کوپه شماره ٧

Friday, November 27, 2009

پل پیروزی



کسی باور بکند یا نکند 6 تا 9 آذر شصت و شش سال پیش قلب امروزی تهران و به خصوص خياباني كه خيابان علاء الدوله «فردوسي» را به خيابان دروازه يوسف آباد «حافظ» متصل مي كرد و امروز به نام خیابان نوفل‌لوشاتو می‌شناسیم كانون توجه مردم نگران دنيا شده بود. منظور خياباني است كه هنوز در ابتداي آن باغ سفارت انگلستان و سفارت كبراي بريتانياي كبير و در انتهايش باغ و پارك سفارت اتحاد جماهير شوروي (روسيه كنوني) قرار دارد. درست 66 سال پیش در روزهایی مثل امروز یعنی 6 تا آذر 1322 شمسی برابر با روزهای آخر نوامبر 1943سران سه كشور متفق برای برداشتن گام مهمی در جنگ دوم جهانی برای نخستین بار در «تهران» يكديگر را ملاقات كردند. شاید آن روزها کسی باور نمی‌کرد که دیدار ژوزف استالين رهبر اتحاد جماهير شوروي، وينستون چرچيل نخست وزير بريتانياي كبير و فرانكلين دلانوا روزولت رييس جمهور، ايالات متحده آمريكا در پایتخت ایران قرار است سرنوشت جنگ جهانی دوم و متحدان هیتلر و در یک جمله جهان را تغییر دهد و نام شهرمان را به عنوان پل پیروزی تغییر دهد. هیچ می‌دونستید تهران در تاریخ شصت سال گذشته به نام « پل پیروزی» نام گرفته است؟

جنگ جهاني دوم در پنجمين سال خود به مراحل حساسي رسيده بود. همه معادلاتي كه در سال هاي ابتداي آن وجود داشت، در حال بهم ريختن بود. جهان هر روز بيشتر به پاره پاره شدن نزديك مي شد. مشخص نبود، دامنه هاي اين نزاع عالم گير كه در همان زمان يك سرش، اروپا و سر ديگر آن قلب آفريقا را درنورديده بود و از مرز آبي بريتانيا آلمان در درياي مانش تا مرز آبي ژاپن و آمريكا در اقيانوس رسيده بود، به كجا مي رسد و كي به پايان خواهد رسيد.

تقسيم بندي ها و اتحاد هاي قديمي كمرنگ شده بود و به نظر مي آمد در جبهه ديپلماسي ائتلاف هاي جديدي براي مقابله با دشمن مشترك يعني آلمان نازي و هيتلر به وجود آمده است. بعد از سقوط پاريس در 1940، انگلستان متوجه شد براي نبرد در برابر آلمان در اروپا تنها مانده است و نيازمند يك كمك قدرتمند و همه جانبه تسليحاتي ديپلماتيك بود. بنابراين متوجه ايالات متحده شد كه تا آن روز با وجود آن كه از قدرت تسليحاتي خوبي برخوردار بود به علت دوري از معركه جنگ وارد‌ آن نشده بود. روزولت رييس جمهوري آمريكا كه در ابتداي جنگ اعلام بي طرفي كرده بود، بايد متقاعد مي شد كه وارد جنگ شود. در مذاكراتي كه بين لندن و واشنگتن انجام شد، مساله خطر از دست رفتن آزادي و دموكراسي با قدرت گرفتن نازيسم مطرح شد. بدين ترتيب آمريكايي ها در سال 1942 با 12 ميليون سرباز از چند جبهه وارد جنگ با متحدين شدند. ورودی که روند جنگ را به شکل چشمگیری تغییر داد. اما هنوز برای پیروزی بر آلمان نازی یک سر مثلث نیز باید وارد جنگ می‌شد. این ضلع هیچ کشوری نبود جز اتحاد جماهیر شوروی که اختلافات ایدئولوژیکی که با این دو کشور داشت کمترین مشکلی بود که برای نشستن سر میز مذاکره بود.

با تهدید شوروی توسط آلمان استالین به این نتیجه رسید که با دشمنان قدیم بهتر از دشمن جدید می‌تواند به توافق برسد. به همین دلیل بعد از نطق تاریخی چرچیل که حمله به آلمان به شوروی را تهدیدی علیه انگلستان و ایالات متحده دانست، شوروی نیز به دو کشور پیوست. اما براي بيشتر شدن همكاري ميان اين سه كشور احتياج به مكان و مرزهاي مشتركي بود كه بتوانند تسليحات نظامي را جا به جا كنند. اين مرز مشترك با حمله به ايران در اوت 1941 (شهريور 20) و نقض بي طرفي ايران فراهم آمد و همكاري اين سه قدرت با يكديگر آغاز شد.

از مدت ها پيش از نوامبر 1943 مكالمه ها و مكاتبه هاي بسياري ميان اين سه رهبر براي مكان و زمان ملاقات با يكديگر انجام شده بود. پس از اين تماس ها بود كه قرار شد زمان برگزاري نشست مشترك پاييز 1943 باشد. اما چرا تهران براي انجام اين نشست در نظر گرفته شد؟

والنتین برژكف از مشاوران استالين كه در كنفرانس تهران سمت مترجم رهبر شوروي را بر عهده داشت در خاطراتش مي نويسد: «همه چيز آماده چنين ملاقاتي بود. مشكل اساسي مكان انجام ملاقات بود. استالين ترجيح مي داد اين كنفرانس در محلي نزديك به شوروي باشد. دليلش اين بود كه جنگ بين شوروي و آلمان به او _ كه در مقام فرماندهي عالي انجام وظيفه مي كرد _ اجازه نمي داد كه زياد از مسكو دور باشد. روزولت نيز اما به قانون اساسي آمريكا استناد مي كرد. اين قانون به رياست جمهور آمريكا اجازه نداده است مدتي طولاني از واشنگتن دور بماند.»فقط برای چرچيل تفاوتي نداشت، مكان مذاكرات كجا باشد.

ايران در آن زمان در اشغال متفقين بود و در ميانه جبهه جنگ قرار داشت. متفقين از شهريور بيست، نيروها و تسليحات بسياري در ايران وارد كرده بودند و نفوذ بسياري در ايران داشتند بنابراين مي توانستند به راحتي امنيت كنفرانس را در تهران برقرار كنند.

كنفرانس تهران صبح روز 27 نوامبر 1943 مطابق با ششم آذر 1323 در سفارت روسيه آغاز شد. این که با توجه قرار داشتن دو سفارت انگلستان و روسیه در یک خیابان چرا سفارت شوروی به دلیل امنیتی خاص شوروری ها برای استالین و نزدیکی آن با محل اقامت روزولت که شرایط جسمی ویژه‌ای داشت انتخاب شد. سران سه كشور چند روز پيش از 27 نوامبر وارد ايران شده بودند. اين كنفرانس چهار روز به درازا كشيد و در اين چهار روز درباره سرنوشت جنگ جبهه دوم اروپا، ورود تركيه به جنگ، لهستان و مرزهاي آن، وضعيت جنايتكاران جنگي پس از جنگ، طرح تقسيم آلمان و وضعيت خروج نيروهاي متفق از ايران بحث و گفت و گو شد.

این دیدار تاریخی مسیر جنگ دوم بین‌الملل را تغییر داد و شکست هیتلر را در تهران رقم خورد. شاه جوان ایران به مناسبت حضور این سه در تهران نام سه خیابان را به نام سران سه کشور نامگذاری کرد. سهم چرچیل هم خیابانی شد که در فاصله دو سفارت انگلیس و شوروی قرار داشت. یک نکته جالب دیگر این رویداد تاریخی همزمانی حضور برگزاری این کنفرانس با سالروز تولد چرچیل بود. برای همین کیکی به قنادی نوشین که هنوز هم در خیابان استانبول سر لاله‌زار قرار دارد سفارش داده شد و كه در مراسمي با حضور حدود سي نفر در سفارت انگلستان روزولت واستالين در اين جشن شركت كردند و در سر ميز شام نطقهايي ايراد شد و هدايايي از طرف دولت‌هاي سه گانه به چرچيل اهدا شد. در اين مهماني، محمدرضا شاه نيز، يك تخته قالي خراساني نفيس، به چرچيل هديه كرد.

پ.ن: دیدن گیلانه حتی بعد از ده بار هم بغض و اشک به همراه دارد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:06 PM

|

Wednesday, November 25, 2009

خانه صدام


من خائنين را مي شناسم قبل از اينكه خودشان بدانند. (صدام حسين)

این نخستین جمله‌ای است که پیش از آغاز بخش اصلی مجموعه « خانه صدام» روی صفحه مانیتور نقش می‌گیرد و ببینده را به یک مهمانی خانوادگی می‌برد. البته این نخستین سکانس‌های این فیلم نیست چرا که لحظاتی قبل با نشان دادن پيام جرج بوش در جنگ عراق سال 2003 آغاز شده و خانواده هراسانی را نشان می‌دهد که قرار است خانه‌اشان را ترک کنند.

خانه صدام را به دلیل ساخت خوب و البته روایت بدون عرض تاریخی دوست داشت. البته فیلم تا آن جایی که توانسته بود در روایت زندگی صدام حسین تکریتی رئیس جمهور سابق عراق و البته یکی چهره‌های دیکتاتوری که در سی و چند سال اخیر ظاهر شدند بیطرف مانده بود و در بعضی از لحظات هم به دلیل ساختار تاریخی خود و این که به دست کشور غالب ( فیلم محصول بی بی سی است موفق نبود. با این همه تقریبا می‌شود در میان مجموعه‌ها و فیلم‌هایی که براساس زندگی زندگی یک چهره تاریخ‌ساز ساخته شده است قابل استناد دانست. سریال به زندگی خصوصی و سیاسی صدام حسین می پردازد و راوی ۳۰ سال گذشته زندگی مردم عراق و البته بخشی از تاریخ کشور خودمان است. بخصوص در قسمت اول فیلم که با جریان روی کار آمدن صدام به جای حسن البکر و قصد صدام به جنگ با ایران پرداخته می‌شود.

صدام در سال 1979 درست بعد از پیروزی انقلاب ایران با این تحلیل که حکومت جدید ایران تهدید جدی نسبت به کشور پر تنش و کودتا خیز عراق است تدارک حمله به ایران را آغاز می‌کند. او ابتدا با حرکتی نرم کودتایی بی‌خونریزی انجام می‌دهد و دست به تصفیه سازمانی خونینی می‌زند. او حتی نزدیکترین دوستش حمدانی را می‌کشد که نشان دهد که مرد قوی حتی به دوست خود هم رحم نمی‌کند. او تابع هیچ قانونی نیست چرا که معتقد است: قانون هر چيزي است كه من بر روي يك تكه كاغذ مي‌نويسم.

بعد جریان بمب گذاري‌هايي در عراق صورت مي‌گيرد كه اسناد طارق عزيز كه آن موقع وزير كشور بوده نشان مي دهد كه اين كار به دست گروه محمد باقر صدر انجام شده و به تحریک ایران است و همین عاملی برای حمله به ایران و بعد جریان با خاک یکسان کردن روستایی شیعیه نشین است که تنها جرمی بود که رئیس جمهور سابق عراق به دلیل آن اعدام می‌شود. نقش صدام را در این فیلم ایگل نور بازی می‌کند. بازیگر اسرائیلی که حضورش در فیلم مونیخ یکی از مشهورترین بازی‌هایش بود. در کنار صدام در این بخش با خانواده او آشنا می‌شویم. ساجده همسر نخست و اصلی صدام که نقش او را شهره آغداشلو بازیگر سرشناس ایرانی بازی کرده است و اگر چه حضور پررنگی از او دیده نمی‌شود اما اثری قدرتمند در پیشبرد فیلم دارد. آغداشلو آن چنان در نقش بانوی اول عراق ظاهر می‌شود که بازی دیگر بازیگران را نیز تحت تاثیر خود قرار می‌دهد. بازی که جایزه امی 2009 را برای او به ارمغان داشت. در کنار این‌ها در قسمت نخست حضور مادر صدام را داریم. مادری در شکل‌گیری شخصیت مردی که 30 سال تاریخ عراق و منطقه خاورمیانه را به خود معطوف کرد تاثیر زیادی داشته است. مادري مستبد که تا مرگش نفوذ زیادی بر زندگی فرزندی داشت که گفته می‌شود فرزند نامشروعی بوده است. در کنار این دو شخصیت حسین المجید داماد بزرگ صدام قرار گرفته است که در نیمی از فیلم نزدیکترین یار صدام است. در سومین بخش فیلم و بعد از جنگ خلیج فارس و تحریم عراق به دلیل مشکلاتی که با عدی فرزند بزرگ صدام پیدا می‌کند به اردن می‌گریزد و بخشی از اطلاعات محرمانه عراق را به فروش می‌رساند. صدام او و برادرش که داماد دیگر او بود را با وعده بخشش به عراق باز می‌گرداند و در بدو ورود اعدام می‌کند. چرا که صدام معتقد بوده است دست انقلاب مي‌تواند به دشمنانش در هر جا كه پيدا شوند برسد. همچنین دو پسر صدام عدی و قصی هستند که دو روی سکه شخصیت پدر بودند. چهره عیاش سنگدل و بی‌رحم عدی صدام در کنار چهره سیاس و مصلحت اندیش قصی در این فیلم به خوبی به نمایش در آمده است.شباهت فلیپ اردیتی بازیگر ایتالیایی نقش قصی به خود او نکته جالب فیلم است.

اما به نظرم مهمترین بخش زندگی صدام در قسمت چهارم فیلم است که به نمایش گذاشته می‌شود. صدامی که بعد از جنگ خلیج فارس با آن که خود را فاتح جنگ با ایران و کویت می‌داند دست از کشورگشایی برداشته و کمتر برای همسایگان خود خط نشان می‌کشد. در روزهایی که کودکان عراقی از بی‌دارویی می‌میرند او سرش را به پیروزی‌هایی که داشته و حمایت مردمی که از ترس عکسش را به در و دیوار خانه‌ها و شهرشان می‌زنند و به دنبال ماشین او می‌افتند مشغول می‌کند و مي رود شجره نامه خود را در مي آورد و مدعي مي‌شود كه با خاندان پيامبر نسبت دارد. شروع به كتابت قرآن با خون خود مي‌كند. این همه این ها مانعی برای حمله آمریکا و متحدانش به عراق نیست. خانواده دیکتاتور عراق از هم پاشیده هر کدام به سمتی می‌گریزند. خود او در روستایی پنهانی زندگی می‌کند و از همان جا برای مردمی که در مرگ پسرانش جشن و پایکوبی می‌کنند پیام استقامت می‌فرستند و خود را رهبر عراق می‌داند. در نهایت هم بعد از دستگیری به دار آویخته می‌شود بی آن که به یاد کسی مانده باشد که روزی گفته بود:«اگر من بميرم , شما يك انگشت به جا مانده ازمن پيدا نخواهيد كرد و شما همه با من خواهيد مرد.»

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:45 PM

|

Monday, November 23, 2009

مسافر غریب قطعه 85 پرلاشز


شنيده بودم در ميانه بازار تبريز، قهوه خانه اي است كه مردي در آن جا مي رفت و مي نشست و سيگار مي كشيد و مي نوشت. یادم هست که سال 82 برای اولین بار در دوران عقل رسی به تبریز رفتم یک عصر روز پنج شنبه بود( درست یادم هست عصر روز پنج شنبه ای بیست و چهارم پنجم آذر و همان حوالی بود چون قبلش برای فاتحه خوانی سری به قبر غریق ارس صمد بهرنگی عریز در گورستان قدیمی تبریز رفته بودیم)سر از بازار و اون قهوه خانه در آوردم. قهوه خانه اي بالاي پله هاي تنگ و نامطمئن يكي از دهليزهاي بازار تبريز، مه گرفته از دود قليان و سيگار که موسيقي موزون به هم خوردن استكان نعلبكي ها و قل قل سماور و قليان ها و مرداني كه به زبان آذري با صداي بلند با هم گپ مي زدند در قدم های بیصدای من و همراهم به سکوتی کوتاه اما سردتر از عصر آذری تبریز تبدیل شد. سکوتی با نگاه بیشتر متعجب و کمی خشمگین بعضی از قهوه‌خانه‌نشین ها همراه شد و شاگرد قهوه‌خانه‌ای که به اشاره فکر کنم قهوه‌چی که سیبل‌هایش من را به یاد باقرخان می‌انداخت را به سمت ما کشاند. شاگرد قهوه‌خانه ترکی می‌گفت و ما هر دو فارس بودیم اما لابه‌لای حرف‌هایش فهمیدیم که ورود من به آن محیط مردانه درست نبود. اما لابه‌لای صحبت‌هایش نامی از دهانم پرید. یک بار دیدم برقی به چشمان شاگرد قهوه‌خانه جست و با دست اشاره به گوشه‌ای از قهوه‌خانه انداخت و به فارسی با لهجه ترکی شیرینی گفت: همه را او به این جا می‌کشاند. آقام می‌گفت آن جا می‌نشست. .. بقیه حرف‌های او را یادم نیست چون خیلی زود آن‌جا را ترک کردیم. اما در آن لحظه فکر کردم او آن جا نشسته غلامحسین ساعدی را می‌گویم با آن عینک سیاه رنگ و دارد چشم در برابر چشم را می‌نویسد... نمایشنامه نویس و نویسنده‌ای که برای من نه بخشی از نوجوانی‌هایم بود. در یک لحظه همه از جلوی چشمم گذشت. از اولین دیدن فیلم گاو و مش حسن گرفته تا عزاداران بیل و بعد چشم در برابر چشم و همهمه‌های بی‌نام نشان... خاطره نشستن در سایه درختان آن آلاچیق شیب‌دار دانشگاه شهید بهشتی در ساعتی که کلاسی نبود و خواندن کتاب‌های قدیمی و چاپ قبل از انقلاب ساعدی تا کلاس‌های نمایشنامه‌نویسی و ...

بعد از آن حدوده شش هفت باری رفتم تبریز اما دیگر آن قهوه‌خانه و خلوت دنج ساعدی را پیدا نکردم. نمی‌دانم شاید آن جا هم مثل کافه فیروز جلال خاطره‌ای شده است. با این همه ساعدی برای من هنوز نمایشنامه نویسی است که آثارش را دوست دارم. امروز 2 آذر است سالمرگ او ست که جز آثار جاودانه اش، تنها يك سنگ گور غريب در قلعه 85 پرلاشز پاريس، چند قدم آن طرف تر از صادق هدايت، از او به جا مانده است. كه به روي آن نوشته شده. «غلام حسين ساعدي (1985_1935)»

امروز سالمرگ ساعدی است. فکر کنم بیست و چهارمین سالمرگ ساعدیه. بدم نیومد این روز رو که روز خوبی هم بود بعد از حدود سه هفته بد و دلتنگ یادش نکنم با این بخش تاتار خندان.

چقدر خنگ بودم كه علت ترديد و دو دلي اورا هيچوقت نمي توانستم حدس بزنم، و آن شب كه چند ساعتي در اتاقش تنها ماندم، بي دليل طرف گنجه اش رفتم... چه دلهره اي داشتم، اگر يك دفعه در را باز مي كرد و مي آمد تو چه كار مي كردم ؟اما بعد، نيم ساعت بعد، يكساعت بعد، ديگر همه چيز را مي دانستم، همه ي نامه ها را خوانده بودم، پس اينطوري بوده، پاي كس ديگري در ميان بوده كه از راه خيلي دور، و از سال هاي دور، اورا مي خواسته. عكسش را هم ديدم با همان امضايي كه زير هر نامه گذاشته بود. آتش گرفتم و كله ام از شدت كلافگي داغ شد...تا كه روزي گفت: " دارم جمع و جور مي شوم و يكي دو هفته ي ديگر مي روم خارج."...بعد مي خوارگي من شروع شد. شب وروز در تمام مدت، هرچه ساعت حركتش نزديك مي شد، خراب تر مي شدم... هميشه چشم به در داشتم اما از نامه خبري نبود. ديگر تمام شده بود. فقط داغش مانده بود و يك خلأ و بيهودگي بي ثمر كه به جايي نمي رسيد، ولگردي، عرق خوري و كلافگي،در شلوغي، در تنهايي، در شهر، در بيرون شهر، تنها درجمع دوستان آرام بودم. آن هم با يك مشت از اين قرص هاي مرده شور برده."

کلی مطلب خوب درباره ساعدی

پ.ن: فیلم‌نوشت ها ادامه دارد مثل فیلم دیدن هام...

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:38 AM

|

Saturday, November 21, 2009

ثريا همسر دوم شاه


پيش نوشت: گاهي وقت‌ها سكوت ما از سر اجبار يا رضايت نيست. اين روزها سكوت من از سر اين بوده كه نمي‌دانم چه بنويسم. درباره چه بنويسم. براي من كه نوشتن سال‌هاست كه مهمترين بخش زندگي بوده ننوشتن و بيكاري خيلي سخت است. اما خوب مي‌دونم كه اين هم از دوره‌هاييه كه بايد بگذره تا دوباره نوشتن رو شروع كنم. اما به جاي نوشتن در اين روزها كارم شده ديدن فيلم و خواندن كتاب. در اين روزهاي خانه نشيني اين قدر فيلم ديدم كه حساب و كتابش داره از دستم در مي‌ره. براي اين كه نوشتن از يادم نره تصميم گرفتم درباره فيلم‌هايي كه مي‌بينيم يا كتاب‌هايي كه مي‌خونم بنويسم.

ثريا

فيلم ثريا همسر دوم شاه ايران يك فيلم كاملا تخيلي با اسمي واقعي بود. به نظرم نويسنده و كارگردان ايتاليايي فيلم حتي خاطرات همسر دوم شاه سابق ايران را نخوانده بودند و تنها يك سري كليات درباره زندگي اين ملكه نيمه ايراني مي‌دانستند هيچ چيزي درباره ايران هم نمي‌دانستند. در مورد اين ملكه پيشين هم همينقدر مي‌دانستند كه فرزند يك خانزاده بختياري و يك زن آلماني بوده است و در فرانسه تحصيل مي‌كرده و علاقه مند بوده است كه هنرپيشه شود....

ببخشيد خيلي بي‌مقدمه رفتم سر اصل مطلب. اصل مطلب اين است كه در اين روزها بيشتر دوست دارم فيلم‌هاي تاريخي ببينم. از آن جا هم عادت كردم فيلم تاريخي را با استناد به اصل نگاه مي‌كنم برايم مهم بود ببينيم كه يك كارگردان ايتاليايي كه تصوري از يكي از مهمترين بخش‌هاي تاريخ كشورم يعني حدود دهه سي داشته است. تصوري كه به نظرم بسيار غير واقعي آمد. فيلم بيشتر درباره يك دختر دانشجوي فرانسوي بود كه يك شاه شرقي مدرن از طريق عكسي كه در اختيارش قرار مي‌دهند عاشقش مي‌شود و اين عشق به ازدواجي عاشقانه ميان آن‌ها منجر مي‌شود. ازدواجي كه نه بدخواهي بدخواهان كه مشكل بچه‌دار نشدن ا ين ملكه زيبا باعث جدايي او از شاه دلباخته مي‌شود. البته تا اين جا شايد به نظر بيايد كه فيلم شباهت زيادي به داستان واقعي زندگي ثريا اسفندياري داشته باشد. اما آن چه غير واقعي بود تصاويري بود كه كارگردان فيلم از ايران و البته تاريخ آن داشت يعني حتي به خودش اجازه نداده بود كه كمي درباره ايران تحقيق كند. فيلم در يك منطقه سردسير در ايتاليا فيلم‌برداري شده بود. در تمام طول فيلم حتي زمان دو جريان مهم تاريخ ايران يعني قيام سي تير و 28 مرداد سال سي دو كه از بد حادثه در تابستان‌هاي گرم تهران روي داده بود بخار سرما از دهان بازيگران خارج مي‌شد و لباس‌هاي پشمي به تن داشتند. كاخ‌ها هم بيشتر به كاخ هاي بوربن‌ها شباهت داشت تا كاخي ايراني. به ياد ندارم كه در هيچ كاخ ايراني تصويري از صليب ديده باشم. از ميان خانواده پر طول و عريض پهلوي ما با چهار نفر روبه رو بوديم. اولي محمد رضا شاه پهلوي دوم كه البته كاركتر اصلي بعد از خود ثريا بود. مرد جواني در حدود بيست و چند ساله كه عاشقانه اين زن جوان را دوست داشت. شاه قرار بود ازدواج اولش را داشته باشد. در حالي كه همه مي‌دانند در سال 1328 كه پهلوي دوم با ثريا اسفندياري ازدواج كرد مردي سي ساله بود كه از همسر اولش فوزيه به دليل عدم تفاهم جدا شده بود و يك فرزند دختر ده دوازده ساله به نام شهناز داشت. در كنار اين ما با مادر و دو خواهر پهلوي دوم رو به رو هستيم. خواهر بزرگتر شمس پهلوي كه رابط اصلي اين ازدواج از طريق دوستش فروغ ظفر از اقوام ثريا است و همه تلاشش حفظ اين ازدواج است. تاج الملوك پهلوي كه با آن وضعيت جلوسي كه روي صندلي دارد نقش ديوار را بيشتر بازي مي‌كند. اما در كنار اين دو ما با شخصيتي رو به رو هستيم كه او هم خواهر شاه است به نام شاهزاده سميرا. نقشي كه نه تنها نوع رفتارش كه قرار گرفتن در كنار سه شخصيت ديگر فيلم تماشاگر را به سمت اشرف پهلوي خواهر دوقلوي شاه مي‌كشاند. البته مثل خيلي از فيلم‌هاي ايراني كه درباره اشرف پهلوي مي‌سازند اين شخصيت هم يك اخم مداوم را از او به يادگار دارد. بازيگر نقش اشرف درشت تر از برادرش است و در تمام فيلم يا نشسته يا در حال كاري است كه اين ازدواج سر نگيرد. در حالي كه به استناد تاريخ اشرف پهلوي در طي هفت سالي كه ثريا اسفندياري همسر شاه ايران بوده است حدود سه سال به همراه شوهر مصريش احمد شفيق در فرانسه در تبعيد بوده است. در كنار اين شخصيت ها ما با دكتر محمد مصدق رو به رو هستيم. مردي كوتاه قد كه آدم را به ياد چرچيل مي‌اندازد تا دكتر مصدق. اما از اين نكته جالب‌تر حضور آيت‌الله كاشاني در كنار شاه است. روحاني نسبتا جواني كه البته لباسش بيشتر شبيه روحانيون سني مذهب است يا يك رهبر شيعيه. در معدود دفعااتي كه ما با آيت‌الله كاشاني رو به رو مي‌شويم در مهماني است كه به افتخار نامزد جديد شاه برپا شده است. از نظر تاريخي آيت‌الله كاشاني تقريبا همسن و سال دكتر مصدق بوده است در حالي كه در فيلم او تقريبا همسن و سال شاه است. از سوي ديگر ايشون در آن زمان مرجع تقليد شيعي بودند و همين طوري در مجلسي كه رقص مشروب به شيوه دوران ويكتوريايي بود قطعا شركت نمي‌كردند چه برسد به اين كه با زني نامحرم دست بدهند. .. در سراسر فيلم تصاويري نادرست از ايران مي‌بنيند. زناني با چادرهاي رنگي كه فقط دست تكان مي دهند. حتي در مورد كودتاي بيست و هشت مرداد هم كدهاي غلط داده مي‌شود....

فكر مي‌كنم اگر قرار باشد همه مشكلات تاريخي و غير تاريخي اين فيلم را بنويسم يك ده بيست صفحه‌اي بايد بنويسم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:09 PM

|

Thursday, November 05, 2009

برای سرمایه

نمي دونم اين چندميشه؟ يعني چندمين روزنامه اي كه توي اين سالها تعطيلش مي كنند شايد صدمي شايد پانصدمي شايدم؟؟؟؟ اما براي من سرمايه اولين بود. اولين روزنامهاي كه به صورت ثابت كار كردم. اولين تجربه تنظيم خبر و گزارش روزنامهاي ، اولين تجربه صفحهبندي، اولين يك رسانه كاغذي، صفحه هنر روزنامه سرمايه اولين صفحه هنري بود كه ميتونستم جدا بگم صفحه خودم، درباره شكل صفحه و گزارشهايي كه قرار بود بنويسم خودم بودم كه تصميم ميگرفتم... براي همين ميگم اولين بود. اولين براي مني كه با تجربه يك دوره كار تحقيقاتي و بعد هم چهار سال كار توي خبرگزاري آمده بودم اولين بود. درست يك سال و هفت ماه و بيست و دو روز پيش بود؛ همون هفدهم فرورديني رو ميگم كه از خبرگزاري ميراثفرهنگي آمدم بيرون و بعد رامك صبحي زنگ زد و گفت كه بيا روزنامه سرمايه...و از همون جا شروع شد. درست يك سال و هفت ماه و بيست و دو روز كار، تجربه آشنايي با دوستاي تازه و ورورد به فضاهاي تازه...

حالا سرمايه توقيف شد و همه روزهاي خوب هم رفته. توي اين مدت براي تعطيلي خيلي از روزنامه ها براي خيلي از دوستام نوشتم اما براي سرمايه نميدونم بايد چي بنويسم. اما همين قدر ميدونم كه با همه چي دوستش داشتم خيلي زياد....

حالا صبح که از خواب بیدار می شم فکر می کنم باید سریع کارامو بکنم و تند تند پاشم برم جردن خیابان گلشهر پلاک 47 طبقه دوم .... روزنامه سرمایه. اما تا می خوام از تخت بیام پایین یادم می افته دیگه سرمایه‌ای نیست که دلواپس باشم که گزارش یک چی بدم و خبر نخورده باشم. دیگه حالا چه اهمیتی داره که کنگور امسال رو یک زن سیاه پوست برد یا این که درباره الی بخت اول اسکاره؟ فروش سینماها کم بشه یا زیاد فرقی نمی کنه چون روزنامه سرمایه دیگه نیست که دلنگران سوژه های اقتصادی باشم و به گیشه فکر کنم...

. می دونم چند روزی تاخیر داشتم برای گذاشتن این پست اما با این وضع اینترنت زودتر نمی شد. همین

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:15 AM

|

Sunday, November 01, 2009

چشما دروغ نمی‌گه

می‌گم: چشما دروغ نمی‌گه

می‌خندی و می‌گی: باز داری خودتو گول می‌زنی.

می‌گم: باورم نمی‌شه، اون نوازش‌ها، لمس دستاش، صدای گرمش... همه دروغ بود؟؟؟

سری تکون می‌دی و می‌گی: تو آدم نمی‌شی

می‌گم: برام سخته باور کنم که بهم رو دست زده

می‌گی: خوب برای این که رو دست رو تو خوردی اون نزده. تویی که هی داری خراب می کنی. این یکی هم یکی از همون هزارتا رودستیه که روزگار بهت زده و تو نگرفتیش... می‌فهمی نگرفتی

می‌پرسم: آخه کجای کارم اشتباه بود؟ من که این بار همه حواسمو جمع کردم....با چشم باز انتخاب کردم

می‌گی: دفعه قبلم همینو گفتی. ببین تو یه دایره گذاشتی و داری دور اون می‌چرخی همین...

نگاهش می‌کنم و می‌خوام چیزی بگم که یک دفعه نفسی تازه می کنه و می‌گه: ببین من از این خریت های دائمی تو خسته شدم... بس کن. حالا برو اشکاتو پاک کن و مثل همیشه فکر کن که هیچی نبوده....

می‌گم: خوبم... خیلی خوب

می‌گی: چشما دروغ نمی‌گه...

بعد دستاشو می آره بالا و آروم می‌کشه روی گونه‌اش. اشک های روی گونه‌ام پاک می‌شه پاک پاک. اما دلم هنوز گرفته مثل همیشه می‌خوام اما ازش نمی‌پرسم چرا همیشه این طوری می شه چون می‌دونم جوابم لای بغضی که عکسم توی آیینه داره گم می‌شه... هر دوی ما می‌دونیم چشما دروغ نمی‌گه

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:10 AM

|