کوپه شماره ٧

Wednesday, March 18, 2009

دلشوره


همه عصرهای شهرزاد
دلشوره
گفتن یک قصه تازه است
شهریار من
پ.ن: این روزها پره از شلوغی و ترافیک و هیاهوی آخر سال. کمتر زمانی می‌شه که دوستان برای هم وقت می‌گذارند. اما گذراندن یک عصر آخر اسفند با یک دوست همیشه حوب است.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:04 AM

|

Sunday, March 15, 2009

خداحافظ

برای گفتن واژه خداحافظ دلم می لرزه اما می دونم ناگزیرم از گفتن این کلمه. هرچند که تو همیشه با سلام می آی و بی خداحافظ می‌ری. حرفی برای گفتن بینمون نمونده. اینم تو خواستی تو خواستی که همه چیز تموم بشه همون جور که خواستی شروعش کنی. آره من می‌فهمم به جای همه حرف هایی که نزدی کلمه هایی که قرار بود بگی رو گذاشتم حالا فقط یک کلمه آخر می‌مونه که تو نمی گی و من نمی ذارم هیچ وقت در حسرتش بمونم. بهت می گم برو برای همیشه حداحافظ

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:54 AM

|

Thursday, March 12, 2009

خیلی بده تنها باشی و تنهایی را با تمام وجودت تجربه کنی. سال 87 هم داره این روزها نفس های آخرشو می کشه و این نفس های آخر میون کارهای آخر سالی و تمام تنهایی هایی که هست و این سال ها به داشتنش عادت کردی چقدر سخت قابل تحمل می شه. از یک طرف مرور سالی که گذشت و از طرف دیگه قول و قرارایی برای سال بعد. قول و قرارایی که از هر 10 تاش شاید یکیش درست به ثمر برسه و سال خوبی رو تموم کردی. توی چند روز آینده موقعیتی دست داده تا در کنار تنهایی و راهی که تا آخر سال مونده کمی سال 87 رو برای خودم مرور کنم. همه روزهایی که گذشت.
پ.ن: حال و حوصله ندارم. شاید برای این که خانه ام ابریست
پس.پ.ن: نمی تونم و نمی خوام باور کنم که وقتی جوابی از تو نیست رو بذارم روی این که دیگه قراری بینمون نیست. با معرفت تر از این ها بودی. راز بزرگ من دلم هنوز هم برات تنگه. خانه ام ابریست اما من در خیال روزهای روشنم کز دست رفتند.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:48 PM

|

Monday, March 09, 2009

بعد از هشت مارس

يك هشت مارس ديگه آمد و رفت. مثل پارسال و پيرارسال. مثل هشت مارس 2010 كه خواهد آمد. آخه هشت مارس هم يك روزه مثل همه روزهاي دنيا كه عمرش يه گردش زمين به دور خودشه كه فقط 24 ساعت طول مي‌كشه و بعد اون روز مي‌ميره و يه روز جديد جاشو مي‌گيره. يه روزي كه اونم ساعت 12 شب مي ميره و .... هرچند كه اين زندگي 24 ساعته هر روز نيست كه مهمه. مهم اتفاق‌هاييه كه توي اين مسير مي افته. شايد براي همينه كه هشت مارس به خاطر اتفاق هايي كه در اين روز مي افته و به خاطر همه طول و عرضش براي ما مهم مي شه. مي دونم كه همه مي دونيم هشت مارس روز جهاني زن است و هر سال از اون اولين روزي كه به نام روز جهاني زن معرفي شد تا امروز اتفاقات زيادي افتاده است. اين ها را هر سال نوشتم چه اون روزهايي كه توي زنان ايران بودم و چه حالا كه اين جا هست براي نوشتن حرف‌هايي كه بايد بنويسم. اما امسال هشت مارس هيچي ننونشتم. نه اين كه نتونم يا وقت نداشته باشم. نمي دونم چرا نخواستم بنويسم اما ننوشتم. نه اين كه فكر كنيد هشت مارس و فمنيست كه يك روزي به عنوان مهمترين اصل فكر انتخابش كردم ديگه برام مهم نيستند يا ديگه نمي‌خوام فمنيست باشم كه حالا علي رغم همه موج‌هاي منفي كه نسبت به اين جنبش فكري و اجتماعي و موضوعات به ظاهر فمنيستي ضد زن وجود دارد ايمانم نسبت به زنانگي‌ام بيشتر شده است. اينو از لابه لاي نوشته هام و در درونم حس مي‌كنم و احتياج ندارم كه براي كسي توجيهش كنم. اما اين روزها فكر مي‌كنم به جاي حرف زدن و نوشتن بايد بيشتر فكر كنم.
پ.ن: اين رو نوشتم براي اين كه بگم روز جهاني زن يادم نرفته بود. در ضمن يه داستان جديد در راهه كه همين الان همه ذهنمو پر كرده اگه به ثمر برسه به زودي مي‌ذارمش اين جا.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:35 PM

|

Saturday, March 07, 2009

سيزده!



نمي‌دونم از كي و کجا شروع شد. اين جريان خصومت، جنگ، ترس يا هر چيز ديگه‌اي كه شما اسمشو مي‌ذارين با عدد سيزده را مي‌گم. يادم نيست اولين بار كي نخواستم اين عدد اول را استفاده كنم. همين قدر يادمه كه مربوط به وقتيه كه خيلي كوچيك بودم، حتي فكر مي‌كنم كه مربوط به زمانيه كه هنوز بلد نبودم تا ده بشمارم از سيزده مي‌ترسيدم. بعد ترس با بزرگ شدنم جاي خودشو داد به يك نفرت همراه با هراس از اسير شدن در يك نفرين ابدي. اين قدر كه با خودم عهد كردم تا جايي كه مي‌تونم نه به عدد نه به حروف بنويسمش و نه باهاش رو به رو بشم. تو شمارش اعداد از روي عدد سيزده مي‌پريدم و جمع و تفريق‌ و تقسيم‌هايي كه حاصلشون سيزده بود را عمدا حل نمي‌كردم. شايد هم به اين دليل بود كه حسرت نمره بيست از رياضي به دلم موند. يادمه يكي از معلم‌هام ( فكر كنم معلم كلاس سومم) يك بار فهميد و مجبورم كرد كه سيزده بار بنويسم سيزده. اما من براي اين كه سيزده بار ننويسم چهارده بار نوشتم و يكيشو خط زدم. واي به اون روزي كه توي يك درس سيزده مي‌گرفتم. انگار صفر گرفته بودم به معلم التماس مي‌كردم كه يا ازم يك نمره كم كنه يا يه نمره اضافي كنه. خنده داره نه اما باور كنيد واقعيه. دفتر ديكته نو كه بر مي‌داشتم سيزده صفحه مي‌شمردم و صفحه سيزده‌اشو پاره مي‌كردم. مي‌ترسيدم اگه ديكته توي اون صفحه بنويسم حتما صفر مي‌گيرم هيچ وقتم به اين توجه نمي‌كردم كه بالاخره توي صفحه سيزده ديكته مي‌نويسم. كوچيكتر كه بودم فكر مي‌كردم توي سيزده سالگي خواهم مرد. اما وقتي سيزده سالگيم با وجود تموم بيماري‌هايي كه توي اون سال گرفتم و سيلي كه همون سال توي شهر اومد و بعد تصادف با ماشين جون سالم به در بردم مطمئن شدم تا يك سيزده ماه توي يك سالي كه نمي‌دونم كيه مرگ به سراغم مي‌آد.
مي‌دونم به ا ين حرف‌ها خواهيد خنديد. براي خودمم هم خيلي عجيبه كه چطور مي‌شه يك عمر با يك عدد دشمن بود. راستش سيزده به خودي خودش مشكلي نداره. منم با خودش مشكلي ندارم مشكل بايد از مهر نحوستي باشه كه روي پيشانيش زدند. خيلي آدم خرافاتي نبوده و نيستم اما فكر مي‌كنم مورد سيزده با همه خرافات فرق مي‌كنه. شايدم ميراثيه كه از مادربزرگ‌هام به ارث بردم. كدوم يكي هر دوشون. خيلي كوچيك بودم كه مادربزرگ پدريم با آن لهجه مشهديش كه انگار نه نه انگار سي ساله تهران ساكن بوده هروقت كه موهاي سفيد و بلندش را شانه مي‌كرد و برام داستان تعريف مي‌كرد مي‌گفت:« از قديم ايام سيزده نحس و شوم بوده. مگه نه اي كه سيزده هر سال بايد بريم سيزده بدر بيرون چون بلايي نازل مي‌شه. همين زندگي ما چرا اين قدر بده چون داريم توي سال‌هاي 13 زندگي مي‌كنيم.» بعد هم داستان پادشاهي رو تعريف مي‌كرد كه دوازده تا پسر داشت و سيزدهمي كه به دنيا اومد به دست همون پسر كشته شد. داستاني كه هيچ وقت نفهميدم از كجا اومده. اون يكي مادربزرگم مادر مامانمو مي‌گم كه اصليت و هفت پشتش تهروني و شمروني بود هميشه مي‌گفت:« اين نحسي سيزده بود كه توي سيزدهم ذي‌قعده سنه 1313 بود كه ميرزا رضاي كرماني شاه شهيد (ناصرالدين شاه) كشت.» و من حتي زماني كه فهميدم ناصرالدين شاه 14 ذي‌الحجه كشته شده به دنبال علت رابطه اين موضوع نرفتم و به جاش خدا رو شکر می‌کردم که سال فقط 12 ماه داره و سیزده ماهه نیست. هیچ وقت به دنبال ريشه‌يابي به اين كه چرا اگر in box موبايلم سيزده تا پيغام داره يكيشو حذف كنم و از خيابون سيزدهم رد نشم، نرفتم. اما همه اين‌ها مال زماني بود كه يك اتفاقي كه زندگيمو تغيير داد با عدد سيزده همراه شد. اتفاقي كه باعث شد بفهمم كه از هيچ چيزي گريزي نيست حتي از رو به رو شدن با سرنوشتي كه با سيزده رقم خورده. اين رو از همون روز سيزدهم ماه ( شايدم سيزده روز مانده به آخر يك سال 13 و نمي‌دونم چند كه مهم هم نيست) كه همه زندگيم توي طبقه سيزدهم برج سيزده طبقه شماره سيزده ساعت درست سيزده دقيقه از يك بعد از ظهر گذشته تغيير كرد فهميدم. اتفاقی که سال‌ها منتظرش بودم برسه و بالاخره رسید اما همراه با عدد سیزده. می‌دونید همه اش توی همون یک دقیقه مثل برق اومد و مثل باد گذشت، توي همون لحظه‌اي كه ساعت ديجيتالي ساعت 13 و 13 را نشان مي‌داد من دنياي تازه‌اي را كشف كردم و زندگي تازه خودم را شروع كردم فهميدم كه عدد سيزده هميشه بد و تلخ نيست شايد اين ماييم كه تلخي و نحسي يك عدد و رو كم و زياد مي‌كنيم.
حالا چند وقتيه كه دیگه با سیزده کمتر مشکل دارم نمونه اش ام اینه که دارم توي يه اتاق شيشه‌اي با شماره سيزده كار مي‌كنم. اتاقي كه دوستش دارم و از دريچه پنجره اون با همه دنيا حرف مي‌زنم.
پ.ن: این یک داستانه. اما دلیل نمی‌شه که همه داستان‌ها واقعی نباشه هرچند که دلیلی هم نداره واقعی باشه. با این همه بیشتر شباهت‌هایی که می‌بنیند اتفاقی نیست.
پس.پ.ن: یک سال شد؛ باورت می‌شه؟ یک سال ...............

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:06 AM

|

Tuesday, March 03, 2009

دلم می خواددددددددد

امروز از اون روزا بود. آخه مثل همه عصرها باز تنهایی گذشت. برای همین همش فکرایی عجیب و غریب بود که می اومد و می رفت. مثل همه عصرهایی که نیستی. دلم خیلی چیزا می خواست. خیلی چیزا نمی خواست. دلم نمی خواست کار کنم. این که البته این روزها خیلی اتفاق می افته. هی دلم می خواد کار نکنم. اما به جاش ویار کرده بودم. ویار خیلی چیزا. بدم نمی اومد دوربینمو در بیارم و از ماشین هایی که وایستاده بودند توی ترافیک عکس بگیرم . بعد موبایلمو در بیارم و با تلفن بلند بلند حرف بزنم تا صدای راننده در بیاد. ویار کرده بودم که وسط بزرگراه از ماشین پیاده بشم و بین اون همه ماشینی که وایستاده بود توی ترافیک قدم بزنم تا برسم به آخرش و بخندم به هزار هزار ماشینی که با اون هزار هزار آدمی که سوارشونه و بی قرار فقط روی فرمونشون می زنن یا بی حوصله به شیشه جلوی ماشین نگاه می کنند. دلم می خواست همون جور پیاده بیام و همه پول هایی که تو جیبم بود و پول هایی که نبود رو کیت کت بخرم و بخورم. هوس کرده بودم از دو تا دسته شالم رو رها کنم و دکمه پالتومو باز بذارم و از جلوی گشت های ارشاد رد بشم و اگه شالم لیز خورد با عجله دستم نره طرفش. هوس کرده بودم که برم پشت سر دختر و پسری که توی پارک سر قائم مقام نشسته بودند و دست توی دست هم انداخته بودند بشینم ببینم چی با هم پچ پچ می کنن. وای نمی دونی چقدر دلم می خواست برم یک لیوان ذرت مکزیکی بخرم و وسط خیابون بخورمش و بی توجه به صدای راننده تاکسی ها که داد می زنن ولی عصر، انقلاب و مسافرایی که فقط می رن آریا شهر و آزادی پیاده بیام تا سر خردمند. چقدر هوس کرده بودم به جای رد شدن از پل از روی گاردهای وسط خیابون بپرم اون طرف. قبلش بدم نمی اومد برم توی مغازه های شلوغ مفتح و چند تا از اون لباس های زرد و طلایی رو هی پرو کنم و بعد بگم یکی دیگه برام بیاره. این بار نقره ای آبیشو. بعد برم سراغ کفاشی ها و هی بگم سایزم 38 و بعد بگم چرا قالب این کفش ها بده. بعد یادم بیافته ا پای من اصلا 36 بوده....می خندی؟ می گی دیونه شدم؛ تازه این جاشو نشنیدی.
دلم می خواست تو بودی و سرمو روی شونه ات می ذاشتم و هیچ نمی گفتم و نمی ذاشتم تو حرف بزنی. به این فکر می کردم که عاشقت بشم و بعد از تو بخوام که تو هم عاشقم بشی. اصلا دوست داشتم یک ساعت با تلفن باهات حرف بزنم و هی یک اتفاق را برات تعریف کنم و الکی بخندم. بعد آخرش بپرسم دیگه چه خبرا؟؟ می دونم حتما توی دلت می گی خیلی کارش خرابه. اما بذار تا بهت بگم دلم می خواست وسط خیابون بلند بلند حرف بزنم، بدوم، بخندم و ادای آدم های خیلی خوشبخت را در بیارم. بعدش همه این خوشبختی ها را بالا بیارم روی خودم و باز ...
خیالت راحت همه این ها را دلم می خواست اما مثل همه عصرها خیلی آروم توی ترافیک موندم و تا جایی که نور بود سرمو با کافکا در کرانه گرم کردم. توی تاکسی تلفن حرف نزدم و توی میدون هفت تیر سوار یک تاکسی دیگه شدم و اومدم میدون ولی عصر. هرچند که امروز برخلاف همه عصرها که همش موبایلم رو چک می کردم فرستادمش ته کیفم و تا خونه به صفحه اش نگاه نکردم....
پ.ن: همه نوشته ها که نباید معقول باشه. این یکی خل خلیه.
پس.پ.ن: دیشب بعد از سه سال که با لب تاب قدیمی کار می کردم یک لب تاب جدید خریدم. خیلی وقت بود که زده بود به سرم عوضش کنم. هرچند که خیلی خوب کار می کرد و مشکلی نداشت. اما بیماری به روز کردن وسایل دیجیتالی درد تازه ای نیست. توی این چند روز که مدل های مختلف رو زیر و رو می کردم خیلی با اون قبلیه کاری نداشتم. اما امروز فکر کردم برای اون لب تاب توسی Vio Sony و صفحه اش تنگ شده. بعد از ظهر که از سر کار اومدم اول رفتم سراغ اون. برای همه خاطره های خوب و بدی که باهاش داشتم و نوشته هایی که توی اون ثبت شد و درد و دلهایی که باهاش کردم و اون صبور گوش داد. چه اونایی که اومد توی این صفحه چه اونایی که جایی دیگری ثبت کردمشون.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:37 AM

|

Sunday, March 01, 2009

بي خانماني

نه من خانه‌اي ندارم، سقفي نمانده است. در و ديوار خانه من همين‌هاست كه مي‌نويسم. همين طرز نوشتن از راست به چپ است. در اين انحناي نون است كه مي‌نشينم. سپر من از همه بلايا سركش ك يا گ است
هوشنگ گلشيري

پ.ن: بعضي وقت‌ها يك جمله يك كلمه چقدر مي‌تواند زندگي هر كسي را عوض كند. سال 76 بود شايد هم يك سال ديگر كه من اين نوشته گلشيري را خواندم و خواندش برام چقدر عجيب بود. يادمه اين جمله را نوشتم و روي ديوار اتاقم كه اون روزها مشترك بود با خواهرام چسبوندم. با خودم فكر مي‌كردم مي‌شه خانه آدم نوشته‌هايش باشد. حالا نزديك به يازده سال مي‌گذرد و كاغذ كهنه‌اي كه اين را نوشته بودم را لاي يكي از كارنامه‌هاي قديمي پيدا كردم. حالا من آدم‌هايي را مي‌شتاسم كه همه زندگيشان كلماتي است كه در ذهن دارند، حالا كه نوشتن جزيي از زندگي روزمره‌ام شده و حالا كه همه جاي اتاقم پر از كاغذ و نوشته است مي‌فهمم كه منظور گلشيري از اين بي‌خانماني چه بوده.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:05 PM

|