کوپه شماره ٧

Sunday, November 30, 2008

برای تمام تکه های وجودم


دیروز کدام روزی بود که باید در تو تکرار می شد؟ کاش می دانستی که مدت ها بود خودم را لابه لای زندگی گم کرده بودم و پیدا نمی کردم. انگار این تو بودی که باید می آمدی و پیدایش می کردی. دیگه چه اهمیتی دارد سورس اسنیپ عزیز که دیگران چه می گویند، مهم این است که همه قطعات گمشده وجودم را در یک لحظه با تو پیدا کردم. فرصت نشد بپرسم چرا تو با همه دنیا برای من فرق می کنی؟ چرا هیچکی این لحظه ها را با من قسمت نکرد. حالا دیگه اهمیتی ندارد که حتی این لحظه های با تو بودن دوباره تکرار نشود. مهم این است که حالا می دانم که حسابم با خودم و همه عالم روشن است. دلم می خواهد بدانی برای به دست آوردن همین لحظه ها چقدر روزها حسرتشان را کشیدم. حالا دیگر می دانم که گدرم از خودم و همه دنیا تمام شده و من تعریف تازه ای از خودم را به دست آوردم. تعریفی که در لحظه های تو و شاید دقایق من آمد و در وجودم جاری شد. حالا می دانم که اکسیری که تو با وجود من ساختی دوای دردی بود که همه این سال ها با خودم همراه کرده بودم. تو بودی که با شرابی ناب وجودم را لبالب کردی. دیگه اهمیت ندارد که دیگران چه می گویند و تو من را از خودت بر حذر می کنی، دیگه اهمیت ندارد که دیگران من را ندیدند که من لحظه تو را تا همه زندگی به همراه دارم. حالا دیگر قفلی که روی حافظه و حسم زده شده بود برداشته شده و امشب فکر می کنم باید بنویسم. برای لحظه ها و واژه هایی که برایم پیدا کردی از تو سپاسگذارم
پ.ن: این پست را برای خودم نوشتم
عکس از خودم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:46 AM

|

Saturday, November 29, 2008

دست خودم نيست

دست خودم نيست
وقتي حالم بد است
نمي‌توانم تو و همه دنيا را درك كنم
دست خودم نيست
وقتي تو را نمي‌بنينم
عاشقت باشم
و
وقتي مي بينمت
از تو متنفر باشم
دست خودم نيست
كاري به كارم نداشته باش
ازم نخواه كه عاشقت نباشم
و از تو متنفر نشوم

posted by farzane Ebrahimzade at 4:35 PM

|

Wednesday, November 26, 2008

سوسيس‌هاي سرخ شده اداره ؟؟؟


خدا ذليلش كنه آقاي ؟؟؟ كه اين طور ما رو معطل كرد. فاميلمون كه دوستش بود و سفارشمو كرده بود بهم گفت رفتي شهرستان يك ظرف عسل بگير ببر براش و بگو از آب گذشته‌است و بعد بگو من كارشناسي‌ دارم و كارشناست كنه. منم ظرف عسلو برداشتم و بردم دفتر خراب شده. مرتيكه قبول نكرد. هشت هزار تومن حروم شد و كارم راه نيافتاد. خدا ازش نگذره........
اين بخش كوتاهي از ديالوگ 45 دقيقه‌اي بود كه ديروز عصر توي ماشين شنيدم. ديروز عصر يك روز شلوغ بود مثل همه روزها. جردن هر دو طرف مملو از ماشين بود و بعد از كلي انتظاربالاخره سوار يك ماشين سواري شدم. يك پژو كرايه‌اي بود. جلوتر از گلشهر يك خانم ديگر هم سوار شد كه ظاهرا با راننده همكار بود و داستان تازه از همين ورود اين خانم به ماشين شروع شد. اول از اين كه روز بسيج قراره چه چيزي به كارمندا هديه بدهند. از همان ديالوگ اولشون معلوم شد كه خانم منشي يا رئيس دفتر يكي از روسا است و آقاي راننده مسئول امور مالي است كه براي شغل دوم مسافركشي مي‌كند. به سر و وضعه خانم نمي‌خورد كه بسيجي باشه. اما خوب وقتي سفره‌اي توي ادارات پهن مي‌شه شده ديگه. البته آقاهه گفت مگه شما مي‌تونيد از آقاي فلاني چيزي بكنين. خانم گفت: اما من شنيدم ربع سكه‌ها خريده شده. آقا گفت: پارسال هم براي بازنشسته‌ها خريدند اما چي شد؟ بعد از اين خانم پرسيد براي 13 آذر چي؟ نفهميدم مناسبتش چيه؟ اما هر چي بود توي اداره اونا روز مهم بود كه به كارمندا هديه مي‌دادند. آقا هم گفت هنوز جلسه‌اي تشكيل نشده و خبري ندارم. اما از فلاني( يك فلاني ديگر) انتظار نداشته باشيد كه به همه كادو بده. بعد آقاهه از رئيس خانم پرسيد و كارهاي تحقيقاتي . خانم و هم شروع به كرد به شمردن بدي‌هاي رئيسش. صحبت‌ها از رسيد به يك رئيس بالاتري كه ظاهرا همون روز توي يك جلسه رسمي يكي دو تا از كارمنداي رده بالا را نواخته و البته كارمند هم جواب دندان شكني به رئيسش داد. اين بحث ادامه داشت در مذمت‌هاي يكي يكي همكاران و مديران اين اداره محترم كه اسمشو از بين حرف‌هاي و با توجه به اسامي روساي رده بالا مي‌شد حدس زد. به قول دايي جوادم شروع كردن به سوسيس سرخ كردن و غيبت كردن. ترافيك بلوار جردن و جهان كودك هم گره خورده بود و من و دو مسافر ديگه‌اي كه توي اين ماشين بوديم ناگزير بوديم به بدگويي‌هاي اين دو نفر از همكارانشون گوش بديم. صداي خانم انقدر تيز و زنگدار هم بود كه با اين كه هدفون توي گوشم مي‌خوند باز هم صداش آزار دهنده بود. يك جاي بحثشون به همكاري رسيد كه خيلي مومن و معتقد بود و ظاهرا مسئول كارگزيني بود. همون ديالوگي كه اول اين پست نوشتم. اين آقا ظاهرا نه اهل پارتي بازي و رشوه گرفتن بوده و خيلي‌ها را نگذاشته ترقي كنند به اين دليل كه از بند پ.پ استفاده مي‌كردند. همش هم مي‌گفتند خدا ازش نگذره. به زمين گرم بخوره و از اين حرف‌ها.
ماشين كه به ونك رسيد و من پياده شدم يك آن علي‌رغم صداي بوق ماشين‌ها احساس آرامش كردم. با خودم فكر كردم كه اين دو تا آدم پشت سر همديگه چه مي‌خواهند به ديگر همكارانشون بگن؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:50 PM

|

Monday, November 24, 2008

احمد آقالو


مرد آرام و تنهاي تئاتر و سينما و بيشتر تلويزيون هم رفت. احمد آقالو را مي گويم با آن تن صداي خاص و بازي‌هاي مخصوص به خودش در حالي كه همه ما فراموشش كرده بوديم و مدت‌ها بود سراغش را نگرفته بوديم رفت.
طعنه جالبي روزگار دارد. ديشب همين طور بدون دليل رفتم توي رديف كتاب‌هاي كتابخانه‌ام خروس رحمانيان را برداشتم و يك بار ديگر با كاكا نقشبند و ماه جان و ليلما همراه شدم و باز از داستان ماه جان و دلالي‌ها و مرگ عجيب كاكا نقشبند يا آن روز سرد زمستاني افتادم كه به چه بدبختي توانسته بودم بليت اين تئاتر را بگيرم و بعد در ميان هياهوي جشنواره نمي دونم چندم فجر تئاتر توي صحنه در تالار چهارسو روي زمين نشسته بودم و اين تئاتر را ديدم و باز حس عجيبي كه با تئاتر دارم به سراغم آمد. هنوز از حس و حال بيرون نيامده بودم كه پاي اينترنت ديدم كه كاكا نقشبند دوست داشتني هم رفت و به خاطره‌هاي ما پيوست. يك دفعه ياد آخرين باري كه از نزديك احمد آقالو را ديدم افتادم. روز سردي در بهمن سال 86 كه به دعوت محمد رحمانيان رفته بودم سر آخرين تمرين‌هاي مانيفست چو. همان موقعي كه بعضي‌ها نذاشتن اين تئاتر اجرا شود تا امسال كه قرار است دي ماه بي حرف پيش به صحنه برود اما حالا بدون احمد آقالو اما با حضورش. بگذريم احمد آقالو اون روز اومده بود تا در تمرين باشد. با اين كه بخش‌هايي كه اون بازي مي‌كرد قرار بود تلويزيوني پخش شود اما سر تمرين‌ها حضور داشت. مريض بود اما همچنان مسلط تئاتري را كه به زبان انگليسي اجرا مي شد را بازي مي‌كرد. يادم هست زماني مي‌خواستم بيايم آقالو هم از ساختمان كارنامه بيرون آمد. البته بعدش هم بازي درخشان او در تله تئاتر پسران آفتاب و دل سگ محمد يعقوبي. يادم افتاد از شهادت خواني قدمشاد مطرب در تهران.
راستش ديشب كه خبر را خواندم خيلي دلم گرفت. بيشتر از اين كه باز بعد از مدت‌ها يادمان افتاده كه يك زماني كه بازيگري به نام احمد آقالو هست و حتما فردا كه امروز است كلي با سوز و آه در روزنامه‌ها و خبرگزاري‌ها يادش مي‌كنيم و البته در تشييع جنازه كلي آدم مي آد كه با هنرپيشه‌ها عكس بگيره و بعد تمام. دلم گرفت براي اين كه در تمام اين سال‌ها جز محمد رحمانيان و يعقوبي و هما روستا چه كسي در بدترين شرايط و در عين بيماري ياد احمد آقالو افتاد؟ كدام يكي از ما از خودمان پرسيديم اين بازيگري كه اين طور در نقش‌هايش خوب بازي مي‌كرد، كجاست و چه مي‌كند؟ مي دونم دارم غر مي زنم. اما بيشتر از اين كه به همه غر بزنم به خودمه. موضوع من الان احمد آقالو نيست؛ مشكل من اين جبر تاريخي و فراموشي عميقي است كه ما داريم و درد مرده پرستيمان همين.
بگذريم هربار همه اين حرف‌ها را با خودم مرور مي‌كنم اما چه فايده بازهم يادم مي‌رود.

پ.ن: اين روزها اصلا خوب نيستم. منتظرم اما مي دانم انتظارم پايان ندارد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:22 PM

|

Sunday, November 23, 2008

خالی از خودم هستم


تو می دونی که این روزهایی که می گذرد چقدر هوایی تو ام و برای همین احوالم را می پرسی و بعد از خودم می گویی. خوب می دونی که باور نمی کنم همه حرف هایی که می زنی را باور داشته باشی. من مدت ها بود که سئوالات بی جوابی داشتم که همه را گم کرده بودم . تو پرسش های من را پیدا کردی و به شیوه خودت پاسخ دادی. تو نمی دونی که من این روزها خالی ام خالی از خودم و خالی همه و تو باز من راپر می کنی از ستاره و از همه چیزهایی که باید پر کنی و نمی دانی من چقدر به این پر شدن احتیاج دارم. صفحه نوشتن را باز می کنم و می رم سراغ فونت های کامپیوتر و با خطی همنام تو درد و دلم را می گم که ببنی آره من بیشتر از جمله ها خودت را می خوام. بیا و بذار گم بشم توی همه حرف های خوبی که قراره بهم بگی و رهام کنی از خودم و از همه دلم رهایی می خواد، رهایی که با تو و در تو باشد را دوست دارم. بیا و در این روزهایی که قراره خاطره هایم را Shift + del بگیرم را همراهم باش و بذار دوباره با تو رها بشم.

posted by farzane Ebrahimzade at 12:41 AM

|

Tuesday, November 18, 2008

دیروز جشنواره مطبوعات افتتاح شد. می دونم نمایشگاه ها تو روز اول - بخصوص اگه شنبه یک شنبه افتتاح بشه- خلوته. اما این دوره نمایشگاه بیشتر از خلوتی غریبی و دلگیری بود. سقف های گچبری شده مصلی تهران و اون اسلیمی های در و دیوارش هم مانعی بر این خلوتی و غریبی نبود. به یاد اون سالن های تنگ و تاریک نمایشگاه افتادم سالن های یک و دو سه که مال جشنواره مطبوعات بود و از شلوغی نمی شد گاهی رفت توش. یاد انتظارهای طولانی برای رسیدن به غرفه گزارش فیلم، دعواهایی که دم غرفه یاس نو و جامعه بود، مناظره بین کیهان و نوروز، دیدن مهاجرانی و مسجد جامعی لا به لای جمعیتی که آمده بودند نمایشگاه را ببینند. این جا به نظرم خبری از مناظره و دعوا نیست. اعتماد ملی و اعتماد که دو تا غرفه پرت دارند. شهروند امروز که خاطره شد و غرفه خالی چلچراغ که درست روبه روی غرفه سینما پویا است و تنها یک تابلو است.........
با این همه نمایشگاه مطبوعات را از دست ندهید هنوز ته مانده حضور ما هست حتی در غرفه های پرت و این طرف و آن طرف افتاده. در ضمن آمدید یک سری هم به غرفه سینما پویا بزنید. هم شماره جدیدمون که 12 امین شماره امونه منتشر شده و کلی مطلب خوب و خواندنی داره و هم بقیه شماره هامون که می تونید همون جا تهیه کنید. هرچند شماره 1 و 6 و 7 تموم شده.

posted by farzane Ebrahimzade at 12:20 AM

|

Friday, November 14, 2008

سینما جمهوری هم سوخت از بس که آتیش گرفته بود


سینمای فردین و حاتمی هم رفت
مثل همیشه خبر ساده بود. ساده ساده سینما جمهوری همون سینما نیاگارا و به قول همه سینمای فردین در آتش سوخت. وقتی خبر را شنیدم لرزم گرفت. می دونم این هم یه اتفاقه مثل همه اتفاقاتی که ممکنه هر روزه بشنویم. مثل خبر درگذشت آدم هایی که می شناسیم و دوستشان داریم. خبرو که شنیدم یک دفعه یاد عکس هایی افتادم که از هنرمندان و فیلم های بزرگ سینما روی شیشه هاش بود. اما سینما جمهوری یا همون سینما نیاگارا با بیشتر خاطرات خوب من از کودکی تا جوانی همراهه. از اولین باری که سالن تاریک سینما را تجربه کردم تا روزهایی که پنهون از خانواده به هوای کلاس از کلاس در می رفتیم و سر از سینما در می آوردیم. امروز بعد از دیدن اون پرده سوخته یک دفعه بغضم گرفت. شاید مثل روزی که داشتم خبر مرگ اکبر رادی را می نوشتم. سالگردش همین روزهاست. نه زیادی احساساتی نشدم به روزهایی گذشته فکر کردم. سینما جمهوری همیشه گزینه اول سینما رفتن من و مرجان و بعدها فهیمه بود. آخه بعد از سینما ماژستیک که بعدا شد سعدی نزدیکترین سینما به خونه ما بود که اول ها تو کوچه خرداد پلاک 18 بود و بعد هم که آمدیم خیابون فلسطین خوب باز نزدیکترین و دم دست ترین سینما که هم فیلم های خوبی رو اکران می کرد و هم کیفیت صدا و تصویرش بهتر از بقیه سینماها بود. یادم نمی ره اولین باری که رفتم سینما یادم اول انقلاب بود وقتی دیگه همه از شور و حال انقلاب افتاده بودند و دیگه کسی نمی ترسید بر سینما اما من می ترسیدم. تازه مریضی زردیم خوب شده بود. شش ساله بودم یادم نیست چه فیلمی بود اما خارجی بود. با دختر دایی هام و مامانم رفتیم همین سینما نیاگارا. برق های سینما که خاموش شد دلشوره منم شروع شد همش فکر می کردم الان سینما مثل اون سینمایی که آتیش گرفت و مردم زنده زنده سوختند ما هم می سوزیم. این ترسی بود که همیشه با دیدن فیلم گوزن ها بخصوص اون صحنه ای که سید داره تو اتاق داره با قدرت درباره معتاد شدنش حرف می زنه همراهمه. ترسی که وقتی برای اولین بار سوار هواپیما شدم با من بود. یکی دو ماه قبلش بود. اون موقع تازه یک هواپیما سقوط کرده بود و با این که تصوری از مرگ نداشتم اما نمی دانم چرا می ترسیدم از اون بالا بیافتیم پایین. حرف سینما بود فیلم که شروع شد ترس من بیشتر شد انقدر که اول دستام یخ کرد و بعد هم دست مامان رو گرفتم و شروع به گریه کردم اولش یواش و بعد بلند بلند جوری که مامان مجبور شد منو بیاره بیرون از سینما. بعدش دیگه نیاوردم سینما تا زمانی که مدرسه موش ها اکران شد. به جاش منو می برد تئاتر. اما بعد از مدرسه موش ها دیگه از سینما نمی ترسیدم. با این که مرگ را از طریق تعلیمات دینی شناخته بودم. از همون موقع هم به قول مامان پای سینما رفتن پیدا کردم. بزرگتر که شدم فهمیدم این سینما مال فردینه. فردین بازیگر محبوب من بود. بخصوص سلطان قلب ها را خیلی دوست داشتم و البته دارم. چقدر می رفتم سینما که شاید یک روزی آقای فردین را ببینم. چه فیلم هایی را در این سینما دیدم بماند. شاید زمانی که دلشدگان را در سینما نیاگارا دیدم باور نمی کردم که نیمی از این سینما مال علی حاتمی بوده. ... عروس افخمی رو هم توی همین سینما دیدم. حالا که فکر می کنم یادم می آد چه روزهای سرد زمستونی توی برف و باران به هوای دیدن فیلم های جشنواره توی صف های طولانی ایستادیم. یادش بخیر روزهایی که می رفتم اورژانس تهران دنبال ژامک دم درش می ایستادم و به عکس هنرپیشه هاش خیره می شدم. کنارش یک مغازه بود که خوشمزهای زیادی داشت. بعدا لوازم خانگی فروشی شد و این آخریا موبایل فروشی شده. البته بعد از این که رفتم دانشگاه دیگه کمتر می رفتم سینما نیاگارا . اما هر چند وقت یک دفعه از جلوش رد می شدم. چند وقتی بی رونق شد اما بعد از این که بازسازیش کردند شنیدم که لیلا حاتمی و علی مصفا توی سینما یک کافه راه انداختند. یک کافه با صندلی های لهستانی و خوراکی های عجیب. من یک بار قهوه قجری را تجربه کردم.
حالا بخش دیگری از خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی من و خیلی دیگر از دوستانم سوخته و نمی دانم شاید مثل سینما آزادی 9 سالی طول بکشه تا دوباره برگرده. البته بستگی دارد به مالکانش.

عکس از آقای همسر

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:57 PM

|

Thursday, November 13, 2008

فرض شعور بیننده


فکر می کنید تو ذهن مدیران رسانه ملی شعور مخاطب در چه اندازه است؟ به نظر من مدیران صدا و سیما از بالاترین حد تا مدیران درجه سه و چهارش شعور مخاطبان را در حد شپش می دانند و به راه های مختلف هم قصد دارند این را ثابت کنند. بگذریم از این که سریال پر مخاطب( البته به گفته مرکز نظر سنجی همین رسانه ملی) یوسف پیامبر در میان هر چرت و پرتی که به عنوان تاریخ به خورد ملت می ده و همسترهای تپل را به جای موش جا می زنه و نمایش فیلم های خارجی صدا و سیما از آن شاهکارهایی است که هر جایی نمی تونید پیداش کنید نمونه اش همین قسمت سریال پرستاران یا همون All Saint که سه شنبه پخش شد. راستش این سریال مجموعه تلویزیونی مورد علاقه منه و یکی از معدود برنامه هایی که حتما می بینیمش. چند وقت پیش از طریق یکی از دوستان سایتی را پیدا کردم که نسخه اصلی پرستاران را از اول تا قسمت اگر اشتباه نکنم قسمت 210 که اواخر 2006 به نمایش در آمده را خریدم. می دانید که سریال All Saint یکی از پربیننده ترین مجموعه های تلویزیونی یکی از کانال های تلویزیونی استرالیا است که از سال 2000 تولیدش شروع شده و هنوز در حال ساخته شده است. بگذریم زمانی که 200 و خورده ای سریال را می دیدم تازه اولا متوجه شد که توی ایران این سریال را با داستان جدیدی به نمایش در آوردند و از طرف دیگر روابط آدم هایی بود که در این مجموعه است که این سریال را دیدنی تر می کنه. بگذریم البته این قسمتی که توی ایران آمده کامل نیست و مجموعه قسمت هایی را که از پارسال تا امسال نشان داده را شامل نمی شه. اما نکته مهم فارغ از حذف شخصیت ها و سانسور لباس داستان هایی است که معلوم نیست زمانی که قرار است این گونه تحریف بشن چرا پخش می شن؟ توی همین قسمت مجموعه با ورود سرویس آمبولانس به خانه ای شروع شد که زن یک چاقوی خونی دستش بود و بعد زمانی که وارد خونه شدند با تعجب به مردی نگاه کردند که با تصویر واید شده داشت نعره می زد. بعد که مرد رو آوردند توی اورژانس دکترها و پرستارها با خنده و شوخی هی گفتن زنه پنجه شوهرش را بریده. جالب این جا بود که هر وقت مرد رو نشون می داد روی شکمشو گرفته بود و دستاش خونی بود. دکترها هم شکمشو معاینه می کردند و می گفتند اگر انگشتات پیدا بشه پیوند می زنیم. خنده دار تر این جا بود که یک صحنه بعد از این که از زنه خواستن تا بگه اون عضو بریده شده رو کجا انداخته و تاکید کردند که شوهرت تا آخر عمر لنگ می زنه و خودت بدبخت می شی مرد رو نشون دادن که داشتن می بردنش اتاق عمل یک دفعه از روی تخت به طرف زنه پرید و در حالی که هر دو تا پاش سالم بود برش گردوند روی تخت. این که چه عضوی از شوهر زنه بریده شده بود خوب معلوم بود که حتی اگر بچه های کوچک هم می دیدند می فهمیدن که به قول اسدالله میرزا در دایی جان ناپلئون مرده به زنه خیانت کرده بود و زنه هم عضو شریف آقا را بریده بود و انداخته بود در دستشویی . این که این عضو چه طوری تبدیل شده بود به انگشت باید از کسانی پرسید که فکر کردند ما باید همه قسمت های پرستاران را حتی به این وضع احمقانه ببینیم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:01 PM

|

Tuesday, November 11, 2008

سوتی

بعد سوتی که یکی از خبرگزاری های رسمی در نقل قول از یکی از بازیگران سینما داد و بعد هم تصیحیحش کرد امشب چشممان به برنامه نود روشن که سوتی اساسی داد و این همه ناظر پخش و سانسورچی های صدا و سیما متوجه آن نشدن. در بخشی از برنامه ی نود مصاحبه ای از یکی از مربیان و یا سرپرستان تیمی را پخش کرد که در مورد داوری این گله را مطرح کرد که اصلا زمانی که بازیکن ما از زمین خارج شده تو بازی نبوده نمی دانم کجا بوده رفته بود سانفرانسیکو ؟؟؟ کسانی که دایی جان ناپلئون را دیدند به خوبی می دانند منظور از سانفرانسیکو چیه؟
پ.ن: باران که می آید چقدر قدم زدن زیر نم نم باران خوب است در حالی که به صدای آرام و خوب بیژن بیژنی آن که بی تو مهتاب شبی را می خواند یا آن جا که می خواند گل من پرنده ای باش و به باغ باد بگذر/ مه من شکوفه ای باش و به دست دشت آب بشکن

posted by farzane Ebrahimzade at 1:04 AM

|

Sunday, November 09, 2008

جمعه شب

جمعه خارجی ساعت 5:5 شب خیابان گلشهر
از روزنامه بیرون آمده ام و به سمت خیابان جردن حرکت می کنم. با این که تازه شب شروع شده اما هوا کاملا تاریک و سرد است. خیابان خلوت و بی حرکت است تنها نور چراغ ماشینی از انتها می گذرد و ردیف تک تک ماشین هایی که کنار درختان سرو چنار پارک شده کیفم را روی شانه بالا می کشم و دسته شالم را یک بار دیگر صاف می کنم و به سمت خیابان قدم می زنم. آن قدر از سر و کله زدن با کلمات و خطوط سیاه لرزان WORD خسته هستم هر چند که حتی حوصله گوش دادن به صدای MP3 PLAYER را هم ندارم اما سعی می کنم روشنش کنم. خیابان ساکت است و صدای قدم های خودم را روی برگ ها و تکه های کنده شده تنه درخت ها را می شنوم. یک دفعه از کنار گوشم صدای خش خش و بعد حرکت سریع جسمی را روی برگ ها می شنوم و برقی عجیب را می بینم. از جا می پرم. گربه ای لابه لای پاپیتال های هره دیواری گیر کرده و یک باره خود را رها می کند. چند لحظه طول می کشد تا حالم جا بیاید. زیر لب به برگ های پاپیتال و گربه لعنت می فرستم و از خیر آهنگ می گذرم.
خارجی بلوار جردن ساعت 5:45
ماشین ها یکی یکی می گذرند. در میان این همه ماشین یک ماشین کرایه نیست که تا سر بزرگراه مدرس برود. می خواهم برعکسش را هم امتحان کنم و طرف مقابل برای رفتن به ونک امتحان می کنم. ونک شب های جمعه راحت تر ماشین برای ولی عصر آمدن ماشین پیدا می شود. به طرف راست نگاه می کنم. یکی دو ماشین می گذرند و می خواهم از خیابان بگذرم که یک ماشین 206 با سرعت ویراژ می دهد و به نزدیکم که می رسد لایی می کشد و می گذرد. چند قدم به عقب بر می گردم. صدای کوبه کوبه های ضبط ماشین توی گوشم می پیچد.
خارجی، خیابان سایه ساعت 6:15
با آمنه طول خیابان سایه را به سمت ولی عصر می رویم. خیابان خلوت است مثل گلشهر. بعد از نیم ساعت معطلی آمنه که همان جا رسیده است پیشنهاد می کند تا خیابان ولی عصر برویم و از جلوی پارک ماشین بگیریم. خیابان گاهی صاف است و گاهی سربالایی و گاهی سرازیری. اصلا همه خیابان های این جا بلاتکلیف هستند. با آمنه در مورد موضوعی صحبت می کنیم و از کنار خانه هایی با چراغ های روشن می گذریم.
آمنه دارد با تلفن حرف می زند و من مقابلم نگاه می کنم که چراغ های خیابان اصلی پر رنگ تر می شود. صدای پچ پچ و فش فشی را می شنوم. چند مرد کنار ساختمان نیمه تمامی ایستاده اند و می خندند و یکیشان چشمک می زند. چندشم می شود. قدمم هایم را تند می کنم و بازوی آمنه را هم به دنبال خودم می کشم. چراغ های خیابان باز هم روشن تر شده است.
خارجی خیابان ولی عصر رو به روی پارک ملت ساعت 6:30
قحطی تاکسی به این جا هم سرایت کرده. خیابان شلوغ اما ماشین ها در حال گذرند. اما نه تاکسی نه سواری با نوار چهارخانه و چراغ ماشین کرایه ای و نه ماشین های سبز رنگ بخش خصوصی نمی گذرد. هر چند دقیقه یک بار اما یک ماشین ترمزی می زند و چراغی می دهد. کیفم را باز روی شانه ام می کشم و دسته شال قهوه ای ام را یک بار دیگر روی شانه ام می اندازم. اتوبوس پر از جمعیت جلوتر می ایستد و تعداد زیادی مسافر خودشان را داخل آن می چپانند. به سوار شدن مردم در اتوبوس نگاه می کنم که با صدای بوقی از جا می پرم. کمی آن طرف تر یک زانتیای نقره ای ایستاده و بوق می زند و چراغ می زند. رویم را بر می گردانم تا بروم. آرام از پشتم می گذرد و جلوتر می ایستد و باز چراغ می دهد. سعی می کنم نگاهش نکنم. اما طرف پیله تر از این هاست. حس می کنم که در ماشین دارد باز می شود که یک دفعه یک پراید مسافر کش از جلویم می گذرد. به شتاب می گویم ونک و با نیش ترمزش در ماشین را باز می کنم و سوار می شوم.
داخل تاکسی ساعت 6:40
ماشین به سمت ونک از سر نیایش می گذرد. یک ون سبز رنگ گشت ارشاد ایستاده و خانم پلیس دست دو دختر را گرفته و به سمت ون می برد. موهایشان بیرون است و پالتوی کوتاه پوشیده اند. دستی روی پالتوی جیر قهوه ای رنگ خودم می کشم بلندتر از مال آن ها نیست. اما من این را از دو سال پیش می پوشم و مشکلی نداشته است. دستم به دست بغل دستی ام می خورد. داستان همیشگی تاکسی است. مردی که کنارم نشسته است به راحتی نشسته و جای کمی گذاشته است. خودم را باز جمع می کنم. نمی دانم چرا در این مواقع حناق می گیرم و نمی توانم به آقای محترمی که چندان هم پیر نیست بگویم آقای محترم لطفا یک کم جمع تر بنشینند. به جایش خودم را به در می چسبانم.
داخل تاکسی 7
این تاکسی از آن عتیقه های جنگ جهانی اول است. در هر دست اندازی که می افتد فکر می کنم الان است پیچ هایش باز شود. به یاد یکی از تیترهایی می افتم که یکی از گروه ها همان روز در شورای تیتر خواند که یک تعداد زیادی ماشین در انتظار تعویض هستند. با خودم فکر می کنم این عتیقه هم یکی از آن ها است. مرد جوانی با یک بغل بار سوار شده است و از راننده می خواهد که به راه آهن برساندش. راننده می پرسد مقصد شما ولی عصر است می گویم شما از حافظ بروید من زیر کالج پیاده می شوم. جوان انگار دانشجو است. این را لابه لای غرولندهایش که این چه وضعیه که روز جمعه اتوبوس ها کار نمی کنند می فهمم. حرف های تاکسی مثل همیشه گرانی و بد بودن وضعیت زندگی و سختی دانشگاه رفتن و نمی دانم از این حرف هاست. دو هزار تومانی را به راننده می دهم . راننده همانطور که فرمان را نگه داشته چراغی را روی اسکناس روشن می کند و بعد می گوید چرا این جاش خودکاریه. می گویم من از بانک این پول را گرفتم چه می دانم. بعد از زن و شوهری می گوید که دیروز پنج هزار تومانی جعلی انداختند و آهی می کشد و می گوید من با این پای علیل روز جمعه کار می کنم و دخلم به خرجم نمی رسد. به خودم فکر می کنم که فقط او نیست که جمعه ها سر کار است. به بقیه پولی که داده نگاه می کنم. دویست تومان بیشتر برداشته است. اما اهمیت ندارد 200 تومان من را گدا نمی کند اما او شاید دار شود.
خارجی چهارراه کالج ساعت 7:30
ماشین ها انگار هیچکدام چهاراه ولی عصر نمی روند. اما نمی دانم چرا در خیابانی که فقط ولی عصر قطعش می کند مستقیم می روند. به نسبت روزهای دیگر خیلی خلوت است. ایستادم چراغ قرمز شود موتوری با دو مرد جوان به سمتم می آید و به نزدیک پایم که می رسد می چرخد و از عقب رفتن من می خندند. پشت سرش یک موتور دیگر همین را تکرار می کند. قلبم درد می کند.
خارجی خیابان ولی عصر پایین تر از چهارراه ولی عصر
مغازه ها یکی در میان بازند و مردم آنها را نگاه می کنند و می گذرند. سرم درد می کند. دوستی اس ام اس می زند خوبی؟ می زنم OK . اما نیستم. دلم می خواهد زودتر به خانه برسم و قرصی بخورم. چند پسر بچه با موهای سیخ سیخی از کنارم رد می شوند و حرف مستهجنی می زنند و رد می شوند. حس می کنم حالم دارد از همه چیز به هم می خورد. سرعتم را تند می کنم.
پ.ن: از کار کردن عصر جمعه ها متنفرم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:57 AM

|