کوپه شماره ٧

Wednesday, January 30, 2008

مجله زنان

همیشه فکر می کردم که ملتی که گذشته خودشان را نمی شناسند نمی توانند آینده خودشان را بسازند. اما از دیروز به این فکر می کنم که تکلیف ملتی که امروزش را انکار می کنه چیه؟ این یکی هم به خودش و هم به گذشته و آینده اش خیانت می کنه.
از پریروز که مجله زنان به جرم عجیب و بی سابقه سیاه نمایی تعطیل شده همش دارم به این نکته فکر می کنم و به این که مصداق این سیاه نمایی کدام نوشته ی زنان است؟ مگه این که از قتل های ناموسی گفتن یا از زنان سوخته ایلام سیاه نمایی است؟! یا از این که در مورد دختران خیابانی یا نجات زنی که برای حراست از خود کسی را کشته سیاه نمایی است؟
از پریروز که زنان تعطیل شده جعبه ای که شماره های مختلفش را از سال اول تا این آخری که درباره خوابگاه دختران هست را نگه داری می کنم آوردم و هی ورق می زنم و خاطرات گذشته ام را مرور می کنم. از روزهایی تلخی که بر آرین گذشت تا جریان لیلا که خانواده اش برای تهیه پول دیه قاتلینش همه زندگیشان را فروختند تا مصاحبه با خانم خاتمی و از اون جا تا ازدواج منداییان و بعد جریان ورود به آزادی، یاد روزهایی که از پس محفوظات کتابی ام درباره فمنیست و حفظ کردن تئوری های سیمون دوبوار و بتی جین فریدن از طریق نوشته های افسانه نجم آبادی توی مجله زنان با زنانی آشنا شدم که بعدا مادران من شدند: بی بی خانم استرآبادی، محترم اسکندری، صدیقه دولت آبادی، نورالهدی منگه و ...یاد این که این روزها منتظر بودم شماره مجله روی گوشیم بیافته و باز شیوا زنگ بزنه و بهم بگه برای روز زن ایران باستان توی شماره نوروزش مطلب بهشون بدم و بعد سر کلماتش با ویراستار دقیق مجله که اسمش را یادم رفته بحث و جدل کنم و گل کردن رگ تاریخی من. یاد روزهای تابستان 83 و اون ساختمان نه چندان نوساز کوچه زیبا نرسیده به خیابان قائم مقام همان جایی که چند قدم آن طرف ترش یک روزی دفتر مهرانگیز کار بود. یاد روزهایی که جلسات زنان ایران را آن جا برگزار می کردیم. محیط آرام مجله زنان و سر و صدای ما 15، 16 نفر که گاهی همه باهم حرف می زدیم...
از پریروز که مجله زنان تعطیل شده همش دارم با خودم کلنجار می رم برای این که اون شماره آخر را روی بقیه مجله ها بذارم و مثل آن یکی کارتن که با مجله های کارنامه که خیلی دوستش داشتم و هر ماه می خریدمش نه فقط به خاطر گلشیری به خاطر همه داستان ها و شعرهای خوبش، مثل گزارش فیلم هایی که چندین سال صرف جمع کردنشون کردم، مثل کیان، مثل کارتن روزنامه هایی با نام های متعدد درش را ببندم و روش بنویسم بایگانی و بذارم کنار خاطره مرد امروز، چند شماره ای که از وقایع اتفاقیه دارم، قانون، مجلد صوراسرافیل، یک دوره ناکامل از باختر امروز.
امروز این حس بیشتر شد به خاطر این که مطلبی درباره نخستین روزنامه های ایران خواندم که اگر وقتی بکنم و این روزمرگی های این روزها بگذارد حتما می نویسم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:40 PM

|

Sunday, January 27, 2008

خدمت جناب اول شخص مفرد

خدمت جناب اول شخص مفرد
با سلام احتراما به اطلاع مي‌رسانم پيرو مذاكرات و توافقات شفاهي با جناب‌عالي و از آن‌جايي كه اين جانب ارادت زيادي خدمت شما دارم؛ از امروز تا بي‌نهايت روز آينده تنها از شما، براي شما و با شما مي‌نويسم و به موجب قرار داده امضا شده ميان ما كه به پيوست اين نامه خواهد بود؛ براساس شرايط ذيل همكاري خواهيم كرد.
پيوست: به موجب قرار داد امضا شده ميان اين جانب و من اول شخص مفرد طرفين همكاري و شراكت خود را اعلام مي‌كنند.
براساس اين توافق اين جانب هيچ كاري را بدون امضا و رضايت اول شخص مفرد انجام نخواهد داد و تمام نوشته‌هايي كه از اين تاريخ به نگارش در مي‌آيد خطاب به «من» خواهد بود.
تبصره: من شخصيت نخست تمام داستان‌ها و دل نوشته‌هاي اين جانب خواهد بود.
تبصره: اين جانب در صورت احتمال همكاري با ديگراني چون دوم شخص مفرد و يا جمع و انواع سوم شخص‌ها كه در اصطلاح به نام داناي كل شهرت دارند بايد رضايت من را به دست بياورد.
همچنين من تعهد مي‌كند كه دست اين جانب را در نوشتن به ويژه نوشت‌هايي كه با حركت سيال ذهن است آزاد بگذارد و در صورت لزوم به يافتن سوژه‌ها به اين جانب كمك كند و هر ميزان كلمه‌اي كه احتياج است را در اختيار اين جانب قرار دهد.
تبصره: چنانچه اين جانب نقشي را براي من در نظر بگيرد او مكلف به ايفاي آن و تنها در موارد خاص كه مهمترين آن‌ها نمايش ضعف « من » خواهد بود مي تواند كمكي به اين جانب نكند و مانع اين موضوع شود.
اين قرارداد از لحظه امضاي آن كه همين الان خواهد بود، لازم الاجرا است و چنانچه يكي از طرفين خواست آن را باطل يا فسخ كند بايد رضايت طرف مقابل را به دست بياورد.
تبصره: اگر يكي از طرفين از حقوق طرف مقابل را در نظر نگيرد قرار داد كم لكن تلقي مي‌شود.
امضا نويسنده بعد از اين و اول شخص جمع

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:50 PM

|

Saturday, January 26, 2008

یک ناتمام دوباره


براق می شم توی صورتش و می گم:« حرف حسابت چیه؟ چرا نمی ذاری زندگیشو بکنه. چرا نمی ری پی زندگیت؟ هی هی هی! چیه نمی ری باز اومدی سر وقت این؟ چی می خوای؟ نمی بینی داره زندگی می کنه. داره زندگی تازه ای را تجربه می کنه؟ زندگی که تو هیچ نقشی نداری. چیه مگه قراره تا آخر دنیا خورجین عشق لعنتی تو رو مثل صلیب روی دوشش بکشه و با خودش این طرف و اون طرف ببره؟ اصلا چه نقطه مشترکی بین شما دو تا هست هان؟ به قول خودت توی آخرین دیدارتون شما دو تا هیچ وجه اشتراکی ندارید. اون کسی رو داره که می فهمش... بفهم... بفهم همه چیز تموم شده. این بازی خیلی وقته تموم شده. آره تموم شده و باز ام تو نفهمیدی. نخواستی که بفهمی همون طوری که قبلا نفهمیدی. همون موقعی رو می گم که به مرض عاشقی تو مبتلا بود. نخواستی ببینی و ندیدی... »
توی چشمام نیگاه می کنه و با بی تفاوتی همیشگیش می خنده :« تو از کجا پیدات شده؟ من با اون کار دارم. اصلا تو کی هستی که دخالت می کنی؟ خودش راضی به برگشتن من است. هنوز ام توی زندگیشم.»
دلم می خواد دست راستمو بلند کنم و بزنم توی گوشش. اما دستمو را می کشی و نمی گذاری. نگات می کنم و در گوشت زمزمه می کنم:« باز که سست شدی؟ چه مرگته بگو؟ تو باور نمی کنی اومده ؟»
با صدای لرزان می گی:« این قدر تند نرو. ببین برگشته!»
می گم:« دوباره شروع نکن. اون هیچ وقت برای تو برنمی گرده. اصلا تو رو نمی شناسه. باور نکن برگشته. این خیال هرجاییشه که باز راه این اتاق و خیال تو رو گرفته و برگشته تا آزار بده. یادت رفته وقتی برای همیشه رفت گفت بیا خیال کنیم که هیچ وقت همدیگه رو نمی شناختیم. یادت نرفته که چه تهمت هایی بهت زد. برو جلو و محکم بایست و داد بزن نمی خوام ببینمت. بگو که تموم شدی برام. آتش تندی که تو بودی و حسرتی که اون بود. همش تموم شد. »
می گی:« اگه گفت دیروز را جبران می کنه چی؟»
می گم:« اون بگه؟! حتی اگه اون بگه هم باور نکن. تو و من خوب می شناسیمش. حتی حالا که با تو حرف می زنه توی ذهن و خیالش کسی دیگه است. مگه قرار نیست بری دنبال کسی که آن قدر بی غل و غش با تو از عاشقی می گوید که ته دلت غنج می زنه. باور نمی کنم حالا که این رویایت را لمس می کنی باز به خیالی تکیه کنی که بوی گند لاش مرده اش از مدت ها پیش بلند شده. باور نمی کنم بینی ات به این بوی گند عادت کرده باشه. رهاش کن و بذار بره گم شه. بذار بره لای همون خاطرات مرده و خاک گرفته ای که بوده. بذار زندگی تازه ات با این دمل کهنه همراه نشه.»
می گی:« نمی تونم. راحتم نمی ذاره؟»
می گم:« نخواستی. بخوای می ره. توی این مدت یک لحظه هم نبوده که چشماتو ببندی و به یاد لحظه ای که تو رو له کرد بیافتی تا نفرت توی خونت بره توی همه وجودت بگرده»
می لرزی و می گی:« تو کی هستی؟ تو کی هستی؟ تا الان کجا بودی؟!»
توی چشمات نگاه می کنم:« من رویه دوم تو ام. رویه ای که همیشه زندانیش کردی و نذاشتی حرف بزنه. من بخشی از وجودت هستم که سال ها توی تو در توی ذهنت پنهان بودم و حصار ترسو و ضعیفت رو آشکار کردی. اما این بار نمی ذارم که این رویه ضعیف تو رو مغلوب کنه. من زنانه ترین حس تو هستم که قد کشیدم و نمی گذارم حقت رو اون رویه ضعیف پایمال کنه.....:
این یکی هم نا تمام می ماند این روزها می خواهم ناتمام باشم...

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:30 AM

|

Thursday, January 24, 2008

ستاره هایم را گم کرده ام باور می کنی؟


این یک نوشته واقعی است؛ باور می کنی؟! به برچسبی که به زیرش می زنم توجه نکن. هر چه می نویسم مثل خیلی از آن هایی که نوشتم و به نام دیگری به همه قالب کردم دل نوشته ها بود و مثلا شرح احوال. به حرف هایم گوش بده و باور نکن مثل همیشه. این بار هم به رویم نیاور. من زل می زنم توی چشمایت و برایت حرف می زنم. ستاره هایم را گم کرده ام. مدت زیادی است که همه آن ها را جایی گذاشته ام و پیدایشان نمی کنم. یادم رفته در کدام بسته پیچیده ام و گذاشتم. این روزها خیلی چیزها فراموشم شده. یکیش این که مدتی است می خواهم اول شخص مفرد نباشم. اما پای حرف که می رسد فراموشم می شود. بگذریم. این روزها که ستاره هایم را گم کرده ام من ماندم و آسمانی که این روزهای سرد سرد است خالی تر از همیشه است. منتظر می مانم که بگویی حالا چه دردته؟ حالا که دنیا به کام و همه چیز درست و بوی بهبود از جهان می آید؟ حالا چه درد مزمنی داری که ساز مصیبت از سر گرفتی؟ می دانم که می خواهی از او بگویی که تازه از راه رسیده و گرمی دست هایش مهمترین دلیل بودنش هست. باز از تنهایی می گویی. مگه نه که در این تکرار سال ها به دنبالش نبودی؟ می دانم در برابر استدلالت تنها توجیه می کنم وسفسطعه که در این روزهایی که سرما هجوم آورده گرمای دست های او هم راهی به جایی نمی برد. پس می زنم و سرد می شوم. از این فصل سرد گریزی نیست. خواهی گفت باور نمی کنم. چون علت پس زدنت این است که می خواهی تلافی روزهایی را که گذشته بیاوری و همین انتقام است که بیماری بد خود آزاری را به جانت انداخته. می گویی گفته بودم که پنجره های قبلی را ببند. تو هیچ وقت باور نکردی من این پنجره را نبسته ام....
این نوشته ناتمام خواهد ماند مانند خود من.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:26 AM

|

Saturday, January 19, 2008

این عموی پیر ما تاریخ


از چند وقت پیش که سریال مدار صفر درجه رو دیدیم با خودم قسم خورده بودم که یا سریال های تاریخی تلویزیون را نبینم یا اگر می بینیم هیچ واکنشی در مقابلشون نشون ندم. شاید برای همین برای سریال خوب و خوش ساختی مثل «روزگار قریب » هیچی ننوشتم. یا زمانی که توی سریال شهریار که علی رغم خوش ساختی مشکلات تاریخی زیادی داره ترجیح دادم چیزی ننویسم. اما مگه می شه روی همه قسم هایی که می خوریم بخصوص اون هایی که برای خودمون می دیدیم بایستیم. اسم لیلا حاتمی و علی مصفا کافیه که آدم بنشینه و سریال تلویزیونی «پریدخت» را ببینه. داستان جالبی هم داره. بگذریم که برخلاف آن چیزی که توی خلاصه فیلم همه جا چاپ شده این سریال داستان قرار گرفتن پریدخت بین دو تا عاشق نیست. انتخاب یکی بود اون هم انتخابی که پهلوون و میرزا کردند و اون هم نصرت که بماند که در غائله مسجد گوهر شاد با یکی دو تیر فرمانده اش را زده و توی اون بلبشو راه شهر خودشون که امشب من فهمیدم زردبند یا یه چیزی توی این مایه هاست رو گرفته و بقیه قضایا.
من اصلا به بافت داستانی و اصل فیلمی که تقریبا مثل بقیه فیلم های سامان مقدم است کاری ندارم، حتی این موضوع که نوع گفتار و برخوردهای که در این سریال است به دوره جدید بیشتر می خورد. بیشتر موضوعم تحلیل تاریخی در حد مقدورات خودم است. روایت صرف تاریخی که کاری به نقد خوب بد بودن آن چه در موردش حرف می زنم داره. موضوع من زمان وقوع داستان و حوادثیه که در این سریال مطرح می شه. براساس قرائن این سریال در حدود سال 1314 و 1315 می چرخه. در سال هایی که کشف حجاب اجباری از سوی پهلوی اول در سراسر ایران اعمال می شد. چیزی که در این فیلم به چشم نمی خورد و بازیگران زن این سریال با حجاب کامل آن روزها نشان داده می شوند. برای توضیح بیشتر این موضوع باید براساس منابع تاریخی به واقعیت تاریخی مستدلی گریز بزنم.
براساس منابع تاریخی معتبر مجلس شورای ملی ایران در سال 1307 درست سه سال بعد از به سلطنت رسیدن پهلوی قانونی را تصویب کرد که به موجب آن کلیه اتباع ایران که بر حسب مشاغل دولتی دارای لباس خاصی نبودند مکلف شدند تا به لباس متحد الشکل در آیند. البته این در مورد لباس مردان بود. به جز جمعی از کسانی که در آن روز به عنوان مستفرنگ و فکل کراواتی معروف بودند و کت شلوار می پوشیدند لباس عامه مردم عبارت بودند از یک قبای بلند و یا عبا که به عبا لباده مشهور بود و یا پیراهن های دامن داری که پاچین گفته می شد. روی سرشان هم یا کلاه نمدی می گذاشتند یا کلاه هایی به نام فینه که اصلش از عثمانی آمده است. براساس مصوبه مجلس از آن تاریخ به جز مراجع تقلید، پیشنمازان دارای محراب روحانیون غیر مسلم سایر مردان باید لباس یک شکل که عبارت بود از کت و شلوارـ که براساس آن چه ما در فیلم ها دیدیم آبی رنگ یا توسی ـ و یک کلاه یک لبه ای به شکل کلاه نظامیان نام کلاه پهلوی.
متعاقب این دستور مردانی که با لباده و عبا بیرون می آمدند دامن لباسشان پاره می شد. از این سال مقدمات کشف حجاب نیز فراهم شد. اولش با تبلیغ و بعدش هم سخنرانی های پشت سرهم تشویق دختران به رفتن به مدرسه. به طوری که در سال 1308 در 190 مدرسه دخترانه 11489 دانش آموز داشت. این رقم در سال 1312 در جمع 870 مدرسه دخترانه 50000دانش آموز داشته است. در سال 1313 نیز مقدمات تاسیس دانشرای عالی دختران تهران به وجود می آید. بعد از آن هم موضوع کشف حجاب مطرح می شود.
به گفته مهدیقلی هدایت در خاطرات و خطرات «مقرر شد که از اول فروردین سال 1314 مردها کلاه فرنگی »لگنی» بر سر بگذارند و زن ها ترک چادر کنند. کلاه اجنبی ملیت را از بین برد و برداشتن حجاب عفت را. پلیس دستور یافت تا روسری از سر زن ها بکشد و روسری ها را پاره شد. اگر ارزش داشت تصاحب، مدتی این زد و خورد بین پلیس و زنان ادامه داشت و بسیاری از زنان در خانه ماندن را ترجیح دادند. » بر اساس این دستور از ابتدای سال 1314 هیچ زنی اجازه نداشت تا با حجاب آن روز که عبارت بود از چادر کمری و پیچه که دستمال سفید رنگی بود که زنان مقابل صورت خود می انداختند و از دریچه توری که مقابل چشمانشان بود، جلوی پایشان را می دیدند؛ به خیابان بیایند. این بخشش را بیشتر به استناد منابع تاریخی که بعد از انقلاب چاپ شده است می نویسم که در آن روزگار هیچ زنی جرات نداشت با حجاب به ویژه چادر از خانه بیرون بیاید. بیرون آمدن مصادف با از سر کشیدن چادر و پاره کردن آن بر سر بازار. شهربانی و اداره تامینات که جوری نیروی انتظامی آن روزگار بود مثل همین روزهایی که سر چهارراه ها و میادین به زنان تذکر می دهند در سر گذرها و میادین و مناطق دیگر چادر از سر زنان می کشیدند. البته براساس منابع تاریخی از جمله تاریخ بیست ساله ایران نوشته حسین مکی موضوع کشف حجاب از روز 17 دی 1314 با مراسم رسمی که در دانشسرای عالی دختران و حضور رضا شاه و همسر و دو دخترش بی حجاب رسمی شد. در تمام فیلم هایی هم که درباره دوره پهلوی اول هست و موضوع کشف حجاب هست 17 دی و از سر کشیدن چادر از سر زنان به چشم می خورد
اما نکته مهم این که پیش از این موضوع استعمال اجباري کلاه پهلوی و کشف حجاب در برخی از شهرها از جمله مشهد به آساني مورد اجرا قرار نگرفت. در آن زمان در مشهد دو قدرت وجود داشت. یکی فتح الله پاکروان استاندار خراسان بود که عقيده داشت که در مقابل مقاومت مردم بايد اعمال قدرت کرد و به زور سرنيزه مردم را وادار ساخت که از کلاه فرنگي استفاده کنند. قدرت ديگر خراسان محمدولي اسدي نايب التوليه که مورد قبول مردم بود و با روحانيون به نام آن روز مشهد از جمله حاج حسین قمی در رفت و آمد بود و از سوی دیگر نسبت خانوادگی با محمد علی فروغی داشت، معتقد بود مشهد شهر مذهبي است و مردم از طبقه روحاني تبعيت مي کنند لذا براي احتراز از هرگونه حادثه يي بايد استعمال لباس متحدالشکل و کشف حجاب در این شهر اجباري نباشد. اما در این اعمال قدرت در نهایت پاکروان موفق شد که نظر خود را به کرسی بنشاند.
به دستور استاندار خراسان شهرباني و اداره تامینات براي استعمال کلاه در مقام اعمال قدرت برآمد و به دريدن کلاه سابق و توقيف اشخاص بي کلاه پرداخت. در نتيجه اقدام نظميه شب نوزدهم تيرماه مردم در مسجد گوهرشاد گرد آمدند و فردی به نام شيخ بهلول واعظ در آن جلسه سخن گفت و مردم را به مقاومت در مقابل دولت واداشت. موعظه شيخ بهلول دو سه روزي ادامه يافت و در منبر سخنان تند ايراد کرد و شنوندگان را کاملاً تحت تاثير قرار داد. پليس مشهد حکم به تفرقه مردم داد ولي مردم متفرق نشدند. ناگزير به قوه نظامی متوسل شدند و به دستور پاکروان سرتيپ ايرج مطبوعي فرمانده لشکر برای پایان دادن به اعتراض مردم به حرم امام رضا (ع) فرستاده شد. مطبوعی هنگ پياده لشکر را مامور سرکوبي مردم کرد. اين هنگ به فرماندهي سرهنگ قادري در روز 12 تیر 1314 شمسی اطراف صحن و حرم حضرت رضا (ع) و مسجد گوهرشاد را محاصره کرده، شروع به تيراندازي کردند و در نتيجه عده زيادي از زوار و مردم به قتل رسيدند. به برآوردي تعداد تلفات اين فاجعه از دو هزار نفر تجاوز کرد. تعداد کشته شدگان به قدری بود که جنازه مقتولان را به منطقه ای در بخش جنوب شرقی حرم امام رضا منتقل و بدون رعايت موازين شرعي دفن کردند. این منطقه به همین دلیل به نام گل شور مشهور است. به دنبال این حادثه شهر مشهد و کل کشور از اين واقعه عزادار شدند...
بخشی از این حرف ها تکرار حرف هایی بود که قطعا خیلی از دوستان می دانند یا در همین روزهای پیشین هم شنیده بودید. این مقدمه برای این بود که به موضوعی که در این فیلم مطرح می شود برسم. داستان پریدخت هم با پررنگ شدن موضوع مسجد گوهر شاد شروع شد. یعنی زمانی که کشف حجاب اجباری بوده است و زنان نمی توانستند به راحتی با حجاب از خانه بیرون بیایند آغاز شد. اما درتمام این فیلم زنان به راحتی با چادر و پیچه رفت و آمد می کنند. حتی اگر این نکته را قبول کنیم که یک شهر کوچک در اطراف تهران باشد هم دلیل نمی شود که پریدخت که نقش او را لیلا حاتمی بازی می کند بتواند با چادر و پیچه به داخل اداره شهربانی شهر برود و کسی متعرضش نشود چون براساس آن چه ما خواندیم و در منابع مختلف درباره آن صحبت شده است ادارات شهربانی مکلف به مقابله با حجاب شده بودند. نکته قابل تامل دیگری که در این سریال هست این است که اگر اجباری شدن برداشتن چادر از سر زنان را 17 دی بدانیم که هفت ماه و پنج روز بعد از وقوع حادثه مسجد گوهر شاد است بازهم در فیلم نشانه هایی است که زمانی که در فیلم نشان می دهد بعد از جریانات دی ماه 1314 است. بنا به قرائن موجود در داستان فیلم وقایع آن در آستانه ماه محرم رخ می دهد. براساس مستندات مستدل تاریخی محرم سال 1355 هجری قمری که همزمان با این تاریخ است مصادف با سوم یا چهارم فروردین سال 1315 شمسی است. پس درست در زمانی رخ داده است که کشف حجاب اجباری شده است. نکته ای که مانند خیلی موضوعات تاریخی دیگر قطعا مورد توجه نویسنده این فیلم قرار نگرفته است. جالب است که مسئله این است که در بسیاری از سریال ها و فیلم های تاریخی متاسفانه به نکات ریز و درشت تاریخی مورد توجه قرار نمی گیرد. موضوع این جاست که اگر این فیلم بر روایت واقعی بخشی از تاریخ ایران اصرار نداشت، می شد قبول کرد که به این موضوعات توجه نکرد.
موضوع آزار دهنده این بود که در این فیلم مانند بسیاری از فیلم های تاریخی نه مشاور تاریخی در ساخت آن به چشم می خورد، نه فهرستی از منابعی که برای نوشتن فیلم نامه مورد استفاده قرار گرفته بود!؟ این در حالی است که در بسیاری از فیلم هایی که این روزها ساخته می شود؛ نام مشاوران مذهبی، روانشناسی گرفته تا مشاوران انتظامی، پزشکی و حقوقی در تیتراژ به چشم می خورد اکثر سریال ها و فیلم های تاریخی فاقد مشاور تاریخی و منابع است. آن هم تاریخی که بدون سند و مدرک حتی صحیح روایت شود فاقد ارزش است. البته بگذریم که برخی از آثار نیز هم که مشاوره گرفته می شود از مشاوره افرادی استفاده می شود که صلاحیت لازم را برای پرداختن به تاریخ ندارند و یا از منابعی استفاده می شود که سندیت چندانی ندارد. که البته استفاده نکردن از مشاوره تاریخی اصلح تر از این دومی است که مثل بعضی از سریال هایی که در چند وقت اخیر در تلویزیون منتشر شده است، تاریخ را تحریف می کند که خود درد دیگری است که جای خود به آن باید پرداخت. دردناکترش این که بسیاری از این آثار با هزینه هایی کلانی هم ساخته می شود و تعداد زیادی از استادان و کارشناسان رشته تاریخ نادیده گرفته می شوند.می دونم موضوع بی توجهی به تاریخ نه مربوط به این سریال است و نه تازگی دارد و در همه جا به چشم می خورد. از طرف دیگر باید از سامان مقدم و گروه پریدخت تشکر کرد که حداقل اگر بخشی از تاریخ را ندیدند در مقابل سریال هایی از جمله چهل سرباز و مدار صفر درجه تا الان تحریف زیادی نداشتند. اما چیزی که به عنوان یک دانش آموخته تاریخ می توانم بگویم این که به شعر اخوان تکیه کنم و بگویم: این عموی پیر ما تاریخ قبای کهنه ای دارد.
پ.ن: برای نوشتن این مطلب تقریبا از دیشب دارم منابع تاریخی را مرور می کنم و با این که پیش از این تا حدودی در باره این موضوع مطالعاتی داشتم اما به یمن اشتباه تاریخی که در سریال پریدخت بود از دیشب تا امروز تقریبا نه تنها منابع در دسترس مربوط به کشف حجاب و دوره پهلوی اول و زنان را زیرو رو کردم، از دوستان و استادان تاریخ بخصوص دکتر لطف الله آجدانی هم برای پاسخ دادن به سئوالاتی که برای خودم پیش آمده بود کمک گرفتم.
برای مطالعه بیشتر هم می تونید موضوع کشف حجاب اجباری و وقایع سال 1314 را در کتابهایی مانند خاطرات وخطرات مهدیقلی خان هدایت، تاریخ بیست ساله ایران حسین مکی، تاریخ سیاسی معاصر ایران سید جلال الدین مدنی، زن ایرانی از انقلاب مشروطه تا انقلاب سفید بدرالملوک بامداد، جنبش حقوق زنان در ایران الیز ساناریان، برآمدن رضا شاه سقوط قاجاریه سیروس غنی، کشف حجاب و واقعه گوهرشاد ببینید.
پس .پ.ن: در ضمن این نوشته بیشتر مبنی بر منابع تاریخی است و هیچ تحلیلی در مورد موضوع کشف حجاب نیست. صرف روایت تاریخی است که نقل شده. تحلیل را گذاشتم برای زمانی که به ده ها سئوال بی جوابی که بعد از خواندن منابع برایم به وجود آمده و به دنبالش هستم تا جوابشان را پیدا کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:08 AM

|

Wednesday, January 16, 2008

کمی تبلیغ برای خود....



مجله سینما پویا چشم به هم زدنی سه ماهه شد. وسط های تابستون بود که شاهین امین ( دبیر سرویس هنر خبرگزاری میراث فرهنگی) گفت که قرار است یک مجله سینمایی منتشر بشه. خیلی وقت بود که می دونستم یک روز این اتفاق می افته. شاید چون می دونستم دبیرم یک روز به قول خیلی از دوستای سینماییش باز به طرف سینما می ره و توی حوزه ای که سال ها پیش خیلی خوب کار کرده فعالیت مطبوعاتی می کنه. این اتفاق با سینما پویا رخ داد و این مجله بالاخره منتشر شد. این رو به پای تبلیغ یا هر چه دیگه ای بگذارید مهم نیست اما مجله خوبیه. توی این سه شماره نشون داده که حرفه ای بوده. دو شماره بعدی هم درست در زمان مقرر منتشر شد. من از شماره دوم این مجله دارم با بخش سینمای ایران همکاری می کنم. اگرچه حوزه اصلی من توی سال های کار حرفه ای خبری توی حوزه تئاتر بوده نه سینما و حوزه تئاتر رو بیشتر دوست دارم اما حالا که دارم توی این مجله کار می کنم حس می کنم سینما اگرچه شباهت ها و پیوستگی های زیادی با تئاتر و اون یکی حوزه دیگه ام یعنی ادبیات و عکاسی داره اما هر چی باشه یک دریچه تازه ای است. دریچه ای که قبلا کمتر از طریقش به صورت ژورنالیستی بهش فکر کرده بودم. عرصه وسیعیه که مثل ادبیات می تونه دست خبرنگار را برای مانور توی حوزه خبری و ارتباطات باز بذاره. از یک طرف دیگه برای من که تا به حال کمتر توی یک عرصه مطبوعات کاغذی بودم یکسری دلشوره ها و مسائل خودشو داره. سینما پویا یک حس دیگه ام داره. اون هم این که توی این روزهایی که من توی تردید یک تصمیم بزرگ بودم و بالاخره عملیش کردم کمکم کرد تا یک دفعه از محیطی که پنج سال از بهترین سال های عمرم را در آن گذراندم و تجربیات خوبی ازش دارم جدا نشم و دلبستگی بزرگم را داشته باشم. بگذریم. این ها را گفتم که بگم شماره سوم سینما پویا هم منتشر شد. توی این شماره یک مصاحبه خوب با سیمین (فاطمه) معتمد آریا و باران کوثری درباره بازیگران جوان هست که رامک صبحی دبیر بخش سینمای ایران انجام داده. درباره فیلم های در حال ساخت و فیلم های روی اکران هم یک سری مطلب می خونید. تو بخش تلویزیون هم پرونده این شماره درباره رویکرد به فیلم های پزشکی و بخصوص سریال ساعت شنی و حلقه سبز است. راستی تبلیغ کار خودم را نکردم. توی این شماره یک گزارش درباره آماده سازی سینما آزادی دارم که فکر می کنم گزارش بدی نیست. یک چهره خبر هم دارم که درباره محمد رحمانیان نویسنده و کارگردان تئاتره که این روزها در عرصه سینما هم وارد شده. همین طور بخش خبرهای یک ماه گذشته به اضافه بخش یادبود ماه که به اکبر رادی و گرشا رئوفی اختصاص دارد. توی بخش بین الملل هم مطالبی درباره هنرمندان صاحب نامی مثل نیکول کیدمن و تام کروز هست.
در ضمن هر ماه در کنار مجله یک دی وی دی DVD رایگان هم هست که این ماه فیلم ستاره است فریدون جیرانی با بازی امین حیایی و نیکی کریمی است.
پ.ن: کار برای شماره بعدی نشریه هم شروع شده آخه ماه دیگه ویژه نامه جشنواره است.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:15 AM

|

Monday, January 14, 2008

پسرک عاشق شده


پسرک ساده نشست و گفت که دلش لرزیده. لرزش دلش این بار با همیشه دنیایش تفاوت داشت. می گفت چیزی درون سینه ام فرو می ریزد نمی دانم چرا اما فرو می ریزد. دستی روی موهای صاف و کوتاهش کشیدم و گفتم چیزی نیست حتما تند تند دویدی ! با آن نگاه معصومش نگاهم کرد و گفت نه ندویدم. اما دلم غنج می رود. دلم می خواهد گریه کنم. صدایش با همیشه فرق می کرد. می لرزید.
از آن روزی که سرش را روی سینه ام می گذاشت و برایش قصه می گفتم صدایش فرق می کرد.دیگر اسمم را بی غلط صدا می زد و من نفهمیدم که کی یاد گرفت بی غلط صدایم بزند. نفهمیدم کی قد کشیده و بلند شده و کی پشت لبش سبز شده!
حالا پسرک عاشق شده، چقدر دیر این را از چشمانش خواندم. چشمانی که روزی معصومانه ترین نگاه دنیا را در خود پنهان کرده بود. چرا نفهمیدم که پسرم از آن روزی که سرش را روی سینه ام نمی گذارد و صدایش می لرزد و اسمم را درست می گوید بزرگ شده.چرا نفهمیدم پسرک ساده من دلش لرزیده و عاشق شده.
پ.ن: دوست عزیز تذکر درستی بود عکسش بی ربط بود.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:47 PM

|

Sunday, January 13, 2008

برف



پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حکمها می راند مجنون وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می بارید و ما خاموش
فار غ از تشویش
نرم نرمک راه می رفتیم
کوچه باغ ساکتی در پیش
هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
زاد سروی را به پیشانی
با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ
گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شکایتهای غمگینی که می کردیم
با حکایتهای شیرینی که می گفتیم
هیچ کس از ما نمی دانست
کز کدامین لحظه ی شب کرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست کاین راه خم اند خم
به کجامان میکشاند باز
برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این کج بار خامشبار ،‌از این راه
رفته بودندو نشان پایهایشان بود
2
پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی پروا
گاه گویی بیمنک از آبکند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار ، درهمبار
سر به زیر افکنده و خاموش
راه می رفتند
وز قدمهایی که پیش از این
رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند
من بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد
می سپردم راه و در هر گام
گرم می خواندم سرودی تر
می فرستادم درودی شاد
این نثار شاهوار آسمانی را
که به هر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه
این هر جایی افتاده این همزاد پای آدم خاکی
برف بود و برف این آشفته پیغام این پیغام سرد پیری و پکی
و سکوت ساکت آرام
که غم آور بود و بی فرجام
راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می گفتم
کو ببینم ، لولی ای لولی
این تویی ایا بدین شنگی و شنگولی
سالک این راه پر هول و دراز آهنگ ؟
و من بودم
که بدین سان خستگی نشناس
چشم و دل هشیار
گوش خوابانده به دیوار سکوت ، از بهر نرمک سیلی صوتی
می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم
3
اینک از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش
مرده دل نزدیکش و دورش
و در این هنگام من دیدم
بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف
همنشین و غمگسارش برف
مانده دور از کاروان کوچ
لکلک اندوهگین با خویش می زد حرف
بیکران وحشت انگیزی ست
وین سکوت پیر ساکت نیز
هیچ پیغامی نمی آرد
پشت ناپیدایی آن دورها شاید
گرمی و نور و نوا باشد
بال گرم آشنا باشد
لیک من ، افسوس
مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم
ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد
همچو پروانه ی شکسته ی آسبادی کهنه و متروک
هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم
آسمان تنگ است و بی روزن
بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای کاروانها را
عرصه ی سردرگمی هامانده و بی در کجاییها
باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
بی نشانیها فرو برده نشانها را
یاد باد ایام سرشار برومندی
و نشاط یکه پروازی
که چه باشکوه و چه شیرین بود
کس نه جایی جسته پیش از من
من نه راهی رفته بعد از کس
بی نیاز از خفت ایین و ره جستن
آن که من در می نوشتم ، راه
و آن که من می کردم ، ایین بود
اینک اما ، آه
ای شب سنگین دل نامرد
لک لک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد
باز می رفتیم و می بارید
جای پا جویان
هر که پیش پای خود می دید
من ولی دیگر
شنگی و شنگولیم مرده
چابکی هام از درنگی سرد آزرده
شرمگین از رد پاهایی
که بر آنها می نهادم پای
گاه گاه با خویش می گفتم
کی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز ؟
کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش
تا گذارد جای پای از خویش ؟
4
همچنان غمبار درهمبار می بارید
من ولیکن باز
شادمان بودم
دیگر کنون از بزان و گوسپندان پرت
خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم
بر بسیط برف پوش خلوت و هموار
تک و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم
زیر پایم برفهای پک و دوشیزه
قژفژی خوش داشت
پام بذر نقش بکرش را
هر قدم در برفها می کاشت
شهر بکری برگرفتن از گل گنجینه های راز
هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن
چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت
5
خوب یادم نیست
تا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست
این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم
که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم
پیش چشمم خفته اینک راه پیموده
پهندشت برف پوشی راه من بود
گامهای من بر آن نقش من افزوده
چند گامی بازگشتم ، برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها تازه بود اما
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها دیده می شد ، لیک
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها باز هم گویی
دیده می شد ‌لیک
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
برف می بارید ، می بارید ، می بارید

جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست

م امید. اخوان بزرگ

پ.ن: اخوان عزیز می دانی امشب دوباره ابری است و همه ابرهای عالم در دل و من و تو می گریند و می دانم هم من هم تو می دانیم که قاصدک نه دروغ است نه فریب. قاصدک به اندازه غصه های دنیای کوچک من جا دارد. خیلی حرف ها دارم اما کلمات را مدتی است که گم کرده ام. من گم شدم یا کلمات نمی دانم اما هر چه هست می گذارم کلمات به جای آن که به سر این جا فرود بیاید در دلم بماند تا زمانی که راهشان را پیدا کنند.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:26 AM

|

Saturday, January 12, 2008

یک بار دیگر سهراب و رستم




دل خوشدار تهمتن؛
کسی نیست کین سهراب از تو بجوید!
تو کینه از خود ستان!
و ستاندی ـ آری ـ هم آن دم،
که به کشتن پور آن که سهراب کشت،
آتش در جان خود زدی!
آخه این چه حکایتیه. این که زنی تنها یک شب با مردی همبستر شود و کودکی به دنیا بیاورد که تنها نشانی پدرش بازوبندی باشد. این که پسری در آتش دیدار پدر به صف جنگاوران دشمن پدر و زادبومش برود تا او را بیابد؟ یا این که پدر مهرش نجنبد ـ به قول فردوسی بزرگ ـ و هویت خود را از پسر پنهان کند. آخه چی می شه یک بار آخر قصه رستم و سهراب به جای این که رستم پهلوی پسرش را بدرد بازویش را پاره کند و آن مهره بند را ببیند و پسر را بازشناسد؟ چی می شه تهمینه طفلش را از پدر پنهان نکند تا حسرت دیدارش او را به مسلخ بکشاند؟ آخه یکی نیست به حکیم بزرگ بگه چرا رستم که در هر کاری از دایه پدرش کمک گرفته برای مداوای سهراب او را ناچار به درخواست نوشدارو از کاووس کی داره کنه و ببینه پسرکش پر پر می زنه؟ خوب چی می شه کاووس این که نام ایرانشاه را با خود همراه کرده اون نوشدارو را به رستم بده و به قصد انتقام از این جوون رعنا نباشه؟ چی می شه آخر قصه رستم و سهراب رستم داغدار پسرش نشه و تهمینه مویه نکنه؟!
دیونه نشدم. این روزها درگیر خوندن آخرین نمایشنامه استاد بیضایی بودم: سهراب کشی. یک بار دیگه مجذوب جادوی کلماتش شدم. بخصوص اون جایی که به نقل قول از تهمینه که در حال سوگواری است می گوید:

آه مردان شما چندین دروغید !
برای زنان سینه چاک می کنید،
و چون سینه چاک شما شدند، از سر می رانید!
فرزند را نیکو می شمارید ـ نه برای خودش ـ
که بزرگ داشتن نام شما!
خار آتش در شهری می اندازید،
که نام شما را خوار کرد!
هیچتان نیست کودکان در آتش!
زنان دریده دامن!
مردان بی شمشیر!
بهر نام سر می دهید؛
بیضایی در این بازی تازه یک بار دیگه حماسه جاویدان فردوسی را جاوید کرده است. حکایت حکایت تکراری پسر کشی رستم است. حکایتی که در طول تاریخ هزار ساله اش همانطور که استاد به نقل قول رستم می نویسد:
از فردا روز،
کودکان نیز ـ به نفرین ـ دلیر بر من اند
در نگاه تورانی و ایرانی ،
تا هستم دریغ توست!
یا آن جا که تهمینه سوگوراه می کند که :
آیا کسی به من رشک ورزیده بود؟
آیا کسی مرا نفرین کرده بود؟
آیا کسی جادویی در بخت من کرده بود؟
آیا ناهید خوب چهر، مرا همچند خود یافته بود؟
بهل دهانم باز شود و هر چه بخواهم فریاد کنم!
دل برای چه می زنی ؟
کم تو را زدندن پور و پدر؟
شیشه یا پولادی؟
تو که از مهر پیلتن رفت بشکنی!
و شکستی چون رفت!
هر سپیده به امید پیامی خوش؛
و هر شام ـ نیافته ـ در بستر تنهایی!
پ .ن: هنوز وقت نکردم برم افرا رو ببینم. داستانشو که خیلی دوست دارم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:35 AM

|

خبر خوش




Un bonne nouvell
Arrive ce matin
Tu as reve de moi.


صبح امروز
خبر خوشی می رسد
تو خواب مرا دیدی.
پل الوار ترجمه محمد رضا پارسایار

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:24 AM

|

Tuesday, January 08, 2008

زمستان



زمستان به یک واگن کوچک سرخ می رویم

رویایی برای زمستان

زمستان به یک واگن کوچک سرخ می رویم

با بالش های آبی کم رنگ .

ما آسوده ایم .

به هر گوشۀ دنجی بوسه های دیوانه وار لانه می کنند .

و تو چشم بر هم می نهی تا نبینی از پنجره ،

اشباح شب ، این موجودات عبوس ،

خیل گرگان و دیوان سیاه

روی در هم می کشند .
و بعد حس می کنی که گونه ات خراشیده می شود ...

بوسۀ کوچکی دیوانه وار ، به سان یک عنکبوت

از گردنت به سوی تو رو می کند ...
و سرخم می کنی و به من می گویی ((برگرد!))

و ما زمانی را صرف آن می کنیم که بیابیم

جانوری را که بسیار سفر می کند ...
آرتور رمبو، ترجمه محمد رضا پارسایار ، نشر هرمس.

پ.ن: آرتور رمبو این قطعه شعر را در واگن قطار سروده است. در این هوای سرد و بی برقی دائمی که ما داریم چقدر می چسبید.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 8:46 PM

|

کوپه شماره هفت

بالاخره کوپه شماره هفتم به ایستگاه آخرش رسید. منظورم این کوپه شماره هفتی که می بینید نیست، منظورم اون اصل کاریه که به خاطرش اسم این جا را گذاشتم. رمانی که از مدتی پیش شروع کرده بودم به نوشتنش. _ قابل توجه کسانی که ازم پرسیده بودند چرا کوپه شماره هفت_البته از نظر خودم هنوز یک تغییرات اساسی می خواد اما مهم این جاست که کل متنش کامل شد و تونستم جمله پایانیشو بنویسم.
حکایت من و این داستان به سال های خیلی دور می رسه. به حدود سال 74 که برای اولین بار طرحش به ذهنم اومد و در کمتر از چند ماه نوشتمش. اما در حد طرح مفصلی از یک رمان بود. بعد شروع کردم به بازنویسی نه یک بار تقریبا شش بار باز نویسیش کردم و در هر کدومش یک شیوه تازه ای از نوشتن را امتحان کردم. نوشتن این داستان برام خیلی مهم بود. شاید چون هم موضوع و هم سوژه اشو دوست داشتم. زاویه دیدم رو تغییر دادم تا بدونم کدوم یکی مناسب تره. یک بار من اول شخص، یک بار حالت نامه های بهم پیوسته و آخرشم سوم شخص محدود که علاوه بر این که محدودیت های شیوه های قبلی را نداره این امکان را می ده که بعضی حوادث رو تا حدودی مخفی کنه تا زمانش معرفی بشه. به قول استادان نخوای به عنوان یک ناظر بر تمام داستان همه رو لو بدی.
موضوع بعدی توی این داستان برام حوادثی بود که رخ می داد. از اون جا که این داستان یک داستان تاریخی و مربوط به یک دوره خاص از تاریخ معاصر ایران یعنی سال 57 بود باید با مطالعه مفصل می رفتم جلو به همین دلیل سر نوشتن هر فصلی مدت ها تحقیق می کردم. یک چیزی حدود سه ماه مجبور بودم روزنامه های مختلف زمان داستان را ورق بزنم و تیترهای مختلف رو به یادداشت کنم. حتی وضعیت آب و هوا و خیلی موضوعات دیگه. یک دوره هم آثار هنری مکتب های مهم ادبی و فلسفی قرن نوزده و بیست مثل نهیلیسم و اگزیستانسیالسم رو مطالعه کردم کارهای سارتر، کافکا، بکت، هدایت، یونسکو ...
البته الان چون مدت زیادی درگیرش بودم نمی تونم راجع به داستانم داوری کنم. ترجیح می دم چند روز بعد که خوندمش و نقدش کردم بیشتر بنویسم.
فقط باید از یک دوست خوب تشکر کنم که توی تمام شدنش کمک زیادی بهم کرد. بنفشه با دقت و صبر تمام داستان را یک بار ویرایش کرد.


Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:13 AM

|

Friday, January 04, 2008

برف


روی جاده
پر برف
پر از رد پاهایی است که
بر نگشته
پ.ن: فقط یک آدم خنگ مثل من می تونه تهران با اون برف قشنگ رو بذاره و راهی اصفهان آفتابی بشه. اون هم برای شرکت در جایزه ای که دبیرش دو تا از جایزه های اصلی رو برد؟!
اما باز این هم یک تجربه بود و به دیدن مرغ آبی ها و پرندگان مهاجری که زایینده رود را برای زمستان انتخاب کردند می ارزید.
پس. پ.ن: درگیر یک کار بزرگم شدیدا. به همین دلیل زیاد راجع به جایزه ادبی اصفهان و وقایعی که دو سه روز گذشته گذشت نمی تونم بنویسم. اما در اولین فرصت مفصل می نویسم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 6:44 PM

|