کوپه شماره ٧
Thursday, August 17, 2006
Unforgiving
سلام
شاید سخت ترین پیچ ها برای یک نویسنده یا ناقد زمانی باشد که از او بخواهند درباره دل نوشته های دیگری نظر بدهد. هم اینگونه است آنچه درباره نوشته ی اخیر شما می توان گفت و شنید.
خیلی از ما وقتی برای خودمان می نویسیم تلاش می کنیم نقاب هایمان را برداریم و بزنیم به دنده ی سادگی. درستش هم همین است ما خیلی جاها باید نقاب هامان را برداریم . این موضوع خیلی به روح و روان آدم ها هم بستگی ندارد. یعنی دارد اما همه اش نیست. "سوزان سونتاگ" جایی گفته است جوامع عقب مانده آن وقتی به توسعه می رسند که از 10 نقابشان دست کم 7 تا را بردارند. حالا خیلی پرت نیفتیم این رویه در نوشته ی شما اولین چیزی است که لااقل چون منی در نگاه نخست به آن می رسم.
اما امان از نوستالژی که بد گزندی است به زندگی حال. آن هم مردمان ما که هر روزشان بدتر از روز قبل است. یعنی هر چه به پشت سر می نگریم روزهایمان به چشم قشنگ تر می آید. خوب تو هم مثل خیلی ها حق داری دل تنگ روزهای گذشته ی دکه ی روزنامه فروشی "حسین آقا" و طبقه ی چندم تالار وحدت و سرمای بهمن ماه جشنواره فجر بشوی. درست گفته ای ما روزهایمان آنقدر نکبت و لکنتی شده که چه حالی می دهد فکر کردن به همان نیمچه سختی هایی که برای رسیدن به علاقه مان در می کردیم. خوب گفته ای من هم که فکر می کنم قبل ها آدم تر بودم . تازه خیلی چیزهای دیگر هم بود. فوتبال بازی کردن توی کوچه و عشق بازی کودکانه با دختر همسایه و بوسیدنش در خفا وقتی که از شرمش گونه هایش گل می انداخت. مگر چند سالمان بود.
اما امروز دیگر حتی از دل تنگی ها حرف زدن کار جالبی نیست . دست کم برای همه ی آنها که دلشان پوسیده از کسالت و ملال و حرف هایی مثل آنچه روزها و شب ها با خود تکرار می کنند.
بله آنقدر فراموشمان کرده اند که دلشان هم برای ما تنگ نمی شود . ما دلمان برای خودمان و روزهای رفته مان تنگ می شود و هیچ کس ما را نمی بخشد. خانم "فرزانه ابراهیم زاده" همه ما نا بخشوده ایم. این چیزی است که فرآیند نوستالژیای انسان قرن بیست و یکمی ایران را تشکیل می دهد.
با احترام
<< Home