کوپه شماره ٧

Thursday, August 24, 2006

به خاطر همه روزهای زرد شهریوری

دلم نمي خواست ديگر گريه كنم اما با دیدن رنگ زردش با آن نگاه معصومانه‌اي كه بالاي لوگوش بود مگه مي گذاشت كه جلوي ريزش اشك هايم را بگيرم. من چه كرده بودم؟ ما چه كرديم؟ وقتي به آخرين خطي كه رويش نوشته شده بود « اين جا ديگر به روز نمي‌شود»نگاه كردم حس كردم چيزي درون سينه ام فرو رفت. چيزي آشنا حس كردم كودكي را كه هيچ وقت نداشتم از دست دادم. يك دفعه از پس ابري از اشك رفتم تا خاطرات نه چندان دور شهريوري‌ترين روزهاي زندگيم. به یاد آن روزی افتادم که با گیسو برای اولین بار قرار داشتم و از کتابخانه مجلس پیاده تا خیابان سعدی رفتم. همان روزی که شادی صدر، مهتاب رحیمی و فاطمه امین زاده دیدم. شادی صدر را می شناختم اما او منو نمی شناخت. اما برخوردش با من جوری بود که انگار سال ها می شناسمش. به من گفت حاضری برای سایت زنان ایران کار کنی. من و من کردم. اون روزها من تازه از شوک اون اتفاق در آمده بود. خودمو درگیر پایان نامه ای کرده بودم که هیچوقت تموم نشد. نمی دونستم فمنیست رو می شناسم یا نه. هرچند موضوعی را که رویش کار می کردم فمنیستی بود. نقش زنان در تشکل های سیاسی در دوره پهلوی دوم. اما شک داشتم. صفحه زرد سایت که زیر دست حسین نیلچیان دیدم لینک سرگذشت زنان چشمم را گرفت. از شادی خواستم تا به جای این که درباره زنان امروزی باشد به تاریخ نانوشته زنان اختصاص دهیم و او سایر بچه های سایت هم قبول کردند و من شدم صاحب صفحه سرگذشت زنان و یکی از اعضای تحریریه زنان ایران. صفحه ای که بیشتر از یکسال و نیم بخشی از زندگیم شده بود. توی اون صفحه از زنانی نام بردم که نامشان در گذر تاریخ جا مانده بود. صفحه ای که مال خودم بود و بیشتر مطالبش را خودم نوشتم. زنانی که برای آوردن زنان به صحنه جامعه از خیلی سختی کشیدند. یادش بخیر اون روزها مثل الان تایپ بلد نبودم. یک دستی مطالبم را تایپ می کردم. صفحه ای که هنوزم با خوندن نوشته هاش اعتماد به نفس پیدا می کنم. فائزه که رفت شدم مسئول صفحه تجربه های زنانه. رفتم سراغ فایلهام. بعضی نوشته هامو که باز کردم و خوندم. دیدم که چقدر دلم تنگ شده براي آن روزها شهريوري.براي روزهايي كه در آن دفتر كوچك خيابان سعدي بي هراس از خیلی چیزها دور هم جمع مي شديم. روزهايي كه دغدغه‌هايمان را سر كوچه كاخ كودك مي گذاشتيم و براي يادگرفتن و ياد دادن دور هم جمع مي‌شديم. چقدر دلم تنگ شده براي آن اتاق كوچك و هياهوي درهم پيچيده جمع كوچكمان. به عادت ديدن همديگر سه شنبه هر هفته. چقدر دلم تنگ شده براي همه دوستاني كه در اين جمع بي تكلف و دوستاني پيدايشان كردم، براي سايت زنان ايران،‌ براي شادي صدر با همه ناامیدی هاش از دست درست کار کردن ما ها، براي فائزه طباطبايي آرام، براي حرص و جوش‌هاي فني صنم دولتشاهي، برای گیسوی همیشه عزیزم، برای آسیه امینی با همه دعواهاش، برای شادی قدیریان و آن نگاه زنانه و دوست داشتنی اش، برای راست می گی گفتن های نازنین خسروانی، برای خندهای مهتاب رحیمی، برای شیوا زرآبادی و اون دو تا دختر نازنینش، برای آینا یعقوبی و همه تندروی های فمنیستیش، برای فاطمه امین زاده و دغدغه های نسل سومیش، برای حرف زدن لیلا موری، برای آرامش نسرین افضلی، دلم تنگ شده برای نوشته های دوست داشتنی سهیلا وحدتی، برای سپیده زرین پناه با دلشوره هایش برای خوب بودن کار، برای اتوبوس جهانگردی معصومه ناصری، برای پرستو و زن نوشتش که بلاک کردنش این روزها خیلی غمگینم کرده، برای شاعرانه های میترا صادقی و باران و بهار، برای حسین نیلچیان که برای سایت خیلی زحمت کشید حتی بیشتر از خود ما، برای دریای شادی، برای چک نویس، برای آن روزهای گشتن در کتابخانه برای یافتن مفاهیم فمنیستی، برای تمام زنان سرگذشت زنان، طوبی خانم آزموده، بی بی خانم استرآبادی، نوالهدی منگنه، محترم اسکندری، صدیقه دولت آبادی ، مام مشروطه، عمه میرزا جهانگیر خان و ... برای تجربه های زنانه و برای همه چیزهایی که از قلم افتاد. هر سال شهریور چه برنامه هایی برای سالگرد داشتیم. بازم شهریوره می دونم حتما دوستای من همشون این روزها به فکر سایت زنان ایران هستند. برای همین می خوام منم می خوام سهمی داشته باشم. می خوام از سایتی بنویسم که رفیقم بود و ده ها دوست خوب بهم داد. از جایی برای خودم از سهم خودم، برای دخترک پنج ساله همه ما، برای اعتباری که گرفتم، برای همه خوبی هاش.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:57 PM

|

<< Home