کوپه شماره ٧

Friday, July 31, 2009

اين دفترچه تلفن‌ها

اين دفترچه تلفن‌ها هم عجيب اشيايي هستند. منظورم از دفترچه تلفن به صورت عام PHONE BOOK است كه ميزان فراگيريش از دفترچه‌هاي كاغذي ساده يا مقوايي تا دفتر تلفن‌هاي ديجيتالي و PHONE BOOKموبايل.تا آن‌جايي كه عقل تاريخي من قد مي‌دهد عمر چنين اشيايي نبايد به از 100 سال بيشتر باشد. اين كه اولين بار چه كسي به فكر داشتن دفتر تلفن افتاد اونم خيلي معلوم نيست. اما احتمالا بايد آدم كم حافظه‌ عددي مثل من باشد كه در اثر زياد شدن شماره تلفن دوستاش دست به يادداشت كردن شماره دوستانش افتاد. براي كشف استعداد عجيب اين اشيايي كه هر كدام ما يكي از آن‌ها را در كيف دستي يا در خانه داريم احتياج به نگاه كارشناسي و هنري و اقتصادي و چه و چه نيست. يك نگاه سرسري هم مي‌تونه بهتون نشون بده كه اين‌ها چه طرفه حكايت‌ها هستند. براي خيلي از آدم‌ها مثلا ما خبرنگاران دفتر تلفن يك وسيله براي امرار معاشه. براي همين اهميت زيادي داره. اما براي مادر من كه خانه داره دفتر تلفن براي نگهداري تلفن محل كار‌هاي مختلف من و دوست‌هاي خواهر كوچكترم و تلفن خاله و دايي و شماره‌هايي كه بيشترشو حفظه. توي دفتر تلفن يك مدير اسم مديرهاي بالاتر از خودش و يا بعضي از كارمندهاي زير دستشه. توي جايي مثل خانه سينما يا تئاتر شهر دفتر تلفن مثل دفتر تلفن يك خبرنگار هنري پر از اسم‌هاي هنرمندان و كساني كه سر و كارشون به اون محل مي‌خوره. آدم‌هاي معروف هم كه جاي خود داره. يادمه چند سال پيش يكي از دوستام يك گزارش درباره دفتر تلفن آدم‌هاي مهم نوشت.

دفتر تلفن‌ها ( از نوع كاغذيشو مي‌گم) نشونه شخصيت‌ و روحيه صاحبشون هم هستند. بعضي دفترچه ها خيلي مرتب و منظمند. يك طرف شماره تلفن و يك طرف اسم طرف صاحب تلفن با خط مرتب نوشته شده است. اما بعضي‌ها هم هستند كه دفترچه تلفنشون مثل دل و جگر زليخا است. از هر گوشه‌اش يك شماره تلفن مي‌ريزه. بعضي‌ها هم با دفتر چه تلفنشون مثل يك اثر هنري برخورد مي‌كنن. پدرم يك زن عمو داشت( خدا رفتگان شما را بيامرزه) چند سال پيش عمرشو داد به شما دفترچه تلفنش يك اثر كامل هنري بود. سواد خواندن نداشت. اما نقاشيش خوب بود. به جاي هر كسي جلوي شماره‌اش يك عكسي كشيده بود كه نشون مي‌داد اين شماره كيه. مثلا پسر عموي بابام كه جرثقيل داشت يك چيزي شبيه جرثقيل. يك كله فرفري هم كشيده بود جلوي شماره تلفن يك پسرعموي ديگر كه موهاش فرفري بود. به جاي عمه پدرم هم يك دست پر النگو كشيده بود. خيلي دوست داشتم اين دفتر را داشته باشم؛ اما بعد از مردن زن عمو نفهميدم چي شد.

اين‌ها رو گفتم كه بگم ارزش دفتر تلفن‌هاي ما اگرچه به شماره تلفن‌هايي كه توش هست اما بيشتر از اين به اندازه خاطراتي كه در لابه لاي برگ‌هاش و بين شماره تلفن‌هاش داريم. براي من كه اين طوريه. دفترچه تلفن جلد قهوه‌اي و دفترچه ديجيتالي موبايلم فقط به خودشون نيست كه برام اهميت داره. به اندازه بيشتر از 2 هزار شماره تلفني كه دارم ازش خاطره دارم. توي دفترچه تلفن پر از شماره‌هايي آدم‌هايي كه مي‌شناسمشون و باهاشون مصاحبه كردم و يا با هام مصاحبه نكردند. اما براي روز مبادا هستند. شماره هنرمندان و اهالي ادبيات. از اونجايي كه در حوزه هاي مختلف كار كردم از مدير موزه و رئيس سازمان ميراث فرهنگي بگير تا هنرمندان صاحب نامي مثل بهرام بيضايي و عباس كيارستمي. بعضي از شماره تلفن‌ها رو به بدبختي پيدا كردم. بعضي‌ها هم كه مال مديرهاي دولتي بوده يا مثلا وزير بوده و با تغيير دولت سمتش عوض شده. مثل شماره احمد مسجد جامعي كه جلوي شماره نوشتم دفتر وزير اما بعد شماره تغيير كرده و شده رئيس موزه قرآن. جاي پاك كردنش هم هست. از اين شماره هاي بيكاره درباره مديراي ميراث فرهنگي تا دلتون بخواد توي دفتر تلفنم كم نيست. بعضي‌ها ده تا شماره دارن. بس كه جاشون عوض شده يا خط عوض مي‌كنن. گاهي بعضي شماره ها را اگر بگيري اشتباهه. اين مال دوستاييه كه بيشترشون را ده ساله نديدم يا آدم‌هايي كه شماره دولتي داشتند يا خونه‌اشون عوض شده. گاهي هم بعضي شماره ها هست كه خط خوردند يا از سر غيض پاك شدند و حالا فقط داغ شماره توي دفترچه مونده با جاي خاليش. توي بين شماره تلفن‌ها اما هست شماره‌هايي آدم‌هايي كه ديگه نيستيند. اين رو توي دفتر تلفن موبايلم هم دارم. آدم‌هايي كه از ايران رفتند يا فوت كردند. اين روزها تعداد اين آدم‌ها در دفتر تلفن‌ من داره بيشتر مي‌شه. آدم‌ها و دوستاني كه حالا فقط خاطره شدند. خاطره‌هايي كه گاهي اين شماره رو پاك مي‌كنم. اما بعضي از شماره‌ها هست كه دلم نمي آد پاكشون كنم. مثل شماره منوچهر آتشي كه سه سالي هست كه هنوز توي صفحه اول دفتر تلفنم هست. اين روزها كه دارم دفترچه تلفنم را مي‌بينيم تعداد اين شماره ها كم نيست. منوچهر آتشي، خسرو شكيبايي، حسين كسبيان، پروين دولت آبادي، منوچهر نوذري... توي همين يكي دو هفته هم كم نيستند شماره تلفن‌هايي كه بايد جلوي اسمشون يك « ف » بنويسم. شماره‌هايي كه مال آدم هايي بود كه خوب مي‌شناختمشون و كلي باهاشون حرف مي‌زدم. اسماعيل فصيح كه با اون صداي گرم و صميمي‌اش جوري حرف مي‌زد كه انگار دارم با جلال آريان حرف مي‌زنم، مهدي آذريزدي كه خيلي اهل حرف زدن نبود. و سيف‌الله داد كه هربار زنگ مي‌زدي اگر حالش خوب هم نبود محال بود جواب ندهد. مي‌دونم كه هيچ وقت دلم نمي‌آد اين شماره ها را پاك كنم. هر كدام از اين شماره ها هر چند وقت يكبار يادم مي‌اندازه كه يك روز با كدام يكيشون صحبت كردم و چي جوابمو داره. هر كدام از اين شماره‌ها به اندازه خبرهايي كه نوشتم برام خاطره داره. مي‌دانم اين شماره‌ها هر روز بيشتر مي‌شود مثل شماره‌هايي كه به دفترچه تلفنم اضافه مي‌شد با خاطراتي كه مي‌مونن. راستي كه اشياي عجيبي هستند اين دفتر تلفن‌ها...

پ.ن: اين نوشته رو به جاي تمام نوشته‌هايي كه درباره مرگ و ميري كه اين تابستان گرم و بديمن نوشتم.

پس.پ.ن: ديروز داشتم دفترچه تلفن موبايلم را مرتب مي‌كردم لابه لاي اسم‌ها و شماره‌ها اسم و شماره دوستايي را ديدم كه اين دو ماهه زنداني بودند. دوستايي كه آزاد شدند و اون‌هايي كه هنوز توي بندند. دلم گرفت. شماره‌هاي ديگري هم بود. شماره دوست‌هايي كه رفتند. نه به خواست خودشان كه به جبر زمانه. تعداد شماره‌هايي كه مي دونم ديگه زنگ نمي‌خوره و اگر بخوره شايد يكي ديگر برداره. اما من پاكشون نمي كنم. براي اين كه اسم كساني كه دوستشون دارم را پاك نكنم و يادم باشه كه بودند و هستند.........

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:13 PM

|

Monday, July 27, 2009

ادغام

نمايندگان محترم ملت در مجلس بعد از ساعت‌ها كار سخت در بهارستان ظاهرا به اين نتيجه رسيدند كه وزارت راه و ترابري را با وزارت ارتباطات ادغام و يك وزارت‌خانه مستقل به نام وزارت ارتباطات راه اندازي كنند.

چون فوريت اين ادغام هم تصويب شده است ظرف دو ماه آينده يعني در دولت دهم اين دو وزرات خانه با يك نام مستقل فعاليت مي‌كنند. اين اقدام در جهت كوچك سازي دولت و صرفه جويي و الگوي مصرف است.

براساس تعريف رسمي وزارت راه و ترابري با هدف تامين راه‌هاي كشور اعم از زميني ( راه و راه‌آهن ) و راه‌هاي دريائي و هوائي.

و اداره امور ترابري كشور، پيريزي سياست جامع هماهنگ براي آن و ايجاد توسعه، تجهيز، گسترش و نگاهداري تاسيسات زيربنائي آن با توجه به مقتضيات توسعه اجتماعي، اقتصادي، عمراني و دفاع ملي فعاليت مي‌كند. اين وزارت خانه در سال 1308 به موجب قانوني كه از مجلس شوراي ملي گذشت، به‌نام وزارت طرق و شوارع و از سال 1315 به نام وزارت راه نامگذاري شد.

در حالي كه وزرات ارتباطات كه كامل شده وزارت مخابرات بود كه از دوران پهلوي اولا تاسيس و در سال 1382 با گسترش خطوط ارتباطاتي و ورود به عصر ارتباطات و فن آوري و همزمان با تصویب لایحه تغییر وظایف و نام وزارت پست و تلگراف و تلفن به " وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات" تغيير نام يافت. در واقع يكي درباره راه و جاده است و ديگر درباره اينترنت و موبايل و ...

اين كه چه نكته آقايان را به اين نتيجه رسانده كه اين دو وزارت خانه كه هيچ ربطي به هم ندارند را با هم ادغام كنند مشخص نيست الا اين كه ظاهرا حضرات به نتيجه رسيدند ارتباطات يعني راه هاي كشور و براي همين اين دو سازمان به لحاظ معانيي يكديگر شبيه‌ترند پس بايد ادغام شوند. كسي هم نيست بگه مجيد جان ميان من تا ماه گردون تفاوت از آسمان تا زمين است. اين تصميم در حالي صورت گرفته كه همچنان راه هاي كشور هر روز كشته مي گيرد و در يك هفته گذشته دو سانحه هوايي روي داده است را بايد بگذاريم كنار خبر تاييد نشده از ريل خارج شدن قطار اون وقت تصور كنين كه با اضافه شدن فن آوري و ارتباطات اون هم با اين خط تلفن همراه و ثابت و اس ام اس و نامه هايي كه هيچ وقت به مقصد نمي رسد و اينترنت كه سرعتي معادل يك لاكپشت 180 ساله بزرگ را دارد اين وزارت خانه مادر مرده چه بايد بكند؟؟؟

واقعا كه همه چيمون به همه چيمون مي آد فكر كنيد بعد از اين ادغام اساتيد مي رن سر بقيه ادغام ها و احتمالا وزارت صنايع را هم به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي ادغام كنند كه روزي اسم اين وزارت خانه صنايع مستظرفه بوده و بعد وزارت تعاون را در راستاي تعاوني سازي جهاني با وزارت امور خارجه و وزارت خانه هاي آموزش و پرورش و علوم و كشاورزي را با وزارت كار و تامين اجتماعي .... ( بقيه رو شما حدس بزنيد) چه شود. در آينده نزديك يك داستان خوب علمي به سبك عبيد زاكاني و ژول ورن ازش در مي آد.

پ.ن: اين روزها در اطراف ما موضوعات زيادي است كه مي‌شود از آن‌ها نوشت. داشتم به دعوتي كه يكي از دوستان اينترنتي كرده درباره نوشتن از نوشتن در روزنامه ها فكر مي‌كرد و به دوستي و دوستاني كه در زندان دارم. داشتم به دوستي فكر مي‌كردم كه بيشتر از يك هفته است كه خانواده اش صدايش را نشنيده اند و دختركش شب ها بدون لالايي او به خواب مي‌رود. به حوادثي كه در اطرافمان روي داده است؛ به مرگ هموطنانم فكر مي‌كردم كه در هياهوي مرگ يك زن عرب در آلمان دارد گم مي‌شود؛ به نوشتن از آمدن‌ها و رفتن‌ها و دعواي درون خانوادگي كه ظاهرا دامان براداران يك دل و تني را هم گرفت و پاي پدر خانواده را به ميان كشيد و بعد به اخراج فرزندان منجر شد و بنويسم. از راز گشايي يك نامه استعفا.. مي‌بينيد كه حرف كه كم نيست اما ديدن اين خبر باعث شد تا حرف‌ها را بگذارم براي فرداهايي كه خواهد بود.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:11 PM

|

Friday, July 24, 2009

ما نیز روزگاری


رفیق باز هم سلام

حال و احوالت این روزها آن سوی آب‌های آزاد جهان چگونه است. می‌دانم که حتی خوب نباشی خواهی گفت خوب و بعد می‌پرسی شما چه گونه‌اید. پس من هم جوابی تکراری خواهم داد مثل همه این روزهایی که گذشت. همان تکرار حال همه ما خوب است اما تو که باور نخواهی کرد که می‌دانی این روزهایی که ننوشتم و این نوشتن دوباره یعنی که خوب نیستیم.

دوستم می‌بینیم که هر چه من خودم و دست‌هایم را برای نوشتن ممیزی می‌کنم تو آزاد می‌نویسی. می‌دانی چقدر حرف نگفته درونم دارم که جایی برای گفتنش نیست. آنقدر خودم را سانسور کردم که حتی دلتنگی‌های روزهای تنهایی‌ام را هم نمی‌توانم بنویسم. می‌بینی که چند روز است که دستم به صفحه کلید نرفته تا بنویسد. خنده‌ات می‌گیرد رفتم دفترچه‌ای خریده‌ام تا حداقل برای خودم آن جا در دل کنم اما دفترم چقدر خالی است و ذهنم پر از واژه‌هایی که مثل خوره افتادند به جانم و رها نمی‌شوند، شاید هم من رهایشان نمی‌کنم هر چه هست نوشتن این روزها باز سخت ترین کار دنیا شده است. برای روزهایی که گذشت آنقدر حرف داشتم که ننوشتم؛ باورت می‌شود روزهای تاریخی که گذشت را فراموش کرده بودم چه برسد بخواهم از آن‌ها بنویسم. خودم را غرق روزمرگی کردم که حتی وقتی خبر در بند شدن ناجوانمردانه دوستی را که خیلی چیزها را مدیونش هستم را هم ننوشتم. خبر داری دوستم را چگونه در مرکز پایتخت گرفتند و چگونه جلوی چشم دختر کوچکش زندگیش را به هم ریختند؟ از رفیقم گذشته حتی خطی برای مرگ نویسنده‌ای که هر کتابش را بارها خوانده بودم ننوشتم. چه بلایی سر خودم آوردم؟

می بینی دوباره چقدر زودرسید. دلتنگی‌ها جای خودش مرداد چقدر زود رسید. انگار همین دیروز اول شهریوری بود که به یمن گذشتن طولانی‌ترین ماه دلتنگ سال دلمان را خوش کردیم به آن صندلی آهنی سنگین ایوان خانه هنرمندان و چای ودایی رستوران گیاهی. راستی تا یادم نرفته و سر درد دل را باز نکردم بگم که هنوز هم آن گوشه دوست داشتنی صندلی‌های آهنی و سنگین خانه هنرمندان بیشتر روزها هست، اما به جای چای ودایی چایی هفت گیاهی هست که خستگی و دلتنگی‌ها را کمتر می‌کند.

خواهر روزهای تلخ مردادی مرداد با همه گرمای تب آور و خاطرات تلخش رسید. همین فردا سالروز رفتن بامداد است که روزی سرود: در میدان شهر امضا کردید/ دیپاچه تاریخ‌مان را/. آره باز مرداد آمد هرچند مرداد امسال و دلتنگی‌ها و خرما پزانش برای این دل تنهای من از نیمه خرداد آغاز شد و تا این روزها ادامه دارد و ظاهرا حالا حالا خواهد بود.باز به قول بامداد سال بی‌باران/ جل پاره‌ای ست نان/ به رنگ حرمت دل زده‌گی/ به طعم دشنامی و دشخواری و به بوی تقلب/ ترجیح می‌دهی که نبویی نچشی/

این اولین مرداد در این هفت سال ناامیدی است که جای تو خالی است و مانده‌ام تا 30 روز آینده این روزهای یک نواخت و مرده را سر کنم. مانده‌ام گریه‌های مردادی ام را روی شانه‌های که کسی زمزمه کنم. راستی قلب الاسد امسال با همه ترس‌ها و دلتنگی‌هایش را باید تنهایی بروم توی کوچه پس کوچه تاریخ شهر زادگاهمان رد پای 100 ساله‌ عاشقانه‌ها را بگیرم و داستان تازه‌ای را روایت کنم؟ این روزها همش به فکر همه مردادهایی هستم که گذشته و باز دارم داستان‌های خاک گرفته را می‌خوانم. اصلا مگر داستانی هم مانده که بخواهیم تکرار کنیم. می‌دانی خواهرکم این روزها هرچه بیشتر در تاریخ کهن این سرزمین راه می‌روم می‌بینم که داستان‌های 100 ساله‌ای که این سال‌ها گفتم بازخوانی هزاره‌ها هزار باره است.انگار که باز به قول بامداد عزیز باید همراه شویم با پدران پدرانمان که: ما نیز روزگاری / لحظه‌ای سالی قرنی هزاره‌ای از پیش ترک/ هم در این جای ایستاده‌ بودیم، بر این سیاره بر این خاک/ در مجالی تنگ هم از این دست در حریر ظلمات، در کتان آفتاب. در ایوان گسترده ی مهتاب/ در تارهای بارا/ در شادوران بوران/ در حجله شادی/ در حصار اندوه/ تنها با خود / تنها با دیگران/ یگانه در عشق/ یگانه در سرود/ سرشار از حیات/ سرشار از مرگ/ ما نیز / روزگاری / آری .

خواهرم مردادی که در پیش دارم مرداد سختی است.من کسی را گم کردم. کسی که شبیه من در آیینه بود. دلم بدجوری دلشوره‌اش را دارد. می‌ترسم در تلخی‌هایی که گذشت بلایی سرش آمده باشد. نمی‌دانم تو خبری از او داری یا نه؟ هرچند که تو آن سویی و من این شبیه تصویر خودم در آیینه را در این سوی آب‌های جهان گم کردم. اما اگر تو خبری داری بگو که دلم بیشتر از دلتنگی‌ها شور می‌زند. بگو فقط یک من خوبم کفایت می‌کند برایم که بدانم اسیر هیچ بندی نیست.

رفیق روزهای خوب و بد دیروز و امروز و فردا خیلی‌ حرف دارم که برایت بگویم حرف‌هایی که نمی دانم چرا روی کیبورد نمی‌نشیند. بذار تنها باز از قول بامداد بزرگ نامه‌ام را تمام کنم که: دل ام کپک زده‌، آه/ که سطری بنویسم از تنگی دل،/ همچون مهتاب زده‌یی از قبیله آرش بر چکاد صخره‌ایی/ زه جان کشیده/ تا بن گوش/ به رها کردن فریاد آخرین/ کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می‌داشت / تا به جان‌اش می خواندی: / نام کوچکی / تا به مهر آوازش می‌دادی،/ همچون مرگ / که نام کوچک زنده‌گی است

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:30 AM

|

Tuesday, July 14, 2009

در آه من، همه مادران من هستند

تهمينه: ايستاده‌ايد تا چشمانم را در بياورم؟

يا دلم را از سينه بيرون كشم؟

چيزي بگوييد كه باورم شود خواب زنان چپ است؛

و اين خواب من است پيش روي من؛

نه آن چه دلم راه به دان مي‌برد، و نامش نمي‌بريد!

نخست شنيدم پيام تلخي داريد!

سپس گفتيد يكي آن يك را پهلو بزرگتر است؛

و آيا هركدام به تنهايي

براي شكستن دل شيشه‌اي من بس نيست؟

كنار كنار

كدامتان لب باز مي‌كنيد؟

يا وانهاده‌آيد خود دريابم در چه آتشي هستم

نگوييد كه هست و نخواهيد به ياوه آرامم كنيد

به خدا كه آتشفشان است در دلم!

از من كناره‌گيري كنيد زنان،

كه براي شمردن اشك‌هايم ايستاده‌ايد!

آيا هزاره به پايان رسيده است؟

اين جگر دريده هنوز از لبش بوي شير مي‌آيد‍!

آسمان مگري، زمين منال!

و تو پر خوان پر به ياوه مخوان

كه كار از گريستن

گذشت و نيايش و نالش

نه اين از بخت تو نبود جانكم

………..

آه جاي كه را تنگ مي‌كردي فرزند؟

از تو سزوارتر به مرگ، آيا كسي نبود؟

از اين همه فرتوت و شكسته و مرگ آرزو كه هست؟

اين جهان آيا تاب بهتر از خود نداشت؟

بخواب كودكم؛ ديگر تو را پاي گريز نيست؛

از خوابي كه همواره از آن مي‌گريختي!

بخواب و خواب شمشير مبين!

و از پدر مپرس؛

كه هر كه نپرسيد زنده ماند!

آرام جانكم؛ ديگر خواب بد نخواهي ديد،

ديگر پرسشي نخواهي داشت!

ديگر به خواب پشت پا نخواهي زد!

- و افسانه هاي پيش از خواب

كه در آن‌ها خود را يكه مي‌ديدي!

مهرباني و نيكي ، همه واژه‌هاي فريب‌اند!

اين چه تنكشي است كه از آن خونابه مي‌رود؟

گويي اين‌همه ساليان من ماند!

نگوييد خون سهراب است؛

و نگوييد مهرباني را گل گرفته‌اند!

و نگوييد كوشش ما همه سود نكرد،

كه دو پيلتن يكديگر را بشناسند!

و نگوييد كه نمي‌گويند و بگوييد!

لال مي‌شوم آري لال

داناتر از من بسيارند؛

ولي نه دلسوخته‌تر!

پس در خاكستر خويش مي‌سوزم خاموش از درون!

........

تنها بار زندگي‌ام تنكشي است خون آلود،

كه اميدهاي من در آن خوابيده!

...

كي سخن از مرگ بود؟

تو را به مردن چه‌كار؟

سخن از جشني بود!

نه! تو دستوري مردن نداشتي؛

چون زانو زدي به فرمان خواستن!

در كدام واژه ناخجسته مرگ آمد و رفت،

كه ما ندانستيم؟

نديدم يلي را اين‌همه شتابان،

سوي مرگ خويش روان!

........

در آه من، همه مادران من هستند

بخش‌هايي از مويه تهمينه در سوگ سهراب... سهراب كشي بهرام بيضايي؛ روشنگران

پ.ن: نمي‌دانم چرا بين اين همه كار و كتاب سهراب كشي و بين اين همه واژگان نقاشي شده استاد مويه تهمينه. شما مي‌دانيد چرا؟ هر چه هست اين كتاب و داستان سهراب كشي است و هزاران سئوال از تاريخ سهراب كش سرزمينم كه سال‌هاست در من است و پاسخي برايشان ندارم.......

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:26 PM

|

Wednesday, July 08, 2009

سئوال نمي‌كنم

مثل همیشه بی هیچ حرف و گله‌ای مقابلت خواهم نشست، هر روزی که تو این سکوت چند ماهه را بشکنی. مقابلت می‌نشینم و نگاهت می‌کنم. تنها نگاهت می‌کنم. نه باور کن منتظرم دلت برایم تنگ شود و دست برود روی شماره‌هایی که به من منتهی می‌شود. مثل همه روزهایی که با تو و بی تو گذشت هیچ سئوالی نخوام پرسید. باور کن جز حالت چطور است هیچ علامت سئوالی در حرف هایم نخواهی شنید. مثل هميشه همه چيز به خواست تو است نه من. حتی نخواهم گفت دلم برایت تنگ شده که گله‌ای لابه لای حرف هایم باشد. می‌نشینم مقابلت و در دلم همه سئوال‌هایم را خواهم پرسید: می‌دانی چقدر دلم برایت تنگ شده؟ آن قدر که دیگر نوازش‌هایت را باور نمی‌کنم. می‌دانی این روزها که گذشت چگونه بود؟ مي‌داني بي‌تو و اين دوران بي‌خبري و هياهوها را چگونه سر كردم؟ نه هيچ كدام را نمي‌داني اما من اين سئوال‌ها را نخواهم پرسيد. حتي از تو نمي‌پرسم مي‌داني چند شب خوابيدن تا مرداد و قلب اسد مانده. نخواهم پرسيد در اين شب‌ها و روزهايي كه بي هم بوديم ياد من هم بودي؟ نمي‌پرسم هيچ نمي‌پرسم كه مي‌دانم جوابي هم نخواهم گرفت پس سئوال جواب بي‌ثمر من و تو به در هيچ كدام يك از ما نخواهد خورد. ‌پس مثل هميشه بي‌هيچ حرف و گله‌اي مقابلت خواهم نشست و فقط نگاهت مي‌كنم؛ اگر تو اين سكوت را بشكني.نآن

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:35 PM

|

Saturday, July 04, 2009

دوسیه یک قتل از پیش تعیین شده


1) راپورت حسين آژان مامور گشت تامينات و كميسري
عارضم به خدمت سركار عالي كه بنده حسين آژان ملقب به حسين پلنگ از ماموران صادق نظميه تهران هستم كه به مدت ده سال بلكم بيشتر يعني از دوران پيش از رياست يپرم خان در زمان اعلم الدوله تا حاليه كه ماژور درگاهي هستند كه در اين اداره مشغول به خدمت هستم و چند سالي هست كه به دليل آشناييمان با منطقه بهارستان و البته املاك مرحوم سپهسالار مامور هستيم. به ما مي‌گويند حسين پلنگ ... بايد از كساني كه اين لقب را گذاشتند پرسيد... روز حادثه؟؟! خدمتتون عارضم كه همچنان كه در دوسيه نيز آمده است در روز 12 سرطان بنده مانند هميشه از پاسي از شب مشغول كشيك دادن در منطقه فوق النظر بود.پنج شنبه بود اگر اشتباه نكنم همان اول روز بود. شب آرامي را طي كرده بوديم و به جز يك دو فقره مستي كه از يكي از ميخانه‌هاي دروازه دولت عربده مي‌كشيدند مشكلي نداشتيم هرچند آرامش شبي كه گذشت خوفي به دل من و مهدي خان آژان ديگري كه همراه بنده پاس مي‌داد انداخته بود كه شب آبستن حادثه‌اي ناگوار است. مي‌گفتم نخستين ساعت روز بود و من در باغ سپهسالار مرحوم نزديك به قطب‌الدوله بودم كه ناگهان صداي يك يا دو فقره گلوله را شنيدم. صدايش شبيه شش لول هاي روسي بود. راستش در چند ماه گذشته اين بار نخستي نبود كه از اين قسم حوادث رخ مي‌داد. علي ايحال به سمت محلي كه صدا مي‌آمد دويديم. همزمان با من مهدي خان هم به سمت كوچه قطب‌الدوله دويديم... مي‌دانيد اين كوچه در انتهاي باغ سپهسالار و نزديكي دروازه دولت است و از آن كوچه هاي پرتي است كه كمتر نيروهاي نظميه پايشان به آن مي‌رسد. همان طور كه به آن سمت مي‌دويديم ديديم همزمان با ما نيز چند مامور ديگر كه به ظاهر مامور تامينات بودند نيز با ما به طرف محل حادثه مي‌دوند. در ابتداي كوچه جماعتي جمع شده بودند. جماعت را به سمتي زديم. پاي جوي آب تا خانه‌اي كه در آن باز بود خطي از خون كشيده شد و صداي ضجه زنان به گوش مي‌رسيد. مضروب جوانكي حدود 30 ساله شايد جوانتر بود كشان كشان به سمت باغچه برده مي‌شد و غرق در خون به خود مي‌پيچيد و ضعيفه‌اي بي حجاب در كنارش او را به داخل خانه مي‌برد. با يك نگاه فهميدم كه آن زن كاترين ارمني از معروفه‌هاي منطقه است كه خانه‌اش در همسايگي آن خانه قرار دارد. جوانك مقبولی بود. نگاه در چشمانش که کردم فک کردم كه به چشمم آشنا بود به خود مي‌پيچيد به همراه آن چند مامور تامينات به بالاي سر جوانك رفتيم. همانطور كه دستش را روي پهلوي خونينش مي‌فشرد به آسمان و زمين فحش مي‌داد. لابه لاي صحبت‌هايش نامي از نظميه و سردار سپه را شنيدم و البته از ابوالقاسم خاني نام مي‌برد. كسي از آن ماموران تامينات كه رتبه‌اش بالاتر از ديگران بود فرياد زد:« چرا ايستاديد؟ مجروح را به مريضخانه منتقل كنيد. درشكه سر كوچه مهيا است. چرا ايستاديد »جوانك مضروب كه تازه ملتفت حضور ماموران تامينات شده بود رو به جوانكي كه تازه از راه رسيده بود فرياد زد:« محمد خان به رفقا بگو به داد من برسند...»
ماموران بي توجه به فريادهاي محتضر زير بغل‌هايش را گرفته بودند و به سمت درشكه بردند. مامور تامينات چيزي در گوش او گفت كه جوانك بيچاره همچنان كه انگار نمي خواست از خانه‌اش بيرون بيايد فرياد زد:« محمد خان از این آژان ها بپرس مرا کجا می‌برند ... من نمی‌خواهم به مریضخانه نظمیه بروم، مرا به مریضخانه امریکا ببرید... » اما انگار ماموران تامينات صدايش را نمي‌شنيدند. همان كسي كه فرمان داده بود كه آن جوانك را ببرند به بنده دستور داد تا همان جا بمانم و اگر اتفاقي افتاد اداره نظميه را مطلع كنم و خودش به سرعت روان شد........
2) راپورت علي اصغر خان مامور نظميه شعبه بهارستان
نام: علي اصغر فرزند ناصرخان دماوندي ملقب به شصت تير مامور نظميه هستم و 28 ساله هستم و هفت سالي است كه در نظميه عمله دولت هستم و حاليه به درجه آسپيراني اول مشغول به خدمتم. قربان مي‌دانم كه خواهيد پرسيد كه با اين پيشينه كوتاه در نظمينه چگونه پله هاي ترقي را طي كرده‌ام. بايد عرض كنم كه اينجانب به دليل سوابق مرحوم ابوي در بريگاد قزاق و حسن سابقه خودم و البته تحصيل در دارالفنون تهران توانسته‌ام به آسپيراني و مامورين تشخيص جناييه در اداره نظميه كل رسيدم... ربطي نداشت به واقعه... بله مي‌دانم از شرح واقعه بايد بگويم. بر طبق دوسيه‌اي كه خدمت سركار عالي نيز مقدور است. اين جانب در روز فوق الذكر مانند هر روز ساعت اول صبح در دفتر كمسيري حاضر شده بودم و دوسيه‌هاي ماموران شب پيش را براي ارائه به كميسر عالي و ارائه به سرتيپ درگاهي آماده مي‌كردم كه به راپورتي تلفني فوري به دفتر آمد كه حاكي از يك فقره تيراندازي منجر به جرح در محله باغ سپهسالار جنب دروازه دولت كوچه قطب الدوله كاشي 10 خبر مي‌داد. در چند ماه گذشته نيز موارد مشابهي از اين گونه تيراندازي‌ها در مناطق پايتخت راپورت داده شده بود. از آن جا كه اداره نظميه كل در ميدان توپخانه نزديكترين به محل وقوع جنايت بود من و يكي ديگر از ماموران عدليه به دستور كميسر عالي به محل گسيل شديم. با اين كه ساعتي از وقوع تيراندازي و جنايت گذشته و مجروح به مريضخانه نظميه بود اما محله سپهسالار به ويژه كوچه قطب‌الدوله ملتهب بود. خانه متعلق به مهدي‌خان ناظر سپهدار اعظم بود كه بعد از رسيدن به محل فهميديم بيروني خانه را به همين جوانك شاعري كه اين روزها نامش بر سرزبان ها افتاد و ظاهرا مضروب بوده در مقابل چند توماني اجاره داده بوده است. آن جا چندين نيروي تامينات و نظميه از جمله حسين آژان ملقب به حسين پلنگ و مهدي آژان و سيد عباس نامي از ماموران نظميه در مقابل خانه‌اي كه ظاهرا جنايت در آن روي داده بود از ابوالقاسم نام كه ظاهرا پسر ضياالسلطان بوده است مراقبت مي‌كردند. سيد عباس آن روز كشيك نبود اما به اتفاق در گذر از محل وقوع جرم بوده كه بعد از شنيدن صداي تير اين دو جوان را ديده كه فرار مي‌كردند كه توانسته او را بگيرد. جوانك لام تا كام سخني نمي‌گفت. سيد عباس گفت كه ظاهرا اصرار دارد كه او جرمي مرتكب نشده است. بعد از پرس و جو معلوم شد كه مضروب را به مريضخانه نظميه برده اند. به منظور تكميل دوسيه به همراه سيد عباس مظنون ابوالقاسم خان را كت بسته به مريضخانه نظميه در جليل آباد برديم. جوانك شاعر به حال نزار و با رنگ و روي پريده روي روي تخت خوابيده بود و روي سينه تا زير شكمش پارچه سفيدي بسته بودند كه خونين بود. جوانك محتضر تا چشمش به ابولقاسم افتاد زبان به ناسزا گشود و در حالي كه داشت خود را از روي تخت به زمين مي‌انداخت فرياد زد:» اين مادر قحبه سرم را گرم كرد و رفيق ... زد...» و بعد بي حال روي تخت افتاد... باقيه راپورت نيز كه در دوسيه خدمت سركار عالي هست.
3) بنده عباسعلي فرزند حسين علي هستم. ساكن سنگلجم اما دكان كفاشي و پينه دوزي كوچكي دارم يادگار مرحوم ابوي سر دروازه دولت. متاهل و داراي پنج تا اولاد و دو عيال هستم كه يكي از عيال‌هايم به زودي ششمين فرزندم را به دنيا خواهد آورد... از آن روز شوم بگويم.. بله آن روز پنج شنبه روزي بود يادم نيست چندم سرطان بود... نزديك ولادت مولا بود. صبح مانند هر روز داشتم از انتهاي املاك سپهسالار به سمت دكان مي‌رفتم. كوچه بالنسبه خلوت بود. من بودم و يك ميوه فروش دوره گرد. شايد هم يكي دو عابر ديگر. درست سر كوچه قطب‌الدوله رسيدم كه ديدم صداي چند گلوله‌ را شنيدم كه از دورن يكي از خانه ها آمد. به دنبالش از در باز يكي از خانه ها دو يا سه نفر بيرون پريدند و پا به فرار گذاشتند. پشت سرشان جوانكي را ديديم كه دست به پهلويش را گرفته بود و به سمت كوچه خيزان آمد. يا ابوالفضل ... ديدم خوني است كه از پهلوي جوانك مي‌چكد . او آمد و پاي جوي آبي كه در خيابان بود به زمين افتاد. در يك چشم به هم زدن در خانه‌هاي همجوار يكي يكي باز شد و ديدم جمعيتي دور آن جوان خونين را پر كرده است. در اين ميان زني كه در خانه كناري زندگي مي‌كرد بي چادر و چاقچور به سمت او دويد و سر جوان را كه از درد مي‌پيچيد و فرياد مي‌زد:« لامصب‌ها من را كشتند...» را در زانويش گرفت. زن ديگري نيز از دورن خانه با چادر نازك بر سر زنان خارج شد و فرياد زد:« محمد رضا خان را كشتند... محمد رضا خان را كشتند...»ضعيفه بي حجاب زير بغل مرد را گرفت و او را به خانه برد كه ديديم پنج شش نيروي نظميه و تامينات دوان دوان خود را به آن محل رساندند....
4) بارو... مان (من) یک بار توی کمیساری شوما همه این جریان را گفتم... بازم از سار ( سر) باید تکرار کنم... شوما خودتان باهتر(بهتر) مي‌شناسیدم مناییم آنام كاترين( اسم من )... مان شوما را دیدم ها دیدم بسیار زیاد هام دیدم. .... از آن حادثه تاریف کنم چه بگویم آن روز شوم مان مثل هار روز خواب بودم... می دانید که شام گذشته باز مهمان داشتیم از قازاق های تازه با دوران رسیده بودند ایماست (منظورم) را که می‌دانید؟؟؟آماده(آمده) بودند برای شاراب قرمز و دهساله کاترین. آن صبح خاسته بودم و خوابیده بودم که ناگهان صدایی از خانه کناری شنیدم. ها می‌دانید این صدا را خوب می‌شناسم صدای شش لول روسی بود... بعد هم صادای (صدای) فاریاد محمد راضا خان را شنیدم... نفهمیدم چطور از خانه بیرون آمادم... یا مریم مقدس بیرون در پای آن جوی محمد راضا خان را دیدم وای ماما اکنی جاوان مردم در خون خود بود و خود را کشان کشان به خیابان می‌رساند... به طرفش دویدیم... جوان مقبول و هامسایه بی آزاری بود... مان شاعراشو دوست داشتم... چند باری که مهمان ما شده بود بارایش از واطان گفته بودم و او پا به پای مان گریه کرده بود... وارطان... های های از بی کسی ما که از آول این جوری نبودیم نگامان نکن که زندگیمان از این راه است... ما زمانی برای خودمان کسی بودیم...پادارم (پدرم) از آرامنه جلفا بود از آن جا در سفری به قره کلیسا ماما را دید. ماما اهل ارمانستان بود که در عثمانی زندگی می‌کرد... در تابریز خانه و زندگی به هم زدند پادر فتوگرافی می کرد و فارقی نداشت کجا باشد... در مشاروطه همراه ساتار خان و باقر خان بود تا سارش را برای ماما آوردند ما مانده بودیم و بیچارگی... روس ها که به تبریز حمله کردند با ماما بارگشتیم عثمانی. پیش خانواده اش که املاکی داشتند... های با وارطان هامان جا آشنا شدم و قارار بود عروسی کنیم که آن کشتار عظیم روی داد... می‌دانید که مردانمان را به زور بردند جنگ و بعد همه را کشتند... وارطان جلوی چشم من جان داد مثل ماما...مثل هامه خانواده من نیمه جان بودم که...امان از غریبی گرقه دانی نران( مرده شور) می گفتم واقتی به کوچه رسیدم محمد راضا خان حالش خوب نبود دویدم به سمتش و سرش را در بغلم گرفتم و آرامش کردم... نام کوکب را برد...کوکب دوستش بود دیشب صدای خنده آرامش را شنیده بودمش.. گفتم هان جانم بیا باهم ببرمت خانه... به من گفت کاترین ناذار(نذار) این ها مان را ببرند بیمارستان عدلیه... گفتم سیرلس آرام باش نمی گذارم ببرنت... می لرزید... ماگر چند سال داشت وارطان اگار زنده بود همسن همین محمد راضا خان بود... سارش را گرفتم توی بغلم و آرامش کردم ... صادای جیغ عیال مهدی خان را شنیدم... یک دافعه نظمیه چی ها آمادند ...چاندتا بودند... نمی دانم اما فکر کنم خیلی... یکیشان دست زد به پاهلوی (پهلوی) محمد راضا خان و به آن ها گفت باید ببریمش... اما محمد راضا خان نمی خواست برود.. هی هی می‌دانست که زنده نمی گذارنش... به من گفت کاترین یکی را روانه کن مجلس پیش‌اقا محمد تقی خان... بله می شناسیدش....بردانش با درشکه نظمیه بردنش و باد یک ساعت دیگر خبر دادند....
پ.ن: این بخش کوتاه از یک داستان نیمه بلند و شاید طرح یک نمایشنامه است که همین امروز نوشتم.. البته کمی ویرایش بهتر می‌خواهد. اولین باری است که قصد ندارم همه داستانم را این جا بگذارم چون فکر می کنم که باید فکری برای چاپ داستان هایم بکنم.
پس.پ.ن: امروز سالمرگ میرزاده عشقی بود و مثل همیشه زمزمه کنان شعرهایش هستم و هرگونه شباهت این متن با مرگ عشقی عمدی است.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:06 AM

|

Wednesday, July 01, 2009

دوباره کبوترهای ِمان

روزی ما دوباره کبوترهای ِمان را پيدا خواهيم کرد
و مهربانی دست ِ زيبائی را خواهد گرفت.

روزی که کم‌ترين سرود
بوسه است
و هر انسان
برای ِ هر انسان
برادری ا‌ست.
روزی که ديگر درهای ِ خانه‌شان را نمی‌بندند

قفل
افسانه‌ئی ا‌ست
و قلب
برای ِ زنده‌گی بس است.
روزي که معنای ِ هر سخن دوست‌داشتن است
تا تو به خاطر ِ آخرين حرف دنبال ِ سخن نگردی.
روزی که آهنگ ِ هر حرف، زنده‌گی‌ست
تا من به خاطر ِ آخرين شعر رنج ِ جُست‌وجوی ِ قافيه نبرم.
روزی که هر لب ترانه‌ئی‌ست
تا کم‌ترين سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بيائی، براي ِ هميشه بيائی
و مهربانی با زيبائی يک‌سان شود.
روزی که ما دوباره برای ِ کبوترهای ِمان دانه بريزيم ...

و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتی روزی
که ديگر
نباشم.

احمد شاملو

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:37 PM

|