کوپه شماره ٧

Saturday, May 30, 2009

كاش اگر

كاش اگر با مردم صادق نيستيد كمي با خودتان صداقت داشته باشيد. اين جمله چند روزيست كه ميان واژگان سرگردان در ذهنم مي‌چرخد و آخرش از اول يك نامه براي يك رئيس دولت سر در آورده است. اين يك نامه است خطاب به يك رئيس دولت. رئيس دولتي كه بايد براي مردمي كه به او راي مي‌دهند و آن هايي كه راي نداده اند و در يك كلمه براي خاك كشوري كه به آن تعلق دارد تلاش كند. اما من به عنوان يك ايراني، يك هموطن يك هم دين مي پرسم آيا شما در اين چهار ساله چنين بوديد؟ حداقل كمي با خودتان صادق باشيد. قرار نيست در مقابل دوربين فيلم انتخاباتيتان صحبت كنيد.
نه من قسم خورده ام ( پيش خودم) كه اين جا را جايي براي تبليغ براي هيچ كس حتي كانديدايي كه قرار است به او راي بدهم نكنم. اما مگر شما و حرف هاي شما مي گذارد؟ حرف هاي شما در اين چند روز در رسانه‌اي كه قرار است ملي باشد و اين روزها در انحصار شما و دوستتان همفكر و خبرسازان مجيز گويتان هست نمي گذارد كسي سكوت كند. من هم مثل خيلي از دوستان، همنسلان و همجنسانم سبز پوشيديم و برايمان هم مهم نيست كه عشاق سينه چاك شما به ما بگويند لجن پوش شديم.
قبل از هر چيزي سنگم را با شما وا مي كنم كه بعدها هيچ انگي را به من و عقايدم نچسبانيد. من متولد 1353 هستم. درست زماني كه بد را از خوب تشخيص دادم انقلاب شد. پس پيشينه اي از رژيم پهلوي ندارم. الف با را زير سايه آموزش و پروش نظام مقدس جمهوري اسلامي و انقلاب فرهنگي آموختم. پنج سال دبستان و سه سال راهنمايي را با ترس اين كه امشب بمب هاي دشمن روي خانه چه كسي مي افتد به صبح رساندم. همه سال هاي دبيرستان را با اين واهمه گذراندم كه نكند كاري بكنم كه در دانشگاه به رويم باز نشود. در اين سال ها هم به جز چند بار خارج از مرزهاي اين سرزمين قدم نگذاشتم. پس مزدور قلم به دست اجنبي هم نيستم. در طول اين سالها 9 رئيس دولت را به ياد مي آورم. از بني صدر تا شما. اما در اين سال ها نديده بودم كه يك رئيس دولت بتواند اين گونه بدون استناد به سندي اين گونه آمار و ارقام دولت خودش را تحريف كند كه شما توانستيد. نه قرار نيست منكر كارهاي بزرگي كه در اين دولت( به قول خود شما) بشويم. اما اين شما بوديد كه گفتيد تورم در 16 سال گذشته قبل از دولت شما بالاي 30 درصد رشد كرد و در دولت شما به 10 در صد هم نرسيد! شما آمار بانك مركزي دولت را نديده‌ايد؟ در آخرين گزارش خود اعلام كرده بود از سال 84 تا امروز 25 درصد رشد تورم در كشور وجود داشته است.
شما گفتيد ايران در دنيا در چهار سال اخير قوي و با نفوذ شده است! البته تقصير نداريد. شما كه مثل ما با پاسپورت ايراني عادي سفر نمي كنيد كه ببينيد 70 درصد كشورهاي دنيا در طي اين چهار سال به اين پاسپورت ويزا نمي دهند. تازه آن هايي كه ويزا مي دهند هم چه رفتار بدي با ايراني ها دارند بماند. در همين لبناني كه اين قدر سنگ سيد حسن نصرالله اش را رسانه ملي به سينه مي زند هيچ وقت نگفتيد ايراني هستيد تا ببينيد انگار دارند با يك دشمن رفتار مي‌كنند؟ اين چه جور اعتبار جهاني است كه چند كشور عرب كه تا چند سال پيش جرات داشتن يك كشتي را در خليج فارس نداشتند حالا آن قدر وقيح شده اند كه آشكارا از ايران مي خواهند كه نام خليج هميشه فارس را از زير اسم بازي هاي كشورهاي اسلامي بردارند و اداره كنندگان ورزش دولت شما هم به راحتي زير بار چنين توهيني مي‌روند؟؟
شما گفتيد ميزان بهره برداري از پروژه هاي عمراني در اين دولت ده ها در صد بالاتر از دولت هاي پيشين خودتان بوده است. گفتيد هزاران پروژه ناتمام از دولت گذشته بوده كه به همت اين دولت به پايان رسيده است. اما به يك سئوال پاسخ دهيد فرق ميان پروژه بلند مدت و كوتاه مدت چيست؟ مگر نه اين كه نيمي از اين پروژه ها پروژه هاي بلند مدتي بود كه قاعدتا به دولت 4 ساله نمي رسد. همين موشك اميد كه اين گونه افتخارات خود ياد كرديد به يك دوره چهار ساله حتما نمي رسيده و سال ها برنامه ريزي لازم داشته است. من از شما مي پرسم پروژه راه اندازي نيروگاه اتمي در حالي كه در ميان همه تحريم هاي دنيا هستيم به دو سال ثمر مي دهد؟؟؟؟
شما از اميد مردم ايران گفتيد. با كدام اميد سنجي اين گونه از طرف مردم صحبت كرديد؟ شده فارغ از هياهوي سفرهاي استاني و دست تكان دادن براي مردم بين مردم رفته باشيد و ببينيد كه چقدر به آينده اميدوار هستند؟؟
شما گفتيد... شما حرف هاي زيادي زديد مثل همه اين سال ها. بدون اين كه جوابي بدهيد اما يك سئوال مي ماند براي ما كه در اين چهار ساله فقط حرف زديد آيا زماني براي جوابگويي نرسيده است؟ به مردم هم نه به خودتان پس كاش صادق باشيد و حداقل از اين هزار سئوال يك بار حداقل يكي را به خودتان راست بگوييد به كدام يك از شعارهاي كه مي دهيد ايمان داريد؟؟؟

posted by farzane Ebrahimzade at 3:43 PM

|

Friday, May 22, 2009

اين روزها حال و احوالت چطوره؟

سلام رفيق
اين روزها حال و احوالت چطوره؟ هي با آن نگاه و خنده هميشگي‌ات كه اين روزها كمرنگ تر از قديم شده به من خيره نشو كه بفهمم مي‌خواهي بگويي تو كه مي‌دوني چرا مي‌پرسي؟ اما چه كنم كه بين اين همه واژه‌هايي كه برايم مانده هيچ كدام نمي‌تواند اين سكوت لعنتي بين ما را بشكند الا اين سئوال مسخره. مي‌بنيمت پشت اين حصار شيشه‌اي كه براي خوب شدن تو بين ما قرار گرفته، بين آن همه سيم و لوله و ... و من اين طرف پر از بغضي فرو خورده ام كه كاش نبيني. مي‌گويم: چه خبرا. مي گويي خبرا دست توست. اين بار نوبت توست كه بپرسي مثل آن روزها كه چطوري؟ خوبي؟ و من لابه لاي اين عقده‌اي كه گلويم را مي‌فشرد بگويم خوبم و درگير اين روزمرگي ها. تو از اون بيرون كه بپرسي چقدر حرف براي گفتن دارم. مي‌دانم كه خواهي گفت: من كه خيلي روزه اين جا هستم و خبري از اون بيرون ندارم. خوشبحالت آن جايي و خبري از هياهوي اين روزهاي شهر و مملكتمان نداري. هياهويي كه اين روزها براي انتخاب ديگري به راه افتاده است. جدال بين سبز و قرمز و آبي و زرد. اما دلم نمي آيد به تو اين را بگويم. تعريف مي‌كنم كه چه خبر است. مي‌گويي: به نظر تو بين اين همه رنگ رنگ تو كدام يكي است؟ و من كه مي‌دانم مثل هميشه نظرمان با هم يكي است. مي‌گويم همان رنگي كه تو اگر بيرون بودي انتخاب مي‌كردي. دستم را كه بالا مي آورم مي‌خندي: مي‌گويي از لباس سبزت بايد مي‌فهميدم. ياد دوره قبل و قبلترش مي‌افتي. دوره‌هايي كه ما با همه دوستاني كه اين روزها هر كدام جايي افتادند با انرژي بيشتري به دنبال آرمان‌هايي كه آن روزها داشتيم و امروز نداريم مي‌دويديم. همين است كه مي‌پرسي چه خبر از دوستان آن روزها داري؟ چه خبري دارم براي آدمي كه آن قدر روزمرگي‌ها دور و اطرافش را گرفته اند كه حتي فرصت فكر كردن به خودش را ندارد كه برسد به دوستانش.... مي‌گويم: خيلي خبري ندارم. اما تو از دوستي مي‌پرسي كه چند وقتي است ترك اين ديار را كرده و رفته تا زير آسمان ديگري عشق و زندگي را تجربه كند. مي‌دانم حالاست كه بپرسي: كي چه بي‌خبر و خداحافظي؟؟؟ نمي دانم مثل هزاران سئوال بي‌جوابي كه شايد بپرسي و شايد .... مثل اين كه تا حالا كجا بودي و... اما تو سراغ يكي ديگر را مي‌گيري. دلم نمي آيد بگويم همه ما اين روزها پي روزمرگي‌هاي زندگي هستيم كه بر سرمان آوار شده. پي ناكامي‌هايي كه گذشته و هر چه مي‌دويم به آن‌ها نمي‌رسييم. هي كه اين روزها خواست‌هايمان چقدر كوچك است و زندگي‌هايمان چقدر معمولي. خيلي دلم مي‌خواهد به جاي اين كه اين قدر اسير حال باشم مثل آن روزها شانه به شانه تو از آينده بگويم از آرزوهايي كه قرار بود با هم به دنبالشان برويم. اما اين فاصله لعنتي و آن سيم و ها و لوله ها كه نمي‌گذارد. از همه اين روزها از اين دردي كه به جان تو و مرض فراموشي كه به جان خودم هست حالم به هم مي‌خورد. اما به تو نخواهم گفت. به صورت‌ات نگاه مي‌كنم خسته‌اي. اين را خوب مي‌فهمم. نبايد بمانم بايد بروم. هرچند كه با نگاهت مي خواهي بمانم اما مثل هميشه صبوري مي‌كني. فقط بين بغضي كه پشت همين در شيشه‌اي اتاق شيشه‌ات خواهد شكست مي‌گويم زودتر خوب شو خيلي راه ها هست كه نرفتيم و بايد با هم برويم و تو مي‌خندي چه تلخ و ...
پ.ن: اين روزها دلم گرفته. دلم گرفته به خاطربيماري يك دوست عزيز و به خاطر اين روزمرگي‌هايي كه باعث شده اين قدر از دوستان خوبم بيخبر بمانم. دوست من اين روزها دارد براي خوب شدن با بيماريش مي‌جنگند و من هرچند باور دارم كه او در اين نبرد پيروز خواهد شد براي سلامتيش دعا مي‌كنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 7:05 PM

|

Thursday, May 14, 2009

آخه قربونت برم

توی صداش یک بغض نرم و سبک بود. از اون‌هایی که انگار دلش گرفته باشه از یک حرف یا حرکت کمی تند. گفت:« آخه تو به من گفتی این رو بگم. تو خواستی که دنبالت بیام.» جوابش اما مهربانانه و پر از عذر خواهی بود:« آخه قربونت برم من که گفتم اشتباه از من بود. من که ازت معذرت خواستم.» با همون صدای پر بغض اما این بار کمی با کمی چاشنی نازپرودگی گفت:« دیدی چه جوری با من حرف زد؟» این بار جوابش کمی ملتمسانه‌تر بود:« منم که باهاش دعوا کردم. ببین دیگه ... بخند. بخند. آهان قربونت بشم... بیا ببینم...» و صدای یک بوس آبدار توی گوشم پیچید. نگاهشون کردم. من با حسرت نگاهشون کردم. مرد نزدیک هفتاد سال داشت و یک بلوز و شلوار سفید پوشیده بود و بند شلوار داشت. زن هم همون سن و سال روی بلوز دامن گلدار آبی آسمانیش یک مانتوی آبی تنش کرده بود و دکمه هاش باز بود و روی صندلی پاجرو نشسته بود و داشت اشکاشو پاک می‌کرد . موی هر دوشون سفید بود.
چقدر دیدن این تصویر عاشقانه صبح کنار بیمارستان جم میون اون همه هزار تا کاری که داشتم و تمام بیخوابی‌های این چند روزه به خاطر کارهای زیادی که داشتم حس خوبی بهم داد و روزمو رنگی کرد. به قول راننده تاکسی که منو تا دم روزنامه برد امروز روز من شد و همه کارام ردیف.......
پ.ن: من اهلی تو نشدم اما دلم برات خیلی تنگ شده. دلتنگ شدن که دست خودمون نیست. هست؟ کاش تو هم دلت برام تنگ بشه و بعد بیای منو ببری تا اون ته ته دنیا. این روزهایی که می‌گذره خیلی خسته ام و بیشتر از همیشه یک گوش برای شنیدن حرف‌هام....

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:00 AM

|

Monday, May 11, 2009

تمشک طلایی

فکر می‌کنم نویسنده‌های همشهری جوان یک بخش تمشک طلایی هم باید برای خودشان درست کنند و سوتی‌های خودشونو هم بنویسند. شماره این هفته‌ی این مجله – که توی مدتی که منتشر شده خیلی سعی کرده چلچراغ کمی اصولگرا باشه- یعنی ( شماره 210) همزمان با برگزاری نمایشگاه کتاب گزارشی از پرفروش‌ترین کتاب‌های چند سال اخیر تهیه کردند که مستند به آماری است که وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر کرده است. کاری ندارم که بدون این که خیلی دقت داشته باشی هم متوجه می‌شه که کتابی که سر لیست قرار گرفته یعنی کشتی پهلو گرفته نوشته سید مهدی شجاعی با 27 چاپ اونهم در شرایطی که در یک دوره وزارت آموزش و پروش این کتاب را به طور رایگان در اختیار مدارس قرار می‌داد و یک دوره‌ای هم موضوع مسابقه بود قاعدتا در رقابت با کتابی مثل بامداد خمار که به چاپ 42 رسیده نمی‌تونه پرفروش‌ترین کتاب باشه. چیزی که برای من توی این گزارش جالبه این که بخش اصلیش معرفی 16 تایی از کتابهایی را منتشر کرده بود که بینشون می‌شد کتاب‌های مشهوری چون چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم، کلیدر و سووشون را می‌شد دید. تا این جا تمشک بلورین و طلایی نداره این جایزه برای نحوه معرفی کتاب‌هاست که همانطور که گفتم مشهورترین کتاب‌های ادبیات ایران بودند. اما ظاهرا نویسندگان این مقاله بعضی از کتاب‌ها را نخوانده بودند. چرا که در معرفی کتاب سووشون نوشته‌اند: شرح ماجرای زنی است که شوهرش توسط عوامل رژیم پهلوی کشته شده است و به چشم او شبیه داستان سیاووش است. کسانی که سووشون را خوانده‌اند می‌دانند که داستان این کتاب درست در زمان جنگ جهانی دوم در شیراز رخ می‌دهد. بحث تاریخی ندارم اما در داستان آمده یوسف همسر زری شخصیت اول رمان به حضور بیگانگان در کشور معترض است و مرگش نیز در اثر همین مخالفت‌ها و بسیار مشکوک بود. حتی عامل قتل مشخص نمی‌شود و رد پایی از فرمانده‌های انگلیسی در آن می‌بینید. در ضمن کلیدر شرح قیام گل‌محمد کلمیشی یکی از قهرمانان دشت کلیدر است نه روستای کلیدر. چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم شرح روزمرگی‌های زنی است که متوجه می‌شود همه زندگیش را برای خانواده‌اش گذاشته و خودش را نادیده گرفته. بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم نامه‌های مردی به زنی است که دوستش دارد. ثریا در اغما هم از نامش پیداست ثریا خواهرزاده جلال آریان در فرانسه دچار سانحه شده و به اغما می‌رود... معلومه هیچکدام از نویسنده های این گزارش این کتاب‌ها را نخواندند. اما در مورد بخش کتاب‌های عامه پسندی مثل کارهای فهیمه رحیمی و مودب‌پور ظاهرا اطلاعاتشان خوب بوده است. در ضمن درباره کتاب دا هم که این روزها همه درباره‌اش حرف می زنند درباره دلیل فروشش را گفتند نوشتن موضوعاتی که کسی تا به حال حوصله نوشتنش را نداشته. دلیلش این بوده که کسی اجازه چاپ این حرف‌ها را نداشته مگر خودی‌ها.... به نظرم باید به این مطلب از نظر اطلاعات غلطی که می‌ده باید جایزه داد. چون ظاهرا نه نویسنده‌ها و نه دبیری که این نوشته را رد کرده این کتاب‌ها را نخوانده. راستش این رو نوشتم نه برای این که بگم خیلی می‌دونم برای این که همیشه فکر می‌کردم اگر روزنامه نگار کسی است که اطلاعات عمومیش نسبت به اون چیزی که می نویسه زیاد باشه و به اصطلاح کور و گنگ نره سراغ یک مطلب.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:32 PM

|

نقطه چين

حرف اول الفبا را
مي‌گذارم و
كنارش هي....
هي نقطه چين مي‌كنم...
...
هر نقطه يكي از حروف نام توست
كه با آن در وجود من ادامه دارد
پ.ن: چرا نمي‌شه؟ چرا نمي‌آد..................................

posted by farzane Ebrahimzade at 5:56 PM

|

Friday, May 08, 2009

کارمند اداره...

برای انجام یک مصاحبه رفته بودم به یکی از ادارات دولتی. همین امروز پنج‌شنبه 19 اردیبهشت را می‌گویم. اداره که دفتر اصلی یکی از شبکه های شش گانه رسانه ملی ـ حالا کدام یکی بماند ـ طبق معمول همه مصاحبه‌هایم ساعت را نیم ساعت زودتر فرض کرده بودم و به دلشوره های همیشگی زودتر رسیدم. دم در مثل همه ادارات دولتی میز حراست بود و دو نفر آن طرف میز نشسته بودند. یکی از آن دو پشت یک کامپیوتر نشسته بود و همه حواسش به مانیتور بود. آن قدر میز بلند بود که نشود فهمید چه چیزی این قدر حواسش را به خود جذب کرده که حاضر نیست کسی را آن طرف میز ایستاده را نگاه کند. بی آنکه چشم بردارد گفت:" فرمایش" کارم را گفتم. همکارش که او هم داشت صفحه مانیتور را نگاه می کرد گفت: آقای مسئولی که قرارم با اوست همین تازه رسید‌ه‌اند. شماره داخلی را گفت. شماره گیری کردم جواب نداد. چون روابط عمومی هماهنگ کرده بود با روابط عمومی تماس گرفتم. معلوم شد قرارم ساعت 10.30 است و من 10 رسیده بودم. اسم دو منشی آقای مسئول را گفت. آن دومی که شماره تلفن را گفته بود گفت نیامدند. و خواست که منتظر بمانم. روی مبلی که آن سوتر بود نشسته‌ام. نگاه کردم مسئول حراست همچنان شش دانگ حواسش به مانیتوری مقابلش بود و هر چند لحظه یک تکانی می‌خورد. به نظر کوتاه قد نمی‌آمد. شانه‌های پهنی داشت که با چاقی بالا تنه‌اش همخوانی داشت. ریش مشکی‌ ماشین شده‌ و بلوز سفیدش شبیه خیلی از حراست‌های ادارات دولتی بود. وقتی گفت ببین ردش کردم فهمیدم داره بازی می‌کند. چه بازیی نمی‌دانم. یکی دو نفر از بیرون و این طرف آمدند و با چایی پشت همان میز کنار دو نفر اولی نشستند و شروع به حرف زدن کردن. از بازی و این که یکی به لول ششم رسیده شروع شد. خودم را با دفتر‌چه‌ای که سئوال‌هایم را نوشته بودم سرگرم کرده بودم که یکی از آن ها حرف را کشاند به حادثه‌ای که برای پیمان ابدی سر صحنه فیلمبرداری رخ داده و منجر به مرگش شده بود. خبر را دیشب از طریق یکی از دوستان و بعد اینترنت مطلع شده بودم. خیلی ناراحت شدم. یکی از آن‌ها حادثه را تشریح کرد. هرکسی چیزی گفت. یک دفعه آن که داشت بازی می‌کرد گفت: پس این جوری س.. شد؟ " ( ببخشید که این کلمه آنقدر بیرحمانه در مورد مرگ یک انسان است که نمی‌توانم حتی به نقل قول مستقیم بنویسم." یک دفعه سرم را بلند کردم و دیدم همانطوری که چشمش به مانیتور بوده این جمله را گفت. باورم نمی‌شد که یک انسان درباره آدمی که خیلی نمی‌شناسد تازه درگذشته آن هم در حین کاری که به آن عشق می‌ورزیده این جوری بی‌رحمانه صحبت کند. اما او به همین جمله بسنده نکرد و در همان پوزیشن شروع به مسخره کردن کرد. همکارانش هم می‌خندیدند. دلم می‌خواست می‌تونستم بلند شم و یک سیلی به گوشش بزنم. یا حداقل بپرسم یک آدم چقدر می‌تواند حقیر باشد؟ اما مثل همیشه حرف نزدم. چراش معلومه چون می‌خواستم مصاحبه‌ام انجام بشه. شایدم برای این که همیشه ترسیدیم. همین لحظه بود که آن یکی دیگر صدایم زد و گفت:" آقای دکتر منتظر شما هستند." بلند شدم وقت رفتن به سمت پله‌ها پرسیدم طبقه چندمن؟ یک دفعه سرش را بلند کرد و انگار تازه من را دیده باشد با همان بی‌تفاوتی سابق گفت: طبقه... اون روسریتم بکش جلو." مقنعه سرم بود و عینکم را زده بودم بالای سرم. عینک را برداشتم و دستم را روی سرم کشیدم و جلوی مقنعه را کمی عقب‌تر دادم و از جلویش گذشتم.
مصاحبه با مدیر متفاوت یکی از بخش‌های رسانه ملی آن قدر جالب بود که یادم رفت یکی دو ساعتی طول کشید. وقتی داشتم می‌رفتم از ساختمان بیرون دیدم هنوز پشت مانیتور چشم دوخته ....
پ.ن: این روزها ( شایدم خیلی وقته) که این جا شده محل تجربه های مردمی که کنارم توی تاکسی می‌نشینندیا در رفت و آمد با آن‌ها مواجه می‌شوم.حرف‌هایی که قبلن هم بود اما من فکر نوشتنشونو نمی‌کردم. اما مدتی می‌خوام از این تجربه‌ها بنویسم. حتی اگر مثل این یکی تلخ و گزنده باشه.
پس.پ.ن: می‌دونم دارم باز دیر دیر سوار این کوپه ای می‌شم که مامور سالنش خودمم. مثل همیشه حرف‌ها زیاد است اما گاهی حجم کلمات را نمی‌شود نوشت. گاهی هم مثل حالا بیشترش لابه لای کارهای زیادم گم می‌شود. اما شایدم برای اینه که این روزها در مرحله‌ای تازه از زندگی هستم. مرحله‌ی یک تصمیم بزرگ شایدم آغازی دوباره. هر اسمی می‌شه روش گذاشت. می‌دونم بعد از گذشتن از این مرحله این تصمیمه منه که در مورد آغاز یا ادامه شرایطی که داشتم آینده را برام رقم می‌زند. اما هر چی هست یک حس تازه است که داره تازه‌ترم می‌کنه.خودمو به دست سرنوشت می‌سپرم و شاید برای اولین بار ریسک ‌کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:33 AM

|

Saturday, May 02, 2009

خواب امشبتان آرام هست؛ که خواب دلارام را آرام کردید؟


بخواب دختر شهر بارانی که خوابت در سحرگاه بارانی ترین روز عالم بعد از چندین سال آرام گرفت.
راستش را بخواهید برای نوشتن این پست خیلی بالا و پایین کردم. اول فکر کردم که برای دلارام بنویسم که غروب بارانی امروز رشت را ندید و فردا صبح در خاک شهرش قرار می گیرد و در کمترین زمانی که فکرش را بکنید از یاد همه حتی کسانی که این روزها برای زنده ماندنش تلاش زیادی کردند هم خواهد رفت. اما بعد که مکالمه شما را با همکارم شنیدم حس دوگانه ای پیدا کردم. شما را می گویم که امروز بعد از چندین سال به اصطلاح تقاص خون ریخته شده مادر، خواهر و عزیزتان را گرفتید. شما که تردید همه ما را برای اعدام نابه هنگام و شتابزده دلارام را از بین بردید و تایید کردید که جلوی چشم شما بود که دلارام بود و آن طناب و گردنی که به آن آویخته شد. راستش تا آن موقعی که همکارم به شما زنگ زد همش امیدوار بودم که خبر اشتباه باشد. یا حداقل خبری برسد که شما در آخرین لحظه از تصمیم خود برگشتید. اما زمانی که همکارم پرسید خود شما آن جا بودید نفهمیدم چه پاسخی دادید اما جمله بعدیش فهمیدم که همه چیز تمام است. همه چیز برای دلارام تمام شد اما ..... نه قصد سرزنش ندارم که در جایگاه سرزنش نیستم و قاضی نیستم که حکم دهم این حقی را که قانون رافت به شما داده را چرا اجرا کردید. حتی دستیاری قتل را برای دلارام توجیه نمی خواهم بکنم. شما به حکم قانون چشم در برابر چشم تقاص خونی را که چندین سال قبل ریخته شد گرفتید حتما حق داشتید. این قانونی است که براساس اصول دینی و انسانی نوشته شده است وشاید یک روز شامل ما هم شود . نمی خواهم قانون را نقد کنم که یک دختر 17 ساله را که از سر جوانی گناه دیگری را به گردن گرفته را با مردی که جان ده ها زن و بچه بیگناه را به این جرم که ممکن است فاسد شوند گرفته برابر می داند و جزایی یکسان می دهد. اما راستش نفهمیدم وقتی گفتید که اگر دلارام معذرت خواهی می کرد حتی پای چوبه دار می بخشیدید. جمله ای که قطعا نگفتنش به قیمت جانش تمام شد و پرونده زندگیش را در بیست و چند سالگی با همه هنرهایی که لابه لای انگشتان دستش پنهان مانده بود را بست. ببخشید که این سئئوال از بعد از همان مکالمه شما ذهنم را مشغول کرده که چرا دلارام آن چنان که شما گفتید حتی پای چوبه دار عذر نخواست؟ به مهربانی شما امید نداشت یا از همه خواب های آشفته ای که از 17 سالگی تا امروز می دید خسته شده بود یا شاید هم چون به این مثل ایرانی اعتقاد داشت که سر بیگناه تا چوبه دار می رود و .... راستی خیلی دوست داشتم بدانم در آخرین دقایق زندگیش یعنی آن زمانی که به حکم قاضی ـ که رایش را در روزی غیر معمول اجرا کرد- و به خواست شما جان انسانی را که می توانست الان زنده باشد و نفس بکشد، چه حسی داشتید؟ آرامشی را که در اجرای این حکم داشتید را بدست آوردید؟ وقتی شنیدم که دلارام در تنهایی و بدون حضور وکیل و حتی خانواده اش لحظات آخر عمرش را طی کرد مثل خیلی از دوستانم دلم گرفت . اما یادم افتاد که شما فامیل بودید پس دختر عموی کوچکتان را تنها نگذاشتید...
خیلی حرف ها هست که می شود گفت و بعضی ها هم نباید به زبان بیاید. این همه را نوشتم که بگویم از امشب خواب های آشفته دلارام حتما به پایان می رسد و او بعد از چند سال از امشب آرام خواهد گرفت . این خواب ارامترین خواب اوست. اما شما چه شما از امشب خواب هایتان آرام خواهد بود؟؟؟
بعد از التحریر: گاهی وقت ها برای نوشتن بعضی از چیزها میان بغض و احساس های پر تناقض پیدا کردن و سرهم کردن کلمات مناسب چقدر سخت است. برای همه ما همه این دقایق بوده است. لحظاتی که احساسات و هیجان ها فاصله مغز و زبان و قلم را می گیرد. امروز صبح در یکی از قشتگترین روزهای سال جدید با خبر اعدام دلارام همه روزم در این تناقض ها گذشت. تناقض هایی که نمی گذاشت یک طرفه به قاضی بروم اما....

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:11 AM

|