کوپه شماره ٧

Friday, September 25, 2009

يادداشت‌هايي از يك شهر بي‌در و پيكر


خارجي روز بخشي از خيابان ولي عصر

ماشين‌ها با سرعت در فاصله سبز شدن چراغ يكي از چهارراه‌هاي اصلي و يك طرفه شهر در رفت هستند. پياده رو پر از آدم‌هايي كه براي خريد آمدند و هركسي بي‌توجه به اطرافش مي‌گذرد. آن سوي خيابان در گذر آدم‌ها و ماشين‌ها يك سطل آشغال مدرن قرار دارد. تصوير و شكل اين سطل هيچ‌كس را جلب نمي‌كند. دور تا دور سطل حفاظي كشيده شده است و روي حفاظ پر از تصوير و نوشته‌است.
دوربين آهسته آهسته از اين سوي خيابان به سمت نوشته‌هاي سطل مي‌رود. هياهوي خيابان در پس زمينه وجود دارد. 
دور سطل در حاشيه تصويري از دماوند نوشته شده است:« دشت‌هايي چه فراخ/ كوه‌هايي چه بلند/ در گلستانه چه بوي علفي مي‌آيد...شهرداري منطقه؟؟؟ در حفظ شهرمان بكوشيم»
ماشين‌ها و آدم‌ها مي‌گذرند و تصوير روي شعر سپهري و آشغال‌هاي اطراف سطل ثابت مي‌شود. كات
داخل اتوبوس خیابان تازه یک طرف شده 
اتوبوس در حال گذر از خیابان بلند است. 
: ایستگاه ؟؟؟؟ همین جاست؟
زنی چادری که انتهای اتوبوس نشسته و پسر چهار پنج ساله‌ای را کنارش روی صندلی نشانده؟
: هنوز ده تا ایستگاه مونده؟
 مادری که بچه 6 ساله ا ی را در دست دارد تا سوار اتوبوس می‌شود بچه را بغل می‌کند. جا برای نشستن نیست. کسی از جا بر می‌خیزد. زن می‌نشیند و بچه را روی پایش می‌گذارد و در گوش همراهش : بچه داشتن به درد همین زمان‌ها می‌خورد ها.
زن چادری ته اتوبوس: ایستگاه ؟؟؟ نرسیدیم؟ 
صداها در هیاهوی بوق ماشین ها می پیچد. دوربین به سمت پنجره سمت راست می‌رود. ترافیک به سمت رو به رو سنگین است. اتوبوس می‌ایستد و چند نفر سوار و پیاده می‌شوند. یکی از کسانی که سوار می شود: جدی این اتوبوس بلیتیه؟
هر کس سرش به کار خودش گرم است. یکی دارد پشت سر همکارش حرف می‌زند و آن یکی شوهرش را فحش می‌دهد و دیگری می‌خندد. صدای بچه زن چادری از انتهای اتوبوس می‌آید: من دو تا صندلی می‌خوام هر دو کنار پنجره... 
زن بچه را که ولو روی صندلی شده را جمع می‌کند و باز می‌پرسد: ایستگاه ؟؟؟ نرسیدیم؟
زنی که با بچه روی صندلی نشسته دارد با همراهش حرف می‌زند. از قیمت لباس می‌گوید. بچه با انگشت مقابل را نشان می‌دهد: گلزار از زندان آزاد شده توی فیلم بازی کرده.
مادر : اره پسرم اون گلزاره.
پسر: گلزار از زندان آزاد شده. آخه دستگیر شده بود.
مادر: الهی قربونت بشم چه اطلاعاتی داری.
بچه زن چادری باز جیغ می‌زند. زن دوباره: ایستگاه ؟؟؟ نرسیدیم؟
تصویر روی عکس گلزار فیکس می‌شود
خارجی یکی از گورستان‌های قدیمی تهران
ردیف گورهای قدیمی با سابقه 55 ساله کنار هم قرار دارد. شهدای 30 تیر. دوربین یکی یکی روی قبرها می رود. شهید وطن...شهید وطن.... تصویر باز می‌شود. در انتهای تصویر بالای گور شهید وطن یک کپه آشغال ریخته است. کات
خارجی خیابان. داخل تاکسی
ماشین‌ها به کندی حرکت می‌کنند و بعضی ها بوق می‌زنن. جلوتر جمعی تجمع کردند. انگار دعواست. ماشین که حرکت می‌کند دوربین به سمتی می‌رود. یک میز با لیوان های یک بار مصرف و شربت و چند مرد که چفیه انداختند. مردمی که شربت می‌گیرند خیابان را بسته اند. روی پلاکارد زرد رنگ که لابه لای عکس های سیاه و سفید است نوشته: کجایند یاران بی‌ادعا سالگرد 8 سال دفاع مقدس مبارک. پایگاه مقاومت بسیج سازمان؟؟؟
پیرمردی که روی صندلی جلو نشسته خودش را از ماشین بیرون می‌برد و یک لیوان نصفه شربت می‌گیرد و تعارفی می‌کند و وقتی دارد به دهان می‌برد سری تکان می‌دهد: چه روزگاری بود. توی سینه من یک دنیا خاطره از اون جبهه هاست.
داخلي مترو بخش زنانه
روي صندلي‌ها پر از مسافر است. هركسي به كاري مشغول است. چند دختر جوان با هم مي‌خندند. زني چادري تسبيح مي‌اندازد. مادري كودكش را شير مي‌دهد . دختر جواني كتاب مي‌خواند و يكي ديگر با تلفن حرف مي‌زند. دالان مترو اما تقريبا خالي است. مترو مي‌ايستد و درها باز مي‌شود. چند زن با پلاستيك‌ها و ساك‌هاي بزرگ به فاصله مي‌ايستند. يكي نزديك تر است از داخل كيسه‌اش چند روسري رنگي در مي‌آورد: خانم‌ها روسري‌هاي خوش‌رنگ و ارزون دارم. مي‌تونيد ببينيد نخي طرح‌دار و ساده فقط ؟؟؟ تومان
آن سو تر زني باردار از توي كيفش چند تكه لوازم آرايش در مي‌آورد:« خانم‌ها لوازم آرايش خوب و ضد حساسيت با قيمت عالي. خانم‌ها ريمل ضد آب هم دارم. اين مدادها هم در دوازده رنگ فقط؟؟؟
بعدي از توي كيسه مشكي و تيره چند شورت و سوتين در آورده: خانم‌ها لباس زيرهاي دكلته فنر دار و بي‌فنر. قيمتش ؟؟؟ دارم زير قيمت مي‌دهم... خانم‌ها ببينيد اين شورت‌ها در بيست رنگه نخي و توري..
چند نفري شورت‌ها را برانداز مي‌كنند. 
زن چادري: بنفش هم داري؟
مترو باز مي‌ايستد و چند زن ديگر با كيسه ها وارد مي‌شوند. با آن‌هايي كه وسط ايستادند سلام و عليكي مي‌كنند.مترو حركت مي‌كند.
صداها در هم مي‌پيچد: خانم‌ها دستگيره آشپرخانه، خانم‌ها انواع روژها، خانم‌ها شلوارهاي رنگي و نخي، خانم‌ها بلوزهاي ارزان..
دوربين در هياهوبه سمت تابلويي مي‌رود كه نوشته شده:« مترو بهترين وسيله رفت آمد.»
داخل تاكسي روز اتوبان صدر
ماشين در يك ترافيك عصرگاهي با 4 مسافر و راننده آرام حركت مي‌كند. همه سكوت كرده‌اند و هركسي سرش به كاري گرم است. يكي با گوشي موبايلش بازي مي‌كند، يكي كتاب را روي پايش گذاشته و يكي ديگر چرت مي‌زند. مسافر صندلي جلو هم آرام به رو به رو خيره شده است. كتاب زنان بدون مردان روي پايش است. صداي آهنگ با بوق‌ها و صداي ماشين‌ها در هم مي‌پيچيد:« تو را از بين صدها گل جدا كردم...» 
دوربين از پشت شيشه جلوي ماشين از كنار الله سبز رنگ آيينه تصوير پل عابر پياده‌اي را نشان مي‌دهد. دوربين آرام به سمت نوشته روي پل مي‌رود: بازگشايي با شكوه و غرور آفرين مدارس به شما دانش‌آموزان قهرمان مبارك شهرداري ؟؟؟
صدا در ميان بوق همراه مي‌شود ور روي تصوير نوشته ثابت مي‌شود: تو كه عزيز دلم واويلا يار خوشگلم واويلا

پل عابر پياده سقف دار
باز صداي بوق و گذر ماشين‌ها در يك ساعت ترافيك انتهاي آدم‌ها روي پل مي‌گذرند. انتهاي دالان پل بساطي بساط فيلم‌هايش را پهن كرده: پرده‌اي غير پرده‌اي جديدترين فيلم‌هاي روز هاليوود و باليوود و سينماي ايران. يك نوشته اخراجي‌هاي 2 رسيد با پشت صحنه و حرف‌هاي ده نمكي. فيلم اعترافات عطريانفر و ابطحي، فيلم درگيرهاي تهران مرگ ندا آقا سلطان...دوربين از روي پل به سمت پايين مي‌رود. ماشين‌ها در هم گره خوردند و چند نفر لابه لاي ماشين‌ها از زير پل به آنسو اتوبان مي‌روند. تصوير به سمت نوشته‌اي روي پل مي‌رود كه در ميان گل و بلبل نوشته شده است:«لطفا براي حفظ خودتان از روي پل بگذريد شهرداري منطقه؟؟؟»









Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 8:56 PM

|

Wednesday, September 23, 2009

شیر بی یال و دم و....

شیر بی یال و دم و....

نمی دونم شما هم این خبر را در خبرگزاری مهر خوندید که قراره تا چند سال آینده پادشاهان و تاریخ جنگ ها از تاریخ راهنمایی و متوسطه حذف بشه؟‍! اونوقت این سئوال هم پیش نمی آد که خوب اگر این حضرات چنین تصمیم مشعشعانه را بگیرند چی می‌خوان به جای تاریخ درس بدهند؟ اصلا حفظ درسی که به نظر استادان مفید و مناسب نیست چه فایده دارد؟ یک سئوال کلیدی پیش می آید که ببخشید شما که به کمک استادان تاریخ نخوانده خودتان کلی این عموی پیر پوستین پاره رو بی ابرو کردید و با کلی تحریف دارید به خورد بچه های مردم می‌دهید و فکر نمی کنید خدای نکرده ممکنه یکی از این طفلک های معصوم در کتابخونه مدرسه نا غافل مثلا به جای دروغ های شما درباره مشروطه مشروطه دکتر رضوانی رو بخونه و انوقت هزار تا سئوال توی ذهنش ایجا بشه؟ این سئوال را به عنوان یک شهروند عادی از کسی که چنین طرح مسخره ای رو تدوین کرده می پرسم نه کسی که فارغ التحصیل رشته تاریخ هست از چهارم دبستان ته بیشتر کتاب های تاریخ رو در آورده با کدام عقل و منطقی چنین تصمیمی گرفتید؟ شما حذف کنید تاریخ حدف می شود؟ حافظه این مملکت را چه می کنید؟ کسی به شما نگفته چیزی که شما قصد دارید به عنوان تاریخ به خورد نسل آینده این سرزمین می‌دهید نام دیگری دارد و یک زیر شاخه است به نام تاریخ ادبیات که در ادبیات وجود دارد؟ از کسی که چنین فکر احمقانه‌ای را مطرح کرده می‌پرسم آیا می‌دانید معنی تاریخ چیه و اصلا این درس و این رشته چرا وارد امور تحصیلی شده است؟ اصلا می‌دانید چرا باید داستان گذشتگان را خواند؟ نه حتما نمی‌دانید چون اگر می‌دانستید این گونه تیشه را به ریشه خود نمی‌زدید؟ درست است که این رشته شرح وقایعی است که در گذشته روی داده اما تاریخ را می خوانیم برای گریز از این که اشتباهات قبلی را تکرار نکنیم اتفاقی که در این سرزمین نکته تازه ای نیست حالا آمدید و داریوش و کوروش را از تاریخ حذف کردید فکر کردید که نوجوانی که تخت جمشید را که برای نمایش غرور ملی کاربرد دارد را می بینید از خودش نمی‌پرسد که این جا کاربردش چه بود؟ با این حساب در موزه ملی هم باید تخته شود؟ در مورد ورود اسلام به ایران چه؟ فکر کردید که قرار است چگونه داستان فتح ایران را بدون نام ساسانیان تعریف کنید؟ جلوتر بیاییم چگونه می شود از ابن سینا گفت و کتابخانه بلخ و اسم منصور نوح سامانی را حذف کرد؟ حتما تاریخ بیهقی هم به عنوان یک اثر ممنوعه خواهد شد. خیام را بدون ملکشاه سلجوقی مثل فردوسی بی سلطان محمود است حتما. چطور می شود درسی را به نام تاریخ داشت و زندگی عطار و مولانا و سعدی و حافظ را بی حمله مغول تصویر کرد؟ با کدام منطق می توان بخش عمده ای از تاریخ را حذف کرد و آن وقت....

یک سئوال آخر شما داستان شیر بی یال و دم اشکم مولانا را خواندید؟ اگر نخوانید قبل از دست بردن به تاریخ این را بخوانید به دردتان می خورد...

پ.ن: باز اول مهر شد. روزی که با همه داستان هایش دوستش دارم. باز بوی مهر آمد و حال و هوای مدرسه. بخصوص که صبح رفته بودم منیریه برای کاری موقع برگشتن تاکسی بی هیچ دلیلی از شیخ هادی رفت میدان ولی عصر......... می‌خواستم چیزی در این باره بنویسم اما این جریان تاریخ و حذف پادشاهان ذهنم را درگیر کرده است. داره به سرم می زنه بر این اساس یک کمی به دوستان بکنم و چند تا طرح بدم برای نوشتن تاریخ ... روزهای آینده این تاریخ جدید را خواهیددید.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:13 AM

|

Monday, September 21, 2009

بازم بوی مهر

تابستون داره تموم می شه و باز دوره مدرسه می رسه. از همین فردا باز صبح زود بلند شدن و رفتن به مدرسه شروع می شه. به نظر من که توی دنیا هیچ چیزی بدتر از این نیست که آدم صبح ساعت شش صبح از رختخواب جدا بشه و همین طور که چشماش پر خوابه یاد این بیافتی که ای داد بیداد هنوز مشقاتو تموم نکردم. آخه این معلما که نمی دونن من فقط نه اصلا همه از مشق نوشتن خوششون نمی آد. یعنی چی که آدم بشینه از روی کتاب فارسیش هی بنویسه. بدم می آد از این تصمیم کبری که این قدرم طولانیه. هرچند امسال دیگه تصمیم کبری نداریم. می دونم پارسال کتاب فارسی مرجان رو خوندم یک شعر داره از فردوسی به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه بر نگذرد. کتاب فردوسی رو دیدم. پارسال هم که رفته بودیم مشهد بابا ما رو برد سر قبرش توی توس. می دونم یک شاعر بزرگه که خیلی خیلی ساله مرده. اما چه فرقی می کنه آخرش که باید از روش نوشت. کاش یک وسیله ای اختراع می شد که به جای آدم مشق می نوشت. یک آدم آهنی مشق نویس وای چه حالی می داد. آخه آدم برای چی باید مشق بنویسه. اصلا کتاب فارسی برای خوندنه نه نوشتن. از اون بدتر ریاضه که هیچ جوری توی سرم نمی ره. هرچی هم که معلمام بخوان نمی تونن. نمی فهمم بابا جان که چرا باید تقسیم 4 رقمی رو بلد شد. آخه چیکار کنم که به اعشار می رسه یادم می ره اون صفره رو بذاری اون بالا تا حاصل جمعت اون بالا بیشتر از اون عدد اصلی نشه. علوم هم دیگه هیچی. از دینی هم که می ترسم... از اون تیکه جهنم و بهشتت. یعنی می شه توی راهنمایی اون قسمتش نباشه؟ نمی دونم کی می شه بریم راهنمایی اون موقع دیگه مثل حالا یک معلم نداریم. ده تا درس ده تا معلم. اینو مرجان می گه که امسال می ره راهنمایی شهید ثانی توی خیابون پاستور. نزدیک مجلس. خوش به حالش حتما دیگه مجبور نیست مشق بنویسه. اما من بیچاره... بازم امسال باید مشق بنویسم. تازه مرجان از یکی دو هفته پیش کتاباشو گرفته و جلد کرده. همه کتاباشو نه شش تاییشو. تعلیمات دینی اش نیومده و تعلیمات اجتماعی و فارسیشون. امسال عربی و انگلیسی هم دارن. حتما دیگه می تونه انگلیسی حرف بزنه. علومشون اما هست خیلی هم سخته. اما می گه مدرسه اشون آزمایشگاه داره. از سپیده شنیده. دختر همسایه امون. اون امسال کلاس سوم راهنماییه. خوش به حالش سال دیگه می ره دبیرستان... حالا ما کو تا دبیرستان. به مرجان می گم منم کتابامو بگیرم مامان جلد می کنه. می خنده و می گه چه فایده یک هفته بعدش جلدشو پاره می کنی و کنار دفتراتم لوله لوله می شه... ا خوب من چیکار کنم موقع مشق نوشتن دستم باید زیر چونه ام باشه. چقدر دوست دارم امسال بیافتم توی کلاس خانم حاج میرآقا معلم کلاس چهارم پنجم مرجان. شانس ما وقتی ما اومدیم کلاس چهارم اون با شاگرداش رفت کلاس پنجم. آخه خانم فیض بخش که معلم کلاس پنجم مدرسه امون بود یک سال نبود و به جای معلم پنجم معلم کلاس چهارم آوردن و خانم حاج میر آقا رفت کلاس پنجم. اما امسال خانم مدیر می گفت خانم فیض بخش اومده. مامانم گفت منو بندازن توی کلاسش. اما من ازش می ترسم می گن خیلی سختگیره. خواهر فاطمه که دو سال از ما بزرگتره شاگردش بوده. می گه خیلی سخت می گیره. وای به حالت که مشقاتو ننویسی می اندازت توی اون انباری پایین مدرسه. مامانم می گه کلاس پنجم خیلی مهمه آخرین سال یک دوره است. خانم حاج میرآقا خیلی معلم خوبیه اما تو باید یک معلمی داشته باشی که جدی تر باشه و ازش حساب ببری. با تجربه باشه...معلمی که کاری کنه که مشقاتو سر وقت بنویسی. من می گن چه فرقی می کنه مهم اینه که من اصلا از مشق نوشتن خوشم نمی آد. حالا هر کی می خواد باشه... اما راستش من از این خانم معلمه می ترسم... از مشق نوشتن هم بیزارم.

پ.ن: یک مهر دیگه داره می آد صداشو می شنوم. باز یاد اون روزها افتادم انقدر دلم می خواد پاشم برم مدرسه امون. دبستان ایثار توی خیابون آذربایجان. اما می دونم اونجا دیگه کسی منو نمی شناسه سال هاست . که خاطره امون پاک شده از دیوارای مدرسه. چقدر دلم برای مدرسه کوچیکمون تنگ شده برای خانم فیض بخش که توی همه معلمام بیشتر دوستش داشتم و برخلاف همه حرف هایی که درباره اش شنیده بودم خیلی مهربون بود. تنها معلمی که بهم فهموند مشق نوشتن اصلا کار سختی نیست و تنها سالی که عاشقانه و به عشق معلمم مشق نوشتم. نمی دونم اگه الان ببینمش می شناسمش. قیافه اش یادم نیست. راستی اون چی اون منو می شناسه. امیدوارم هر جا هست سلامت باشی خانم معلم عزیزم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:21 PM

|

Tuesday, September 15, 2009

روزگار غریب عاشقیت

سه روزه که اومدیم مشهد اما خونه خاله خانم آغا نرفتیم. امسال اومدیم خونه عزیز عمه بابا. عمه جان منصور اومدن اونجا زندگی می‌کنن و مام اومدیم مشهد می‌ریم خونه اونا. من خونه عزیز رو دوست دارم اما هی دلم می‌خواد برم خونه خاله خانم آغا. آخه اونجا امیر هست. ما رو سوار دوچرخه‌اش می‌کنه. از همه مهمتر این که بهروز هست (پسر دختر خاله فرنگیس دختر خاله بابا و پسرعمه امیر)که برام کتاب بخونه. بهروز برای من با همه دنیا فرق می‌کنه. ( همیشه دنیا فرق می‌کرد. )تازه به بهروز می‌خوام بگم که حالا دیگه می‌تونم داستان‌های توی کتاب رو بخونم. تازه کیهان بچه‌ها هم بلد شدم بخونم. آخه کلاس اول تموم شده و همه کتاب حتی خوبی عزیزی ایران زیبا رو بلدم بخونم. اما اول همه باید انگشتمو بهش نشون بدم. آخه انگشتمو هادی خاله گذاشته لای در زیر زمین. خیلی درد داشت. یک عالمه هم خون اومد و سرش داشت می‌افتاد. حالا ناخن نداره. همش بسته است. خانم طلوعی معلم کلاس اولمو می‌گم بیچاره پدرش در اومد تا به من دیکته گفت. آخه من که چپ دست نیستم اما باید با دست چپ می‌نوشتم. هی می‌گم چرا منو نمی‌برید خونه خاله خانم آغا... مامان اخم می‌کنه می‌گه:« اونجا دیگه خونه خاله نیست.» فکر می‌کنه من نمی‌دونم اون دست گندهه که بعضی شبا می‌آد آدم ها رو می‌بره اومده خاله رو با خودش برده. بابا چند ماهی می‌شه که ماشین خریده. یک پیکان استیشن سبز رنگ در خونه‌امون. همون خونه‌امون که توی کوچه خرداد پلاک 18 است و من اصلا دوستش ندارم آخه چی می‌شد خونه ما کوچه آبان پلاک 1 بود؟ چرا بابا توی این همه خیابونی که توی تهرانه یک خونه پیدا کرده که توی کوچه خرداده و پلاک 18 که تاریخ تولد مرجانه؟؟؟؟ اونم همش پز بده که آدرس خونه ما تاریخ تولد منه. .. ا داشتم از ماشینمون می‌گفتم از پیکان استیشن سبزمون که قد یک دنیا جا داره. عاشق اینم که بشینم عقب و بابا درو نبنده و من پاهامو از ماشین بندازم بیرون. اما مامان می‌گه خطرناکه. اما من بهش می‌گم از این بمب‌هایی که این صدام بدجنس می‌اندازه روی خونه مردم که خطرناک‌تر نیست. حالا دیگه هواپیمای صدام دیوار صوتی رو نمی‌شکنن بمب می‌ندازن روی خونه مردم. یکی از این بمب‌ها افتاده توی خونه مامان بزرگ فریبا اینا. فریبا سرش شکسته بود. نازیلا می گفت مامان بزرگش زیر اوار مونده. من نمی‌دونم آوار چیه اما فکر کنم مثل وقتیه که منو مهناز رفته بودیم توی صندوقخونه‌اشون و همه رختخواب‌ها ریخت روی سرمون. آره به نظرم همون مایه‌هاست. اما ما سرمون نشکست. خوبی مشهد اینه که هواپیماهای عراق این جا نمی‌رسه.

مامان فهیمه رو می‌ذاره توی صندلیش و به من می‌گه دست بهش نزنی. من به فهیمه کار ندارم. تازه مرجان هم که کنارش نشسته و پستونکشو می‌ذاره توی دهنش. فهیمه ساکته. با این که تازه حرف زدن یاد گرفته اما خیلی حرف نمی زنه.مادرجان می‌گه هر چی این فرزانه پر سر و صداست این فهیمه بچه کم صداست حتی گریه نمی کنه. اون معتقده من باید پسر می شدم. نمی‌فهمم چرا اومدیم این جا کنار خیابون. در ماشین رو باز می‌کنم می‌پرم روی جدول کنار خیابون. مرجان از توی ماشین جیغ می‌زنه کجا می‌ری. می‌گم اون مامان اونجا وایستاده. همون جور که دارم روی جدول‌ها راه می‌رم بابا رو می‌بینیم که با دختر خاله فرنگ دارن می‌آن. یکی توی بغل باباست. نگاه که می‌کنم می‌بینم بهروزه. آخ جون خودشه. اما چرا توی بغل باباست؟ خودش که بلده راه بره. می‌دوم طرفشون. بهروز ساکت و چشماشو بسته. چقدر سفید شده. بابا می‌گه برو سوار ماشین شو. می‌گم می‌خوام با بهروز بیام. می‌گه برو دیگه بهروز مریضه.

توی ماشین بهروز جلو نشسته و همه ما عقب. می‌خوام برم کنارش بشینم و انگشتمو نشونش بدم که بابا می‌گه نه. بذار خونه. آخه دلشو عمل کردن.... اما توی خونه بهروز بهم می گه عین باباش توی دلش یک چیزی بوده به اسم سرطان. از سرطان می‌ترسم. آخه یاد مرتضی می‌افتم . مرتضی دوستم بود توی بیمارستان باهر باهاش دوست شدم. وقتی به خاطر یرقان همش آمپول توی دستم بود. مرتضی هم می گفت سرطان توی دلشه. موهاشو زده بودند. یک شب هم اون دست گندهه که بهش می‌گن مرگ اومد و با خودش بردش. می‌خوام به بهروز بگم اما اون دستشو می‌ذاره روی شکمش و مامانشو صدا می‌زنه و گریه می‌کنه. تا حالا ندیده بودم گریه کنه. مامان صدام می‌کنه. باز گریه اش گرفته. می‌گه بیا می‌خوایم بریم خونه عزیز. می‌گم می‌خوام با بهروز بازی کنم. مامان می گه یک روز دیگه می‌آیم. حالا اون بچه باید بخوابه. لپشو که از اشکاش خیسه ماچ می‌کنم و می‌گم باز می‌آم. این دفعه من برات کتاب می‌خونم. حالا مثل کلاس پنجمی ها نشه عین کلاس دومیها می‌خونم. بین گریه‌هاش می‌خنده... این آخرین خنده‌اشه که می‌بینم. آخرین باری که می‌بینمش.

پ.ن: یک بار همین جا نوشتم که فقط بچه‌هان که می دونن چی می خوان. بچه‌هان که عاشق که می‌شن معنی عشقو می‌فهمنن. شاید برای همین که شیرین‌ترین عشق دنیا عشق بچگی هر کدوم ماست. حتی اگر مثل من کسی که دوستش داشتی به 14 سالگی هم نرسه. اگه زنده بود الان باید حدودچهل یکی دو سالی داشت. حتما تا حالا زن و بچه داشت. آن قدر باهوش بود که حتما دکتر یا مهندس بود. اما به قول قدیمی‌ها قسمتش مرگ 28 سال پیش بود. نمی‌دونم اگر زنده بود هنوز عاشقش بودم یا نه...

پس.پ.ن: نمی‌دونم چرا باز فیلم یاد هندوستان کرده. شاید به خاطر این که باز دارم عاشق می شم عزیزم. عاشق تو. البته تا عاشقی هنوز مونده. شاید هم برای این حس‌های متفاوتی که دارم تجربه می‌کنم. اما می‌خوام همه تجربه‌های عاشقانه‌امو این جا بنویسم. البته تا اونجایی که وارد حریم شخصی دیگری نشم و مربوط به حریم شخصی خودم باشه.....همین تا برسه به تو.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:50 AM

|

Friday, September 11, 2009

ایینه های رو به رو و پی نوشتی که اصل نوشته است


« اصلا نفهمیدم چطوری این اتفاق افتاد. کسی نیست باور کن, و در عین حال دروغه اگه بگم کسی نیست. من – من هیجوقت بهش نزدیک نشدم....»
امروز بعد از هفت سال بالاخره آیینه های رو به روی بیضایی رو خریدم. تنها کتابی که از استاد نداشتم و همیشه دوست داشتم یک نسخه از اون را داشته باشم. اما هیچ وقت نتونستم پیداش کنم. یک دوره خیلی دنبالش گشتم. اما خوب جزو کتاب های نایاب بود و می یافت نشدنی. یک بار هم یکی پیدا کردم اما خوب اونموقع کار نمی کردم و بیشتر پولام می رفت برای خرید کتاب های تاریخی که رشته ام بود و بهشون احتیاج داشتم و 10 هزار تومان توی سال 80 کم پولی نبود... برای همین سه روز رفتم کتابخونه کانون و سه بار پشت سر هم خوندمش. اما دغدغه داشتنش هیچ وقت رهام نکرد. تا این که چند روز پیش که رفته بودم انقلاب دست دوم فروشی ها یکیشون بهم قول داد برام پیدا کنه.
وقتی کتاب رو توی دستم گرفتم باورم نمی شد که بعد از این همه سال بالاخره تونستم بخرمش. ناباوری که زمانی که نسخه اصلی اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده فریدون آدمیت کامل شد.
با اینکه یک کتاب نیمه تموم دستم بود اما کتاب بیضایی رو یک نفس خوندم . عاشق این تکه شدم که نزهت وسط صحبت هاش با مادام یاد خونه اشون می افته:« خونه ام؟ خوب گفتی، خونه ام چند شب بود خوابشو می دیدیم؛ عین همون وقتها. قاب عکس مادرم اونجا بود. امروز گفتم اون خونه توئه، پاشو برو اونجا........»

حالا هم دارم بعضی از بخش های کتاب آدمیت رو می خونم. کلی نکته جدید گرفتم که دفعه قبل که خوندمش ندیده بودمشون. شاید یک چیزی درباره یکی از اولین نمایشنامه نویس فارسی زبان نوشتم. هرچند که تا اونجایی که می دونم در مورد نمایشنامه نویسی آدمیت از وجود آدمی مثل میرزا آقا تبریزی بی خبر بوده و بعضی از کتاب های اونو به نام آخوندزاده حساب کرده.
پ.ن: ظهر بعد از خریدن کتاب و دیدن یک دوست خوبم سرمست داشتم بر می گشتم خونه که توی خیابون صبا نزدیک بیمارستان مدائن دیدم 206 دستشو روی بوق گذاشته و داره می آد جلوی بیمارستان که رسید نگه داشت و یک زن میان سال هراسان از ماشین آمد بیرون و رو به کسانی که اونجا ایستاده بودند نگاه کرد و فریاد زد دخترم دخترمو نجات بدید........بچه ام از دستم رفت... یکی کمکم کنه. » توی صداش پر التماس بود. همزمان با اون دوتا مرد جوان از توی ماشین زیر بغل یک دختر بیست و سه چهار ساله رو گرفته بودند. یک لحظه صورت دختر رو دیدم رنگ نداشت روی پاهایش نبود می کشیدندش چشمانش باز نبود اما بسته هم نبود... و انگار نفس نمی کشید... صدای ضجه های زن که حتی از داخل بیمارستان شنیده می شد هنوز توی گوشمه. وقتی خونه آدم کنار یک بیمارستان باشه به جیغ ها و ناله های گاه به گاه و حتی نیمه شب و صدای آمبولانس و دیدن بیمارهایی که با سرعت می برن، دست و پا شکسته و شکم های بالا آمده زنهای حامله در حال زایمان و نوزادایی که توی بغل از بیمارستان می آرن بیرون و... عادت می کنی. اما این یکی فرق داشت هنوز داره توی سرم می پیچه خیلی دلم می خواست بدونم چه اتفاقی برای دختر جوون که روسری هم به سر نداشت افتاده و چی بر سرت آمده. اما.........

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:29 AM

|

Wednesday, September 09, 2009

عزيز

مثل هميشه؛ قديم‌ها كه مي‌رفتم خونه‌آشون منتظرم بيان و خودشون در روم باز كنن. آخه مي‌دونيد عادتشونه از قديم از همون موقعيه كه بچه بودم يادمه خودشون مي‌آمدند در را باز مي‌كردند. اون موقع كه آيفون نبود كه توي اون حياط بزرگ درندشت مي‌امدند و در را باز مي‌كردند و حالا كه توي اين آپارتمان زندگي مي‌كنن آيفون رو بر مي‌دارن و مي‌گن بفرماييد. حالا ديگه اين آيفون تصويري‌ها كارشونو راحت كرده مي بينن كيه. اما امروز خودشو نگفتن كيه. صداي جوان دختركي شاد و سرزنده است كه مي‌گويد خوش آمديد.
روي صندلي خودشان نشستند كنار آن ميز آرايش قديمي با آن آيينه كدرش. آيينه‌اي كه شصت هفتاد سالي است كه خانواده مانده است و مانند چشمان خودشان گردي از سال‌هاي سال گرفته‌اند. سلامي مي‌كنم اما ساكت هستند حرفي نمي زنند. مي روم پيششان و دستشان را مي‌گيرم و مي‌گويم: "حال و احوالتان خوب است." نگاهم مي‌كند. با همان نگاه گرد گرفته و خسته. حس غريبي مي‌گويد مرا نشناخته است. مي‌گويم:« نمي‌دانيد چقدر دلم براتون تنگ شده.» دستشان را از دستم بيرون مي‌آورند و رويشان را آن طرف‌تر مي‌كنند و به دخترشان مي‌گويند:« اين غريبه كيه؟» نرمي صداشان هنوز آشناست. دخترشان مي‌گويد:« مادر نشناختيد. نوه برادرتان...» به صورتم نگاه مي‌كنند و مي‌خندندد. انگار بعد از مدت‌ها ميخندنند به همه صورت. مي‌گويند:« برادرزاده من كي بزرگ شد و بچه دار شد كه دختري به اين بزرگي داشته باشد؟ اشتباه مي‌كنيد.»
بعد به چشمانم خيره مي‌شوند و مي‌گويند:« اي بابا مگه حواس براي آدم مي‌ماند اين كه مريم خانم است كه آمده اين جا. خانم برادرم...» من را با مادربزرگم كه پنج سالي است كه فوت كردند اشتباه گرفتند. مي‌خواهم بگويم:« عمه خانم اشتباه كرديد.» اما سكوت مي‌كنم. مي‌گويد:« ديدن مادرم رفتي؟ سراغتو مي‌گرفت. مي‌گفت اين عروس بي‌معرفت شده. برو ديدن مادر.» مي‌گويم:« چشم حال شما خوب است.» مي‌گويد:« اره خوبم. راستي چقدر عوض شدي؟» مي‌پرسم:« چه خبرا؟» آهي مي‌كشند و باز با آن نگاه خاكستري ماتشان نگاه مي كنند و مي‌گويند:« چي بگ. شما كه غريبه نيستيد چند روزيه كه از آقام و مادرم خبر ندارم. اين آقاش هم نمي‌آن خونه. به نظرم زير سرشون بلند شده. » مثل هميشه دسشتان را جلوي دهانشان مي‌گيرند و مي‌خندند و در گوشم مي‌گويند:« ديروز .... نه خدايا توبه ... پريروز كه اومدم از خواب بيدار شدم همين جا ديدم يك پيرزني خيره شده به من. آمدم بهش بگم اين جا چه مي‌كني يك دفعه ديدم غيبش زد. نمي‌دونم كجا رفت قايم شد.» دلم مي‌گيرد. ياد يكي از داستان‌هاي يك روز قشنگ باراني اشميت مي‌افتم. بعد يك دفعه بلند مي‌شوند و مي‌گويند:« بايد بروم.» دخترش مي‌گويد:« كجا عزيز؟ » مي‌گويند:« اي خواهر جان مكتب‌خانه بايد بروم مكتب‌خانه همه منتظرم هستند. بايد بروم. اين ارمك توسي من كجاست؟»و به داخل اتاق مي‌رود. بين بغضم حرفي براي گفتن ندارم. مي‌روم به گذشته‌هاي دور به وقتي دختر بچه‌اي كوچك بودم همه عشقم بازي كردن در حياط و بزرگ خانه عزيز بود. به اين كه آن روزها همه صفاي مشهد آمدن همان خانه 2000 متري خيابان احمد آباد با آن استخر آبي رنگ و درختانش بود. به اين كه چقدر خاطره دارم از اين پيره‌زن. به او نگاه مي‌كنم عروسكي پارچه‌اي را در دست دارد مي‌‌آيد به طرفم و به انگشت نشانم مي‌دهند ببين اون خانمه دوباره آمد و من در ميان پرده‌اي لرزان به آيينه غبار گرفته عقدش با آن دو لاله قديمي نگاه مي‌كنم. عزيز همه خاطرات امروزه‌اشان را به ما دادند و به گذشته‌ها رفتند . ..
پ.ن: عزيز عمه پدرم بود.حاج عمه بابام. به نوعي سال‌هاي سال بزرگ فاميلمان. بزرگي كه سال‌ها بود همه خاطرات امروزش را شيفت و ديليت كرده بود و در گذشته ها زندگي مي‌كرد.درسته عمه بابام بود اما بخشي از خاطرات دوران كودكي و نوجواني من با خونه ي بزرگ و در ندشتشون توي خيابون احمد آباد مشهد گره خورده. او خونه بزرگ با اون مهمونخونه پر از عتيقه اشون. عاشق غذا و ميوه خوردن در آن پيش دستي هاي بلور بارفتن سبز بودم كه منو مي برد تا دوره قاجاريه. به اوايل دوره پهلوي. خانه بزرگي كه چند سال پيش جاشو داد به يك آپارتمان 100 متري دو خوابه مشرف به ورزشگاه سعدآباد مشهد كه به قول عزيز جاي نفس كشيدن هم نداشت و عتيقه هايي كه به جز ميز آرايش سر عقد عمه و لاله هاش و عكس شوهر عزيز كه آدم رو به ياد دكتر مصدق مي‌انداخت رفت توي ويترين خونه عروس ها و دخترا و نوه ها و باقي مانده اش توي يك ويترين. دو سال پيش كه ديدمش منو با مادربزرگم اشتباه گرفت. به بابام گفت داداش خواهرزاده ام را هم به جاي بابام گرفت. همه حال رو فراموش كرده بود و توي گذشته زندگي مي‌كرد. فقط تكه كلامش شما كه شماييد... اين داستان شما كه شماييد همين پيش پاي شما اومدم را درباره عزيز نوشتم. آخرين باري كه ديدمش عيد امسال بود. مثل هر عيدي اولين جايي كه رفتيم خونه‌ي عزيز بود. روشو كيپ كرده بود و هيچي نگفت... نگاه خاكستريش آخرين چيزي كه يادمه. ديروز عزيز مرد. خيلي آروم مرد. ساعت 12 بود كه خواهرم خبر داد كه مرده. مرد و مثل مادربزرگم، مثل آقاجونم بخشي از وجود من را برد. از ديشب اون نگاه خاكستريش تنها چيزيه كه به يادم مونده.....
پس.پ.ن: عزيزم براي اين كه با تموم وجود براي تو باشم كاش مي‌شد مي‌تونستم مثل عزيز بخشي از خاطرات را شيفت و ديليت كنيم.
پس پس. پ: امروز همه نوشته هام درباره فراموشيه. اين خطاب به يك دوست مي‌نويسم. يك دوستي كه ظاهرا دوستشو فراموش كرده. دوستي كه هيچ خبري از خودش نمي‌ده. من راه دور رو توي دهكده جهاني قبول ندارم دوستم و ازت مي‌پرسم چرا گاهي وقت ها يادمون مي ره كه دوستاني داشتيم كه دوستشون داريم؟ كاش جواب اين يكي رو بهم بدي.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 6:08 PM

|

آل احمد و فراموشي ما


چهل سال از رفتن جلال گذشت. جلال آل احمد. اين نوشته من درباره جلال آل احمده و خاطره ديروز كه با سحر رفته بوديم سر قبر جلال و البته ري گردي كه درباره اش خواهم نوشت.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 6:05 PM

|

Tuesday, September 01, 2009

شوق خوندن نایاب‌ها

برخلاف خیلی از جاهای تهران خیلی تغییر زیادی نکرده بودند. کتاب‌فروشی های دست دوم و نایاب فروش‌های انقلاب رو منظورمه. جایی که سال‌هایی نه چندان دور و نه چندان نزدیک پاتوق همیشگی‌ام بود و یک اتفاق خوب مسیرم را امروز به اونجا کشوند. راستش صبح به خاطر قراری که با یک دوست داشتم راهم به خیابان کارگر رسید و بعد از مدت‌ها یک دفعه چشمم افتاد به پاساژ کوچکی که کمی پایین‌تر از خیابان ادوارد براون رو به روی بانک ملی است. هر کی یک بار هم گذارش به خیابان کارگر شمالی افتاده باشه می‌دونه کجا رو می‌گم. یک پاساژ پر از کتاب‌های نایاب و یافت نشدنی. راستش نمی‌دونم این نوستالژیای عجیب و غریب بود یا هر چیز دیگه اما هر چی بود حتی قرارم هم مانع نشد که مثل روزهای قدیم پام رو نذارم توی این پاساژ و یک چرخی توی سه طبقه اش نزنم و نرم توی خاطره اون سال‌هایی که هر هفته شایدم هر روز کارم گشتن دنبال کتاب‌های یافت نشدنی توی این پاساژ و بقیه دست دوم فروش‌های انقلاب بود. خوب از یک طرف خوندن رشته تاریخ اون توی دوره ای که نصف منابع سال‌های سال بود تجدید چاپ نشده و از طرف دیگه کرم کتاب بودن کافی بود که آدرس همه کتابفروشی های دست اول فروشی و دست دوم فروشی و دست سوم فروشی را بلد باشم. پاساژه هیچ فرق خاصی نکرده بود. اون نمایشنامه فروشی نایابه که بیشتر کتاب‌های بیضایی رو برام پیدا کرد مثل همون روزها بسته بود. انقدر تغییر نکرده بود که حتی آدم هاش. فقط یکی از بزرگترین مغازه های طبقه دوم که قبلا خیلی بزرگ بود و بیشتر سالنامه‌های ادبی داشت دو تا شده بود و یکی از فروشنده‌هاش توی یکی اش نشسته بود. کتاباش بیشتر ادبیات نمایشی بود. عکس بیضایی هم که قبلا عقب مغازه بود حالا توی این مغازه بالای سر فروشنده نصب شده بود. چند وقتی بود که دنبال شهباز و جغدان اسماعیل فصیح بودم. توی مغازه چهارم پیداش کردم. مثل اون روزها اسم خیلی کتاب‌ها توی ذهنم بود که بگم اما اسم کتابی رو گفتم که همون سال ها هم نتونستم پیداش کنم: آیینه های رو به رو. توی یکی از مغازه‌ها که پرسیدم آیینه های رو به رو رو می خوام فروشنده خندید و گفت هنوز پیداش نکردی؟ شناخته بود منو. یکی از اون مغازه هایی بود که خیلی از کتاب‌هایی نایابی کتابخونه ام رو برام پیدا کرده بود مثل پارتیان مالکوم کالج، تاریخ سی ساله بیژن جزنی، دل کور و زمستان 62 فصیح و ... همون موقع هم خیلی گشت تا آیینه‌های رو به رو پیدا کنیم. یک دفعه همون مغازه همیشه بسته که زندگی مطبوعاتی اقای اسراری و نمایش در ایران را برام پیدا کرد یک نسخه آیینه های رو به رو آورد اما خیلی گرون می‌داد در توان یک دانشجوی فوق لیسانس تاریخ نبود. بیخیالش شدم و رفتم کتابخونه کانون به قصد کشت سه بار پشت سر هم خوندمش. حالا هم توی کتابخونه‌ام توی ردیف کتاب‌های بیضایی تنها کتابیه که از استاد ندارم. آقای فروشنده گفت: حالا بهتر پیدا می‌شه. اما بعضی‌ها قیمت بالایی می‌گویند. اما بیشتر از چهار پنج تومن قیمتش نیست. گفت یک دونه داشته چند روز پیش فروخته. اما بهم قول داد بازم بیاره. گفت هفته‌ دیگه یک سر بزنم.

از پاساژه که اومدم بیرون زیر بغلم شهباز و جغدان بود. حس کردم دوباره برگشتم به روزهای گذشته به شوق و حس خوب خوندن کتاب‌هایی که به سختی پیداشون کردم...

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:42 AM

|