کوپه شماره ٧
Wednesday, August 31, 2005
ماهي سياهه
بچه كه بودم شايد سه چهار ساله يادمه يك روز مامانم يك كتاب قديمي را از خونه مادربزرگم آورد. كتاب صورتي بود و روي جلدش تصوير يك ماهي سياه كوچك بود. آن روزها هنوز نميتوانستم بخوانم و بنويسم . از نوشتههاي ريز و سياه آن كتاب هم سر در نميآوردم يادم هست مامانم همان روز آن كتاب را براي من و خواهر بزرگترم خواند. قصه ماهي سياه كوچولويي بود كه به قصد رسيدن به آخر جويبار و دريا مادرشو و رود كوچيكشونو رو ترك كرد و آخرش سر از منقار مرغ ماهيخوار در آورد. ماهي سياه كوچولويي كه دنيا خودش براش كوچيك بود و براي بهتر شدن دنياش سر از ناكجا آباد در آورد. آن روزها درك اين داستان برايم چقدر سخت بود. اما هيچ وقت از مامانم نپرسيدم چرا از خواندن ماهي سياه كوچولو گريه كرد. فكر ميكردم حتما يك چيزي تو اين قصه بود كه تو هرباري شنيدمش مامانم برام نخوند. اما ازش سئوال كردم كه چرا كتابو ميون بقيه كتابها نميگذاره. هرچند هيچ وقت جواب اين سئوال را نگرفتم. اون روزها روزهاي شلوغي بود. مردم تو خيابون بودند و شعار ميدادن. همه خاطرات اون روزهاي من پر بود از خاطره شعارها و ماهي سياه كوچولو. دوباره يادمه كلاس اول كه رفتم وقتي تونستم اولين باري كه كتاب به دستم گرفتم و ميون همه كتابهام ماهي سياه كوچولو را به دست گرفتم و با اون سواد كم سو و كم رنگم شروع به خوندن كردم تا بفهمم مامانم چرا براي خوندن اون گريه ميكرد. اما بازهم نفهميدم كه چرا مامانم گريه مي كنه اما از گم شدن ماهي سياه كوچولو بازم دلم گرفت و براي اين قسمتش بغض كردم:« بچه ها و نوه ها گفتند:« مادربزرگ! نگفتي آن ماهي ريزه چطور شد.»
ماهي پير گفت:« آن هم بماند براي فردا شب. حالا وقت خواب ست ، شب به خير!»
يازده هزار و نهصد و نود و نه ماهي کوچولو«شب به خير» گفتند و رفتند خوابيدند. مادربزرگ هم خوابش برد ، اما ماهي سرخ کوچولوئي هر چقدر کرد ، خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دريا بود ....... » با خودم مي گفتم حتما اون ماهي قرمزه فردا صبح از خواب بلند ميشه و مي ره دنبال ماهي سياه كوچولو. من با ماهي سياه كوچولو بزرگ شدم و بعدها فهميدم كه اين داستان اگرچه براي بچهها نوشته شده اما براي بزرگترها نوشته شده بعدها فهميدم كه آن كتاب صورتي ممنوعه بوده و بعدها با آدمي آشنا شدم كه اين قصه را خلق كرده بود صمد بهرنگي
براي اولين بار با مفهوم مرگ تو اون قصه آشنا شدم همون جايي كه ماهي سياهه ميگفت:« مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم – که مي شوم – مهم نيست ، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ...»
بعدها فهميدم مرگ خيلي آسون به سراغ عمو صمد رفت و اونو در خودش گم كرد. امروز سالگرد مرگ عمو صمد بهرنگيه مردي كه مثل ماهي سياه كوچولو در ارس گم شد. نمي دونم چرا دلم ميخواد دوباره ماهي سياه كوچولوم رو از كتابخونه ام بردارم و دوباره بشينم از اول تا آخرش بخونم. باز براي گم شدن ماهي سياه كوچولو گريه كنم. امروز ميدونم كه چرا مامانم اون كتاب صورتي كوچولو رو به من داده حالا خاطرات گم شده هر دوي ما همون ماهي سياه كوچولوه و حتما خاطره فرداي دختر كوچولويي كه شايد روزي به دنيا بيارمش. مطمئنم اگر يك روزي بچه دار بشم حتما براش ماهي سياه را براش ميخونم.
Tuesday, August 30, 2005
چرا نمي نويسم؟
از روزي كه اين وبلاگ را راه انداختم همش دلم ميخواسته خيلي حرفهاموبنويسم حرفهايي براي يك مخاطبي كه هيچ وقت اين حرفها رو نمي خونه حرفهايي براي كسي كه سالهاست براش مينويسم و اون اين رو نميشناسم. كسي كه بهم نزديكه اما ازم دوره. اما چند وقتيه كه نمي تونم بنويسم ميخوام اما نمي شه شايدم قصد واقعي نكردم براي نوشتن نميدونم اما فكر مي كنم اين بار يك تصمييم درست بگيرم كه بنويسم. اين بار قصد كردم همه اين حرفها رو كه الان شبيه غرغره بنويسم تا بببينم چي مي شه .