کوپه شماره ٧

Tuesday, June 24, 2008

قصد جانم کن شهریارم


شهزاد 11
شب اول /
قصه هایم را /
آغاز می کنم/
قصه ای می گویم /
می گویم /
که دختران شهرم زنده بمانند/
شب دوم/
قصه ای تازه ای /
سر می کنم/
برای /
همه دختران سرزمینم /
و خواهرکم را می خوابانم /
برای این که زنده ماندنش/
شب سوم/
شهریار من/
با قصه نجات خودم /
خوابت می کنم/شب چهارم/
این قصه را برای /
دخترکم می گویم/
شاید روزی به دنیا /
بیاید و بخواهد /
زنده بماند/
شب دهم/
قصه می گویم/
تا زنده بمانم/
شب چهلم/
قصه می گویم /
تا اعتمادت را /
بخرم /
شب صدم/
قصه می گویم/
که عادت کردی به قصه هایم/
شب پانصدم/
قصه می گویم /
عاشقت شدم /
شب هفتصدم/
قصه می گویم /
تا شاید از لابه لای /
این قصه ها /
عاشقم /
شدی/
شهریار من/
شب هزارم /
قصه می گویم /
می دانم که/
عاشق /
داستان هایی است که /
برایت ساختم/
و عاشقم شدی/
شب هزار و یکم/
آخرین داستانم /
را امشب برایت می گویم /
تا شاید دوباره /
قصد جانم کنی /
و بار دیگر هزار و یک شب دیگر عاشقانه /
داستان هایم را /
بشنوی/
عاشقم شدی/

برای همه هزار و یک شبی که شهزاد کسی نبودم و برای روزی که فقط به نام زن است و مادر.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 7:01 PM

|

Monday, June 23, 2008

این روزها

بهار با سه فصلش گذشت. مثل برق، مثل باد، مثل بهارهای همه این سال ها. هرچند حال من نسبت بهارهای دیگه ای که گذروندم فرق می کرد.
این روزها فکر می کنم زندگی دور عجیبی به خودش گرفته. دور تندی که منو با خودش همراه کرده و با این که فکر می کنم از لحظه لحظه های وقتم استفاده می کنم اما بازم وقت کم دارم و کم می آرم. همش برنامه ریزی می کنم و دقیقه دقیقه وقتمو با اون تنظیم می کنم اما مگه می شه درست تنظیم کرد که وقت کم نیاورد. بعد از دو ماه و چند روز که آمدم روزنامه حالا دیگه عادت کردم که حواسم به ساعت صفحه بندی باشه. معنای خبر این روزها برای من با چند سالی که توی خبرگزاری کار می کردم فرق می کنه. خبر در روزنامه باید کوتاه باشه و بی اشتباه و پر از اطلاعات. خبرگزاری نیست که بشه رفت توی ادیت درستش کنی. باید حواست باشه هیچ اشکالی توی خبرت نباشه. گزارش خبری را هم باید یک جور دیگه تنظیم کرد. این جاست که تنظیم های مختلف از هرمی و تاریخی تا تنظیم های تلفیقی جدید مثل گیلاسی و این ها رو باید برای یک خبر تست کنی. حتی مصاحبه کردن هم توی روزنامه حسابش با خبرگزاری فرق می کنه. چشمات باید به دقیقه IC RCORDER باشه که از 15 دقیقه بیشتر نباشه. مصاحبه بیشتر از 2000 کلمه توی صفحه اضافه می آد. این شماره کلمات خیلی مهمه. دائما باید حواست به شماره کلمات باشه. تازه مصیبت اونه که توی صفحه بندی مطلب زیاد یا کم بشه. اول دردسره. حالا روزنامه سر جای خودش آماده کردن کتاب که تا یکی دو هفته دیگه باید تموم بشه یک کار دیگه ای که بخشی از ساعات شبانه روز را گرفته. بخصوص که دردسر من از زمانی شد که بیشتر از دو فصلش رو نوشته بودم و یک بخشی هم فیش نویسی شده بوده و همش توی لب تابم و با یک گیج بازی همش پرید. این هم اعتماد زیاد به تکنولوژی یک بار دیگه هم رو از اول باید شروع کنم. تازه این بین مطالب سینما پویا هم هست. باید حواسم باشه که خبرهای یک ماه را بگیرم. تازه مصاحبه ها را هم آماده و تنظیم کنم. در کنار این ها این روزها بیشتر از همیشه افتادم توی کار خریدن کتاب و فیلم. بعد مگه می شه آدم این همه پول به کتاب و دی وی دی می ده نشینه اون ها را ببینه یا نخونه. مخصوصا که این کتاب های تازه از هانریش بل و سالینجر باشه که کلی با نوشته هاشون حال می کنم.
با این همه روضه خونی که کردم اما این روزهای خودم رو با تمام زمان هایی که کم دارم و با همه خستگی هاش دوست دارم. هر چند که دو سه روزه نمی دونم چرا پشتم و گردنم گرفته و تقریبا با یک عالمه قرص و آمپول هنوز تکون نمی خوره. با این همه این روزها رو دوست دارم. شاید به خاطر این رنگیه که این روزها زندگیم گرفته که این روزها را دوست دارم.
پ.ن: زمانی که نشستم پشت کامپیوتر می خواستم راجع به حراج اموال شاملو بنویسم. اما نمی دونم چرا دستم رفت و این مطلب را نوشتم. بگذریم.
فقط می خواستم بگم امروز از اون روزها بود که وقت تنظیم خبر خیلی دلم می خواست خشم خودم را از جریانی که رخ داده در خبرم نشون بدم. هرچند که در خبر این تو نیستی. در تمام مدت هم این شعر در سرم می پیچید: جخ امروز /از مادر نزادم/ نه/عمر جهان بر من گذشته است./ نزدیک ترین خاطره ام خاطره قرن هاست.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:54 AM

|

Thursday, June 19, 2008

دیگران کاشتند و باز ما

...
این حکایت مدیر فعلی موزه ملی و مسئولان سازمان میراث فرهنگی و گردشگری و صنایع دستی ( پر طمطراقشو می ذارم توی گیومه بعد از اسمش) داستان همون مثل معروفه دیگران کاشتند ما خوردیم. بازهم دیگران بکارند ما می خوریم، شده. داستان سر سلسله اخلاق مدیریتی در این مملکته که خیلی تفاوت ماهوی بین چپ و راست نداره. فقط ظاهر و ادبیاتش فرق می کنه. همه ما می دونیم که یکی از اخلاق های خوب مدیران جمهوری اسلامی به خصوص در دوره جدیدتر و توی این دولت خدمتگذار این که تا به سمتی منصوب می شوند و بر میز ریاست تکیه می زنند اگر چه در مراسم تودیع و معارفه خودشون و مدیر قبلی تعارف تکه پاره می کنند و می گویند اتفاق خاصی نشده و فقط یک جا به جایی ساده بوده و قرار نیست آب از آب تکون بخوره. هیچ کس جا به جا نمی شه. خیلی هاشون هم قول می دهند که راه مدیر قبلی را چه خوب چه بد طی کنند. اما هنوز یک هفته نشده و به این سمت منصوب نشدند در مصاحبه های متعدد اعلام می کنند برنامه هامون رو اعلام می کنیم. فعلا اوضاع این جا تحت تاثیر جا به جایی مدیر است. این جا به هم ریخته است. بعد هم یکی یکی معاونانی هستند که تغییر می کنند. برخی اوقات معاونان قبلی اعلام استعفا می کنند. البته گاهی هم مدیری پیدا می شه که این بین پیدا بشه که بگه من فقط با تیم معاونین خودم کار می کنم. اما اصولا این میل باطنی هیچ وقت رو نمی شه. اما همه چیز از یک ماه بعد از انتصاب مدیران جدید آغاز می شه. از زمانی که تمام جا به جایی ها شده و مدیر تازه باید برنامه آینده اشو اعلام کنه و اونوقت زمانی که صحبت ویرانه ای که تحویل گرفتیم و مدیران قبلی راه اشتباه رفتند و بیشتر وقت ما برای جبران این ویرانه ها می گذرد و از این حرف ها تکرار می شود. نکته جالب است که در طول مدیریت یک مدیر بارها این سیر طی می شه و همه دردسرها و خرابی ها از مدیر و مدیران قبلی است و جدیده معصوم است و هیچ اشکالی در مدیریت نداره. هر کار خوبی هم که اتفاق می افته زحمت او و همکارانش بوده. یکی از سازمان هایی که _ با ادبیات دولتی_ مصداق این موضوع هستند همین سازمان میراث فرهنگی و گردشگری و صنایع دستی و البته مدیر کنونی موزه ملی یعنی محمد رضا مهراندیش است که چیزی حدود 10 ماه پیش مدیریت موزه مادر را برعهده گرفت. نمی خوام داستان تکراری اولین مدیر غیر باستان شناس با مدرکی بی ربط از میراث فرهنگی (سینما) بعد از هفتاد سال و تجربه ده ها مدیریت شکست خورده ای که بعضی از آن ها به اندازه چند ماه هم نبوده است و این که پیش از انتصاب به این سمت تنها چهار بار موزه ملی را دیده بود را تکرار کنم. موضوع این است که جناب مهراندیش که در مراسم معارفه خود با تمجید از عملکرد محمد رضا کارگر مدیر پیشین موزه ملی اعلام کرد که هیچ تغییری در برنامه های موزه به وجود نخواهد آمد. اما درست چند هفته بعد از انتساب به این سمت با نقد عملکرد مدیر و مدیران قبل خود اعلام کرد که به جای موزه ملی یک انبار تحویل گرفته است و مدیران موزه ملی در این سال ها هیچ کاری برای موزه نکرده اند و از این حرف ها. این درست همان کاری بود که مدیر روابط عمومی سازمان میراث فرهنگی بعد از جا به جایی در مورد مهراندیش گفته بود. این صحبت ها در این مدت بارها تکرار شد. بعد از اون نوبت این بود که ایشان در مصاحبه های متعدد از حسن مدیریت خودشان صحبت کنند و افتخارات موزه را به خود منتسب کنند. این که نمایشگاهی مقدمات برگزاری آن و حتی انتخاب آثارش در دوره پیش از ایشان صورت گرفته اگر بازدید کننده زیادی دارد فقط به خاطر مدیریت ایشان در موزه است. زمانی که با افتخار از اقبال فرانسوی ها از نمایشگاه آواز ایرانی در لوور می گوید یادش رفته است که اقدام به ارتباط بین دو موزه ملی ایران و لوور از تلاش های همان مدیری است که موزه را شبیه انبار تحویل او داده است و در زمان افتتاح نمایشگاه همچنان مدیر موزه بوده است. یکی از آخرین اتفاقاتی که ایشان به نام خود تمام کرده اند به جریان انداختن موضوع بازگشت منشور کوروش به ایران است. ظاهر طعم شیرین توافق برای بازگشت منشور کوروش آن قدر شیرین بوده که از یاد مدیر موزه ملی ایران رفته است که این خبر چیز تازه ای نیست. بگذریم که خبر نخستین این جریان در زمان مسئولیت ایشان در روابط عمومی سازمان میراث نبوده و ایشان ملزم به خواندن بریده جراید پیشینیان نبوده است. اما برای یادآوری می گویم که درست زمانی که ایشان با تمام قوا به محدود کردن خبرگزاری میراث فرهنگی (CHN) مشغول بود، همین نیل مک گرگور رئیس موزه بریتانیا در مصاحبه ای با خبرگزاری اعلام کرد که توافق نامه بازگشت و نمایش منشور کوروش به ایران در زمان برگزاری نمایشگاه امپراطوری گمشده امضا شده است و موزه بریتانیا ملزم به رعایت این تعهدنامه است در زمانی که موزه ملی ایران به طور کامل باز سازی شده باشد و مکان مناسبی برای این شی و البته گنجینه جیحون که یک مجموعه منحصر به فرد هنری و طلایی است و در موزه بریتانیا نگهداری می شود. ( مهمترین شاهد این جریان خود من بودم که در همان زمان خبرنگار اختصاصی موزه ملی بودم و خودم با مک گرگور مصاحبه کردم و او در جواب سئوال من در این مورد اشاره کرد. هنوز هم فایل مصاحبه امو دارم.)
جالب این جاست که مهراندیش در این خبر اشتياق خود را از به دست آوردن چنین توافق خود را اعلام کرده و گفته همه توان خود را براي بازگشت اين اثر نفيس و منحصربه فرد جهاني به كار خواهد گرفت.»
براساس گفته مدیر موزه ملی ایران همه شرايط لازم با حمايت رئيس سازمان ميراث فرهنگي و صنايع دستي وگردشگري براي ورود اين اثر تاريخي و تنظيم موافقت‌نامه‌هاي حقوقي مورد نياز دولتي در دستور كار قرار مي‌گيرد. بی آن که اشاره ای کند که مدیر پیشین موزه ملی و سازمان میراث فرهنگی اون زمانی که فقط سازمان میراث فرهنگی بود برای ارتباط با این موزه ها و متقاعد کردنشان برای بازگشت بسیاری از اشیای تاریخی چقدر بوده است.
در چند سالی که خبرنگار خبرگزاری میراث فرهنگی بودم به ویژه دوره ای که خبرنگار موزه ملی بودم شاهد بودم که خیلی از ارتباطات و تحولات این موزه به مدد تلاش هایی بود که در زمان مدیریت مهندس بهشتی و مسئولیت کارگر در موزه مادر بودم. من قبول دارم این ها هم خیلی اشکالات داشتند اما این گونه نادیده گرفتن ده یازده سال تلاش رو هم نمی تونم قبول کنم.
البته این یک عادت شده مگر همین رئیس سازمان کنونی سازمان میراث فرهنگی و غیره نبود که در بحبوحه جریان سد سیوند اعلام برائت کرد و گفت تقصیر دولت پیشین بوده که این سد ساخته شده و بعد مجوز آب گیری سد را از رئیس جمهور گرفت و اعلام کرد اتفاقی برای پاسارگاد نمی افته. رئیس پژوهشگاه میراث فرهنگی هم که گفت اگر رطوبت باعث مشکل شود؛ آب سد را تخلیه می کنیم. حالا که رطوبت سد سیوند زده بالا می گویند اتفاقی نیافتاده و حتما باز خواهند گفت که ما مقصر نیستیم سد سیوند قبل از ما ساخته شده.
البته این موضوع غیر قابل پیش بینی نیست که فردا روزی گفته شود که رطوبت پاسارگاد هم مثل تورم و بالا رفتن قیمت گوشت و برنج و چایی و البته قیمت نمک توی یزد کار دشمنان خارجی و افراد مغرضه.
لینک در این مورده

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:03 PM

|

Tuesday, June 17, 2008

عشق لاتی

وقتی که گف دوس ات دارم خندیدم و گفتم جدی می گی؟ گفت آره به جون خودت. گفتم جون ننه ات. تو منو دوس داری؟ چاییدی. گف: آره با به همین سوی چراغ به همین راسه بازار خاطرخواتم. حاضرم تا اون سر دنیام بگی بیام. گفتم من از این خالی بندی ها زیاد شنیدم. تو این راسه مثه تو زیادن. امروز عاشقی و فردا فارغ. کافیه یه چشم ابرو خوشگل ببنید اون وقت ما رفتیم لا دست اونای دیگه. گف: خیلی سخ می گیری. به مولا می خوامت. می خوام ما از اون بی معرفتا نیسیتیم. باور کن جون ننه ام. می خوای ننه رو بفرسم خواسه گاری ببینی ما مرام داریم. بی شرف که نیسیم. خندیدم و باز گفتم چاییدی. ما و عشق و عاشقی بیخیال لوطی. گف: آره به خدا جون تو ... نه جون ننه از همون روز اول که توی بازارچه زیر گذر دیدمت دلم لرزید. نمی دونم اون نیگات چی بود که این طور آتیش به جونم زده. باور کن از همون روزه که خواب به چشام نیومده. تو صداش یک زنگ خاص بود. تا حالا توی صدای هیچ مردی این طوری ندیده بودم. دلم لرزید. دل من خیلی وقت پیش برای اون لرزیده بود. اما او ندیده بود. بش گفتم لوطی تا اون روز کجا بودی؟ هان تا اون روزی که دلت لرزید چرا منو ندیدی. اون روزی که زدی دلمو شکستی و رفتی خونه معروف محله که هر کی از کنارش رد می شه تف می اندازه و مردا شبا و یواشکی می رن توش. چشمامو ندیدی؟ بش گفتم داش خیلی دیر اومدی دل ما خیلی وقت بود مثل کفتر چاهی پریده از بوم خونه شما شما ندیدی.
این را رو گفتم و از کنارش گذشتم و نذاشتم گریه اشو ببینم. اما شما که غریبه نیستید دلم خیلی می لرزید. از کنارش رفتم و نمی خواسم ببینه منم دارم می رم تو همون خونه معروفه که هر کی از کنارش رد می شه تف می کنه

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:01 AM

|

Friday, June 13, 2008

نانجیب


نمی دانم کجای این واقعه تلخ و سخت بود که برآشفتی. شاید از حرفی که زدم عصبانی شدی، یا کاری کردم که تو را برآشفته کرده است. با خشم چشم به زمین دوخته ای و همه عصبانیتت را بر سرم می کوبی:« نانجیب.» و منم که نگاهت می کنم. فقط نگاهت می کنم و می پرسم:« چرا این قدر تلخ؟؟؟» پنج انگشت دستت را مشت می کنی و نشانم می دهی:« چون تو نانجیبی. نانجیب و ناپاک.» معنی کلمه ای را تکرار می کنی می دانم اما نمی فهمم که بعد از آن چه میان ما افتاد چرا به این نتیجه رسیدی که من را به این نام بخوانی. آن هم زمانی که من این قدر ساده در کنار تو بودم که تا کنون با هیچ کس نبودم. این گونه رو راست. به چشمانم نگاه نمی کنی اما می گویی:« اشتباه بزرگ من این بود که نمی دانستم که پشت آن چشمان ساده تو چه پتیاره ی هزار رنگی پنهان کردی. بگو چند بار و چند نفر تن آفتاب ندیده تو را حالا لمس کرده اند. باید با این خفت و خواری چه کنم؟؟؟؟» حالا معنای نجابت را از زبان تو می فهمم. باید بپرسم که می پرسم:« معنای نجابت از نگاه من و تو متفاوت است. نجابت تو یک کف دست خون است که باید برای نخستین بار از لذت تو و درد من بیاید. این خون باید نشانه نجابت من باشد نه نگاهم که الان تنها به نگاه فراری تو خیره شده؟ نه به لرزش خفیفی که از لمس های تو روی پوستم می نشیند؟ آره اگر تعریف تو از نجابت پارچه سفیدی است که حکم پرچم فتح زنانه گی من به دست تو است باید دست خالی از این جنگ بروی. من با تو قرارداد عاشقی بستم نه جنگی نابرابر.» می دانم که الان آتش خشم تو بعد از شنیدن این حرف ها شعله ور تر می شود از تو انتظاری بیش از این هم ندارم که هرجایی خطابم کنی و دروغ های نگفته ام را بشماری. این ها را می گویی که من هم بگویم: خوب است که نجابت من با دستمالی خونین محک می خورد اما حد نجابت تو کجاست؟کی می داند چه تن هایی که پیش از این از تماس دست های تو لرزیده اند و باز تویی که طلب آفتاب ندیده ای دیگر کرده ای. آفتاب ندیده ای که من نیستم.» و تو من را با کلماتی که فکر نمی کردم هیچگاه از تو بشنوم خطاب می کنی بی آن باور کنی که معنای نجابت برای هر کدام از ما متفاوت است. بی انصافی خیلی بی انصاف بی انصاف تر از آن که مانند تو با عشق آمد و فتحم کرد. حداقل او به جای این القاب ناروا خنده ای کرد و گفت:« تو با من فرق می کنی.» از او هم همین را پرسیدم و او که مثل تو آمده بود برای همیشه ماندن و من می دانم این ماندن روزی تمام می شود. برای همین است که وقتی می گی حالا با این آبروی رفته چه باید کرد از تو می خواهم به جای آن کف دست خون هر چقدر می خواهی از رگ هایم بردار تا شاید نجابتی که به دنبالش هستی را ببینی.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:51 PM

|

Sunday, June 08, 2008

این بار هم آیینه های را شکستی خوزه

خوزه آرکادیوی عزیزم سلام
چند وقتی است که نوشتن نامه را بنا به قسمی که کنار گور رمدیوس خوردم برایت نامه ای ننوشتم اما می دانی که از حالت بی خبر نیستم. می بینی باز هم قسمم را می شکنم تا برایت نامه ای تازه بنویسم. این هم تقصیر توست که قولم را می شکنم. هر چند که من تعهد نکردم که پای هر قولی که دادم بیاستم. اما این هم تقصیر توست که من می خواهم برایت بنویسم. می دانم قرار بود که ترکت کنم. اما دست خودم نیست عادت کردم. از زمانی که یک بار دیگر پای آن درخت بلوط بندی کردم، عادت کردم بنشیم پای این پنجره و هر روز به تو خیره شوم که چطور به آسمان و ماهی های طلایی که می ساختی نگاه کنی و کلمات یاجوج و ماجوج سر هم کنی. این روزها یاجوج ماجوج هایت بیشتر شبیه پیشگویی های نوسترداموس است. فکر می کنم که روح او با روحت همنشین شده. می بینم که این روزها یکبار دیگر روحت را آزاد کردی و آن زنجیرهایی که سال هاست تو را به آن درخت بلوط بسته اند را باز کرده و پاره کردی و افتادی به جان سایه ها و آیینه ها. هر چند که این رفتار از تو عجیب نیست فکر می کنم اما این بار چه شده که این گونه همه آزمایشگاه را به هم ریختی و دچار طاعون بیخوابی شدی. فکر می کنم شاید دوباره موتور ساعت را به عروسک وصل کردی و آن عروسک سه شبانه روز برایت رقصیده و باز این اختراع تازه آن قدر تو را به وجد آورد. شاید هم عروسکت از دستت خارج شده. می گویم شاید این بار پرودنسیو آگیلار را که هزاره اول ماکاندو کشتی دیدی؟ بازهم پیر شده نه؟ آخر مرده ها و ارواح هم پیر می شوند. بهت نگفته بودم؟ هیچ کس مانند من با این رفتار تو آشنا نیست. آخر هر چه باشد من هنوز اورسلای تو هستم و می دانم که زمانی که وقتی این طاعون خواب تو را بی خواب می کند و همه چیز آن جوری که تو می خواهی نیست این طوری می شوی. فقط نمی دانم چرا هر هزاره درست همین روزها که هزاره نمی دانم چندمی است که تو را زیر آن درخت بلوط اجدادی به زنجیر کشیده اند این گونه به هم می ریزی و به جان آیینه ها می افتی؟ یادم نرفته هزاره قبلی همین شب ها بود که تو به جان من افتادی و آن طور خانه شیشه ایم را شکستی و برجایت نشستی. می دانی شاید آن هزارها از دست خیلی از دستت خشم داشتم آن قدر که قسم خوردم هر روز بیایم و روی زخم هایی که از زنجیرهای این هزاره ها به دست ها و پاهایت نشسته؛ همان زخم های قدیمی که از گذشته های دور ماکاندوی تو به تنت نشسته نمک بپاشم. اما نمی دانم چرا دلم نیامد. حالا هزاره هزاره است که فقط نشستم و نگاهت می کنم، از پای همین پنجره می بینیم که روز به روز داری پیرتر می شی و از میان می روی. می بینم که انگار این روزها طاعون خواب باز روی تنت نشسته و باز هوای عاشقی افتاده بر دلت. پوستت از طاعون زخم شده و می بینم که این روزها شاعر هم شدی و لا به لای ماهی های طلایی که می سازی شعرهایی را سر هم می کنی. با همان زبانی که هیچ کس حرف هایت را نمی فهمد حرف می زند. باورم نمی شود خوزه آرکادیو بوئیندیا. می دانی چرا از تو انتقام نگرفتم؟ بهت نگفتم زمانی که تو دیوارهای شیشه ای من را شکستی من تازه فهمیدم که نباید به ماکاندو دل ببندم. تازه فهمیدم که چرا این همه وقت فقط تو را دیدم و نگذاشتم کسی من را ببیند. حالا که حصارهای تو کنار رفته تازه می بینم که همه اهالی ماکاندو و شهرهای اطرافش من را می بینند و من می فهمم که تو هرگز من را ندیدی و ستایش نکردی. هر چند که من هیچ وقت ستایش تو را گدایی نکردم. همه این را به خاطر این است که تو آیینه های من را شکستی بی آن که حتی یک بار من را بینی. خوزه عزیزم می بینم که باز این روزها همه اهالی ماکاندو اسم تو را با نفرت می برند . سایه ها تو را نمی شناسند. آن ها تو را مثل من نمی شناسند. همه آیینه ها که مثل من نیستند. این دیوانه بازی های تو را به پای خودشان می گذارند و نمی دانند تو هر باری که اما نگران نباش من به آن ها خواهم گفت که خوزه آرکادیو تنها خودش را شکسته است. همین روزهاست که باز یکی دیگر از صد ها پسری که تو در جاهای دیگر درست کردی و نام تو را به دوش می کشند بیاید و من باید او را تیمار کنم.
خوزه آرکادیو فقط نمی دانم داستان تنهایی ما قرار بود صد سال طول بکشد چرا این صد سال تنهایی هزاره هاست که تمام نشدهاست؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:38 AM

|

Saturday, June 07, 2008

قدرت عشق


در جهان قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه ای تبدیل کند؛ و این نشان می دهد که جهان، با همه عظمتش، در برابر قدرت عشق چقدر حقیر است و ناتوان. نادر ابراهیمی
پ.من: نمی دانم چرا انتظارم بیشتر از یک زیر نویس بود برای اعلام درگذشت نادر ابراهیمی از تلویزیون در زمانی که روزنامه ها و خبرگزاری ها تعیل و نیمه تعطیل. چه انتظاری بیش از پخش یک بار آهنک ایران با صدای محمد نوری که هر چند وقت یک بار زمان انتخابات پخش می شد.البته برای من همین کفایت که نوشته دیشبم را آقای احمدی عزیز که روزی در آتش بدون دود نقش گلن اوجای بزرگ را بازی کرده بود، خوانده و برایم یادگاری گذاشته کاش می توانستم با ایشان بیشتر صحبت کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:16 AM

|

Friday, June 06, 2008

به خاطره مردی که با داستان هایش کودکی مان را رنگین کمان کرد

عاقبت رفتی بی نشانه
«بين من و دنيا شيشه‌اي است! نوشتن راهي است براي گذر از اين شيشه بي‌آنكه بشكند. يك روز عاقبت قلب‌ات را خواهم شكست. يك روز عاقبت نه با سفري يك روز نه با سفري بلند بل آخرين سفر مرگ ... .»
این نامه را برای شما می نویسم که دنیا برایتان یک شیشه بود که بی آن که بشکند از آن گذشتید. آخر شما با نامه های عاشقانه اتان به مایی که برای حال و احوال از همدیگر راه اس ام اس زدن یا به قول تلویزیون زدن را خوب یاد گرفتیم را یاد دادید. شمایی که سال ها در همین حوالی ما بودید و مایی که سال ها بود، شما را ندیدیم. اما این نامه نیست مرور خاطراتی است با شما. با داستان های شما رشد کردیم و قد کشیدیم و عاشق شدیم اما شما را و فراموشی تان را ندیدیم.انگار این بیماری که بر جان شما افتاده بود به جان ما هم افتاده بود. می دانید از سر چراغی که این پیام با نام شما آمده یک جوری دلم گرفته. فکر می کنم یکی از معلم هایم را از دست دادم.آخر شما یک جورهایی معلم ما بودید. گیرم من توی آن مهدکودکی که شما به بچه نقاشی یاد می دادید نبودم. با این که می دانستم سال ها بود بیماری بود و شما اما باز هم این دلیل نمی شود که از دیدن آن خبر شوکه نشویم. می دانید برای من و نسل من همه چيز از واگن ماشين دودي و آن چادرهای برزنتی پارک دانشجو آغاز شد. از زمانی دختر بچه چهار پنج ساله ای بودم و از آن خاله های قصه گویی که هنوز یکی دو تایشان را گاه گاه می بینیم، عروسک های دستکشی و نقاشی کشیدن یاد می دادند. همه چیز از همان موقع ها برای من و نسل من شروع شد. اما می دانم برای شما سال ها بود که شروع شده بود. از حادثه ای به نام کتاب. همان زمان هایی بود که شما به بچه های هم سن و سال من در مهدکودک داستان خوانی یاد می دادید. گاهی وقت ها که به آن روزها و آن ماشین دودی و کتاب ها و آن چادرهای برزنتی فکر می کنم با خودم می گویم که ما نسل ما از بچه های امروزی خوشبخت تر بود. حتی آن زمانی که ماهواره و اینترنت و کامپیوتر و پلی استیشن و کارتون های فضایی نداشتیم. نسل ما با هلی سنجاب و داستان های مارتین و کتاب های طلایی و ماهی سیاه کوچولو زندگی کرد و با لوبیای سحرآمیز قد کشید حتی زیر بمباران دشمن و در صف های نفت و زیر نور لرزان شمع شادتر از بچه هایی بود که امروز دغدغه ای جز ورژن جدیSime یا همسایه شیطان ندارند. انگار حاشیه رفتم. داشتم از آن روزها می گفتم از خاطره های کودکی. از همان روزها شروع شد با قصه های گل های قالی که کودکیمان را رنگی کرد و من تا همین چند سال پیش نمی دانستم که نویسنده این داستان محبوب کودکی ام همان نویسنده ای است که در آغاز جوانی ام با آتش دود و داستان های ترکمن صحرا من را مجذوب کرده بود. آخر سن من و هم سن های من به سفرهای دور و دراز حامی و کامی نمی رسد هر چند که تلویزیون هر چند وفتی که بخواهد حس ناسیونالیستی ما را بجنباند حتما یکی از آهنگ هایی که پخش می کند آهنگ پایانی سفرهای دور و دراز حامی و کامی است که شعرش را شما خودتان گفتید را با صدای محمد نوری پخش می کند. ظاهرا آن ها هم مثل ما فراموش کرده اند آن فیلم و آن شاعری را که آن شعر را گفت. ام شعر و صدای نوری همچنان هست. بگذریم. یادم هست آخرین باری که شما را دیدیم شاید دو سال پیش بود مثل امروز دلم گرفته بود. نوشتم:«این نادر ابراهیمی که دیدم مردی نبود که خاطره کودکی و تلاش هایش در مهدکودک ها می دیدیم این نادر ابراهیمی که این قدر دیر به یادش افتادیم دیگر نمی نویسد دیگر نامه های عاشقانه به همسرش نمی نویسد. لعنت به فراموشی که بیشتر فراموشی ما است نه فراموشی نادر ابراهیمی.» اما امروز همه کلماتم را گم کردم. نمی دانم چرا همه اش نامه فاطمه در خاطرم می آید. فاطمه کاوه همان دختری که در روستایی در خراسان برای شما نوشته بود:« با شما از طريق كتاب هايتان آشنا شدم اين نقاشي را كه مي‌بينيد از روي كتاب « قلب كوچكم را به چه كسي هديه بدهم» براي شما كشيدم آقاي ابراهيمي من دايي ندارم. مي خواستم از شما خواهش كنم كه به جاي دايي من باشيد...»
نمی دانم بلاخره شما دایی فاطمه شدید یا نه؟
آقای ابراهیمی عزیز می دانم امروز بعد از سال ها خواب آرامی خواهید کرد. ما یادمان می ماند که عاقبت قلب عزیزتان را شکستید و رفتید به سفری همیشگی. سفری که سال ها بود قصد داشتید بروید. شما سفر را خیلی دوست داشتید؟ مگر نه؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:37 AM

|

Wednesday, June 04, 2008

دو عاشقانه پی در پی


عاشقت نیستم1
لمس عاشقانه دست هایت را

زمانی که تنگ

در آغوشم گرفتی

باور کنم
یا این که
می خواهی عاشقت نباشم

عاشقم نباش2
از من خواستی عاشقت
نباشم

اما
نمی دانی عاشقی همه زندگی من است

15 خرداد 87

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:27 PM

|