کوپه شماره ٧

Sunday, July 30, 2006

نه از نسل دايناسورها هستم و نه سخت پوست

گاهي وقت ها فكر مي‌ كنم كه حتي از نسل دايناسورها بودم تا حالا بايد منقرض شده بودم. اگه سخت پوست ترين جانور زمين هم بودم پوستم ترك مي‌خورد و مي‌شكست. گاهي اوقات حالم از خودم به هم مي‌خورد مثل همين امروز..... چرا اجازه مي دهم هر كه مي رسد يك لگدي بزند و شخصيت و اعتبارم را به تمسخر بگيرد و برود به همين راحتي بگذرد. تلاش مي كنم خوب باشم اما گاهي از حد و توان ماها خارج است. از حد توان من خارج است من نه دايناسور هستم نه جانوري سخت پوست آدمم. آدمي مثل همه آدم‌هاي ديگر. مثل تو و شايد كم توان‌تر از تو.
از همه آدم هايي كه فكر مي‌كنند زرنگ هستند و دلشان مي‌خواهد براي همه تعيين تكليف كنند خسته شدم. از اين روزهاي مزخرفي كه دارم حتي از تو عصبانيم. از دستت عصبانيم. عصبانيم چون برايت به اندازه‌ي هيچ چيز ارزش ندارم. خسته شدم از رفتارت. خسته شدم اين قدر با من مثل گوسفند رفتار كردي و من به پاي سادگي و ندانستن‌هايت گذاشتم. هر ندانستي نهايتي دارد. امروز از آن روزهايي است كه دلم مي خواهد به عالم و آدم و بخصوص تو بد و بيرا بگويم. چون دارم كم مي‌آرم. دارم قاطي مي‌كنم. هر چيزي حدي دارد. من كي هستم؟ يك دختر بچه تخس و شيطون كه هيچ كس جرات نداشت بهش زور بگه؟ يا موجود دست و پا چلفتي كه اجازه مي ده هر كسي با زندگيش، شعورش، احساساتش بازي كنه؟ مي خوام دوباره اون دختر بچه باشم. دختر بچه‌اي با موهاي لخت هميشه كوتاه با دو تا چشم تيره كه از ديوار راست بالا مي رفت و حريف همه پسرا و دخترهايي بود كه تو اطرافش بودند. دختر بچه‌اي كه هيچ حرف زوري رو قبول نمي‌كرد و پاي حرفش، اعتبارش و شخصيتش مي‌ايستاد. نمي‌خوام سكوت كنم تا هر نورسيده‌اي زور بگه و هر كسي خيال كنه مي‌تونه با دونستن نقطه ضعف‌هاي من آزارم بده. نه توان من هم محدوده/ نه از نسل دايناسورها هستم و نه سخت پوست.....

posted by farzane Ebrahimzade at 9:05 AM

|

Tuesday, July 25, 2006

دلم گرفته اما این بار از تو نه

دلم گرفته اما این بار از تو نه. از روزگاری که بر وفق مراد نیست.
هزار بار شنیده بودم بزرگی و مهربان، شنیده بودم تو هیچ کس را از در خانه ات نمی رانی. اما باورش سخت است. تک تک این حرف ها را باور نمی کنم چون بزرگی ندیدم، چون راندی چون تو را در جاهایی که گفتند ندیدم. باورم نمی شود مگر این که با چشمان خودم ببینم. می گویند تو بد کسی را نمی خواهی اما من خوبی ندیدم.مثل پروانه ای درمشت......... .

posted by farzane Ebrahimzade at 8:52 PM

|

یکی یک روایت معتبر می گه



تو یکی از خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. از روی بوم هم نیگا کنین می بینین که از که از توی پنجره ی یکی از همین
خونه ها آتیش می ریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته. تو اومدی اما کمی دیر. از ته خیابون دراز. مث یک سایه نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو آتیش زدی. به من می گن چیزی نگو. نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش می گیره. دل یکی این جا داره خاکستر می شه. کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سر وقت دل یکی و دست کردی تو سینه اش و دل ش رو در آوردی و بیرون انداختی تو آتیش و بعد گذاشتی ش سرجاش. واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر می شه. یکی داره تو چشمات غرق می شه. یکی لای شیارای انگشتات داره گم می شه. یکی داره گر می گیره. دل یکی آتیش گرفته. یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دل ش شاید خنک شه. میون این همه خونه که خفه خون گرفتن، یه خونه هست که دل یکی توش خاکستر می شه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودشو غرق کنه.
یکی می خواد نیگات کنه. نه، می خواد بشنفتت. می خواد ب÷ره تو صدات. یکی می خواد ورت داره و ببردت اون بالا بذارتت روی کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اون جا نیگات کنه. یکی می ترسه از نزدیک تماشات کنه. یکی می خواد تو چشات شنا کنه.
یکی این جا سردشه. یکی همه ش شده زمستون. یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه می شه. وقتی حرف می زدی، یکی نه به چیزایی که می گفتی که به محض گوش می داد. یکی محو شده بود توی صدات. یکی دل تنگه. توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. کسی یک چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک بشه
.
این چند روز که توی مرخصی بودم فرصت خوبی بود که فارغ از هر چی خبر و گزارش و ترس از خبر خوردن بشینم توی سکوتی بدون اینترنت و روزنامه و تلفن با چشم اندازی از کوه های مه گرفته و سر سبز و صدای دریا و یک موزیک آرام و گاهی هم صدای یک نواخت جیرجیرک ها کمی کتاب بخونم. یکی از این کتاب ها «چند روایت معتبر» نوشته مصطفی مستور بود. می دونم نشر چشمه این کتاب را سال 82 منتشر کرده است ولی برای من که تازه با کتاب های مستور از طریق استخوان خوک دست های جذامی آشنا شدم تازگی داشت. مجموعه ای از چند داستان کوتاه با نگاه خاص مستور. چند روایت معتبر درباره عشق، چند روایت معتبر درباره زندگی، چند روایت معتبر درباره مرگ، مصائب چند چاه عمیق، در چشمانت شنا می کنم اما در دست هایت می میرم، در کیفیت تکوین خداوند و کشتار. مجموعه چند داستان کوتاه بخصوص چند روایت معتبر درباره مرگ و عشق که به دلم نشست. هر داستان با یک تکه مخصوص که بالا بخشی را آوردم شروع می شد که شاید در نگاه اول با اصل داستان تناسبی نداشت. اما ارتباط درستی می شد برقرار کرد. تکه ای که بالا آوردم از چند روایت معتبر درباره زندگی بود. می بینی چقدر شبیه توست این حرف ها:« تو یکی از خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته. از روی بوم هم نیگا کنین می بینین که از که از توی پنجره ی یکی از همین خونه ها آتیش می ریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته. تو اومدی اما کمی دیر. از ته خیابون دراز. مث یک سایه نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو آتیش زدی. به من می گن چیزی نگو. نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش می گیره. دل یکی این جا داره خاکستر می شه.»

posted by farzane Ebrahimzade at 8:45 PM

|

Monday, July 24, 2006

سرود بامداد



من برگ را سرودي كرده‌ام / سرسبزتر ز بيشه/ من موج را سرودي كردم پر نبض‌تر زانسان/ من
عشق را سرودي كرده‌ام/ پر طبل‌تر زمرگ/ سرسبزتر ز جنگل / من برگ را سرودي كردم / پر تپش‌تر از دل دريا/ من موج را سرودي كردم/ پر طبل‌تر از حيات/ من مرگ را/ سرودي كردم
امام‌زاده طاهر كرج بعد از ظهر گرم دوم مرداد. اين ميعاد هفت ساله‌اي است كه همه از بر كرده‌ايم. ميعادي با بامداد هميشه. هفت سال پيش بود كه در راديو و ميان اخبار شنيديم كه احمد شاملو شاعر ايراني درگذشت. به همين سادگي نبود. دم بيمارستان ايرانمهر چه غوغايي بود آن هم در آن سال‌ها كه تازه مزه كمي تساهل را چشيده بوديم. هزاران نفر با كتاب‌هايي كه سال‌ها بود چاپ نشده بود آمده بودند تا به عزاي مردي از تبار شعر بنشينند. عزاي مردي كه مرگ را سروده بود در آوازي بلند.
امروز يك بار ديگر بامداد است و ياد بزرگمردي از تبار شاعري. امروز بار ديگر سرود بامداد بر لب همه جوان‌هايي كه هفت سال پيش كودكي بيش نبوده‌اند جاري مي شود و امروز بار ديگر شاملو و بامداد سلام مي كنند بر غروب امام زاده طاهر كرج. هرچند كه سنگ قبرش را شكسته باشند هزار بار امروز باز امامزاده عبدالله و است و غروب و بامداد

از مرگ ‚ من سخن گفتم
چندان كه هياهوي سبز بهاري ديگر
از فرا سوي هفته ها به گوش آمد،
با برف كهنه
كه مي رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان كه قافله در رسيد و بار افكند
و به هر كجا
بر دشت
از گيلاس بنان
آتشي عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
غبار آلود و خسته
از راه دراز خويش
تابستان پير
چون فراز آمد
در سايه گاه ديوار
به سنگيني
يله داد
و كودكان
شادي كنان
گرد بر گردش ايستادند
تا به رسم ديرين
خورجين كهنه را
گره بگشايد
و جيب دامن ايشان را همه
از گوجه سبز و
سيب سرخ و
گردوي تازه بيا كند.
پس
من مرگ خوشتن را رازي كردم و
او را
محرم رازي؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.

و با پيچك
كه بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجيري كرده بود،
و با عطش
كه چهره هر آبشار كوچك
از آن
با چاه
سخن گفتم،

و با ماهيان خرد كاريز
كه گفت و شنود جاودانه شان را
آوازي نيست،

و با زنبور زريني
كه جنگل را به تاراج مي برد
و عسلفروش پير را
مي پنداشت
كه باز گشت او را
انتظاري مي كشيد.

و از آ ن با برگ آخرين سخن گفتم
كه پنجه خشكش
نو اميدانه
دستاويزي مي جست
در فضائي
كه بي رحمانه
تهي بود.
***
و چندان كه خش خش سپيد زمستاني ديگر
از فرا سوي هفته هاي نزديك
به گوش آمد
و سمور و قمري
آسيه سر
از لانه و آشيانه خويش
سر كشيدند،
با آخرين پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
من مرگ خويشتن را
با فصلها در ميان نهاده ام و
با فصلي كه در مي گذشت؛
من مرگ خويشتن را
با برفها در ميان نهادم و
با برفي كه مي نشست؛

با پرنده ها و
با هر پرنده كه در برف
در جست و جوي
چينه ئي بود.

با كاريز
و با ماهيان خاموشي.
من مرگ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم
كه صداي مرا
به جانب من
باز پس نمي فرستاد.
چرا كه مي بايست
تا مرگ خويشتن را
من
نيز
از خود نهان كنم
براي رعايت امانت داري نمي دونم اين عكس را چه كسي گرفته. قبلا حفظش كرده بودم. از عكاسش معذرت مي خوام.

posted by farzane Ebrahimzade at 6:47 PM

|

بوي دم كرده و شور نسيم دريا


سلام عزيزم خوبي
اين را با كمي تاخير مي گذارم. اما برايت مي‌نويسم. مثل هميشه آغاز مي‌كنم: سلام. خوبي، من خوبم. خوب خوب. چند روزي نبودم رفته بودم شمال تا آماده شوم تا از يك مرداد ديگر بگذرم. مردادي كه گذشتن از آن خيلي سخت است. اما گذشتني است. اين چند روز نبودم تا برايت بنويسم. حرف‌هاي زيادي بود كه ناگفته ماند. حرف‌هايي از خودم كه روي برگ‌هاي سفيد كاغذ ثبت كردم. اين چند روز كه نبودم كه برايت بنويسم قطعا چيزي از زندگيت كم نشده است كه بخواهي اين حرف ها را بخواني يا نخواني. مي دانم اگر سال‌ها من را نبيني دلتنگ نمي‌شوي. اما كاش كمي تظاهر مي كردي. كمي تظاهر كه مثلا دلت تنگ شده است. از خودم دلگيرم از تو گله نمي كنم كه يك روز نمي بينمت دلم تنگ مي شود. از خودم دلگيرم كه وقتي تو را نمي‌بينم هزاران حرف نگفته باشد. بگذريم گله را براي زماني مي گذارم كه جايي براي گله باشد. بگذريم. اين چند روز همه وقتم را كنار دريا و دورنمايي از كوه‌هاي مه گرفته شمال گذراندم.چند عكس هم گرفتم. كه اين جا مي‌گذارم. اين روزها وقت زياد بود براي فكر كردن به تو به خودم به اين كه چقدر احتياج دارم تا كسي را داشته باشم برايش حرف بزنم. اين چند روز مي خواستم خودم را از قيد انرژي هاي منفي كه دور و اطرافم را گرفته خالي كنم و بگذرم. اين روزها فرصتي بود تا در خودم بازنگري كنم و خودم را رها كنم در دست نسيم شور و دم كرده‌اي كه از سمت دريا مي آمد. اين روزها فرصت مناسبي بود براي گذشتن از خيلي چيزها از مرداد، تو از خودم و ....... بگذريم. دوباره از نو شروع مي كنم. سلام خوبي من خوبم. قاصدكي رها در دست باد شدم. خوبم از آفتاب انرژي تازه گرفته ام براي گذر از مرداد و خوبم براي اين كه از تو و خودم بگذرم. حال من و كوه‌هاي مه گرفته شمال و هواي دم كرده ساحل خوب خوب است. به قول قديمي ها ملالي نيست جز گم شدن خيال من كه همنام تو است.

posted by farzane Ebrahimzade at 6:47 PM

|

Sunday, July 16, 2006

مناظره

امروز یک روز خیلی پرتنشی بود. از صبح اضطراب داشتم. شاید به دلیل مناظره ای که قرار بود برگزار کنم. البته من تنها به نوعی برگزار کننده بودم. گرداننده بحث آقای محیط طباطبایی بود و بچه های دیگه هم هر کدام تلاش کردند. خبرش هم که آن لاین می رفت همه بچه ها تنظیم کردند. راستی مناظره بین عباس سلیمی نمین و دکتر رجبی و دکتر ارفعی درباره الواح هخامنشی بود. الان خسته تر از آن هستم که درباره اش بنویسم. اما فردا می نویسم.
فقط لینک های خبرها را می گذارم.
گزارش تصویری
رجبي: تلاش ايران شناسان،اطلاعات تاريخ و فرهنگ ايران را تکميل کرده است
ويژه مناظره / سليمي نمين: دوره هخامنشي مبداء تاريخ ايران نيست
سليمي نمين: مستشرقان دلسوز تاريخ و تمدن ايران نبودند
مناظره دکتر رجبي و سليمي نمين درباره معماري بناي تخت جمشيد آغاز شد
ويژه مناظره/ دکتر ارفعي: 35 هزار لوح تخت جمشيد سال 1327 تحويل ايران شد

posted by farzane Ebrahimzade at 10:08 PM

|

نامه هایی برای تمام زنان جهان

نامه هایی برای تمام زنان جهان

سلام بانو....
چیزی نمانده !
نه گلی برای یک باغبان ؛
نه کتابی برای ورق زدن در تنهایی
بر چشم ها و برگ ها می باری
.... بر دهان ها و کلمات
.... بر سر و بالش
بر سیگار و انگشتانم

وقتی شبانه با من می رقصیدی ؛
اتفاق غریبی افتاد
احساس کردم ستارهء سوزانی
از مدارش در آمد و به قلب من پناهنده شد !
احساس کردم جنگلی انبوه
.... زیر لباس هایم قد کشید
احساس کردم یک کودک سه ساله
می تواند بخواند و مدرسه برود
.... و مشق هایش را بر پیراهن من بنویسد

هرگز نمی رقصیدم ؛
.... ولی آن شب
خود ِ رقص بودم ؛
..... نه رقصنده

«نزار قبانی»

نه برای خودم برای تمام زنان جهان زنانی که در هفت تیر کتک می خورند، زنانی که کودکان و شوهران خود را در فلسطین، لبنان عراق و افغانستان از دست می دهند. به تمام مادران دنیا

posted by farzane Ebrahimzade at 10:06 PM

|

ديروز و امروز و فردا

سلام عزيزم
مثل هميشه خوبي ؟ مي دانم . اما من خوب نيستم نشانه‌اش اين است كه دارم براي تو مي‌نويسم.
امروز خوب نيستم. مثل ديروز ، پريروز مثل همه روزهايي كه با تو و بي تو مي‌گذرد. حالم خوب نيست انگار چيزي ميان گلويم را مي‌فشرد. اما ديگر گريه كردن را از ياد برده‌ام. مدت‌هاست ديگر گريه نمي‌كنم. اين روزها دلم براي خودم تنگ است. مدت‌هاست ديگر خودم نيستم. امروز خيلي دلم مي‌خواست كسي باشد تا برايش حرف بزنم. شايد آرامم مي‌كرد. اما كسي نبود. وقتي تو همراه نيستي هيچ كس نيست. دلتنگم. آره اين بار دروغ نمي گويم دلم تنگ شده. خسته شدم از اين شهر بي‌حصار از اين آسمان بي ابر و صاف. از آفتاب و مرداد متنفرم. كاش دستم را مي گرفتي و من را از مرداد رد مي‌كردي. كاش همراه بودي و لحظه اي در كنار من. كاش ...
دوباره از اول مي‌نويسم. سلام خوبي؟ من خوب نيستم مثل ديروز و پريروز و مرداد

posted by farzane Ebrahimzade at 2:29 PM

|

براي روزي به نام من

ابري نيست، بادي نيست
آسمان بدون لك و صاف است
اما من ....
هيچ كس كلامي نمي‌گويد
نه از دوستي و نه كينه
هيچ نامي من را به نام خودم نمي‌خواند
نامم را سال‌هاست
از ياد برده‌ام
نام من در گستره كوچك زندگيم گم شده
امروز روزي به نام من است. روزي هم نام جنسيت گمشده‌اي كه در من گمشده. اين را براي آن نيمه‌اي از خودم نوشتم كه سال‌هاست فراموش شده است.

posted by farzane Ebrahimzade at 2:29 PM

|

Thursday, July 13, 2006

صداي داريوش در بيستون جهاني شد

داريوش شاه گويد : اين [ است ] آنچه من کردم . به خواست اهورا مزدا در همان يک سال کردم . تو که از اين پس اين نبشته را خواهي خواند آنچه به وسيله من کرده شده ترا باور شود . مبادا آن را دروغ بپنداري . داريوش شاه گويد : اهورا مزدا را گواه مي گيرم که آنچه من در همان يک سال کردم اين راست [ است ] نه دروغ .
داريوش شاه گويد : شاهان پيشين را مادامي که بودند چنان کرده هايي نيست که به وسيله من به خواست اهورا مزدا در همان يک سال کرده شد . اکنون آنچه به وسيله من کرده شد آن را باور آيد . همچنين به مردم بگو ، پنهان مدار . اگر اين گفته را پنهان نداري به مردم بگويي اهورا مزدا دوست تو باد و دودمان تو بسيار و زندگيت دراز باد .
داريوش شاه گويد : از آن جهت اهورا مزدا مرا ياري کرد و خدايان ديگري که هستند که پليد نبودم . دروغگو نبودم . تبهکار نبودم . نه من نه دودمانم . به راستي رفتار کردم . نه به ضعيف نه به توانا زور نورزيدم . مردي که دودمان من همراهي کرد او را نيک نواختم . آن که زيان رسانيد اورا سخت کيفر دادم . داريوش شاه گويد : تو که از اين پس شاه خواهي بود . مردي که دروغگو باشد يا آن که تبهکار باشد دوست آنها مباش . به سختي آنها را کيفر ده . داريوش شاه گويد : تو که از اين پس اين نپشته را که من نوشتم يا اين پيکرها را ببيني مبادا [ آنها را ] تباه سازي . تا هنگامي که توانا هستي آنها را نگاه دار. داريوش شاه گويد : اگر اين نپشته يا اين پيکرها را ببيني [ و ] تباهشان نسازي و تا هنگامي که ترا توانايي است نگاهشان داري ، اهورا مزدا ترا دوست باد و دودمان بسيار و زندگيت دراز باد و آنچه کني آن را به تو اهورا مزدا خوب کناد . داريوش شاه گويد : اگر اين نپشته يا اين پيکرها را ببيني [ و ] تباهشان سازي و تا هنگامي که ترا توانايي است نگاهشان نداري اهورا مزدا ترا زننده باد و ترا دودمان مباد و آنچه کني اهورا مزدا آن را براندازد .
امروز صبح پس از مدت‌ها انتظار سرانجام اجلاس جهاني يونسكو در ليتواني سرانجام حكم جهاني شدن محوطه تاريخي بيستون را تصويب كرد. براساس اين راي سنگ نبشته داريوش در كوه بيستون به عنوان هشتمين اثر ايراني در فهرست آثار جهاني ثبت شد و داريوش از پس هزاره‌ها آرام گرفت. كتيبه بيستون يكي از مهمترين سنگ نبشته‌هاي ايراني است كه سند هويتي ايران در دوره ابتدايي دوره هخامنشي به شمار مي‌آيد.
بيستون در 30 كيلومتري شرق شهر كرمانشاه بر سر راه همدان كرمانشاه در 47 درجه و 27 دقيقه طول جغرافيايي و 34 درجه و24 دقيقه عرض جغرافيايي نسبت به نصف النهار گرينويچ قرار دارد. اين دشت داراي 1320 متر ارتفاع از سطح دريا است طوريكه وضعيت استثنايي كوه موجب شده تا عده اي آن را دروازه زاگرس نامند.محوطه بيستون در محدوده اي به طول 5 كيلومتر عرض 3 كيلومتر قرار دارد.
ايرانيان باستان بيستون را به خاطر جايگاه ويژه اش بغستان ( جايگاه خدايان ) مي ناميدند. در متون تاريخي هم بيستون در دوره هاي مختلف به نامهاي بغستان – بگستان – بهستون – بهستان – بيستون آمده است.
اين‌ها نكات فني بيستون است اما آن چه مهم است توجه به متن و نكاتي است كه در سنگ نبشته داريوش بر دل كوه حك شده است. داريوش در جاي جاي اين متن به اهورا مزدا پناه برده است. او بيش از همه از دروغ و دروغ زن هراس داشته است. اما شايد مهمترين بخش آن تكه‌اي است كه داريوش به كساني كه آن را حفاظت مي‌كنند اشاره مي‌كند كه در پناه اهورا مزدا بماند.
اين هم يك سري لينك درباره بيستون
بيستون جهاني شد
كتيبه داريوش آرام گرفت
بيستون فرزند شهري بزرگ به نام هرسين
متن كامل كتيبه بيستون

posted by farzane Ebrahimzade at 1:17 PM

|

Tuesday, July 11, 2006

چه خبر از كجا

چند تا خبر اول اين كه ورلد پرس فتو قراره يك كارگاه عكاسي براي عكاسان جوان بگذاره. دوم اين كه شمارش معكوس براي ثبت بيستون آغاز شده است. اين هشتمين اثري است كه از ايران در فهرست آثار جهاني قرار مي‌گيرد. محمد رحمانيان كارگردان تئاتر هم به جاي فيلم سينمايي دوباره تئاتر كارگرداني مي‌كند و روزهاي راديو را پس از ليلي و مجنون به صحنه مي‌برد. راستي اين هم يك خبر درباره نمايشگاه شكوه ايراني در ژاپن عموي امپراطور ژاپن ضمانت كرده كه آثار ايراني به سلامت از ژاپن برگردند.

posted by farzane Ebrahimzade at 4:20 PM

|

اندر افاضات خبرهاي تلويزيوني

هي مي‌خوام راجع به اين كتيبه‌هاي ايراني ننويسم اما اگه تلويزيون ايران گذاشت. ديشب از بخش خبري پر مدعاي 30/20 يك بخشي پخش شد كه بيشتر از همه خنده‌دار بود. در اين گزارش خبري گزارشگر با اشاره به مسئله اي كه براي اين الواح رخ داده به صحبت‌هاي يك استاد دانشگاه پنسيلوانيا اشاره كرد كه ثابت مي كرد اين الواح دزديده شده‌اند و به خارج از ايران برده شده‌اند. البته بعد از اين هم خود طرف صحبت كرد كه اسنادي را از وزارت امور خارجه امريكا به دست اورده است كه نشان مي‌دهد اين الواح كه تعداد آن 75 هزار قطعه است با تباني ميان محمد علي فروغي نخست وزير وقت ايران و علي اصغر حكمت كفيل وزارت معارف از ايران دزديده شده و به شيكاگو بردند. اين استاد دانشگاه بعدش از اين ناليد كه كل اسناد را در كتابي به عنوان سرقت تاريخ ايران مي‌خواسته منتشر كنه كه دست‌هايي نگذاشتند. در آخر هم گزارشگر 30/20 هم گفت بايد ديد مسئله الواح سرقتي ايران به كجا مي‌رسد. ظاهرا نه تنها گزارشگر و سردبير اين بخش خبري هيچ اطلاعاتي راجع به اين الواح نداشتند اون استاد دانشگاه هم نمي‌دانست كه 75 هزار تا لوح را نمي‌شود حتي با تباني با نخست وزيري كه ـ به شهادت خيلي از منابع فارغ از هر نگاه نقش سياسي يكي از با سوادترين و فرهنگي‌ترين نخست وزيران ايران بوده، يكي از فرهنگي‌ترين نه فرهنگي‌ترين اشتباه نشه ـ به آساني دزديد و از ايران خارج كرد. از طرف ديگر هم هر عقل سليمي نمي‌تواند به راحتي درك كند كه اگر اين الواح دزدي بوده به چه استنادي ان‌ها را به ايران بازگرداندند. از همه جالب‌تر اين كه در يك بخش خبري كه كمتر از يك ربع ساعت بعد از اين مطلب در يك بخش خبري ديگر به نقل قول از آقاي شاهرودي اعلام شد كه ايران از الواح اماني خود حفاظت مي‌كند. اين هم از اثرات آخر خبرنگاري بودن بخش خبري 30 / 20 است.

posted by farzane Ebrahimzade at 4:20 PM

|

Monday, July 10, 2006

به یاد لحظه ای که تو آمدی

سلام عزیز دلم
خوبی حال حوالی احوال ما بد نیست ملالی نیست جز تکرار یکنواخت هر روزه . این روزها گرمتر می شود. می خواهم به یادت بیاورم. یادت هست کنارم نشستی . شروع کردم به حرف زدن. کنارم نشستی و من برایت حرف زدم. داشتم می گفتم از آسمان و زمین کنارم نشستی و به حرف هایم گوش کردی و من حرف زدم. یک لحظه گرمای دستانت را در میان دست هایم حس کردم. نفهمیدم کی دست هایم را گرفتی تنها گرمای دست هایت تنم را لرزاند. انگار اولین باری بود که تو را احساس می کردم. کنارم نشسته بودی و گوش می دادی اما دست هایم را گرفتی و به چشمانم خیره شدی حس کردم ذوب شدم. حس کردم زیر بار سنگین نگاهت مانده ام. گفتی که بگویم اما چیزی برای گفتن نبود. حرف ها مانده بود که زیر نگاه تبدار تو بمانم. کنارم نشستی و به حرف هایم گوش دادی. دست هایم را گرفتی و زیر نگاهت ماندم. یک لحظه حس عجیبی در میان رگ هایم پیچید من بود و لحظه ای که مدت ها بود که حسرتش را می کشیدم. غرق نگاهت شدم این بار دریغ نکردی نگاهت را. یک لحظه چشمانم را بسته ام و یله دادم در میان بازوهایت.چقدر دلم می خواست این لحظه ابدی باشد. یک لحظه حس کردم رها شدم تو رفته بودی و من تنها مانده بودم در آن لحظه ابدی. نگاه کردم و دیدم تو نیستی و من خواب دیده بودم. خواب دیدم که تو من را در نگاه گرم خود غرق کردی. آمده بودی و سرزده به خواب من. کاش هیچ وقت از این خواب بیدار نشده بودم. بوی تو گرمای وجودت بود اما تو نبودی. کاش باز به خواب بروم و باز تو سرزده بیایی.

posted by farzane Ebrahimzade at 7:31 PM

|

ماراتنی که به پایان رسید

ماراتن بزرگ فوتبال در آلمان هم به پایان رسید و پس از 24 سال جام جهانی به چکمه اروپا رسید و ایتالیایی های لاجوردی پوش بالاخره برای بار چهارم به جام هجدهم نیز بوسه زدند. تیم ستاره های ایتالیا امشب در شبی که پس از ماه ها انتظار و یک ماه بازی سرانجام جام طلایی جهانی را از دست فرانس بکن بائر گرفتند و کاناواراو آن را بالای سر برد. حکایت جام جهانی فوتبال این دوره هم به پایان رسید و از چند روز دیگر ستارگان جهان باز در کنار یک دیگر در تیم های جهان گرد هم می آیند و بار دیگر زندگی به روال عادی بازگشت. امشب در حالی که ایتالیایی ها از بردن جام خوشحال بودند کشورهایی چون فرانسه و آلمان و آرژانتین و برزیل و پرتغال حسرت می خوردند از لحظه های غفلت. امشب قطعا کسانی چون زیدان که در اختتامیه جام با آن حرکت عجیبی که تا به حال از او دیده نشده بود؛ میشائیل بالاک، رونالدو و لویس فیگو ، دیوید بکهام آرزو داشتند تا جای کاناوارا باشند. تا چهار سال آینده معلوم نیست چه اتفاقاتی بیافتد و این ستارگان باز دورهم باشند یا نه. امشب در حالی فرانسه می گریست ایتالیا اشک شوق می ریخت. این زیبایی جام جهانی است. هرچند خیلی خوشحالم که تیم محبوبم برد. راستی امروز هجده تیر بود. هجده تیر امسال در هیاهوی فوتبال گم شد. این هم از اثرات فوتبال است.

posted by farzane Ebrahimzade at 1:45 AM

|

تخت جمشید را ایرانیان ساختند

این چند روز دوباره رفتم بودم توی کمای نوشتن. نه این که نخوام بنویسم درگیر نوشتن یک گزارش بلند بودم که نشد بنویسم. اما وسوسه نوشتن را خیلی داشتم. بخصوص بعد خواندن صحبت های آقای سلیمی نمین رئیس موسسه تاریخ معاصر. این قضیه لوح های هخامنشی کم کم داره شبیه یک مسئله لاینحل می شود. شاید مهمترین دلیلش عدم اطلاع رسانی توسط خبرگزاری ها و روزنامه های مختلف است. خیلی هم عجیب نیست وقتی خبرنگار سایت رسمی سازمان میراث فرهنگی و گردشگری اطلاعات چندانی از قضیه الواح ندارد چه توقعی می شود داشت از سایر روزنامه ها و خبرگزاری ها و افراد حقیقی و حقوقی. وقتی مسئولان بلند پایه مملکتی دقیقا نمی دانند که این الواح چگونه رفته و اگر سندی وجود نداشت چهار سال پیش چه طوری 300 تا از آن ها به ایران برگردانده شد چه باید گفت. بگذریم. قضیه این الواح خلاصه اش اینه که 70 سال پیش که پرفسور هرتسفلد که یکی از باستان شناسانی بودکه مهمترین حفاری های باستان شناسی را روی تخت جمشید انجام داد در یکی از بخش های این بنای 2500 ساله به گنجینه ای از هزاران لوح گلی کوچک و بزرگ برخورد که همه این الواح به زبان میخی هخامنشی بود. با بررسی ساده این الواح مشخص شد که این الواح اسناد سیاسی و حکومتی نیست بلکه اسنادی اقتصادی از پرداخت های هخامنشیان است که در خزانه تخت جمشید نگهداری می شد. اسنادی که در ذیل آن ها نشان داده می شد هخامنشیان با برده داری مخالفت می کردند و هیچ کس بیگاری نمی کرد. در این الواح که به خط میخی است ـ از تاکید بر این غرضی دارم چون من هم با این خط میخی خواند در پیتم بعضی از کلماتش را می فهمم ـ از حقوق کارگران ایرانی که تخت جمشید را ساختند تا حقوق مادران شیرده در این اسناد وجود دارد. این اسناد با توجه به اهمیتی که داشت با اجازه دولت ایران و وزارت معارف آن زمان که فکر می کنم سال 1312 یا 13 بود و دوران کفالت وزارت علی اصغر خان حکمت در دولت محمد عی فروغی بود ـ برای مطالعه بیشتر به بخش شرق شناسی دانشگاه شیکاگو برده شد. حدود سال 1334 نزدیک به 35هزار قطعه از این الواح که خیلی خرد بود به موزه ملی ایران برگردانده شد. در سال 83 نیز با توافق نامه ای که میان موسسه شرق شناسی شیکاگو و سازمان میراث فرهنگی ایران که ریاست وقت آن زمانش سید محمد بهشتی بود 300 قطعه از بهترین قطعات این الواح به ایران بازگشت و قرار شد تا سایر الواح در زمان بندی مشخصی بنا به تعهد موسسه و دانشگاه شیکاگو به ایران بازگردد. جمعه گذشته يك قاضي آمريكايي كه در پي دادخواهي ديويد استارچمن،راي به حراج گنجينه الواح هخامنشي ايران كه به صورت اماني در اختيار دانشگاه شيكاگو است داد ، تا غرامت عده‌اي از بازماندگان يك انفجار در اسرائيل تامين شود دادخواست بخش شرق شناسي دانشگاه شيكاگو را با تاكيد بر امانت بودن گنجينه آثار باستاني ايران در دانشگاه شيكاگو رد كرد. استارچمن از دادگاه فدرال آمريكا خواسته بود اين اشيا را كه به امانت در دست دانشگاه شيكاگو است را برخلاف نظر اين دانشگاه توقيف و به نفع خانواده‌هاي اسرائيلي كه يك يا چند تن از اعضاي آن‌ها توسط فلسطيني ها كشته شده‌اند به حراج گذاشته شود راي داد. این همه داستان کتیبه های هخامنشی بود. اما ظاهرا اخباری که در این مدت منتشر شد مبنی بر این بود که این کتیبه ها به حراج رفته و از طرف دیگر موسسه قرار نیست این اشیا را نمی خواهد برگرداند. از همه این ها بگذریم در این مدت نظرات آقای سلیمی نمین که ابتدا در روزنامه سرمایه و سپس خبرگزاری فارس منتشر شد بود. ایشان که به گفته خودش پنج سالی است که در زمینه تاریخ آن هم تاریخ معاصر پژوهش می کند و مدیریت دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران را برعهده دارد و چندی پیش هم نظریه هولوکاست را کذب دانسته در گفتگو با سرمایه علت پس ندادن الواح گلي دوران هخامنشي را كه در دانشگاه شيكاگو است پنهان كردن شواهد تاريخ باستاني ايران دانسته و گفته بود:«من حدس مي‌زنم اين اطلاعات راجع به تمدن عيلامي‌ها باشد، كه باستان‌شناسان يهودي اين آثار را از بين برده‌اند. عكس‌هايي از اين كاوش‌ها وجود دارد كه در كتاب تخت جمشيد نوشتهء اشميت چاپ شده است.»

براین اساس که تنها یک نظریه پرداز تاریخی آن را تایید می کند آثار عيلامي با تمدن ايران همگوني دارد و ثابت مي‌كند كه تخت جمشيد با آثار ايراني سازگاري ندارد.
در این که تمدن عیلامی که از ساخته اقوام سامی است که از بیش از هفت هزار سال پیش در مناطق جنوبی ایران به ویژه در منطقه جنوبی ایران خوزستان، ایلام کنونی، بخشی از کرمانشاه و در در دوران اوج خود حتی تا سیستان و کرمان پیشرفته بودند_ به استناد کاووش های باستان شناسی در شهر سوخته و جیرفت_ تمدن گسترده ای را ساخته بودند. این تمدن نخستین حاکمیت ثبت شده _ تاکنون _ در چهارچوبه فلات ایران است. عیلامی ها که دوران حکومت آن ها تا دوره آشور بانی پال تداوم داشت سه دوره مشخص تقسیم و تمدن هایی چون سومر و بابل را از میان بردند. این جا قصد ندارم تمدن عیلامی را با همه عظمتش توضیح بدم تنها به استناد منابعی چون تاریخ تمدن ویل دورانت جلد 1، ایران از آغاز تا اسلام گیرشمن و دنیای گمشده عیلام نوشته پرفسور والتربرونو هینز و چند منبع دیگری که از منابع معتبر تاریخی هستند نوشتم. از طرف بیشتر منابعی که به تاریخ عیلام نوشته شده اند و اتفاقا توسط نویسندگان غیر ایرانی نوشته شده و آثاری که از لابه لای خاک پر از تاریخ ایران به دست آمده هم این مسئله را تایید می کند. بهترین باستان شناسانی که تمدن عیلام را به جهان معرفی کردند چون ژاک دمورگان و گیرشمن فرانسوی تا استادان ایرانی چون دکتر یوسف مجید زاده نیز در عظمت تمدن عیلام تاکید داشته اند. این که چرا باید آمریکایی ها بخواهند این تمدن را مخفی کنند باید توضیحش را از آقای سلیمی پرسید؟!
ایشان البته در بخشی از این گفتگوی خود با روزنامه سرمایه با اشاره به این که تخت جمشید را ایرانیان نساخته اند افزوده :« تخت جمشيد با سنگ ساخته شده اما سازه‌هاي كشف شده عيلامي خشت و گل بوده‌اند. معماري باستان ايران خشت و گلي است در حالي‌كه تخت جمشيد يك بناي نيمه تمام است كه مربوط به تمدن اقوام روسيه بوده است. اين الواح گلي هم متعلق به دوران عيلامي است و به همين دليل هم تا به حال به ايران بازگردانده نشده است. چون اين بقايا نشان مي‌دهد تاريخ ايران هشت هزار ساله است، نه دو هزار و 500 ساله و تاريخ سازي آن‌ها مشخص مي‌شود.»
به استناد همه منابع و مدارک تاریخی و شهادت تمام مورخان ایرانی و خارجی تخت جمشید یک بنای کاملا ایرانی است که بر گرفته از معماری ایرانی با برداشتی از معماری اقوامی که زیر سلطه حکومت پادشاهان این سلسله بودند ساخته شده است. طی سال های اخیر علاوه بر الواحی که در این بنای عظیم تاریخی که به استناد بسیاری از متون به دست آمده تا دوران اسلامی سالم بوده است و به استناد نقش برجسته هایی که در آن کشف شده است از آن به عنوان کاخ رسمی بارعام استفاده می شده است. کافی است با نگاهی منصف یک نصف روز گشتی در این بنای عظیم سنگ و خشتی که مصالح ساخت آن را از کوه های اطرافش یعنی کوه رحمت تهیه شده است زد تا متوجه شد که پادشاهی چون داریوش که مهمترین سند بودن خود را در کوه بیستون حک کرده است و سرزمین های زیادی را زیر سلطه خود داشته است نمی توانسته در میان سازه ای نیمه تمام بارعام دهد. جدا از این که کتیبه ایوان شرقی را که در آن داریوش پس از ستایش اهورا مزدا اشاره می کند که این بنا را ساخته است که کسانی که در آینده از آن گذر می کنند با دیدن آن تفکر کنند. »
بگذریم از بخشی که ایشان به مسئله تاریخ نویسی صهیونیست ها اشاره می کنند که خودشان باید مستنداتش را ارائه دهند. این مسئله که تحریف تاریخ ایران تنها از طریق همین چندین هزار کتیبه صورت خواهد گرفت و آن در گوشه کنار ایران است و هر کدام شاهدی از این که تمدن ایرانی با سقوط دولت عیلام با یک دوره فطرت به اقوام آریایی منتقل شود که اگرچه از اقوام مهاجری بودند که در هزاره چهاره پیش از میلاد در سرزمین که به یاد سرزمین اولیه خود ایران ویج نام نهادند مستقر شدند تاریخ اصلی ایران را ساخته اند. این ها بخشی از تاربخ است که براساس شواهد تاریخی می توان آن را ثابت کرد و هیچ ده هزار سال سکوتی نمی تواند آن را نقض کند.
البته آقای سلیمی نمین بحث دیگری درباره استر و مردخای و هولوکاست مطرح کرده اند که فکر می کنم باید در با استناد به منابع در فرصتی بهتر پاسخ داد.
خیلی این چند روز تلاش کردم تا با دوباره بازگشت به برخی از منابع تاریخی بتوانم به عنوان کسی که به صورت حرفه ای و رسمی بیش از 12 سال و به طور غیررسمی 20 سال را صرف خواندن تاریخ کردم و به این رشته تنها به عنوان بازگشت به گذشته برای تامل در حال گذشتگان نگاه نمی کنم نکته ای از روی احساس و به اشتباه نگویم. به عنوان کسی که قسم خورده ام تاریخ را به عنوان ناظری بی طرف ببینم و خودم را در تحلیل ها شرکت ندهم حتی اگر از بخشی از آن متنفرم آن را تحریف نکنم این روزها خیلی تلاش کردم درست بنویسم.

posted by farzane Ebrahimzade at 1:43 AM

|

Tuesday, July 04, 2006

همه ملال ها از فراموشی است

سلام عزیزم
حال دیروزهای تو خوب است.
چند روزیست که ننوشتم. حوصله ندارم ذهنم خسته است. انگار شارژم تمام شده و دارم خالی می شم. اندازه همه دنیا خسته ام از همه چیز بدم می آید. حالم بهم می خوره از نگاه سرد و بی تفاوتی که توی صورتم پاشیده می شود. از صورت خودم. از کودکی ها و خودم را که پشت یک نقاب رنگی پنهان کردم. باور کن نقاب رنگی خونسردی که به صورتم دارم تنها نقاب است. وقتی به خانه می رسم اولین کارم پاک کردن این نقابه.از همه چی بدم.
از فکر این که آدم ها می روند و می آیند و پشت نگاه بی تفاوت ما گم می شوند. عین خود ما. حس غریبی نیست اما کاش می فهمیدی. پریروز که داشتم از خبرگزاری بیرون می آمدم. وقتی کارتم را کشیدم طبق معمول نگاهی به آن دریچه شیشه ای کردم. باورم نمی شد این آخرین کلام هایی باشد که با پیرمرد مهربان و جدی که یک روز در میان آن جا می نشست داشته ام. پریروز که کارتم را کشیدم باورم نمی شد که آقای نادری هم مثل آقای جلیلوند برود و دیگر نبینمش. چقدر زود فراموش کردیم که آقای جلیلوند هم برای آخرین بار پشت آن دریچه شیشه ای دیدیم.پریروز که کارتم را کشیدم باورم نمی شد که مرگ انقدر نزدیک باشد ... بگذریم دلم گرفته بود. گفتم از خودم، از تو، از نقابم، از فراموشی و از گذشتن. بیا تا از اول آغاز کنیم. سلام عزیزم گلم حال تو خوب است. حال ماهم کم کم خوب می شود. ملالی نیست جز فراموشی و مرگ و ........

posted by farzane Ebrahimzade at 10:51 PM

|

جان خود در تیر کرد آرش

زمین بالا رفت و آسمان فرود آمد و آرش پای بر زمین، سر به آسمان، تیر بر کمان نهاد. او آرش مردمی پا بر زمین استوار کرد؛ و مهر که بر گردونه خورشید می گذشت از گاه خود بسی بالا رفت تا به زیر پای آرش رسید. آرش کمان راست تر کرد؛ با چهل اندام. او زه کشید؛ ابرها به جنبش در آمد. ... او آرش فرزند زمین زه را با نیروی دل کشید؛ آذرخش تند پدید آمد....
امروز تیر روز تیر روزی است که آرش ستوربان مردی از تبار آریایی به البرز کوه شتافت. پسر زمین به ستایش یزدان شتافت و خواست تا تیر او را که سپندار مذ مادر زمین آن را از دنیایی فروری آورده بود به زه کند و شیواتیر
آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
تا کجا؟...تا چند؟...
آه!... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟»
آرش آن آخرین آرزو بود.
منم آرش، -
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
او کمان به زه کرد و آسمان را نشانه گرفت. آرش ستوربانی مرد یا ایرانی مرد پای بر البرز قدم راست کرد و تیر را کشید و کشید و رها کرد تیر رفت تا آنسوی جیحون اما
شام گاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.

آفتاب،
در گریز بی شتاب خویش،
سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.

ماهتاب،
بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه ی البرز،
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید،
رهگذر هایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.

با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛
می دهد امید،
می نماید راه.»
هزاران تیرگان است که آرش برپای البرز مانده بی حضور او ایران ایران نبود اما :


آنک البرز؛ بلند است و سر به آسمان می ساید و ما در پای البرز به پای ایستاده ایم و در برابرمان دشمنانی از خون ما؛ با لبخندی زشت. من مردمانی را می شناسم که هنوز می گویند؛ آرش باز می گردد.
تیرگان و روز تعیین مرز ایران شاد.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:48 PM

|

Saturday, July 01, 2006

اموال تاريخي ايران در دانشگاه شيكاگو به حكم دادگاهي در آمريكا حراج مي‌شود

يك خبر بد:«يك قاضي فدرال آمريكا نظر دانشگاه شيكاگو درباره حق مالكيت ايران بر گنجينه آثار باستاني كه در اين دانشگاه نگهداري مي‌شود را رد كرد.»
قابل توجه دوستاني كه در خارج از كشور بخصوص در آمريكا و در شيكاگو زندگي مي‌كنند. اين حكم سه ماه پيش تصويب شده است. دادگاه فدرآل آمريكا در پي دادخواهي ديويد استارچمن، يك وكيل آمريكايي كلكسيون با ارزش الواح باستاني ايراني متعلق به دوران هخامنشي كه از سال 1933 به طور اماني در اختيار دانشگاه شيكاگو است را توقيف كند، و آن‌ها را به نفع خانواده‌هاي اسرائيلي كه يك يا چند تن از اعضاي آن‌ها توسط فلسطيني ها كشته شده‌اند به حراج بگذارند. جالب اين جاست كه دانشگاه شيكاگو نسبت به اين حكم اعتراض كرده و دادخواستي امضا كرده است كه اين اموال امانت هستند و نمي‌توان آن‌ها را به حراج گذاشت . اما دادگاه اين دادخواست را رد كرده است. بايد بگويم كه صحبت يك يا دو شي تاريخي نيست. صحبت بيش از ده‌ها هزار كتيبه گلي به خط ميخي است كه در سال 1933 توسط هرتسفلد از حفاري‌هاي باروي تخت جمشيد و بخش خزانه به دست آمده است. 300 قطعه از اين الواح سال 83 برگردانده شد و قرار بود باقي‌اش هم برگردانده شود اما اين حكم...؟ دادگاه آخر ماه ديگر مسيحي حكم نهايي را مي‌دهد و بعد هم دانشگاه شيكاگو موظفه آن‌ها را در اختيار دادگاه قرار بدهد. بايد كاري كرد. اطلاعات بيشترش را مي‌تونيد ببيند.
يك قاضي آمريكايي حكم حراج لوح هاي ايراني دانشگاه شيكاگو را صادر كردواكنش به حكم دادگاه آمريكايي منتظر پاسخ دفتر رياست‌جمهوري است
دانشگاه شيکاگو خواستار لغو حکم حراج گنجينه اماني ايران شد
گزارش تصويري بخشي ا ز الواح بازگشتي دانشگاه شيكاگو

posted by farzane Ebrahimzade at 4:59 PM

|