کوپه شماره ٧

Sunday, January 28, 2007

دوباره عاشورا

چراغ ها خاموشه و صدای مردان بلند. دست ها بالا می رود و روی سینه های لخت فرود می آید. کسی در میانه می خواند: یا اباالفضل و تکرار می شود یا اباالفضل. بالفضل. صدای گریه همراه می شود و دل را می لرزاند. میانه دار در میانه حسین حسین گفتن ها و عباس گفتن ها می گوید: بزن به یاد سقای دشت کربلا خوب می زنی بزن. گریه کن این گریه شفیع روز حسابت می شه. آن سو تر صدای سنج و طبل و ضربه های زنجیر بر پشت. جرینگ جرینگ آهن های علم و شیشه های فانوس های روی علامت. صدای سوت بلندگو و کسی که می خواند:« حسینم وا حسینم وا حسینم. » و تکرار. بوی دود، بوی عرق و عطر در هم پیچیده؛ بوی اسفند و گلاب، بوی برنج تازه دم. عطر قیمه و .... صدای بچه ها که دست های کوچکشان را به سینه های نازکشان می زنند.... این رسمی است هزار ساله از روزگاری دور. به یاد حادثه ای که درست 1367 سال پیش در صحرایی خشک رخ داده است.
این روزها دوباره عاشورا و تاسوعا در راه است. یاد حسین حسین گفتن ها و دسته و حسینیه ها و ... یادآوری مظلومیت امام سوم ما شیعیان. این روزها هر کی را که می بینی به فکر شرکت در مراسم عزاداری است. هرچند عزداری این روزها زمین تا آسمان با سال های نه چندان دور تفاوت دارد. یادم هست زمانی که کوچکتر بودم عزداری منحصر به روضه و گریه و زاری بود. نهایتا دسته ای که چند سنج و طبل داشت. اما این روزها دسته ها مجهز به انواع آلات موسیقی هستند و ....... نمی گم شرح و تکرار حرف های خیلی ها ست. امسال محرم به شیوه دو سه سال گذشته همزمان با این روزها شروع کردم به خودن یک کتاب درباره حادثه کربلا. می خوام به جای روایت هایی که می شنوم تحلیل درستی از این حادثه داشته باشم. البته بیشتر منابع تاریخی رو که می خونم یکی دوباره پیشتر تو دوره دانشگاه و بعدش خوندم. بیشتر مرور خوانده هامه. پارسال تشیع در مسیر تاریخ رو خوندم. نوشته دکتر سید محمد حسین جعفری. کتاب تحلیلی خوبیه برای کسانی که می خوان تاریخ تشیع رو درست و دقیق بدونن. امسال قیام امام حسین بعد از پنجاه سال سید جعفر شهیدی رو دارم می خونم. اونم منبع خوبیه. تحلیل واقعه عاشورا از رحلت پیامبر تا عاشورای سال 61 هجریه. بخصوص برای کسانی که می خوان بدونن علت حرکت امام حسین از مدینه به سمت مکه و بعد نیمه کاره گذاشتن حج به چه دلیل بود مطالب دقیق و جامعی داره. کتاب قطوری هم نیست. احتمالا بعدش هم برسم یک گریزی به حسین وارث آدم شریعتی می زنم. البته اگه مراجعه به رفرنس هایی که توی کتاب دکتر شهیدی هست مجال بده. اگه بتونم یک چیزی درباره اش می نویسم. تا فردا.
پی نوشت:راستی چند وقته که عادت لینک دادن به مطالبم رو از دست دادم. نمی دونم چرا قبلا بیشتر از مطالبم می نوشتم. بگذریم. توی این هفته دو تا مصاحبه ام توی خبرگزاری روی خط خبر رفته که بد نیست. البته تا نظر خوانندگان چی باشه. یکی مصاحبه ام با مرضیه برومند درباره اتوکتاب هدهد. نظرات خیلی خوبی داشتند. یکی دیگه هم مصاحبه با کارگردان نمایش عشقه. البته یک گزارشم توی روزنامه سرمایه دارم از نمایشگاه عروسی ایرانی حسن سربخشیان که نمایشگاه خیلی خوبی بود.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:34 PM

|

گنگ خوابدیده


دیروز ( که جمعه ششم بهمن بود) برای نوشتن یک مطلبی داشتم توی کتابخونه ام دنبال یکی دو تا منبع می گشتم که نمی دونم چرا دستم رفت به سمت ادبیات و جلد یک گنگ خوابدیده محسن مخملباف را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. نگاه کردم دیدم توی صفحه اولش نوشتم مرداد 72. همین من رو برد تا اون مرداد فراموش نشدنی. نگفتم این کتاب ( یعنی مجموعه سه جلدی گنگ خوابدیده ) نه به لحاظ محتوایی اما به لحاظ خودش برام خیلی ارزش داره. آخه اولین کتاب هایی که خودم برای کتابخونه ام خریدم. راستش درسته که من از بچگی کتاب خون بودم و هرچی دستم می آمد می خوندم اما کتاب هایی که توی خونه امون داشتیم چه اون هایی که مال من بود و چه اون هایی که مال مامان یا بابام بود را خودشون می خریدند. اون زمانی که دبستان و راهنمایی می رفتم اول تابستون بابام یک لیست از کتاب هایی که با مشورت با مدیر و ناظم و معلم تربیتی مدرسه به نظر مناسب سن و سالم می اومد می خرید و می آورد. یکسری کتاب ها هم مثل کتاب های شریعتی و مطهری هم بود که مال مامانم بود و البته توی زیر زمین باید می خوندم. البته با توجه به عشق و علاقه ای که به خوندن داشتم هر کسی هم که کتابی داشت به من می داد تا بخونم. بعدا که بزرگتر شدم یعنی دوران دبیرستان هم خوب کتابخونه مدرسه و البته تابستون یک ماهی شمال خونه خاله ام بودم از کتاب خونه غنی شوهر خاله ام استفاده می کردم. اما جریان این سه جلد کتاب این بود که اون دوره دوره مخملباف بود و بخصوص بعد از ساختن و توقیف دو تا فیلم شبهای زایینده رود و نوبت عاشقی و بعدم ناصرالدین شاه آکتور سینما خیلی روی بورس بود. منم اون زمان تازه دیپلم گرفته بودم( تقریبا یک ماه بود منتظر جواب کنکور بودم.) عشق سینما و این حرف ها. زمانی که خبر چاپ مجموعه کارهای مخملباف رو شنیدم کلی ذوق کردم و با پول جیبی که برای اولین بار جمع کرده بودم این سه جلد کتاب رو که قیمتش هزار یا هزار پونصد تومن بود خریدم. بگذریم که تا مدت ها تنها کتاب های غیر تاریخ کتابخونه ای که از اون به بعد شکل گرفت همین مجموعه بود. آخه با رسیدن به مببع خوبی به نام کتابخانه دانشگاه و دانشکده ادبیات لزومی نداشت کتاب غیر درسی بخرم. بگذریم دیروز علی رغم هزار تا کاری که داشتم نشستم دو تا داستان باغ بلور و حوض سلطون رو خوندم. با خودم فکر کردم اون موقع چقدر این داستان ها جالب بود اما حالا .... بگذریم. اما بعد از 12 سال بد نبود.
پ. ن : این روزها دوباره این مرض نوستالژیای من عود کرده و احتمالا تا چند وقتی کوپه شماره هفت رو درگیر خودش می کنه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:09 AM

|

Friday, January 26, 2007

پیروزی یک گربه روی شیروانی داغ


این گربه روی شیروانی داغ بعد از گذشت این همه سال از ساختش هنوز دیدنیه. امشب برای بار چندمین بار( شاید بیستم یا بیشتر ) شاهکار تنسی ویلیامز را با بازی پل نیومن و الیزابت تایلور دیدم. حکایت خانواده از هم پاشیده ای توی آمریکای دهه سی یا همون حدودها. مثل کارای دیگه تنسی ویلیامز ساده و پر از مفاهیمه. کل داستان توی یک روز رخ می دهد. کل حوادثی که توی خانواده می افتد. بعضی لحظاتشه که به یاد آدم می مونه بخصوص اون صحنه ای که مگی گربه به بریک عشقش را یادآوری می کنه:« یعنی زندگی با آدمی که این قدر دوستش داری این قدر خالی و پوچه. این قدر که بدونی اون دوستش نداره.» یا اون زمانی که قرار می ذاره مثل یک گربه روی شیروانی داغ به جای این که بپره حمل کنه.» این یعنی پیروزی. یعنی برای چیزی که دوست داری باید مبارزه کنی. حتی اگه چیزی نباشه. اما تمام حرف این نمایشنامه که به صورت فیلم در آمده توی این یک حرفه که پل نیومن می زنه:« ماها همدیگر را خیلی وقته می شناسیم اما با هم غریبه هستیم.»
پی نوشت: چند روزیه که مخم چت کرده و نمی تونم بنویسم. شاید این قفل شدن تا چند روز آینده ادامه داشته باشه. شایدم همین فردا .......... کی از فردا خبر داره؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:40 AM

|

Sunday, January 21, 2007

افتخارات آقای معاون


دیشب ( منظورم 30دي 1385)رئیس سازمان میراث فرهنگی کشور در برنامه زنده نگاه یک شرکت کرده بود و از عملکرد یکساله خودش در این سازمان دفاع می کرد. البته ایشان بیشتر از همه از اقدامات خودشان در بخش گردشگری صحبت کردند و کمتر اشاره ای به اتفاقاتی که در حوزه اصلی فعالیت خود یعنی بخش میراث فرهنگی پرداختند. اما چند نکته را اشاره کردند که با توجه به صحبت هایی که رئیس جمهور امروز هنگام تحویل بودجه درباره اقدامات دولت در بخش گردشگری انجام دادند جای تامل دارد و نشان می دهد ظاهرا جناب مشائی اطلاع درستی از این حوزه ندارند و یا قصد دیگری از ارائه این اطلاعات دارند. مهمترین نکته ای که معاون محترم رئیس جمهور در صحبت های خود از افتخارات سازمان در یکسال گذشته نام بردند ثبت هشتمین اثر ایران در فهرست آثار جهانی بود. یعنی ثبت بیستون در آثار جهانی که افتخارات دولت نیز در سال گذشته بوده است. این که ما توانستیم طی چند سال پیاپی پنج اثر را در فهرست یونسکو ثبت کنیم نکته قابل تاملی است. البته چنانچه بدانیم سهم ایران با بیش از هفت هراز سال تاریخ مکتوب و Nسال تاریخ غیر مکتوب و بیش از چند هزار اثر بی نظیر تاریخی از میان هفتصد و خورده ای اثر جهانی تنها هشت اثر است. تخت جمشید، معبد چغازنبیل و میدان نقش جهان در سال 1358، تخت سلیمان در سال 82 ارگ بم (فهرست آثار در خطر) و پاسارگاد در سال 83، سلطانیه زنجان در سال 84 و سرانجام بیستون در سال 85 سهم ایران از فهرست میراث جهانی است. براساس قوانین یونسکو هر اثر تاریخی نه به توصیه دولت ها بلکه براساس پرونده شناسایی که توسط کارشناسان مربوطه تهیه و از طریق دفتر یونسکو در کشورها یا مناطق یا از طریق پست به دستشان می رسد، مورد بررسی قرار گرفته و ثبت یا رد می شوند. مسئله مهم در ثبت آثار تاریخی در یونسکو این است که پرونده ها از حدود دو سال قبل گردآوری و برای بررسی به یونسکو ابلاغ می شوند. در نتیجه پرونده ای که برای ثبت در یونسکو ارائه شده است چیزی حدود دو سال پیش توسط کارشناسان سازمان میراث فرهنگی تهیه و ارائه شده است. در آن زمانی که آقای مشائی رئیس سازمان فرهنگی هنری شهرداری بودند. نه رئیس سازمان میراث فرهنگی. در ضمن گفتن این نکته خالی از اهمیت نیست که در اثر تعلل ایران در سال گذشته و سال جاری ما در اجلاس آتی یونسکو احتمالا که نه صد در صد هیچ پرونده ای برای ثبت نداریم.
نکته دومی که آقای مشائی از افتخارات سازمان در زمان خود نام بردند برگزاری نمایشگاه امپراطوری گمشده ( جهان هخامنشی ) در موزه بریتانیا بود. باید این نکته را یادآور شد که زمانی که این نمایشگاه برگزار شد ایشان تنها چند هفته ای بود که به سمت ریاست سازمان منصوب شده بودند. نکته جالب این جاست که دولت جدید بعد از به قدرت رسیدن با توجه به سیاست های خود ارسال آثار به این نمایشگاه را موقوف کرد. با تلاش های بین المللی رئیس موزه بریتانیا و رئیس موزه ملی ایران و البته همکاران مطبوعاتی چند روز مانده به نمایشگاه افتتاح نمایشگاه اشیا از ایران خارج شد. نکته مهم این که ایشان نمی دانستند که این نمایشگاه در طول چهار ماه چیزی حدود 150 هزار نفر بازدید کننده داشت که از کسانی که از آن دیدن کرد می توان به دیدن خانواده سلطنتی انگلیس، مارگرت تاچر نخست وزیر اسبق بریتانیا، مدیر سایت گوگل نام برد.
پی نوشت: از دیشب برای نوشتن این مطلب با خودم کلنجار رفتم اما دیدم اگر ننویسیم و ننویسند وظیفه اصلی خودمان را از یاد می بریم هر چند که این مطالب را تنها تعداد کمی بخوانند.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:32 PM

|

Wednesday, January 17, 2007

يك نگاه زنانه


يك نمايشه يه شعره/ كه به ياد تو مي‌مونه/ بيا صحنه رو عوض كن / با يك بازي زنونه/ يكي بود يكي نبوده/ دل عاشقي كبوده/ قصه زن توي دنيا / قصه عشق و سجوده/
يك جور تازه نگاه كن / مثل يك زن به زمونه/
عشقه نام يك درخت است نام گياهي كه به دور گياهان ديگر مي‌پيچد. گياهي كه مي ره به سمت بالا. عشق را از عشقه گرفته اند و آن گياهی است که در باغ پديد آيد در بن درخت ... اول ، بيخ در زمين سخت کند ، پس سر برآرد و خود را در درخت می يیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گيرد و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود . اما نه عشقه يك روايت است از زندگي زني كه تاريخ او را مي‌شناسد. زني كه تاريخي را ساخت.
اين مطلب را ديشب بايد مي‌نوشتم اما اگه اين ميگرن لعنتي مي‌گذاشت. ديشب توي آخرين روز جشنواره تئاتر فجر تنها تئاتري كه اجراي اول خود را روي صحنه مي‌رفت ديدم. اجراي نمايش عشقه به كارگرداني مشترك حبيب رضايي و محمد رحمانيان. با اين كه تا نيم ساعت قبل از اجرا هنوز معلوم نبود به صحنه مي‌رود يا نه اجراي خوبي بود. اجرايي كه به يادم آدم مي‌اورد كه مي‌شه يكبار ديگه از جشنواره لذت برد. بستر كلي نمايش حرفي تاريخي بود. نمايشي كاملا زنانه. نمايشي به حرمت نام زن. در اين مدتي كه با تئاتر آشنا شدم نمايشنامه‌هاي زيادي از محمد رحمانيان ديدم يا خوندم . نمايشنامه‌هايي كه در همه آن‌ها زن محور اصلي است. مثل شهادت خواني قدمشاد مطرب يا حتي فنز اما اين عشقه يك نمايش كاملا زنانه و كاملا فمنيستي بود. شايد بهترين شاهد اين دليل بجز اين كه در اين صحنه تنها يك مرد كه مي‌رفت و باز مي‌گشت و نقش‌هاي مختلف را بردوش مي‌كشيد با بازي علي عمراني و سعيد ذهني كه به عنوان آهنگساز در بخشي از صحنه پشت دستگاه موسيقي ايستاده بود هيچ مردي داخل صحنه نبود. همه بازيگران و همسرايان زن بودند. زناني كه بار اصلي نمايش را بر دوش مي كشيدند. از اون شاخص تر بحث تاريخي بود. محمد رحمانيان خوب تاريخ را مي‌شناسه و با توجه به اين كه براي نوشتن هر نمايش بدون تحقيق طرح هم نمي‌زنه غناي كارش بالاتر مي‌ره. روايت تاريخي اون يك روايت كامل مذهبي وبا كمترين پيش داوري تاريخي بود. مي تونم بگم از ده تا اجراي ايراني و خارجي كه توي اين جشنواره ديدم تنها اجرايي بود كه از ديدنش پشيمون نشدم. بازي‌هاي خوبي هم داشت مثل هميشه مهتاب نصير پور آن قدر روان بود كه يادت مي‌رفت اين بازي كاملا با فاصله گذاريه. ستاره اسكندري و بهناز جعفري هم كه حرف نداشتند. بازي شيرين سيما تيرانداز رو هم نمي شه ناديده گرفت. يك دختر كوچولو هم بود مليكا اسلافي كه خوب نقشش را بلد بود و علي عمراني با آن انعطاف غير قابل توصيفش. از بازي آشا محرابي هم خوشم مي‌آد. ساخته شده براي بازي توي تئاتر. به كسايي كه دوست دارند يك نمايش خوب ببينند توصيه مي‌كنم تا ده روز آينده اين نمايش را از دست ندهند. البته مرگ دستفروش و شوايك هم كارهاي خوبي است اگر مي‌خواهيد كارگرداني خوب ببينند اين دو تا نمايش هم توي سالن قشقايي تا چند روز آينده روي صحنه هستند. اما بازم مي گم عشقه يك چيز ديگه اي است از دستش نديد.
راستي اين يادداشت من درباره عشقه
اين هم آدرس سايت گروه پرچين

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:41 PM

|

Tuesday, January 16, 2007

بهترين اسم براي فرزندان ما


امروز داشتم خبرها را مي‌خواندم كه چشمم به خبري جالب و كمي تا قسمتي خنده دار افتاد. خبر حاكي از اين نكته بود كه قرار است همايش «محمد بهترين نام براي فرزندانمان» در فرهنگسراي خاتم برگزار شود. به گفته خبر فوق الذكر كه از مصاحبه مطبوعاتي اين همايش بود:« اين همايش 28 دي ماه 14 به مدت دو ساعت در سالن همايش‌هاي صدا و سيما برگزار شده و هدف از اين برنامه تكريم نام پيامبر اكرم است. »
بگذريم از اين كه در دوراني كه وضعيت اقتصادي مناسبي در كشور وجود ندارد و هر لحظه به وضعيت قرمز نزديكتر مي‌شويم لزوم برگزاري اين همايش‌هاي كيلويي چيست؟ نكته مهم اين است كه از ديد آقايان بهترين نام نامي پسرانه است و به روايت ديگر منظور از فرزند يعني پسر و دختران در اين ميانه سهمي ندارند. بي اختيار ذهن آدم به جوامع دگم و عقب افتاده اي مي‌رود كه براي معرفي فرزندانشان مي‌گويند سه تا فرزند داريم و چهار تا دختر. در ديد آقايان حتما دختران سهمي از بودن ندارند. اين عقب گرد به دوران 100 گذشته نيست؟
از دوران بعد از انقلاب اين فرهنگ دارد تكرار مي‌شود كه اسامي ائمه بهترين اسامي است و حتي اگر كسي به اين نام باشد هديه مي‌گيرد. اصلا شعاري كه سال‌هاست داده مي‌شود و مردم به آن عمل مي‌كنند و نمي‌كنند چه لزومي دارد در همايش مطرح شود. مگر عشق و ارادت يك ملت به اعتقاداتش را از اين چيزها مي‌شود سنجيد؟
از اين بگذريم اگر قرار باشد برگزاري اين همايش با هزينه‌هاي سرسام آوري ـ بعضا حيف و ميل‌هايي كه انجام مي‌شودـ صرف اين برگذار شود كه مردم ياد بگيرند نام محمد را بر فرزندانشان ـ تاكيد مي‌كنم بر فرزندانشان ـ بگذارند. در اين صورت جامعه احتياجي به اسم آدم ها پيدا نمي‌كند. به جاي مرد ايراني بايد بگوييم محمد ايراني. البته اين يكي از هزاران همايش بي فايده‌اي است كه هر روزه در اين مملكت در حال برگزاري است و نه تنها فايده اي ندارد بخشي از بيت‌المال را به هدر مي‌دهد. نه نمي‌خوام اين مسئله را عنوان كنم كه به جاي اين همايش‌هاي بي‌ثمر مي‌شود صدها كار عمراني كرد. مي‌شود به تعداد سالن‌هاي تئاتر و سينما افزود، يا مي‌شود مركزي را براي ساماندهي بي‌خانمان‌ها ساخت كه در اين صورت روح پيامبر اعظم و تمام اوليا الله راضي‌تر خواهد ماند. مگر نه اين كه ائمه ما در طول زندگي خود حاكمان را از هدر دادن بيت‌المال پرهيز دادند و امام علي (ع) كه بزرگترين الگوي ما ست براي برادر يا فرزند خود هم حصه‌اي از اين مال برنداشت. كاش به جاي شعارهاي محمدي و علوي كمي عمل مي‌كرديم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 6:17 PM

|

Sunday, January 14, 2007

من کسی رو می شناختم

من کسی رو می شناختم. انگار سال های سال گذشته هر چند چند ماهی بیش نیست. من کسی رو می شناختم که گم شده. گم شده و رفته توی غبارها. شما سراغی از اون ندارید. آشنای خودم رو می گم. شما ندیدنش. سال ها با هم زندگی کردیم اما یک شبی که خوب نبودم بهش گفتم دیگه نمی خوام ببینمت. از اون شب رفته و خبری ازش نیست. خیلی زود پشیمون شدم اما از پنجره رفته بود. این روزها هر جا می رم سراغی ازش نیست. شبیه بچگی منه. اگه دیدینش سلام من رو بهش برسونین و بهش بگید دلم براش تنگه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:38 PM

|

Saturday, January 13, 2007

همه چیز باید برای خودم باشد


:«نکند موقعی که خواب بودم دیگران رنج می کشیدند؟ نکند الان هم خواب باشم؟ فردا موقعی که بیدار شدم، یا این که فکر کردم بیدار شدم، در مورد امروز چی بگم؟»
در انتظار گودو
چشمامو می بندم و همه چیزهایی که نوشتم رو به جز جمله استراگون Back Space می زنم. خیلی حرف ها داشتم اما حسی عجیب باعث شد که سکوت کنم. بذارید به پای حود سانسوری به پای این که حس می کنم این جا اگر چه جایی برای نوشتن حرف های من است اما به دیگران چه که من نگرانم. به دیگران چه من ناراحتم یا تنها یا خسته. به بقیه چه آدم هایی توی این دنیا پیدا می شن که به هر بهانه ای سعی می کنن خط بکشن روی شیشه تنهایی ات و خراش بندازند. به دیگران چه که آیینه دل تو آن قدر نازک شده که به هر تلنگری می شکنه و تنهایی آن قدر فشار آورده که داره خفه ات می کنه. چشمام رو می بندم هر چه نوشتم پاک می کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:14 PM

|

Friday, January 12, 2007

دیگر درد ندارم


امشب درست سه ماه است که من مرده ام. درست سه تا سی روز که بین روح و جسمم فاصله افتاده و خونم خشکیده و یخ زده است. دیگر نفس نمی کشم. درد ندارم. امشب درست سه ماه است که بر سر جسدم نشسته ام و می بینم تکه تکه های وجودم از میان می رود و کاری از دستم بر نمی آید. در این مدت دلم برای خانه و تو تنگ شده بود اما نمی توانستم برگردم. اما امشب برگشته ام. خانه تغییر زیادی نکرده انگار نه انگار که من سه ماه است که این جا نبودم. اما نه کمی نامرتب است. جا به جا لباس و پتو افتاده است. تنها عکسم، همان عکسی که چند هفته قبل از رفتنم خودت گرفتی، رفته کنار عکس مادربزرگا و پدربزرگ ها همان جایی که خودم برای هر کسی که می رفت یک قاب تازه می گذاشتم. یک عکسم کنار کامپیوتر است. لابه لای کاغذهای بهم ریخته تو و لیوان های کثیف گم شده. عکسی که تو گرفتی از من و او همکار تو و دوست من.کتاب هایم همچنان همان جوری است که به آن عادت داشتم. رمان ها طبقه سوم و چهارم ردیف سمت چپ، شعرها ردیف پایین تر و کتاب های فلسفی ردیف راست.اساطیر همه دنیا وسط زیر دایره المعارف ها آن سو تر کتاب هایی از جنس دوم. لایه ای از خاک روی همه آن ها نشسته است. دستی می کشم اما خاک ها تکان نمی خورد. داخل اتاق ها را نگاه می کنم. تو نیستی اتاق خواب پر از بلوزهای تیره تو است. حتما باز کمدت خالی است و یک بلوز تمیز نداری. درست مثل همان باری که رفتم مسافرت و برگشتم لباس تمیز نداشتی. کمد لباس های من اما بسته است. تخت هم نامرتب است. بالش من کنار بالش تو. چشمانم را می بندم. امیدوار بودم امشب باشی و بار دیگر سرم را کنار سرت بگذارم. چرخ دوباره در اتاق می زنم. کاش کسی را می آوردی کمی این جا را مرتب کند.
از اتاق خواب بیرون می آیم. روی مبل می نشینم تا برگردی. دلم برایت تنگ شده و حرف های ناگفته دارم. صدای تلفن را می شنوم. بعد از چند زنگ صدای پیام گیرش می آید. صدای زن جوانی که برایم آشنا ست. دوست من و همکار تو: سلام عزیزم خوبی امشب نیومدی موبایلت هم خاموش بود. دلم شور افتاد هر ساعتی رسیدی خونه یک زنگ به من بزن. می دونی تا صبح منتظرتم. » حس می کنم باید بروم. باید بروم سر جسدم و تکه تکه شدنش را ببینم. الان سه تا سی شب است که درد ندارم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:52 AM

|

Wednesday, January 10, 2007

ارشاد از نوع جشنواره


این جشنواره تئاتر فجر هم عجیب ما را در گیر خودش کرده هرچند همون طور که توی پست قبلی هم نوشتم اجراهای یکساله است و بیشتر اجراها را دیدیم. امشب رفته بودم تالار چهارسو برای دیدن اجرای نمایش تلخ طلا نوشته و کارگردانی بهروز غریب پور. اقتباسی بود از یک افسانه قدیمی با بازی ایرج راد، نسیم ادبی و صنم صالحی و یک تعداد از بازیگرانی که اسم بعضی هاشون رو می دونم. قبل از اجرا زمانی که توی صف منتظر رفتن توی سالن بودم چیزی دیدم که توی این چند سالی که خبرنگار تئاتر بودم و سال های قبلی که برای دیدن تئاتر می آمدم ندیده بود. دو تا خانم چادری از آن خانم های خیلی خوش اخلاق امر به معروف می کردند. جلوتر از من یک خانمی بود که به جای مانتو یک شنل کوتاه پوشیده بود. خانمه اومد جلو و با تحقیر نگاهش کرد و گفت این چه مانتوی مسخره ایه که پوشیدی. حالا خوبه نذارم بری تئاتر ببینی. بعدم گیر داد شالت چرا عقبه بکش جلو. بعد از اون هم رفت سراغ چند تا دیگر از خانم هایی که ایستاده بودند و به روسریشون گیر داد. البته شبی که برای اجرای اول جشنواره رفته بودم تالار قشقایی هم یک خانمی بود که تذکر می داد اما نه با این برخورد بد. باز حتما بهم می گویید که تو تو ایران زندگی می کنی و باید بهش عادت می کردی آخه بیست و هفت سال گذشته. اما نه من نمی تونم با تحقیر کنار بیام. راستش بعد از اجرا توی یک فرصت خیلی کمی که داشتم می خواستم از حسین پارسایی رئیس مرکز هنرهای نمایشی راجع به این موضوع سئوال کنم. اما منصرف شدم. یادم افتاد من آمدم در یکی از مراکز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و اگر تا امروز این وزارت خانه به وظایف خودش عمل نمی کرده دلیل نمی شه. اگه تا امروز فقط دم در تالار وحدت بهت تذکر می دادند چه اشکالی داره حالا داخل تئاتر شهر هم باید رعایت کرد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:49 PM

|

اولین استاد و اولین درس دانشگاه


اواخر شهریور 72 زمانی که برای اولین ترم در رشته تاریخ دانشگاه شهید بهشتی تهران ثبت نام کردم اولین نکته ای که بعد از خارج شدن از دانشگاه توی ورقه تعیین واحدم دیدم اسم استادان و واحدهایی که در ترم اول دادند بود و اولین واحد درسی تاریخ فرهنگ و تمدن ایران در دوران عیلام و ماد با دکتر اردشیر خدادادیان بود. اولین استادی که در نخستین روز دانشگاه دیدمش. یکی از معدود استادانی که به تاریخ پیش از اسلام تسلط کامل داشت. یادم هست توی اولین جلسه کلاس یک سئوال مطرح کرد و گفت هر کسی که جواب این سئوال را بدهد یک نمره به نمره ترمش اضافه می کنم. سئوال معنی نام شوش پایتخت عیلام یعنی شیرین بود. جوابی که شیرینی اس هیچ وقت از یادم نمی ره. همونطور که یادم نمی ره توی روزهای پاییزی اون سال تموم خیابان انقلاب را برای خرید کتاب هایی مثل ایران از آغاز تا اسلام گیرشمن، تواریخ هردوت، مجموعه تاریخ تمدن ویل دورانت که جایزه قبولی دانشگاه بود، تاریخ جهانی، ماد دیاکونف و ... و پیدا کردن و خوندن کتاب هایی مثل تاریخ ملل شرق از آلبر ماله، عیلام، تاریخ و تمدن توین بی و .... از کتابخونه گذشت. می خوندم تا توی کلاس بتونم از پس سئوال های گاه و بیگاه استاد بر بیام و اول باشم. با دکتر خدادادیان درس های زیادی را گذراندم تقریبا تمام واحدهای پیش از اسلام دوره لیسانس و فوق لیسانس. می دونستیم که یکی از معدود استادانی است که در تاریخ پیش از اسلام در ایران صاحب کرسی است. از اون استادانی که راحت نمی شد ازش نمره گرفت و کمتر به دانشجویی بیست می داد. امشب که پروانه گفت دکتر خدادادیان مریضه علاوه بر این که خیلی ناراحت شدم رفتم تا ده دوازده سال پیش تا گروه تاریخ شهید بهشتی و اتاق 311، رفتم تا تاریخ ملل قدیم شرق، عیلام و ماد، یاد کوروش و داریوش و حمورابی، یاد استادی که خط میخی رو به ما آموخت. اونم در شرایط شیطنت یک مشت دانشجوی شیطونی که سر گفتن اسم داریوش و اجدادش به زبون فارسی باستان می گفتند و عصبانیش می کردند. یادم هست چند ماه پیش که برای یک کاری رفته بودم دانشگاه دیدم در دفتر دکتر خدادادیان بازه با هستی رفتیم دیدیم استاد هست. سلام و احوال پرسی کردیم. برای استادها یادآوری همه شاگردانشون سخت نیست. یادم هست که وقتی به دکتر خدادایان گفتم که نمی خوام درسم رو ادامه بدم حرفی رو زد که همیشه دلم می خواست از استادام بشنوم_ هر چند خیلی خودخواهانه است. البته این حرف را یک بار دیگه از دکتر بیگدلی هم شنیده بودم_ به هستی و من گفت حیفه وقتی می بینم دانشجوهایی که عاشقانه تاریخ می خوندند قصد ادامه تحصیل ندارند. » گفت من از اون دانشجوهایی بودم که عاشق درسم بودم و اگه عشق تاریخ معاصر و انتخاب این تخصص نبود حتما در دوره قبل از اسلام و بخصوص دوره هخامنشی می تونستم موفق بشم. »
امشب همراه خاطرات اولین کلاس دانشگاه و اولین استاد، همراه مرور بخشی از تاریخی که خواندم و دانستن رو مدیون استادهایی مثل دکتر خدادادیان هستم همش دعا می کنم استاد هر چه زودتر حالش بهتر بشه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:55 AM

|

Monday, January 08, 2007

جشنواره تئاتر


بیست و پنجمین جشنواره تئاتر فجر امروز شروع شد. بازم تئاتر توی سرما، بازم تئاتر شهر بازم روابط عمومی و بازم تئاترهای خارجی و دیدن دوباره روبر چولی و ... . این روزها چقدر دلم می خواد به زحمت با دست های یخ زده از روی جدول انگشتم رو بذارم روی یکسری تئاتر خاص و بعد بشنوم نه بلیت تموم شده. بعد هی بالا و پایین برم تا بتونم بلیت اجرای دوم شهادت خوانی قدمشاد مطرب، خروس، شب سیزدهم، قهوه قجری، قهوه تلخ یا کارنامه بندار بیدخش رو بگیرم و بعد دو ساعت توی صف طویل تالار چهارسو بایستم و آخرش مجبور بشم روی یک دشک کوچولو بشینم توی صحنه و فاصله ام با بازیگر فقط یک نفس باشه. یا دل شوره این که ساعت یازده برسم خونه و غرغر بشنوم. اما شب با رویای آن چه روی صحنه دیدم بخوابم. ....
این روزها جشنواره حس و حال سابق رو نداره. شاید به این دلیل که تئاترها یکبار دیدیم. شاید هم برای این که دیگه برای دیدن تئاترها یکساعت توی سرما نمی ایستیم. شایدم چون دیگه توی گرماگرم دهه فجر برگزار نمی شه. شایدم چون ما حالا منتقد تئاتریم و تئاترها را با یک نگاه دیگه می بینیم. نمی دونم . تئاتر برای من همیشه دوست داشتنی بوده و هست حتی اگه یک کارت توی دستم باشه که بتونم راحت باهاش هر تئاتری رو که دلم بخواد برم ببینم و از 55 تا نمایش فقط ده تاش را انتخاب کنم. امروز تنها اجرایی که دیدم مرگ و شاعر به کارگردانی کیومرث مرادی با متنی از نغمه ثمینی بود. تئاتری درباره مرگ با بازی پانته آ بهرام و فرهاد قائمیان و محمد رضا حسین زاده. نوشته های نغمه ثمینی رو خیلی دوست دارم . افسون معبد سوخته و تلخ بازی قمر در عقرب. مرگ و شاعر کار خوب و قوی ای بود. یک متن قوی سورئال و طبق معمول یک میزانسن و کارگردانی حساب شده و همراه با متن. اما من خواب در فنجان خالی و شکلک را بیشتر دوست داشتم . شاید ذهن من خیلی رئالیسته.
راستی امروز یک اتفاق جالب افتاد. توی اخبار خبر آغاز جشنواره رو خوند و صحنه هایی که نشان داد صحنه هایی از آخرین نمایش بهرام بیضایی برروی صحنه بود:مجلس شبیه در ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین. نمایشی که از روی صحنه برداشتند. جالب بود که در تلویزیون اون هم توی اخبار این نمایش را پخش کرد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:05 PM

|

Saturday, January 06, 2007

برای دلتنگی


بهش گفتم:« روز اولی که دیدمت علی رغم این که نمی شناختمت اما حسم بهم نگفت که این قدر می تونی بی معرفت باشی. » به چشمانم خیره شد. گفتم:« حالا دوباره بعد این همه وقت آمدی که چی بگی؟ این همه وقت بود که رفته بودی و سراغی از ما نمی گیری. حالا برگشتی که چی بشه؟ هان اصلا برگشتی که خاکستر گرم را بر هم بزنی. شاید از آن آتش سوزنده چیزی مانده باشد.» گفت:« همه چیز یک دفعه شد. راهم دور بود و نمی تونستم بگردم.» گفتم:« با اون جوری که تو رفتی ... نمی دونی چقدر نگرانت شدم. چه جوری تونستم با خودم کنار بیام که برنمی گردی. اما بازم چشمم به در و اون پنجره مونده بود. هر زنگی که می خورد می گفتم این تویی. توی صندوق پست فقط چشمم به خط و نام توی این مدت صد دفعه مردم و زنده شدم. » پوزخندی زد و گفت:« صد دفعه مردی و زنده شدی؟ طاقت یکبارش رو نداری.» این بار من نگاهش کردم. اشک توی چشمانش جمع شد و گفت:« نمی دونی چه عذابی داره. همش فکر می کنی یک لحظه است و بعد از درد راحت می شی. اما نه همون یک لحظه درد به اندازه تمام دنیا است. نه نمی دونی چه عذابی داره.» با بغصش بغض می کنم. می گم باید برم. فرصتی ندارم. داره صبح می زنه و تا جایی که من هستم هزار سال راهه. » می گم بازم می بینمت. می گه می بینی من همیشه با تو هستم کافیه مثل حالا نگام کنی.............

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:36 PM

|

Friday, January 05, 2007

حس خوب نوشتن



چند روزیه که علی رغم حرف های زیادی که هست اما وقت نوشتن ندارم. یعنی راستش باز دوباره حس خوب نوشتن به سراغم آمده و کوپه شماره هفت را راه انداختم. همون کوپه شماره هفت اصلی. توی این چند روز علی رغم کارهای زیادی که با نزدیک شدن جشنواره تئاتر فجر دارم، اما حس نوشتن باعث شده که بیام سراغ کوپه شماره هفت بعد از دو سال ساعت ها بنشینم و بنویسم. خیلی از دوستانی که با این صفحه و من آشنا هستند می دونن منظور من از کوپه شماره هفت چیه اما این رو برای دوستانی می نویسم که تازه با من آشنا شدند. کوپه شماره هفت اسم یکی از داستان های من است که خیلی دوستش دارم. داستانی که برای اولین بار در سال 72 شکل گرفت. بعدا بارها بازنویسی شد. تا سال 80 که تصمیم گرفتم اگه بشه منتشر کنم. تا اون زمان این داستان بیشتر شبیه یک طرح رمان بود تا رمان یا حتی داستان بلند. برای همین شروع کردم براساس طرحی که داشتم داستانم را نوشتم. یعنی بازنویسی کردم. بازنویسی که در از آغازش دچار افت و خیزهای زیادی شد و چیزی حدود چهار سال توی دو فصل باقی ماند. دلایل این ننوشتن ها بماند. اما توی تمام این سال ها هر وقت که زمان نوشتن می شد نمی توانستم بنویسم . به قدری ذهنم را درگیر کرده بودم که زمانی برای آن نوشتن نبود. تمام کردن این داستان دغدغه ای است که مدت هاست با من مانده. شاید برای همین بود که حتی نام وبلاگم را هم به این نام گذاشتم. اما این بار جلوی واژه هایی که هجوم آورده بود را نگرفتم و روی نوشتن تمرکز کردم و حاصل این شد که توی چند روز گذشته بازنویسی سه فصل کامل به پایان رسید و فصل چهارم در بخش های پایانی است. شاید امشب اگر بنشینم تمامش کنم. کارهایم کم نیست از زمان خواب برای نوشتن کمک گرفتم. این روزها دوباره به روزهای خوبی بازگشتم. لحظه های خوبی که با نوشتن دارم. می نویسم و نقد می کنم. من روی کارهای خودم منتقد سختگیری هستم. خوشحالم که دوباره می نویسم و دلم می خواهد هر چه زودتر پایان این قصه را بخوانم. ببینم چه بلایی سر شخصیت هایش می آید.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:29 AM

|

Tuesday, January 02, 2007

ماجرای بم ادامه خواهد داشت


قراره ماجرای بم ادامه داشته باشه. این رو به هم قول دادیم. سارا امت علی دوست خیلی خوب من داره با کمک یکسری از بچه های وبلاگ نویس دارند برای مردم بم یک تلاش هایی می کنن.. یک وبلاگم ثبت کرده به نام بم بمان شما هم اگه کاری از دستتون بر می آد انجام بدید. باید کاری کرد پس یا علی

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:56 PM

|

Monday, January 01, 2007

نماز یادگرفتن

امشب یک اتفاقی افتاد که یاد یک خاطره افتادم. یک خاطره از جنس اون نکات یلدایی. پسرعموم که کلاس دومه امشب اومده بودند خونه ما نمی دونم سر چی بحث کشیده شد به نماز یاد گرفتن که اردلان یک بخشی از نماز رو خوند.زن عموم گفت مدرسه بهشون یک سی دی داده نماز را با کامپیوتر نماز را یاد گرفته. یک دفعه یاد نماز یادگرفتن خودم توی همچین سن و سالی افتادم. یاد وقتی که کلاس دوم یا سوم دبستان بودم. می شه حدود سال های 60 و 61 . من و همسالام از اولین دوره بچه هایی هستیم که بعد از انقلاب رفتیم مدرسه . از اون دسته بدبخت هایی که در دوره گذار و تغییر سیستم آموزشی بودیم. سال دوم بودیم که یک درسی به نام تعلیمات دینی به دروس ما اضافه شد. البته این درس قبلا بود اما نه به این شکلی که وارد نظام آموزشی بعد از انقلاب شد. در کنار این درس یک درس که نه یکی دو ساعت در هفته هم یک درسی بود یادم نیست اسمش اولا چی بود اما بعدا شد پرورشی. معلم هایی که این دو درس را آموزش می دادند اکثرا دخترهای جوونی بودند که یا سال های اول و دوم دانشگاه بودند و یا تازه دیپلم گرفته بودند و به خاطر انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها به دلیل عقاید انقلابی که داشتند وارد بسیج یا سپاه شده بودند و واحدهای عقیدتی سیاسی گذرانده بود. اون زمان مثل حالا جشن عبادت هم نبود که ما بفهمیم کی به سن تکلیف می رسیم نه سالگی ما مصادف شد با اجباری شدن حجاب در ایران. سال دوم دبستان که بودم یک روز توی کلاس به ما گفتند باید نماز را یاد بگیرید. من نماز را از خیلی قبل از مدرسه از مادربزرگم یاد گرفته بودم. گاه گاهی هم من را می برد مسجد و اون جا مثلا نماز می خوندم اما چه نمازی نصفیش یادم می رفت. یا یک ساعت بعد از نماز یادم می افتاد تشهد نخوندم. یادمه یک مسابقه گذاشته بودند که اگه بتونیم نماز را بدون غلط و با لهجه عربی بخونیم بهمون جایزه می دهند. باید اعتراف کنم از اون بچه زرنگ ها نبودم که جایزه بگیرم. یعنی اون زمان هنوز مد نشده بود پدر مادرا جایزه بخرن ببرن مدرسه تا به بچه ها کادو بدند. مامان من هم یک روش دیگری برای تشویق داشت شرط می کرد اگه از فلان درس مثلا نوزده بگیری می برمت تئاتر یا می برمت کانون تا از خاله های مربی عروسک درست کردن یاد بگیری. خوب من مثل هر بچه دیگه ای توی اون سن و سال حسرت جایزه داشتم. تازه جایزه برای نماز خوندن درست پونصد تومن بود. اون موقع با پونصد تومن می شد پادشاهی کرد. یک هفته خواب و خوراک را از همه گرفتم که من باید نمازم رو درست کنم. همه چی درست بود الا خوندن سوره قل هو الله. نمی دونم چرا نمی تونستم درست تلفظ کنم. یک جاهایش می لنگید. بگذریم روز مسابقه شد و من چشمتون روز بد نبینه یک سرمایی خوردم و نتونستم برم مدرسه داشتم دق می کردم. آخه از همون اول جز توی درس دوست داشتم تو همه چی اول باشم. با تب و ضعف مامانمو مجبور کردم که من رو ببره مدرسه وقتی رسیدیم امتحان تموم شده بود. توی دفتر شروع کردم به داد و هوار که منم باید توی این مسابقه شرکت کنم. نمی تونستم از 500 تومن بگذرم. آخرم مجبور شدند ازم امتحان بگیرن. البته بازم توی خوندن سوره مشکل پیدا کردم اما به هر صورت تونستم اون پونصد تومن را بگیرم. به قول مادربزرگم مگه به خاطر پول نماز خوندن یاد بگیری.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:53 PM

|