کوپه شماره ٧

Tuesday, January 31, 2006

هشتي ميدان نقش جهان ماواي استادي خسته

هشتي ميدان نقش جهان ماواي استادي خسته
ميان يكي از هشتي‌هاي بازار نشسته و بي توجه به هياهوهاي اطرافش با دقت قلم‌موي نازكش را كه آغشته به رنگ اخريي است روي سطح چوبي مقابلش مي‌كشد.
استاد محمد را در يكي از هشتي‌هاي نزديك به مسجد لطف الله در ميدان نقش جهان يافتم. يك لت پنجره قديمي نقاشي شده را روي چهارپايه كوتاهي در برابرش گذاشته بود و نقاشي‌هايش را ترميم مي‌كرد. پنجره‌اي سفيد با نقاشي‌ها و تزئيناتي متعلق به دوره قاجار؛ گل‌هاي صورتي،‌آبي و سرخ با ظرافتي عجيب كنار هم قرار گرفته‌اند. جاي‌جاي سفيد و بي طرح است و او گل‌ها يكي بعد از ديگري برروي جاهاي خالي مي‌نشاند. كنار دستش تخته رنگي با رنگ‌هاي سرخ، آبي، طلايي، نقره ، سفيد و تركيب‌هاي سبز نقشي زيبا را انداخته‌اند. مي‌پرسم كار شما چيست؟ مي‌گويد: مي بينيد كه دارم اين پنجره را مرمت مي‌كنم. گاهي از اين درها يا قاب آيينه و صندوق مرمت مي‌كنم، ‌گاهي هم تابلوهاي نقاشي يا رفوي پارچه‌هاي قديمي و ساير اشيا عتيقه.» مكث‌هايش با آن لحن شيرين اصفهاني نشان مي‌دهد كه خيلي اهل حرف زدن نيست. سئوالات من اما بسيار است:« چند سال است كه به اين كار مشغول هستيد؟» پاسخم مي‌دهد:« چهل ساله، پدرم و پدر بزرگم هم در اين كار بودند. البته پدربزرگم نقاشي اين برروي در و پنجره مي‌كرد. حالا تو دوره جديد كسي طالب اين هنر نيست ما شديم مرمت‌گر كارهاي پدر بزرگمان.»

posted by farzane Ebrahimzade at 4:19 PM

|

برمي گردم


امان از دست همه جشنواره‌ها كه آدم رو از زندگي ساقط مي كنه.
چند روزيه كه علي رغم ميل باطنيم حتي نتونستم به كوپه شماره هفت سربزنم چه برسه به اين كه بخوام چيزي بنويسم. جشنواره فيلم و تئاتر حسابي وقتم را پركرده است. هنوز اختتاميه‌هايشان تمام نشده مناسبت و جشنواره ديگري در راه است. اما به خودم قول دادم كه در مورد چند تا مطلب حتما بنويسم. درباره فنز، كبوتري ناگهان و حرف‌هايي كه بماند.

posted by farzane Ebrahimzade at 4:19 PM

|

Monday, January 23, 2006

به نام پدر

يك پيكان باستاني كه روي يك تپه تاريخي پيدا مي‌شود و مين خنثي نشده‌اي كه جلوي پاي حبيبه دختر جواني كه آن را يافته منفجر مي‌شود. اين آغاز فيلم «به نام پدر» آخرين ساخته ابراهيم حاتمي‌كيا است. كارگردان متفاوت سينماي جنگ با همه دغدغه‌هاي خاص خودش. امروز نخستين اجراي عمومي اين اثر سينمايي بود كه حرف و حديث‌هايي ( به قول عادل فردوسي پور) به همراه داشت و مشكلاتي را با سازمان ميراث فرهنگي پيدا كرد. بگذريم. من سينماي حاتمي‌كيا را با تمام شعاري بودنش خيلي دوست دارم و به جرات مي‌توانم بگويم كه يكي از فيلم‌‌هايي كه هميشه دوست دارم ببينمش آژانس شيشه‌اي است بخصوص سكانس آخرش تو هواپيما. از كرخه تا راين را هم دوست داشتم . اما بعد از آژانس شيشه‌اي آثار ديگه حاتمي‌كيا را ديده بودم اما هيچ كدام به اندازه‌ي به نام پدر من را با خودش درگير نكرد. موج مرده فيلم سختي بود. روبان قرمز هم به اندازه‌ي آژانس شيشه‌اي آدم را درگير نمي‌كرد. اما اين فيلم برخورد تازه‌اي داشت. نگاه به جنگ به عنوان يك ميراث فرهنگي هميشه تا امروزش نگاه خوبي بود. اين جنگ سرنوشت محكوم ما است حتي اگر بخواهيم از آن گريزي نيست. اين در تقابل حبيبه و ناصر پدرش به خوبي به چشم مي‌خورد.
بازي پرويز پرستويي در نقش ناصر مثل همه كارهايش خوب و در سطح خوب بود. مهتاب نصيرپور هم يك نقش متفاوت بازي كرده بود و در قالبي جديد بود. گل شيفته فراهاني و كامبيز ديرباز هم بد نبودند اما بازي هيچ كدامشان آدم را ياد اشك سرما و دوئل نمي‌انداخت.
حاتمي كيا راستي امروز از بي‌مهري كه به به رنگ ارغوان شد گفت. فيلمي كه پارسال از جشنواره خارج و يكسال است كه بي دليل توقيف مانده است.

posted by farzane Ebrahimzade at 6:48 PM

|

آفسايد براي حقي كه از من سلب شده است

ديشب بعد از چندين سال سكوت بالاخره جعفر پناهي با فيلم «آفسايد» آمد. فيلم خوبي بود. داستان حقي بود كه از من نه من شخصي از جنسيت من سلب شده بود. حكايت استاديوم رفتن دختران. فيلم شعار نمي‌داد. اما قانون‌هاي نانوشته‌اي را فرياد مي‌زد كه به خود اجازه مي‌دهند مقابل استاديوم 100 هزار نفري ديواري بتني نامرئي به قطر ديواري كه آن شش دختر در قفس پشتش زنداني بودند كشيده شود. حصارهايي كه حق ديدن فوتبال را در آن زمين چهارگوشه سبز از زن ايراني « فقط زن ايراني» گرفته بود. فيلم شكل روايي نداشت. مثل مستندي داستان دختري را مي گفت كه به جاي دوستش كه در بازي ايران و ژاپن زير دست و پا مرده بود به ورزشگاه آمده بود كه جايش در روز بازي بزرگ خالي نباشد. هركدام از دختران يكي از ما بودند كه آرزوي نشستن بر آن صندلي‌هاي زرد را سال‌هاست با خودشان دارند. دختراني كه براي ديدن يك لحظه ديدن آن زمين سبزرنگ حاضرند دست به هر كاري بزنند. فيلم پر بود از لحظات واقعي. ديشب ياد خيلي لحظات افتادم ياد دوره كودكي كه اين آرزو ديدن ورودي آزادي را داشتم. ياد دوره‌اي كه براي ديدن يك لحظه فوتباليست‌هاي محبوبم حاضر بودم تا آن سر شهر بروم و ياد آرزوهاي خودم ياد تاريخ يكصد سال زنان ايران. ياد آن روز كه دوستانم كه قرار بود من هم ميانشان باشم با روسري سفيد ديوار بتني را شكستند و بيVIP وارد آزادي شدند. ديشب در حين ديدن آفسايد بغض كردم و دلم خواست گريه كنم به خاطر خودم و قانون‌هاي نانوشته. اما به تاريخ كه نقب زدم يادم افتاد كه اين سد هم شكستني است. حق‌هاي زيادي را گرفتيم اين كه از حق تحصيل، راي و حق حيات سخت تر نيست. در هر صورت ديشب آفسايد جعفر پناهي فيلمي بدور از شعار داستان كهنه تلاش زنان را براي راه يافتن به آزادي گفت، داستان 7 تماشاگري را كه در بازي ايران و ژاپن جان سپردند و داستان هفت فشفشه روشن. داستاني كه روزي به پايان مي‌رسد مانند خيلي‌هاي ديگر. به قول معصومه ناصري يك روز _ روزي كه از امروز دور نيست _ من هم يك بليط مي‌خرم و مثل يك شهروند عادي روي يكي از آن صندلي‌هاي زرد مي‌نشينم كه به اندازه نشستن من هم جا دارد.
ديشب آفسايد پناهي سوت آفسايد براي همه كساني بود كه اين حق را از زنان سلب كرده‌اند.

posted by farzane Ebrahimzade at 9:37 AM

|

Saturday, January 21, 2006

تلويزيون و فمنيست

ظاهرا اين تلويزيون ايران نمي‌خواهد دست از عناد و تحقير زنان بردارد و همچنان با تمام قوا مي‌خواد با جنبش زنان بجنگه. بگذريم كه در برخورد جديد اين فمنيست است كه در مورد تحقير مستقيم قرار گرفته و به هر نحوي از انحا مي‌خواد يك جوري در مذمت اين شيوه فكري برنامه پخش مي كند. چند وقت پيش در يكي از قسمت‌هاي شبي از شب‌ها كه سريالي با زناني كاملا منفعل است زني وارد سريال شده بود كه ديگر زنان را با فمنيست آشنا مي‌كرد. البته فمنيست در نوع منفي و نه حتي شكلي از واقعيت. چند شب پيش يكي از قسمت‌هاي شب‌هاي برره هم به همين موضوع اختصاص داشت. اما به افتضاحي شبكه 5/3 نبود. فكر مي‌كنم شاهكار برنامه‌هايي بود كه در اين مدت ساخته شده است.
تلويزيون يكي دو فقره سوتي هم داشت. يكي از برنامه‌هايي كه ويژه جشنواره بود با مجري‌گري محمد سلوكي درباره جشنواره تئاتر گفت:« امسال جشنواره تئاتر به مرور تئاتر‌هاي سال 84 اختصاص دارد و اثاري از محمد رحمانيان محمد يعقوبي و دكتر قطب‌الدين صادقي اجراي مجدد مي‌شود. » بعد هم يك بخش از تئاتري از رحمانيان كه قرار است امسال پخش شود نشان داده شد. مسئله اين جا بود كه ظاهرا نويسنده و كارگردان اين برنامه نمي‌دانست كه تنها رحمانيان با نمايش فنز از اجراهاي سال 84 در جشنواره شركت مي‌كند و يعقوبي اصلا در برنامه امسال نيست و دكتر صادقي هم «عادل‌ها» نوشته آلبركاموا را براي بار نخست به صحنه مي‌برد. در ضمن نكته شيرين اين بود كه در اين برنامه‌ بخش‌هاي از آواز قو را نمايش داد كه بعد از جشنواره چخوف به صحنه رفته بود .

posted by farzane Ebrahimzade at 4:34 PM

|

Wednesday, January 18, 2006

اركستر سمفونيك تهران


ديشب براي ديدن اجراي اركستر سمفونيك به تالار وحدت رفته بودم خيلي خوب بود. براي من كشف جالبي از گونه‌اي از موسيقي بود. لوريس چكناواريان را به عنوان رهبر اركستر نديده بودم. هميشه يا در جلسه يا در جشن‌ها بود اما ديشب او رهبر نه بيش از پنجاه نفر اعضاي گروه اركستر و كر بود. او در اجراي خود همه كساني كه به ديدن هنرش آمده بودند را سهيم كرد. ديشب همراه با اعضاي گروه اركستر سمفونيك و گروه كر كودكان پارس و كر اركستر سمفونيك كساني كه در اين اجر سهيم كرد. همه يك صدا بني آدم اعضاي يكديگرند را خواندند. شايد قشنگ ترين بخش اجراي دو تابلوي ايراني بود گزارشش را در ميراث خبر نوشتم مي توانيد بخوانيد. اين بخشي از همان است:
سكوتي همه سالن را در برگرفت و آن گاه رهبر اركستر چوب را بالا برد و آرشه‌هايي كه با حركت او همزمان بالا پايين مي‌رفت. طبلي كه كوفته مي‌شد، پارتي‌تورها ورق مي‌خورد و نت‌هايي كه اوج و فرود مي‌گرفت. دو تابلوي روشن ايراني، اولي سنگين و باوقار و دومي سرخوش و شاد. اولي زني كهنسال بود كه آهسته و متين قدم مي‌زد و دومي دختركي سرمست جواني، اولي چون افق شرق بي‌كرانه و دومي چرخه سرشار از زندگي، اولي يادآور نقش برجسته‌هاي تخت جمشيد و فيروزه‌اي كاشي‌هاي ميدان نقش جهان و دومي نقاشي‌هاي تازه مدرن قاجار و معماري تلفيقي عصر پهلوي‌ها.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:54 PM

|

پاسخ اي در جواب يك كامنت

آقاي شاهرودي مدير مسئول نشريه تخصصي عكاسي خلاق پاسخي به مطلب «شايد گلايه، شايد دلتنگي» داده اند كه بر خودم لازم دانستم كلامي در پاسخ بنويسم. پيش از هر چيز آن چه من نوشتم همانطور كه از تيتر مطلب بر مي‌آيد كمي گلايه و دلتنگي بود . اما در جواب شما نكته‌اي قابل تامل بود. نوشته بوديد مطلب را آقاي نيك نژاد در اختيار شما قرار داده‌اند. قطعا ايشان كه خودشان از كساني است كه در اين حوزه فعال و به آن آشنا هستند مي‌دانند كه ملاك انتشار يك مطلب سايبر در هرجريده‌اي درج نام خبرنگار يا منبعي است كه مطلب در آن منتشر شده است. ايشان كه اين مطلب را در عكاسي دات كام لينك دادند، مي‌دانستند كه نام ميراث خبر و نه شخص بنده بايد به عنوان منبع خبر نامش ذكر شود نه سايت عكاسي دات كام. در ضمن باور نمي‌كنم شخصي با دقت شما بدون اين كه مطلب را مستند ببيند اجازه چاپ آن را در مجله‌اي تخصصي مانند عكاسي خلاق بدهد. در ضمن تا آن جايي كه من مطالعه كردم اين بخشي از خبر نبود بلكه به استنادي به لينك خبري كه در پست قبلي به دادم مطلب مورد استفاده خبر بود و به طور كامل استفاده شده بود.
در ضمن اگر گله‌اي بود نه تنها به شخص شما كه به مسئله‌اي بود كه گريبانگير بيشتر خبرنگاران سايبر است.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:34 PM

|

Monday, January 16, 2006

مجلس و كتاب‌هاي مسئله دار

اين مطلب شوخي نيست بخوانيد و ببيند كه به صلاح ديد نمايندگان محترم مجلس شوراي اسلامي بخصوص سركار خانم رهبر بيشتر كتاب‌هايي كه در دوره احمد مسجد جامعي منتشر شده است مسئله دار است :«
در جريان بررسي کميته فرهنگ و رسانه، يکي از زير شاخه هاي کميته تحقيق و تفحص از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، از ميان 659 عنوان کتاب بررسي شده که همگي در فاصله زماني تابستان 78 تا تابستان 81 منتشر شده اند، 504 چهار کتاب از نظر اخلاقي، ديني و انقلابي مشکل دار شناخته شده و تنها 155 عنوان کتاب تاييد شدند.»
ظاهرا نمايندگان محترمي كه همه كارشان را گذاشتند تا كتاب‌هاي مسئله دار را پيدا كنند و 78 درصد كتاب‌‌ها را مسئله دار تلقي كردند يادشان رفته كه 50 در صد كتاب‌هاي منتشر شده كتاب‌هاي درسي و آموزشي و است و جامعه آماريشان ايراد دارد. كل مطلب را اين جا بخوانيد. بازي تازه شروع شده:

posted by farzane Ebrahimzade at 6:15 PM

|

سلامت را نمي خواهند

ديشب با يكي از دوستان خوبم رفته بودم خانه هنرمندان و توي تراس نشستيم . هواي سردي بود و بي اختيار ياد اين شعر قشنگ اخوان افتادم شعري كه خيلي دوستش دارم.
زمستان
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است



posted by farzane Ebrahimzade at 6:15 PM

|

Saturday, January 14, 2006

شايد گلايه شايد دلتنگي

در دو سه سالي كه دارم در بخش‌ خبر به ويژه رشته‌هايي مانند عكاسي و تئاتر و ادبيات كار مي‌كنم يكي از دغدغه‌هاي كاريم به خيلي دلايل مسئله رعايت حقوق مادي و معنوي هنرمندان بوده است. اين را نه تنها در تهيه خبر و استنادات رعايت مي‌كنم كه درباره‌اش گزارش‌ها خبرهاي زيادي داشتم. يكي از دلايلش شايد اين باشد كه در رشته‌اي درس خواندم كه مستند بودن مهمترين ويژگيش است. اين مساله شايد توي حوزه خبري عكاسي يكي از مهمترين دغدغه‌هايي هميشگي بوده كه دنبال مي‌كردم و همچنان دنبال خواهم كرد. اولين جرقه‌اش از اتفاقي بود كه براي يكي از دوستاي عزيز عكاسم افتاد. البته اين ‌هايي كه گفتم وظيفه حرفه‌اي است و هيچ منتي نيست. اما من ناراحتم از اين كه اين همه ما براي هنرمندان حرص و جوش مي‌زنيم اما كسي به فكر حقوق مادي خبرنگاران بخصوص خبرنگاراني كه توي محيط اينترنت كار مي‌كنند نيست. توي اين مدت بارها خبرهايي از ما بدون ذكر منبع در مجلات و روزنامه‌هاي مختلف منتشر شده است. بارها اعتراض كرديم اما كسي توجهي نكرده است. اين مشكل من نيست مشكل همه خبرنگاران سايبره. حالا اين دو موضوع چه ربطي به هم داشت شايد به اين دليل باشد كه يكي از دوستان هنرمندي كه توي اين مدت يكي از مهمترين شاكيان اين موضوع حقوق مادي معنوي بود و از مدتي پيش مجله‌ اي را منتشر مي‌كند در يكي از آخرين شماره مجله‌اش يكي از مطالب اختصاصي را كه براي پيدا كردن منابع خبري و اطلاعاتيش چند روز وقتم صرف شد را در مجله منتشر كرده است بدون اين كه نه ذكري از نام من و حتي نام خبرگزاري ميراث بنويسد و حتي يك تغيير بدهد. اين مسئله تازگي ندارد و مختص مجله عكاسي خلاق نيست سال گذشته يكي از خبرنگاران روزنامه‌ايران يكي از مطالبي كه اتفاقا در روزنامه ايران نوشته بودم با ادبيات خودم در اين روزنامه منتشر كرد و به اعتراض‌هام هم جواب نداد. دلتنگي من اين است كه همه ما وقتي خودمان درگير اين مسائل مي‌شويم و اعتراض مي‌كنيم اما در مورد ديگران .... مرگ خوبه براي همسايه نمي‌دانم شايد آن قدر هم مهم نباشد. اما كاش كمي به كنار دستمان نگاه مي‌كرديم.

posted by farzane Ebrahimzade at 8:05 PM

|

يادداشت هاي اعتماد السلطنه

شب از نيمه گذشته اما مثل هر شب صداي زمزمه آرام با آهنگ هميشگي خود از اتاق پنج‌دري به گوش مي‌رسد. وزير انطباعات با خستگي خلوت شبانه خود را به نوشتن خاطرات پركرده است:« امروز چهارشنبه 7 جمادي الاولي 1309 بود و زنان شاه به فتواي آقا قليان‌هاي حرم را شكسته‌اند.»
به شهادت مورخان و محققان تاريخ يادداشت‌هاي روزانه محمد حسن خان اعتماد السلطنه (صنيع‌الدوله ) وزير انطباعات ناصرالدين شاه قاجار يكي از مستند‌ترين اسناد تاريخ معاصر به ويژه عصر ناصرالدين شاهي است.اين يادداشت‌ها در جايي محفوظ نگهداري مي‌شد و پس از مرگ نابهنگام اعتماد‌السلطنه به وصيتش در چندين مجلد وقف آستان قدس رضوي شد.
بقيه اين مطلب در ميراث خبر است

posted by farzane Ebrahimzade at 7:59 PM

|

درپور و فخرالديني

ديشب براي ديدن جشنواره موسيقي فجر رفته بودم تالاروحدت دو تا برنامه خيلي خوب ديدم يكي موسيقي نواحي خراسان و ديگري اجراي اركستر ملي به رهبري فرهاد فخرالديني. بخش خراساني‌ها كه هم بخش موسيقي بود هم اجرا آن هم اجراي نورمحمد درپور استاد دو تار تربت جام اجراي خيلي خوبي بود. براي اولين بار اجراي درپور را در كاخ نياوران ديدم. با آن غرور و وقار اجرايش. ديشبم مدح پيامبر را خواند و در قسمت دوم هم ليلي مجنون را اجرا كرد. البته منظومه‌خواني استادان ديگر مانند روشن گل افروز بخشي شيرواني و سايرشون خوب بود. _ قابل توجه خراساني‌هاي مقيم مركز _ بعدشم اجراي اركستر ملي با آن نواهاي رنگين همراهي راميز قلي‌اف با اركستر و برنامه‌هاي ديگر خيلي خوب بود. اگرچه قبل از ورود به سالن به دليل در نظر گرفته نشدن رديف خبرنگاران صداي خبرنگاران در آمد و برخي از خبرنگاران تهديد كردن كه جشنواره را تحريم مي‌كنند. اين گزارش اجراي فخرالديني است مي‌تونيد ببيند. خيلي خوب بود بخصوص اجراي قطعه «ايران من » راستي صحبت خبر شد اين خبر را هم ببيند يك خبر بامزه از جشن تاگور است كه همكارم بهروز واثقي توي سايت كتاب تهيه كرده است.

posted by farzane Ebrahimzade at 7:59 PM

|

Sunday, January 08, 2006

همه عمر ولي‌ عهد بود


امروز سالمرگ مظفرالدين شاه است شاهي كه همه عمر ولي‌عهد بود. همه عمر منتظر ماند تا جانشين شاه بابا شود. شاهي كه هيچ كس فكر نمي‌كرد انقدر زنده بماند كه روزي امضايي سرنوشت سازي را پاي ورقه‌اي بزند كه سرنوشت مردم ايران را تغيير دهد. امضاي فرمان مشروطه . اين مطلب را براي گروه فرهنگ ميراث فرهنگي درباره مظفرالدين شاه نوشتم جالب است. نكته‌اي كه توي نوشتن اين مطلب نقش عدد 14 در زندگي مظفرالدين شاه است. پنجمين شاه قاجار 14 جمادي الثاني به دنيا آمد 14 مرداد فرمان مشروطه را امضا كرد 14 ذيقعده قانون اساسي را امضا كرد. حتما 14 هاي ديگه‌اي هم هست كه من نمي‌دونم.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:44 PM

|

بازگشت به خان نخست

از داوري مي‌خواهم كه من را نه بي‌مرگ و بزرگ كه انساني بيافريند مانند انسان‌هاي ديگر. مي‌خوام درد بكشم مثل همه آدم‌ها،‌ كودكي باشم. من درد مي‌خوام.
اين يك جمله از تئاتر بازگشت به خان نخست نوشته و كارگرداني محمد رضايي راد است. نمايشي كه تا صحنه آخر كه لحظه رجعت به خان نخست است شما را محصور خود مي‌كند. حكايتي از اساطير مختلف در قالب داستاني اسطوره‌اي . نمايش خوبي با بازي‌هاي عالي بود. بخصوص بازي رحيم نوروزي كه انگار نقش بازي نمي كرد روي صحنه نبود انگار روي صحنه زندگي مي‌كرد. بازي افشين هاشمي و نگار عابدي هم خيلي خوب بود. بخصوص كه در گرانيگاه كار مي‌فهميدي اين دو بخش منفصلي كه اين دو بازي مي‌كردند چگونه بهم وصل مي‌شوند. در هر صورت بازگشت به خوان نخست اثري تامل برانگيز و خوب بود. از آن كارهايي كه آدم را تا چند روز درگير مي‌كند.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:34 PM

|

عروسی مرگ

مرگ واژه‌اي آشنا براي همه است. هيچ كس در طول تاريخ حتي تمدن‌هاي بزرگ نيز از مرگ گريزي نداشتند. اين سرنوشت محكوم بشر است و براي اين سرنوشت از پيش تعيين شده هر قومي يك برننامه و روش خاص دارد. اين گزارش تصويري از آيين‌هاي مرگ خوزستاني‌ها است كه اميد صالحي همكار عكاسم عكاسي كرده است. اميد مي گفت در خوزستان اگر جواني بميرد در مراسم تدفين مراسمي شبيه عروسي مي‌گيرند. زنان دستمال‌هاي سبزرنگي را بالاي سرشون مي‌برند و حركاتي شبيه رقص مي كنند. اسم اين مجموعه عروسي مرگ است.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:34 PM

|

Tuesday, January 03, 2006

نيما يوشيج

امروز سالمرگ نيما يوشيج بود. پدر شعر نو مردي كه توانست قالب هزار ساله شعر كهن ايران را بر هم بزند و بي هراس فرياد كند : به كجاي اين شب تيره / بياويزم قباي ژنده خود را اين مطلبي درباره خانه نيما است و اين هم شعري از او كه خيلي دوستش دارم . راستي اين گزارش تصويري خانه نيما در يوش است كه سال 75 جنازه‌اش از ابن بابويه به آن جا تشييع شد.

ترا من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.

posted by farzane Ebrahimzade at 4:25 PM

|

خاطره‌اي دور و دير از بانوي شهري چون بهشت

اين مطلب رو سال 82 براي سايت زنان ايران براي سيمين نوشتم كه متاسفانه مثل ساير آرشيو وقتي بلاك شد گم شد.
داستان نا تمام

تنها روی صندلی لهستانی در اطاق رو به حیاط نشسته و به باران نگاه می کند . همیشه طوطک همین جا به سراغش می آید . بال و پر رنگارنگش را می بیند. در ذهنش داستانی دوباره شکل گرفته است . صدای تلفن رشته های داستانش را پاره می کند . طوطک نیامده می رود. لیلی تلفن را بر می دارد باز کسی است که می خواهد سرگذشت او را از زبان خودش روایت کند .حرفها را برایش تکرار می کند . صدای لیلی را می شنود : اما خانم دکتر صحبت نمی کنند. و آن که آنسوی خط است باز اصرار می کند چه سماجتی دارند این جوانهای تازه رسیده . اشاره می کند تلفن را برایش بیاورند : سلام خانم دکتر
: سلام بفرمایید
به لهجه شیرین شیرازی صحبت می کند .
: از سایت زنان ایران تماس می گیرم خانم دکتر می خواستم به مناسبت تولدتان با شما صحبت کنم .
: اما من حرفی برای گفتن ندارم
: ما در سایتمان بخشی به عنوان سر گذشت زنان داریم که زنانی را که به نوعی در تاریخ ایران برجسته بودند را معرفی می کنیم . اینبار قصد داریم شما را از زبان خودتان معرفی کنیم
و باز تکرار می کند من حرفی برای گفتن ندارم و جریانی در مورد جایزه ای که قرار بود سال پیش به او بدهند را تعریف می کند .
: خانم دکتر خواهش می کنم اجازه بدهید وقت شما را زیاد نمی گیرم
: اسم شما چیه ؟
: اسم من فرزانه
: فرزانه خانم من خسته ام و عمل جراحی در پیش دارم
: انشالله که حالتون خوب بشه من یکی از دوستداران داستانهای شما بخصوص جزیره سرگردانی هستم
: شما چه رشته ای خوانده ای ؟
: تاریخ
: فرزانه خانم بجای روایت کردن داستان دیگران داستان خودت رو بنویس .
: سعی کردم اما ...
: از انتقاد نترس بگذار انتقاد بشی. اما بنویس ساربان سرگردان را دیدی چقدر نقد شد؟ بنویس داستان خودت را بنویس. خدانگهدار
تلفن را قطع می کند داستان تازه ذهنش را قلقلک می دهد . به پشت میز تحریر می رود همانجایی که پیشتر عاشقانه زری ، هجرت بی خبر و ناگهانی یوسف ، سرگردانی های هستی نوریان ، بی شبانی مراد پاکدل ، تحول سلیم فرخی شکل گرفته است . قلم را روی کاغذ می گذارد و می نویسد :
"سحر نبود. نور از پشت پنجره پشت پلکش افتاد و به قلبش راه یافت و ستاره ای در دلش چشمک زد .1 دختر تازه رسیده دکتر عبدالله خان2 به زبان خود سلام می کرد . از دومین ماه بهار که ماه امشاسپند پاکی است هشت روز گذشته بود . باغ خانه از عطر بهار نارنج مست بود . آخر شهری که او در آن بدنیا آمده بود بخصوص در بهار "شهری چون بهشت " بود .
بهار نارنج ها روی زمین ریخته بود . مرجان و مینا همراهش بودند و شکوفه های بهار نارنج را بر می داشتند تا به زری مادر دو قلو ها بدهند برایشان گردنبند بسازد . خرداد شکوفه های بهار نارنج می ریختند . دستهای کوچکشان پر از عطر گلهای سفید بهار نارنج بود . مینا گفت : مامان باز دو تا ستاره تو چشمات برق زد . او هم مثل مینا خواب ستاره ها را می دید به آقایی که زبانش نظر بیک علی و زری بلد بودند گفته بود : خدا کند دوباره امشب کلفت شلخته اشان آسمان را جارو کند که ستاره ها را پراکنده کند .
خسرو سحر را زین می کرد . کاش به او هم مثل مینا و مرجان اجازه می داد سوار سحر شود . سحر مثل قره قاشقا بود. مادر بوم نقاشی را زیر نارون گذاشته بود . چرخی در باغ زد .
بهار کم کم بار خود را بسته بود . تابستان فصل فراغت از تحصیل بود . امتحانها را کنار دیگران داده بود . مدیر انگلیسی مدرسه " مهر آیین " گفته بود : عبدالله خان دخترت حتما دانشمند می شود . اما او می خواست نویسنده باشد . دده خانم مهربان را دید که برایش شربت بهار نارنج تازه ای را که همسایه کناری خانه اشان گرفته بود . مادر گفت عکست را در روزنامه چاپ کردند . نوشتند شاگرد اول شدی . دده گفت: خانم راسته که می خواهید خانم کوچیک رو بفرستید تهران . مادر قلم مو را در رنگ سبز زد و گفت :" تنها که نمی خواهد برود دده خانم با خواهر و برادرش می رود . " خواست به اتاق برود که زری را دید انگار به کودکی هایش برگشته بود با لباس مدرسه موههایش را بافته بود به او گفت : " می بینی باید بدون چادر برویم مدرسه شاه از سر زنان چادر را می کشد . "
از دانشکده ادبیات بیرون آمد . امتحانها و هوای گرم تیر ماه تهران کلافه اش کرده بود. دلش برای مادر و پدر تنگ شده بود . روی صندلی روبه روی دانشکده نشست . یک روزنامه روی آن بود . برداشت تا ببیند اخبار جنگ عالم گیر دوم را نوشته است . هیتلر باز جبهه ی دیگری را فتح کرده بود . در پایین صفحه مطلبی نگاهش را به خود جلب کرد : دکتر عبدالله خان ... از پزشکان حاذق که در شیراز به طبابت مشغول بود در گذشت . همه جا جلوی چشمانش سیاه شد . باور نداشت پدر اینقدر زود او را تنها بگذارد . خواست بر زمین بیافتد که دستی مردانه او را گرفت . در گوشش پر از هیاهو بود . انگار سواری رسید . سوار خود شاه پریان بود . می خندد و اشک هایش فرو غلطید . انگار او را جایی دیده بود . شبیه خاطره کودکی بود . شمائلش را جایی دیده بود ،شاید مجلس سیاووش خوانی . پرسید : شما کی هستید . مرد خندید . انگار دنیا برایش بازیچه بود . گفت: زودتر بزرگ شو 3 چند سال بعد در خانه آن مرد هم خانه و همراه شده بود .
شهر فردای آن روز در خواب مرگ فرو رفت . انگار "آتش خاموش "" شهری چون بهشت را با خود برد . بغض در گلوی همه شکسته بود . انگار رویای نیمه کاره به کابوس بدل شده بود . دل او ، مردش ، یوسف و حتی زری گرفته بود . مردش مثل یوسف می گفت :"کاری باید کرد." می پرسید :"چه باید کرد؟" و مرد می گفت : " باید از تات نشینهای بلوک زهرا باید گفت . از غربزدگی روشنفکران و از خدمت و خیانت آنها و و و " مرد جفت خودش بود . این را همه دانسته بودند .حتی با وجود آنکه فرزندی نداشتند . اما اشتباه می کردند او داشت بچه دار می شد . هزار تا شاید بیشتر . نسل آینده که او تربیت می کرد و کسانی که نوشته های هردوی انها را می خواندن و کتابهایشان فرزندان آن دو بودند . خسرو پسر زری،خورنگ آن پسر دهاتی تیله شکسته ، هستی ، مراد ، فرخنده همان درخت چه کنم و...
مرد گفت : عیال به پای من می سوزی . به جنگل پر درخت نگاه کرد و گفت شکایتی ندارم . من با تو راضیم . از دنیا چیزی نمی خواهم . مرد گفت :" من به عکس تو پر سرگردانی هستم تو جزیره ثباتی ." گفت: " در دنیا کمتر کسی جفت خودش را درست پیدا می کند اما پیدایش کردم ." مرد سالهای زیادی از زندگیش به قول خودش پی همه فرق ها و مرام ها رفته بود .هوا دم کرده آخر تابستان بود. مرداد لعنتی تمام شده یا شهریور آمده نداسته بود. اما انگار طوفان در راه بود . مرد اما دستش را روی قلبش گذاشته بود و روی تخت دراز کشیده بود . یوسف را روی تخت می گذارند . دست روی دستش می گذارد سرد سرد بود . گفت: دکتر خبر کنید . اکسیژن ، آمبولانس لبش را روی پیشانیش گذاشت . داغ بود . دلش گرم شد . نگاهش کرد چشم هایش به پنجره خیره مانده بود .می خواست نگاهش به دریا برسد .4 مرد تبسم کرده بود . انگار مدتها شد که رفته بود . آرام و آسوده . هیچ نمی گفت تنها پرسیده بود : بی خداحافظی ؟ رزی حیران پرسید : " تنها ؟" بدترین کاری که با او کرده است . گریه نمی کرد اما در ذهنش انگار کسی حرف می زد : " تاریک !تاریک! تاریک ! ... منم ایلان الدوله منم ویلان الدوله تش گرفتم ...آتش بر سر خودم است ..."5 عمه خانم زبان گرفته درخت گیسو را می دید همه در وسط میدان ایستاده بود و بر سر می زد و گیسو هایشان را به آن درخت می بستند. " سیاوش را دید که سر برندند . کنار رود خونش بر زمین ریخته بود. و از جایش گل سبز شده بود. عمه خانم گفته بود : یوسف زود به دنیا آمده بود دوره آنها نیامده بود . کسی راجع به جلال هم گفته بود . او میان اشک هایش گفته بود :" می خواستم کودکانم را با عشق بزرگ کنم اما حالا زهر به جای شیر در جانشان می ریزم ." و داستان هایش را عاشقانه ننوشت . می دانست زمان دوره دوره مردش نبود . برای خسرو نامه مک ماهون را خوانده بود : " گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهای در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درختی خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی سحر را ندیدی !"6 و شیون نکرده بود .از پشت پنجره پرهای رنگارنگ پرنده ای شبیه طوطی را دید حس می کن جز او کسی آن را ندیده است .
... پشت میز استاد ایستاد. همه بچه ها مثل خودش سیاه پوشیده بودند . گلایول و میخک سفید مریم روی میز بود با خط سفید روی نوار سیاه نوشته بود : " بقول همسرت خودت گل و زندگیت گل." نگاهش در نگاه هستی و مراد گره خورد می دانست کار آنهاست . لبخند تلخی می زند و روی تخته سیاه را که مراد نوشته : امیدوارم این زندگی بی جلال را تحمل کنی را خواند . و کنارش می نوشت: هنر هند . پرنده از پشت پنجره به او لبخند می زد . نگاهی به کلاسش کرد اینها کودکانش بودند کودکانی که حالا نسل سرگردان جدید بودند نسلی که می خواستند جهان را به سبک خودشان تغییر دهند اما نمی دانستند چگونه ؟ و باید تجربیات خود را به آنها می آموخت .
هستی به دیدارش می آمد مرتضی را هم آورده بود. یک دنیا حرف بود مثل همیشه پر سرگردانی بود .از پدرش که در سی ام تیر ماه یکی از سالهای تاریک گذشته آنها را تنها گذاشته بود . از مادر و مادربزرگش که او را در میانه خودشان می کشیدند . از مراد که مثل مرد او آرام نداشت، و هر روز در پی امتحان کردن راههای جدید بود. از سلیم فرخی گفت که اینگونه عاشقانه دوستش داشت و با هم روی یک کاغذ محرم شدند اما تا دو روز او را به زندان بردند پی نیکو رفت که مثل یک بره آرام بود . از جزیره سرگردانی و رهایی در آن از ساربان سرگردان و از تغیرات بزرگی که در کشور اتفاق بود و از اینکه مراد می خواهد به جنگ برود و او نمی خواهد بگذارد تا او و مرتضی کوچک را تنها بگذارد ... . او همه این چیزها را می دانست. طوطکش به او گفته بود . مثل همیشه می دانست این جزیره سرگردانی این بره بی شبانش روزی باید آرام بگیرد . ...."
سرش را از روی کاغذ هایش بلند می کند این داستان باید نیمه کاره نیمه تمام شود که همه داستانهای دنیا نیمه کاره هستند ....
پی نوشت :
سیمین دانشور بی شک از استادان بنام ادبیات و هنر ایران هستند . ایشان در هشتم اردیبهشت سال 1300ش در شیراز دیده به جهان گشوده است . پدرش دکتر محمد علی دانشور ،احیاالسلطنه،و مادرش قمرالسلطنه حکمت بودند . از کودکی با علم دانش توسط پدرش و با هنر توسط مادرش که نقاشی قابل بود آشنا شد . در دوره تحصیل ابتدا به مدرسه مهر آیین شیراز رفت و سپس به تهران آمد و در دانشکده ادبیات در رشته ادبیات فارسی به تحصیل پرداخت . در سال 1329 موفق به دریافت درجه دکترا از این دانشگاه با رساله ای در مورد زیبایی شناسی شد . کار نوشتن را از سالهای دبیرستان آغاز کرد ، انشایش که در کلاس هشتم نوشته بود بنام " زمستان بی شباهت به زندگی ما نیست " در روزنامه محلی چاپ شد . دانشور یکی از نخستین زنانی است که دست به قلم برد و جرات داستان نوشتن کرد . آتش خاموش "رسید . او در سال 1329 با جلال آل احمد یکی از نویسندگان مطرح تاریخ ادبیات معاصر پیوند زناشویی بست و تا سال 1348که جلال اهل قلم ناگاه در اسالم نقاب خاک بر چهره پوشید با جلال همراه بود . دکتر دانشور تا سال 1359 در دانشگاه به تدریس در رشته های زیبایی شناسی و باستانشناسی و ادبیات مشغول بود . در این سال بنا به خواهش خودشان بازنشسته شدند . اما همچنان به کارهای فرهنگی مشغول هستند . و حاصل تلاش مستمر ایشان تعداد قابل توجهی مقاله ، ترجمه و داستانهای ایشان است که عبارتند از : آتش خاموش ، شهری چون بهشت ، به کی سلام کنم ؟ ، سووشون ، جزیره سرگردانی ، ساربان سرگردان و داستان کوه سردان که قسمت سوم سه گانه سرگردانی او است که در حال نوشتن می باشد . سبک نوشتن خانم دانشور در داستانهایش بخصوص در سووشون علاوه بر نگاه زنانه بر محوریت زنان است . و در آن زنان نقطه ثقل داستان به شمار می روند .
جزیره سرگردانی
2. دکتر عبدالله خان نامی است که خانم دانشور بر پایه شخصیت پدر خود در سووشون قرار دادند .
3. سووشون
4. غروب جلال
5. سوشون
6. سووشون
مطالب بالا را برداشتی است از نوشته های استاد


posted by farzane Ebrahimzade at 4:25 PM

|

در راه که می آمدی سحر را ندیدی

ديشب براي بار نود و نهمين بار شايدم صدمين بار نشستم كتاب سووشون سيمين دانشور را خواندم. انقدر خوندمش حسابش از دستم در رفته. اگه از كتابي خوشم بياد بارها مي خونمش البته به حالمم هم بستگي داره اما به طور معمول كتاب‌هايي زيادي است كه بارها خوندم. سووشون، جزيره سرگرداني، ندبه، سياووش خواني، آيينه‌هاي روبه رو، افرا، پرده خانه طومار شيخ شرزين، شهادت خواني قدمشاد مطرب در تهران، نيلوفر آبي، هري پاتر، عروسي خون
البته بين همه اين‌ها ندبه و سووشون يك چيز ديگه هستند. هروقت زيادي خوشحالم مي‌خونمشون و هروقت خيلي حالم بده بهر حال اين بار وقتي پريشب كتاب قصه هاي مجيد تموم شد رفتم سر كتابخونه دستم رفت روي كتاب زرد رنگش و باز شروع كردم از باي بسم الله اش كه نوشته بود تقديم به دوستم كه جلال زندگيم بود خواندم و براي باز صدم همراه با زري همراه شدم در شهري شبيه محله مردستان همه خاطرات تلخ و شيرينش. همراه شدم با زري در سووشون و همراهش دوباره در مرگ يوسف گريه كردم. بازم دلم نمي‌خواست تموم بشه بازم دلم مي خواست از نو شروع كنم و بغض كنم و بخونم: گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهای در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درختی خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی سحر را ندیدی .

posted by farzane Ebrahimzade at 4:25 PM

|