت این روزها برای اهالی تاریخ و علاقه مندانش شده مثل دهه اول محرم. ما هم که ملت افراط و تفریط. هر جا را که نگاه می کنی رد و سخنی از تاریخ و مشروطه و ویژه نامه های مشروطه ای است. از بی بی سی و دانشگاه اکسفورد تا روزنامه ها. ما هم این روزها درگیر ویژه نامه مشروطه خبرگزاری هستیم . شاید یکی از دلایلی کمتر می تونم به این صفحه سر بزنم همین ویژه نامه است. توی روزهای آینده بیشتر از مشروطه خواهم نوشت. راستی من توی روزهای گذشته و هنوز کمی قاطی کرده بودم و دل تنگی هایی که هنوز هم هست را نوشته بودم.خستگی های مردادیم را . از دوستانم که من را مورد لطف قرار دادند ممنونم. همین روزها کمر مرداد می شکند و سال دیگری به نیمه می رسد.

posted by farzane Ebrahimzade at 2:45 AM

|

روزهایی به جستجو

سلام
می دانم که خوب و خوشی پس سلام. دیگر نمی توانم جلوی کلمات را بگیرم. باید بنویسم باید واژه هایی که جایی مانده اند را رها کنم. در این نیمه شب در لحظاتی که هزار کار نیمه تمام دارم تا آوارشان برای روزهای مانده تا نیمه مرداد ترسد حس نوشتن نرمال و اداری ندارم. دوست ندارم تاریخ بخوانم. می خواهم بنویسم برای تو بنویسم. از پیاده کردن هزار مصاحبه نیمه تمام حالم به هم می خورد. دلم می خواد بنویسم برای تو برای روزهایی که بی تو و با تو گذشت. امروز برای پیدا کردن یک نوشته قدیمی همه نوشته های قدیمی خودم را گشتم و دل سیر خواندمشان. رفتم به خاطرات لحظاتی که می نوشتم. حس نوشتن دارم. خسته ام دلم می خواهد بنویسم. دریچه نگاه تو چند روزیست که گم شده. چند روزیست که من را با عصبانیت هایم، با خستگی ها، با ترس هایم رها کردی. می دانم روزهای آینده خبرهای خوشی برایم نداری. می دانم تو را هم باید ترک کنم، مثل هشت سالی که سه سال پیش در خاک کردم. در روزهایی که می آید آماده ام تا تو در مقابلم بنشینی و آن خاطره را دوباره بازخوانی کنی. پس به جای گریز می پذیرم. بیا از اول شروع می کنم. سلام خوبی؟ می دانم نمی خواهی حال من را بپرسی اما حال من خوب است و جز خستگی و کار و ............ . برگ های نیمه تمام نوشته های تورا به زودی به دست باد می دهم.

posted by farzane Ebrahimzade at 2:41 AM

|