کوپه شماره ٧

Tuesday, October 31, 2006

حريم خصوصي ما كجاست؟


چند روزه كه به اين فكر مي‌كنم حريم خصوصي هر كدام از ما به عنوان انسان كجاست؟ باز قصه را از ته شروع كردم مي دونم. دو سه روز پيش يكي از دوستانم گفت شنيديد فيلم رابطه خصوصي يكي از هنرمندان زن سريال نرگس آمده به بازار.»
خوب اين چند سال گذشته به مدد اينترنت و دوربين ديجيتال و موبايل و فتو شاپ ديدن زندگي مردم به ويژه هنرمندان و ورزشكاران يك پديده عادي شده است. اما فهميدم موضوع از اين هم فراتر است و فيلم از خصوصي‌ترين حريم شخصي هنرپيشه فوق‌الذكر است. يعني رابطه جنسي وي و ظاهرا با دوست پسرش بوده است. نكته مهم اين بود كه سي دي اين فيلم در تعداد زياد در سطح تهران پخش شده. يكي مي گفت جايي رفته كه يك نفر يك دسته صدتايي اين سي دي را مي‌فروخته. آن جا بود كه با خودم فكر كردم ديدن اين فيلم چه لذتي دارد؟ هرچه قدر هم اين كار يك كار غير اصول مذهبي و ديني باشد و حتي فرد مورد نظر مفسد في ارض باشد به مردم چه كه طرف توي اتاق خوابش چه مي كند. اين كه انگيزه شخص و اشخاصي كه اين فيلم را پخش كرده اند نكته قابل ملاحضه‌است. اين كه قطعا خود آن فرد با توجه به موقعيت اجتماعي خود فيلم خودش را در سطح شهر پخش نكرده است. كسي كه فيلم را گرفته يا شايد مردي كه با او بوده چنين كار را انجام داده‌اند. اين سئوال جدي تر شد كه يكي از همكاران از دوستي كه توي پزشك قانوني داره شنيد كه هنرپيشه مورد نظر خودكشي كرده. نكته خيلي داغ شد كه خبري در روزنامه جام جم امروز منتشر شد كه حاكي از اين بود ديروز خودكشي نافرجامي داشته است. اگر اين دو خبر هردو درست باشد نشان از اين دارد اين دختر در وضعيتي قرار گرفته است كه خودكشي را تنها چاره اش بوده است. اين كه آن دختر جرم كرده است نظري نمي دم كه معتقدم عاقلان در خلوت خود كار ديگر مي‌كنند.اما به نظرمن گناهكار واقعي كسي است كه وارد حريم شخصي او شده است. هم شخصي كه آن را خريده و ديده است. به عنوان يك زن از اين كه چنين فيلمي را ببينم چندشم مي‌شه. حالم از چنين حركتي به هم مي خورد. اين جا هم زن مورد نظر در هر صورتي قرباني اصلي است هيچ كس به دنبال مردي كه اين عمل را انجام داده است، نيست.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 6:08 PM

|

بی عنوان

این روزها خیلی روزهای خوبی است من دارم به خودم تلقین می کنم که همه چیز خوبه. واقعا هم خوبه. بگذریم از درد سر و مشکلات دیگه مثل تار شدن چشمام و این ها این بیماری هر چی بود همون طور که نوشتم باعث شد تا هم دوستانم رابهتر بشنانم. معرفت از دوستان خوب توی چنین روزهایی مشخص می شه. گفتم قبلا که خیلی از دوستام باهام تماس گرفتند و حالم را پرسیدند. اما دلم نمی آد نگم که توی دو سه روز گذشته چند تا از دوستان خیلی خوبم تلفن زدند که باور نمی شد. یلدا معیری عزیز که من آنقدر خوشحال شده بودم یادم رفت، به او و همسرش که برای دومین بار جایزه عکس خبری کاوه گلستان را برده بود تبریک بگم. نازنین خسروانی یک دوست گل دیگه که امروز به من زنگ زد و حالم پرسید. حدیث لزر غلامی با آن طبع لطیف و شاعرانه اش. هنوز باورم نیست که دوستان به این خوبی دارم که هر جور شده احوالم را می پرسند. این روزها یک اتفاق تازه هم افتاده من دیگه دوست ندارم نامه هامو به کسی بنویسم که هیچ وقت اونا رو نمی خونه. همه اون کاغذها را در دست باد رها کردم و دیگه نمی خوامشون. این بار نامه هایم را نمی توانم بسوزانم اما به راحتی می تونم دیگه نامه ای بی بازگشت بنویسم چون می دونم که کوپه شماره هفت را دوستانی می خوانند که چه آشنا و چه غریبه. چه اهمیت دارد که یک نفر میخونه یا نه. چند روزی هست که برای دوستان خوبم می نویسم و در باد رها نمی کنم.

پی نوشت ـ یک اتفاقی توی وبلاگ من رخ داده که نگفتم. کامنت هایی که می گذارید می رسد اما خودم باید تاییدش کنم. این به خاطر چند تا آدم غیر محترمه که این جا را با ... . بگذریم. کامنت ها رو می خونم. سپاسگذارم.

posted by farzane Ebrahimzade at 12:01 AM

|

Monday, October 30, 2006

در مملکت گل و بلبل زندگی می کنیم ؛ همین

واقعا که در کشور گل و بلبل زندگی می کنیم. شما موافق نیستد؟ عیبی نداره فقط کافی یک نگاه به دور اطرافتان و اتفاقاتی هر روز از برایتان رخ می دهد نگاه کنید ( با چشم منتقدانه ) نگاه بکنید می بیند که خیلی گل و بلبل است. صبح ها که در حال رفتن به سرکار هستم می بینم عده ای پول، چک یا حواله دستشان است و منتظرند تا بانک باز بشه تا داخل بانک حمله کنند و پول بگیرند یا پول واریز کنند. جالب تر این که کارکنان بانک ها باید راس هشت و نیم صبح بیان سر کارشون اما بانک ها راس 9 صبح باز می شوند. از اون جالب تر این که در این تعطیلی سه روزه و بی مقدمه خیلی ها مشکل مالی داشتند. یکی بچه اش مریض بود، یکی تصادف می کند، اون یکی مهمان دارد و باید آماده شود تا تدارکش را ببیند اون یکی چک و سفته دستش هست یکی قبض تلفن و آب برق را می خواسته پرداخت یکی دیگر بنایی داره، از این مسائل خیلی زیاد بود؛ ولی بانک بسته بود شبکه شهاب هم ماشالله دائما قطع بود و بیمارستان و جاهای دیگر هم تا اسکناس های سبز و آبی نگیره جوابتو نمی دهند. به این می گن گل و بلبل. بگذریم از این که سر تغییر ندادن ساعت در شش ماه اول سال چقدر ضرر را روی دوش مردم گذاشت. اینم از این که آقای رئیس جمهور اعلام می کنند با کنترل جمیعت مخالفند. ایران برای 120 میلیون نفر جا دارد. اما می بینیم که تهیه یک خونه استیجاری 40 متری آرزوی جوانانی است که می خواهند تشکیل خانواده بدهند، این همه پسر و دختری که با هزار زور و زحمت درس می خونن و پشت درهای دانشگاه ها می مانند. نه مسکن برای همین جمعیت کنونی داریم و نه فضای آموزشی. بگذریم از بحرانی به نام کار. نمی دونم چرا این مطلب را خواندم یاد فیلم مادر افتادم. زن و شوهری که تنها راه ارتباطیشون نواری بود که پر می شد. الان اگه کاری پیدا کنی باید دو دستی بگیریش. چون ممکن همین آب باریکه صد تا صدو پنجاه تومن را از دست بدی. آخه انصاف داشته باشید این پول ها این قدر ارزش نداره که بشه یک خانواده سه نفره را تامین کنه. تازه 60 تا 70 میلیون جمعیت هست و روز به روز تعداد آدم هایی که پیش دکتر روان پزشک و مشاور و دکتر اعصاب می روند زیادتر می شود. بگذریم از این که تعداد مجردها در مملکت آن قدر بالا رفته یا آدم هایی که سکته می کنند. چه دلخوشی داریم که بهش چنگ بزنیم. چرا باید آدم هایی را به دنیا بیاوریم که آینده ندارند. خود ما چه گلی به سر دنیا زدیم که بتونیم کاری برایش بکنیم. در حامعه ای زندگی می کنیم که به ظاهر خوشبختیم. اما قیافه های مردم خسته و افسرده است. گذشت اون زمانی که به قول سارا می گفتن بچه با آب دماغش بزرگ می شه. حال بچه ها هزار تا خرج و مخارج دارند. از پول کفش و لباس بگذریم بچه ها هزار تا نیاز دارند. بگذریم شاید هم برنامه هایی برای این جمعیت دارند. به قول بابام ما چیکاره مملکتیم که بخوایم درباره این مسائل حرف بزنیم.

میخواستم چی بگم چی شد. بذارید از اول شروع کنم واقعا که در مملکت گل و بلبل زندگی می کنیم. همین.

posted by farzane Ebrahimzade at 11:57 PM

|

Sunday, October 29, 2006

گردنبند آرامش

بعضی وقتها یک چیزهایی داری که چون سال ها دنبالش نرفتی از یاد رفتن. مثل گردنبندی که سحر دوست و همکارم زمانی که برای ماموریت رفته بود نیشابور برام کادو خرید. یک گردنبند ساده که یک تیکه عقیق بزرگ وسطشه. چند روز پیش اون زمانی که هنوز حالم بد بود، یک روز دنبال یک گردنبند فیروزه می گشتم که بی اختیار از توی ظرفی که وسائل تزئینی می ذارم این گردنبند پیدا کردم. البته تا اون جایی که می دانم عقیق سنگ ماه تولد من نیست اما این گردنبند خیلی خوبه. وقتی عصبی می شم عقیقشو می گیرم تو دستم و فشار می دم و به خاطرات خوب فکر می کنم. اونوقت آروم می شم. مثل همون کریستال نورانیی که توی اتاقم آویزون کردم و توش هزارتا شعاع نورانی داره. راستی من این چند روز حسابی شرمنده خیلی از دوستام شدم که آمدند وبلاگ منو خوندن. هر روز که می گذره با تلفن هایی که بهم می شه حس خوبی دارم. دوستان آشنا و ناآشنایی که برای من کامنت هایی که می گذارند و اظهار همدردی می کنن. هیچ وقت نمی دونستم این قدر دوستای خوبی دارم که حتی اگه تا بحال منو ندیدند توی کوپه شماره هفت سوار شدند و در مسیر خاطرات تلخ و شیرین قطار من حرکت کردند. تعداد دوستایی که تلفن زدند آنقدر زیاد است که آگه با این حافظه خیلی خوب این روزها بخوام بنویسم خیلی ها از قلم می افتند و شرمندشون می شم. فقط می تونم از همه دوستان خوبی که آمدند دیدنم، اونایی که تلفن زدن، اونایی که برام کامنت گذاشتند و یا ایمیل فرستادند. همچنین دوستانی که در روزهایی که من هیچی حالیم نبود یا به من تلفن زدند یا من شمارشونو گرفتم معذرت می خوام. من همینطور که گفتم چند روز از زندگیمو گم کردم. حافظه ام مثل یک پازل در هم ریخته است که باید از نو قطعاتشو مرتب کنم . این روزها روزهای خوبی بوده علی رغم اینکه گاهی ابرای غمگین میان و اثرات داروهایی که می خورم خیلی اما از روزهای هفته قبل خیلی بهترم. فقط اون یک ذره گوشت اضافی که داشتم آب شده. ببخشید اگه این پست یک کمی تکراری بود.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:53 PM

|

پایان کار دنیا



« اگر روزی انسان در یک کوپه درجه یک مسافرت کند و و ادبیات در واگن بار، کار دنیا به سر رسیده است. »

نمی دونم چرا از این جمله خوشم آمد. این یکی از جمله های صد سال تنهایی است. در بخش آخرش اونجایی که تنها بازماندگان خانواده «بوئیدنیا» «آئورلیانو » و «اورسلا آرمانتا» باقی مانده است آلفونسو دانشمند اسپانیایی به زبان می آورد کتابهایش را به واگن بار می بخشد و می رود. علت علاقه من شاید به دلیل این که از روزی که «کوپه شماره هفت » راه افتاده هیچ جمله مناسبی برای آن پیدا نکردم. شایدم برای کسی که مرض خواندن دارد خیلی جالب است. هرچند این روزها با زحمت کتاب می خونم اما همینم خوبه دیشب به زور تونستم یکی از کتاب های رول دال که بنفشه جونم بهم کادو داده را تا صفحه 100 بخونم. قصه خوبی داره. راستی حرف کتاب شد یادم رفت بگم که تولد امسال خیلی خوب بود چون بیشتر دوستام برام کتاب خریدند. کتاب هایی که دوست داشتم بخونم و به خاطر تنبلی به تاخیر افتاده بود. هستی « ساختار و تاویل متن بابک احمدی، صنم « سرگشتگی نشانه ها»، احسان «دفاعیات عین القضات همدانی »، بنفشه که گفتم کتاب های رول دال و اون یکی بنفشه هم که کتاب « انسان و سمبولهایش» البته به جز کتاب کلی کادوی خوب گرفتن نگین برام دو تا CD آورده که سال ها دلم می خواست داشته باشمش اجرای « شاپرک خانوم» بیژن مفید و کوتی و موتی یکی دیگه از کارهای مفید. علی باریکانی و پروانه عزیزم هم وقتی برای دیدنم آمدند مجموعه اشعار «نصرت رحمانی» آوردند. آقای خدادوست هم که علی رغم بیماری روزبه پسرش بیمارستان بود به دیدنم آمدند، دو تا کتاب از «گفتگو در کاتادل» و «چرا ادبیات» را بهم کادو داد. دوستام به همراه کادوهاشون کلی دی ودی متنوع آوردند. به قول گیسو از همه ژانرها برات انتخاب کردیم که خوشت بیاد. از همه بیشتر «گربه روی شیروانی داغ» تنسی ویلیامز با بازی پل نیومن و الیزابت تایلور، فیلم جنجالی امسال «کد داوینچی» با بازی تام هنکس دوست دارم. میون همه کادوهایی که گرفتم خواهر کوچکم ( البته کوچک به نظر ترتیب سنی والا از نظر قد و خیلی چیزها از منم بزرگتره» یک عروسک بهم داد. یک لاکپشت سبز. یک لاکپشت کوچولوی مهربون اسمشو گذاشتم «خوزه آرکادیو». وقتی این رو روی کادوش دیدم یک دفعه یاد خوزه آرکادیو بزرگ «صد سال تنهایی» افتادم که سال های زیادی برای گنجی بی سرانجام تلاش کرد وقتی دیونه شد زیر یک درخت زنجیرش کردند و فراموشش کردند. خوزه آرکادیو شب ها بالای تختم می خوابه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:51 PM

|

Saturday, October 28, 2006

اندرون من خسته دل

توی این دو هفته ای که مریض بودم و نمی توانستم حتی کتاب بخونم زمان مناسبی بود به خودم و در مورد وقایعی که برایم رخ داده بود فکر کنم. این که چرا تا بحال نتوانستم به آدمی که ازش خوشم می آید پیشنهاد دوستی يا بالاتر از آن درخواست ازدواج بدهم. این نتیجه ای بود که با راهنمایی های دوست تازه ام به یاد آوردم.

هر کسی که با من آشناست و حرف مي زنه فكر مي كنه با يك روشنفکر و فمنیست حرف مي زند. کسی که برای احقاق حقوقی که در طول تاریخ از زنان ضایع کرده اند سعي مي كند كاري بكند.هرچند كه هميشه به در بسته بخوره. اما این همه موجودیت من نیست. می خوام اعتراف کنم در وجود من یک زن دیگر هم وجود دارد زنی که به عکس ظاهر امروزی و فمنیست زنی سنتی و تا حدودی جزم اندیش است. زنی که به من دستور می دهد که چه کار بکنم و چه کار نکنم. همین زنی زمانی که از یک مرد خوشم می آيد یه من نهیب می زنه:« دختر باید باوقار باشه و سعی کنه با چشما و نكاه محبت مردها را بخود جلب کنه نه با كلام روراست. اگه از یک پسر خوشت اومد نباید مستقیم به خودش یگی. باید صبر کنی تا اون به تو پیشنهاد بدهد. نه تو نباید خودت حرفی بزنی. » آن قدر درباره وقار و متانت حرف می زند که گاهی وقت ها عصبیم می کنه. دلم می خواد سرش داد بکشم و بگم برو پی زندگیت و منو رها کن. اما هر کار می کنم این زن سنتی بیشتر در افکار من نفوذ می کنه. زن درون من می خواد ضعیه باشه. می خواد توی قید بند باستانی که هست بمونه. می خواد جزم اندیشم کنه. نمی خواد تغییري تو خودش بياره. می خواد لایه بیرونی منم مثل خودش بکنه. می گوید رابط تو با جنس مقابلت باید رابطه مرد سالانه آقا و کلفت باشد. همان میراث باستانی که سال ها زنان در خانه ها پنهان کرده بود.زنان را کمینه، ضعیفه و مستوره نامیده شدند. از روی دوم خودم متنفرم می خوام درونم یکی باشه یکی که جسارت این را داشته باشه هر وقت از یک نفر خوشش آمد توی چشماش نگاه کنه و بگه ازم من خوشت می آد. اما انگار طلسم شدم. رویه دوم من اهل جادو جنبل است، طلسم شومی کرده است. برای این که می خواد من پستو نشین بشم:«یعنی چی که دختر با مردهای اجنبی حرف بزنه. بلا به دور دخترهای این دوره زمونه همشون یه جورایی سر به هوا هستند. » اصلا مجال حرف زدن به من نداره با یک حالت حق به جانب می گه:« این منم که تور رو بالا می برم. من باعث شدم که تا به حال پاک نگهداشتم. به قول تفاعلی که به حافظ زدم:« اندرون من خسته دل ندانم که کیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست. اما تصمیم گرفتم. می خوام مقابل این ضعیفه بایستم و آن از وجودم را بیرون کنم و خودم باشم. باید کمی از این تحجر تاریخی که وجودم را پر کرده فرار کنم. نه فرار نه باهاش بجنگم تا از حیثیت خودم باید دفاع کنم. دفاع از زن بودن خودم. می خوام عصیان کنم و فریاد بزنم که همه دنیا بشنوند که می خواهم بگذرم از این بت چند هزار ساله را که در وجود مادر، مادربزرگ و مادر مادربزرگم بوده و آن را ستایش می کند را بشکنم. تابوی ازدواج سنتی به دور بیاندازم و در فرصتی که دارم به فکر آغازهایی خوب برای خودم باشم و این بار فرزانه بیرونی تصمیم بگیرد نه آن موجود کهنه ای که می خواد منم میراث باستانی او را به نسل بعدی من هم تلقین کنند. به خودم قول دادم سدي كه اين درون من به وجود آورده بشكنم و قیچی خود سانسوری را بندازم توي يك چاه هشتاد متري.

به قول دوست تازه يافته ام بايد به خودم بگم:« وقتی راجب به کاری که چند روز پیش کردم فکر میکنم باورم نمیشود که من, فرزانه دست به آن زده باشم. چقدر از خودم شرمنده ام اما میدانم که این قدرت را دارم که آنرا از زندگیم پاک کنم و باید این کار را انجام دهم نه فقط بخاطر خودم بلکه بخاطر اینهمه که مرا دوست دارند بخاطر آنهائی که به من و ایده هایم و عمل هایم احتیاج دارند. من بر آن دشمن درونی پیروز شدم و دیگر آن فرزانه سابق نیستم. من دیگر زن بودنم را مبنی بر کمبود داشتن نمیدانم, من بدنبال تکیه گاه نیستم و شانه هایم بقدری گسترده اند که میتوانم تکیه گاه دیگران باشم. » می خواهم اگر عمری بود این بار که دوره قمری زدم از زندگیم راضی تر باشم. خودم باشم نه يك ضعيفه زير نام يك مرد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:21 PM

|

Thursday, October 26, 2006

رازهای زندگی زن

این پستی که می گذارم شاید یک پست تکراری و کلیشه ای باشه اما مهم نیست. این روزها خیلی به فکر مادربزرگام هستم که چند سالی هست هر دو را از دست دادم. این روزها خیلی یادشون هستم بخصوص مادربزرگ پدری که اسمش مریم بود و ما بهش می گفتیم «مادر جان». یک مادربزرگ استثنایی بود. می دونم همه مادربزرگها برای نوه هایشان استثنایی هستند اما مادربزرگ من کمی خیلی از مادربزرگا فرق داشت. بیشتر مادربزرگای که نوه هایی همسن و سال من دارند خیلی قصه و شعر قدیمی بلد هستند. اما مادرجان خیلی قصه بلد نبود اصلا دوست نداشت قصه تعریف کنه. اگر روزی هم قصه ای می گفت قصه های بود که خودش ساخته بود. شاید این بیشتر قصه هاش خاطرات خودش از روزهای جوانی بود. خاطراتش همیشه از خوش ترین خاطراتش بود. بین قصه های کمی که تعریف می کرد قصه مادری بود که شوهرش دیوانه بود و بچه اش را بعد از تولد از او گرفتند و در شبی سرد از خانه بیرونش کرده بودند. مادری که سال ها پسرش را از پشت دیوار دیده بود. قصه های مادرجان برای من که کودکی تا نوجوانی همیشه در کنار ما بود. طبقه سوم خانه ما در خیابان کوچه خرداد پلاک 18 همیشه به مادرجان اختصاص داشت. همیشه فکر می کردم مادرجان پسرها را از دخترها بیشتر دوست دارد. هربار که خبر تولد پسری می شنید بی اختیار با آن لهجه مشهدی می می گفت : «ا باریک الله. » اما خبر تولد دختری می شنید می گفت:« قدمش خیر باشه. » سال ها ی من سر این باهاش بحث داشتم اما همیشه به در بسته می خوردم. مادرجان خودش سه تا پسر داشت. پدربزرگم قبل از ازدواج با مادرجان همسر دیگه ای داشت که تنها یک دختر به دنیا آورده بود و دیگر بچه دار نشده بود. پدربزرگم پسر می خواست و برای همین هم با مادرجان ازدواح می کند. پدر من اولین فرزند پدربزرگم بود. همسر اولش که ما بهش می گفتیم مادرجان سلطنت خواسته بود تا پدرم را خودش بزرگ کند. برای همین پس از تولد بابا هر کاری که پدر می خواست او و عمه ام که نه یا دهساله انجام می دادند. مادر جان بعد از پدرم عمو محمودم را به دنیا آورد. جالب است که عموی کوچکترم به دنیا آمد همسر پدربزرگم صاحب یک دختر دیگه شد. برای همه ما مسلم بود که مادرجان عمو محمود ،رضا تنها برادر من و كيان پسر خواهرم را بیشتر از همه بچه هایش دوست دارد. البته مورد رضا و كيان كه مشخص بود چون اون دوتا پشت پدرم بودند. هميشه وقتي شكلات تقسيم مي كرد بيشترشو به اين دو تا مي داد و معتقد بود چون اونا پسرن بايد هرچي دلشان مي خواد بايد بلافاصله بهش بدم. اما در مورد عمو محمود شاید به این دلیل که او را خودش بزرگ کرده بود، شايد هو به قول مامان چون راه دور بود. مبدا تاریخش عمو محمود بود. می گفت قبل از تولدش یا محمود سه ساله بود که این اتفاق افتاد. ما به شوخی می گفتیم هجری محمودی. با این همه هیچ وفت نفهمیدیم که ما را کمتر از او دوست نداشت اما هیچ وقت به روی خودش نمی آورد. خانه مادرجان پناه خوبی برای ما بود. هر بار که با مامان و بابا دعوامون می شد قهر می رفتیم آن جا. یک کمد داشت که به آن کمد جادویی می گفتیم همیشه حتی یک شامپوی خارجی و یا صابون به ما می داد. بهترین خاطرات من وقتی بود که صبح با صدای روشن کردن سماور بیدار می شد و کارهایش نگاه می کردم موهای بلند و سفیدش را که باز می کرد و شانه می زد و یک بافته بلند را با کش می بست. به سلامت خودش خیلی می رسید هفته ای دوبار می رفت دکتر خودش و فشار خونش را اندازه می گرفت. هیچ وقت از شامپوهای ایرانی استفاده نمی کرد حتما باید شامپوی خارجی موهایش را می شست. خانه اش یک بوی عطر خاصی می داد عطر شامپوی پالمولیو و صابون و کرم هایی بود که به دست هایش می زد. همیشه دو تا بالش زیر سرش می گذاشت و بیشتر لباس هایش مارک دار بود و عمو محمود برایش می آورد. همیشه یک بافتنی یک میله یا دو میله دستش بود. من بافتنی را از مادرجان یاد گرفتم. رابطه اش با مامان من که عروس بزرگش بود رابطه عجیبی بود. جوری که هر کسی نمی دانست این ها مادر شوهر عروس هستند باور نمی کرد. همه حرف هایش را یه مامانم می گفت و برعکس. روزهای آخر سال 1379 بود ، زنگ زد به مامانم و گفت سرفه که کرده خون همراهش آمده. چند سال پیش دو نا کیست یکی داخل شکم یکی داخل ریه اش بود دکتر کیست شکمش را عمل کرده بود اما دست به آن یکی نزد به خاطر این که عملش سخت بود ولی قابل کنترل بود 15 سال با آن زندگی کرده بود. اما یکباره دوباره عود کرده بود. مامان از دکتر که برگشت یادم نمی ره کلافه بود. کیست پاره شده بود و باید عمل می شد. بعداز عمل تازه مشخص شد علت مریضی اش چه بوده. زیر غده یک غده دیگری وجود داشته که متاستاز داد و تبدیل به سرطان استخوان شد. چیزی حدود هشت ماه بستری بود و برای تسکین درد قرص های مسکن خیلی قوی و مرفین می زد. هشت ماه هر شب با صدای ناله هایش می خوابیدم. در این هشت ماه مامانم شب و روز نداشت. چون می دانست این ناله ها به دلیل این است که این بیماری از داخل استخوان ها را می ترکانده و درد زیادی می کشید. در این مدت مامان هم پا به پا او درد می کشید. روزهای تلخی که حتی ماها نمی شناخت. 5 آبان ماه سال 1380 بود که بیماری او را با خود برد. 5 آبان 80 روز تلخی برای ما بود. برای اولین بار بود که من گریه بابا را می دیدم. او رفت و خاطرات تلخ خود را با خودش برد. بعدها مامانم تعریف کرد مادرجان من پیش از ازدواج با پدر بزرگ با مردی ازدواج کرده بود که دیوانه بوده و بعد ازتولد پسرش او را از خانه بیرون کرده بودند. عمویی که هیچ وقت نشناختیمش. از سختی های زندگی از این که پدربزرگ متمولم بعد از مرگ جز یک مغازه کوچک و پنج بچه و دو زن به جای گذاشته بود درست زمانی که پدرم ده یا یازده ساله بود. او مانده بود با سه پسر کوچک. با بافتن جوراب و سختي خرج خانواده اش را مي داد و اذيت هايي كه بعدها من از عمو محمود شنيدم. بابای من از سن کم سر کار رفته بود. این که چه سختی هایی برای بزرگ کردن بچه هایش کشیده بود. تازه فهمیدم که مادرجان چرا از دختر بودن ما می ترسید چون خودش به عنوان یک زن سختی زیادی تحمل کرده بود و نمی خواست دخترهای او هم همین قدر سختی بکشند. یادم هست بارها می گفت دخترا توی این زمان خیلی تنها هستند. مادرجان رفت. اما صدای ناله هایش را تا مدتها در خانه ما ماند. او رفت و باخودش اون کمد جادویی برد. بابام در این چند سال قدم به خانه ای که مادرجان زندگی می کرد نزد. من ديگه بافتني نمي بافم. همه ما ناراحت بودیم اما از همه ما بیشتر مامانم ضربه خورد. نه در این هشت ماه که تو طول 30 سالی که در کنار هم بودند مامانم بعد از رفتن مادر جان مریض شد. فشار خون پیدا کرد. یکباره پیر شد. مامانم تو تمام آن روزها پا به پای مادرجان درد کشیده بود. یادم هست همان سال وقتی برای عید می رفتیم مشهد نزدیک مشهد حالش بد شد. تا مرز سکته پیش رفت.

همیشه دلم خواسته مثل مامانم باشم. آرام و باگذشت. اما در توانم نیست.

حالا دوباره سالگرد رفتن مادرجان است. امشب یک مراسم کوچکی می گیرم. جای مادرجان خیلی خالی است. نه این که فکر کنید مادربزرگ و پدربزرگ مادریم را دوست ندارم. اما مادرجان 28 سال در کنار ما زندگی کرد. یادگاری های زیادی از او دارم. کادوهای با وقت و بی وقت. تنها آهنگي كه بلد بود: دلوم پي دلته جومه نارنجي.»يادگار تنها دفعه اي به سينما رفته بود. امروز دلم خیلی هواشو کرده می دونم مامان، بابا، خواهرام و برادرم، عمو محمود و عمو محمدم دو تا زن عموم پسر عموهام و دختر عموهام همین حس را کمی بیشتر و کمتر همین حس را دارند. شاید کمی غلو کنم چون من هیچ کاری برای مادرجان نکردم. این روزها صداش تو گوشم می پیچد که می گفت:« تو خیلی خوش روزی و خوش قدمی به خاطر این که موقع اذان مغرب روز عید فطر به دنیا آمدی. می گفت :« مامانت وقتی تو را حامله بود در آخرین ماه بارداریش روزه گرفت. می گفت از وقتی تو به دنیا اومدی کار و کسب بابات خوب شد. خیلی دلش می خواست من ازدواج کنم. توی آخرین روزهایی که ما ها را می شناخت یکبار گفت من می دونم آخرش هم عروسی تو را نمی بینم. یاد اون روزهایی که با هم می رفتیم احیا و من انقدر غر می زدم که چقدر طولانی اما همپاش می رفتم. یاد سجاده و مهر ... یاد خیلی چیزهای دیگه.

مامانم این روزها خیلی کلافه است. مریضی من خیلی اذیتش کرده. دلش می خواد من زودتر خوب بشم. امروز که نگاهش کردم دیدم توی این دو هفته چقدر پیر شده. خودمم نمی دونم چرا این بلا سرم آمد نیمه شب ها می آد ببینه من خوابم یا بیدار. کاش می تونستم کمی از ناراحتی هاشو جبران کنم. البته این روزها خواهرم با دوقلوهاش آمدند تهران. کمی با دیدن کیان و کیمیا آروم شده اما بازم دیشب اومد نگاهم کرد. خواهرام مي گن تو خودتو براي مامان لوس مي كني. اما نه من تنها فرقي كه با اونا دارم اينه سير تا پياز همه مشكلات و خوشي ها و ناخوشي هام. می دونم مامانم هم مثل مادرجان رازهایی دارد که هر کدوم ما آن را نداریم. نه من و نه هیچ کدوم از خواهرام. نگرانشم می خوام زودتر خوب بشم. تا دل نگرانی هاش تموم بشه.

پی نوشت اگر غلطی در این متن وجود دارد به خاطر این است که امروز از صبح چشمام تار شده و خط ها را درست نمی بینم هرچی هم نوشته رابطه میان مغز و صفحه کلید کامپیوتر است که جای حروفش را می شناسم. دکتر می گه از اثرات قرص هاست. نمی تونم قرص ها قطع کنم چون ممکنه حالم دوباره بد بشه. این رو گفتم که بگم اگر غلطی هست از نویسنده است.

posted by farzane Ebrahimzade at 5:14 PM

|

Tuesday, October 24, 2006

برای فردا

32 تا شمع فوت کردم و سی و دوسال را تمام کردم. این بار هم آمد بی سر و صدا و رفت. به قول فروغ فصل سرد ما هم شروع شد. دارم روی روزهای از دست رفته سال گذشته فکر می کنم برای فردا امروز تصمیم می گیرم. هزارتا کار عقب افتاده دارم که باید انجام دهم. کتابخونه ام رو سر و سامان دادم و دوباره شروع کردم در رشته ای که دوستش دارم مطالعه می کنم. راستی یک اتفاق جالب افتاده مدتی بود که می خواستم «انسان و سمبولهایش » را بخرم اما هر بار یک چیزی می شد یادم می رفت. تصمیم گرفته بودم حتما توی این هفته برم انقلاب و بخرمش که دیروز بنفشه عزیزم برای تولدم کادو آورد. بدون این که بدونه من دنبال این کتاب هستم. اون یکی دوست دیگه ام که بنفشه از نوع محمودیشه و ساکن خیابان شانزدهم است هم یک عالمه کتاب رول دال برام آورده . توی هر کدوم هم یک نوشته جالب نوشته از این که اول هلوی غول پیکر نوشته خیلی خوشم امد. نوشته رویا پردازی فرصتی است که کم به دست می آید و خواندن رویاهای رول دال؛ رویاهایی که برای جیمز پرداخته هم فرصت شیرینی است. غم ها را فراموش کن.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:21 PM

|

حراج رویا

رویاهایم را تکه تکه کرده ام و

به حراج می گذارم.

رویاهایم را می فروشم به جایش کابوس

می خرم.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:11 PM

|

Monday, October 23, 2006

با کمی تاخیر مورخه اول آبان 1353


آلبوم عکس را ورق می زنم. چشمان براق دختر کوچولویی را می بینم که با موههای لوله لوله یک بلوز یقه گرد سفید پوشیده و به تنها شمع روی کیک نگاه می کند. آن طرفتر همون دختره اما با موهای صاف قهوه ای که تا روی گوش هاشو پوشونده و یک سلوار پیش سینه دار لی انگشت پر از خامه اش رو از کنار سه تا شمع روشن تو دهنش برده. چند تا ورق دیگه یک دختر بی دندنون با سارافن توسی و بلوز یقه اسکی سفید و یک کلاه رنگی با کاغذ کشی روی مو های لختش. بازم ورق دخترک بزرگ و بزرگ تر می شه. یک جا چهارده شمع داره اما موهاش لخت نیست به ضرب بیگودی آب جوشی منگول منگوله. تو عکس بعدی موهاشو بوکله کرده و یک کم از اون ابروهای کلفتشو باریک کرده با نوزده تا شمع و آخرین تصویر: به قاب آیینه خیره می شوم. تصویر زنی را در میان آیینه می بینم باز با موهای لخت کوتاه اما لابه لای موها تارهای نقره ای به چشمم می آید. به همین راحتی 32 سال زندگی خودم را مرور می کنم و از اول آبان سال 54 تا اول آبان 85 سفر می کنم. تا قبل از سی سالگی فکر می کردم روز تولد باید اتفاق مهمی باشد. اولین روزی است که تو چشمانت را رو به دنیا باز کردی و اولین بار گریستی. اما دو سال است که آمدنش را دوست ندارم. نه این که چون سنم بالا می رود برای این که فکر می کنم سال گذشته چه کارهایی باید می کردم و ناکرده باقی گذاشتم به قول اسکارلت برای فردا. امروز دوباره اول آبان است و من 32 ساله می شوم. اول آبان سال 1353 درست روز عید فطر ، یک روز سرد و بارانی در بیمارستان بازرگانان تهران دم غروب به دنیا آمدم. دیشب به طور اتفاقی درست سر غروب از کنار بیمارستان بازرگانان تهران رد می شدیم . دیدم مامانم نگاهم می کند و می خندد. پرسیدم چی شده ؟ گفت هیچی فقط دارم فکر می کنم انگار همین دیروز بود . با خودم گفتم برای من چه زود گذشت اما برای مامان این قدر زود نبود. من بزرگ شدم و او دارد پیر می شود. با خودم گفتم چقدر از آرزوهای مامانم را بر آورده کردم می خواستم بپرسم اما نپرسیدم. در این چند روزی که من مریض بودم او هم بیمار بود. از چهره خسته اش، از این که هر شب نیمه های شب آرام در اتاقم را باز می کرد و نگاهم می کرد و از قرآن خواندنش می فهمم. می دانم صدتا نذر و نیاز کرده که من خوب بشم. می دانم هیچگاه آن چیزی که او می خواسته نیستم. اما ...

امروز من 32 ساله می شوم. اما دیشب در چشمان مامان همان دختر کوچک را دیدم که با موهای منگوله دار قهوه ایش به کیک خیره شده.

راستی من یک دور کامل قمری زدم و دوباره ....... می خو ام امسال رو خوب شروع کنم.همین

می خوام دوباره اون چه توی پست قبلیم گفتم و تکرار کنم: با وجود خانواده و دوستانم این بهترین 32 سالگی دنیاست

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:51 AM

|

Sunday, October 22, 2006

رنگین کمان من

«زندگی آن چه زیسته ام نیست. بلکه آن چیزی است که در خاطرمان مانده و آن گوه است که به یادش می آوریم تا روایتش کنیم. (مارکز)»

این نوشته مارکز رو این بالا نوشتم که همیشه یادم باشه اون چیزی که حس می کنیم نمی تونه واقعیت درستی از زندگی باشه. این رو من توی این روزها با تمام وجودم درک کردم و باهاش نفس کشیدم. خصوصا دو سه روز گذشته که پر از لحظه های پر تنافض و شیرینی بود.

گاهی وقت ها فراموش می کنیم کی هستیم و کجا ایستادیم گاهی وقت ها فراموش می کنیم کساییی هستند که تو روزهایی که احتیاج به اون ها دارند هستند و ما نمیبینیم چون وقتی غم و غصه بیاد می شیم محور دنیای خودمون. اما .... گاهی وقت ها یک اتفاقاتی در زندگی آدم رخ می ده تا با یک تلنگر بفهمی چه کردی و باید چی کار بکنی.

می دونید از اون صبح چهارشنبه 19 مهر ماه که کار من به بیمارستان افتاد و قضایای بعد آن تا دیروز اصلا خوب نبودم. روزهای سختی رو گذرونده بودم توی این ده روز من سه روز از زندگیمو گم کرده بودم. درست از لحظه ای که توی بیمارستان از حال رفتم تا شنبه که درد اصلیم معلوم شد و به قول مامانم حال و هوشم کمی سر جاش امد هیچی از زندگی نفهمیدم. بیدار بودم حرف می زدم اما یادم می رفت کی هستم و کجا هستم. توی این مدت با آمپول و سرم و کمپوت هایی که به زور به خوردم می دادند راه می رفتم. کارم شده بود گربه و خواب و حس این که من به آخر دنیا رسیدم. نه طرف تلویزیون می رفتم نه حتی حال گوش کردن آهنگ داشتم. منی که شب تا صبح صبح تا شب یک هدفون تو گوشم بود یک هفته کامل حتی توی کامپیوتر هم آهنگ گوش نمی دادم تازه اگه خواهر کوچیکم موق طرح کشیدن یک آهنگی چیزی می ذاشت حالم بد می شد. ده تا کتاب با موضوعای مختلف کنار دستم گذاشته بودم اما دریغ از یک خط خوندن. دیگه حتی ندبه بیضایی و سووشون سیمین هم نمی تونست آرومم کن. نوشته هام هم چرند و پرندهایی بود توی پست های قبلی گذاشتم. آن قدر که قسم خوردم دیگه نمی نویسم. در عین ناامیدی کامل بودم و غافل از اتفاقاتی که دور و برم می گذشت. آنقدر حس بدی داشتم که می خواستم همه قرص هایی که دکتر داده رو یک جا بخورم. یا رگ دستمو بزنم. این فکر مثل خوره به جونم افتاده بود که من به درد هیچ کاری نمی خورم. هیچ کس نیستم و نبودم. از دیدن قیافه ام تو آیینه حالم به هم می خورد. دست به کارهای عجیب و غریب می زدم. سرم پر از فکرای بد بود. بعضی روزها حتی جواب تلفن هام رو نمی دادم. تو این مدت روز و لحظه ای نبود که تنها باشم و تلفنم زنگ می خورد یا یکی از دوستام می آمد پیشم. مامانم شب و روز نداشت انگار نه انگار که من تا دو سه روز دیگه 32 ساله می شم. خواهر بزرگم و شوهرش که مشهده لحظه ای زنگ می زدند که من بهتر شدم یا نه. حتی نفهمیدم که عموم نیم ساعت برای من گریه کرد، پسر عمومام که دائما زنگ می زدند. خاله ام و ووو . تمام دوستام بنفشه که ساعت نه شب همون روز اول که مامانم بهش زنگ زده بود با مانداد شوهر عزیزش آمده بودند، بچه های خبرگزاری آزاده شهمیرنوری که همیشه پیشروی این جور کارهاست، تینا که بیشترین بدخلقی های من سر اون بود و اخلاق گند منو تحمل می کرد و به روی خودش نمی آورد، سحر گلم، حسن ظهوری که همیشه من باهاش خیلی بد تا می کنم_ این رو صادقانه اعتراف می کنم چون مثل برادرم خیلی دوستش دارم ـ زهرا کشوری نازنین، آمنه شیر افکن همشهری خودم، شهاب میرزایی با همه مهربانی هاش. علی رضا خدادوست که علی رغم این که روزبه کوچولوش مریض بود آمد. از پروانه و علی باریکانی و آزاده حسنین دوست های هم رشته ام. هستی پودفروش که تو این روزها درگیر هزارتا گرفتاری عروسیشه و حسین که وقتی شب شنبه که حالم بد بود به یاد آورد که امید واقعی یعنی چی؟ حسین پاریاس عزیزم که می دونم خودش الان گرفتار بیماری تبسم همسرشه اما هم تلفن زد و روی وبلاگش نوشته بود برام دعا کنن، حتی دوست هایی که با شنیدن خبر مریضی من بهم تلفن می زدند. نگار حسینی، نگین شیر آقایی، سام فرزانه،فرهاد رنجبران ، خانم سبزواری حسن سربخشیان، دبیر سرویسم شاهین امین و رامک همسرش که هیچی نمی تونم از خوبی هاشون بگم. دکتر نمکدوست که وقتی صداشونو پشت تلفن شنیدم باورم نمی شد. آقای کتابدار ، زری حاج محمدی با تمام مشغله هاش، ندا حبیب الله که بدون این که بدونه مریضم دلواپسم شده بود، حمید رضا حسینی همکلاس سابقم، بنفشه رحمانی گلم و صنم مودی که دائما احوال منو می پرسید و سارا امت علی که مثل همیشه حرفهاش مثل ده تا قرص مسکنه و کلاسش رو نرفت تا باهم حرف بزنیم به شیوه ای که توی این چهار ساله هر بار یکی از ما خوب نبوده راهی برای برون رفتش فکر کردیم. ....... خیلی ها رو می دونم از قلم انداختم ببخشید. دوست هایی که توی وبلاگم کامنت گذاشته بودند یا ایمیل زده بودند خیلی هاشونو نمی شناختم اما اونا محبت کرده بودند.با همه این خوبی ها من احمق بازم نمی فهمیدم که تنها نیستم اما اتفاق دیروز با همه فرق می کرد اگه تا این جااز بعضی از دوستام اسم نبردم به خاطر این بود که بگم شنبه 29 مهر برای من یک روز استثنایی بود. شب جمعه باز از اون روزهای سگی من بود جوری که دو ساعت پای تلفن برای تینا و هستی و حسین. وقتی گیسوی عزیزم صبح زنگ زد بعد از ظهر خونه ای باورم نمی شد که بعد از مدت ها دوستاییم رو ببینم که خودم مدت ها بود تو جمعشون نرفته بودم. دیروز عصر که بچه های _ بذارید به زبون رایج خودمون بگم ـ دوستای سایت زنان ایران همشون اومدند دیدن من. باورم نمی شد گیسو که مهربونیهاش با همه دنیا فرق داره، شادی صدر که می دونم خیلی مشغله داره، آسیه امینی و آوا دختر گلش، شاد آفرین قدیریان که هیچ واژه ای نمی تونه دوست داشتن منو ابراز کنه، ساقی لقایی که دوقلوهاشو گذاشته بود و دیدنم اومده بود، معصومه ناصری که عزادار بود اما آمده بود، فاطمه امین زاده که هیچ وقت من بدون خنده ندیدمش، شیوا زرآبادی که اونم با تمام گرفتاریهاش آمده بود؛ نسرین افضلی که از دانشگاه یکسره اومده بود و پرستو دو کوهکی نازنین. دیروز هر کدوم از بچه ها که می آمدند تازه من به حرف های مشاورم می رسیدم که می گفت تو خودتو و ارزش هاتو نادیده می گیری. دیشب تازه فهمیدم تو تمام لحظات این هفته من تنها نبودم فهمیدم من « فرزانه ابراهیم زاده» یک هویت ام که نادیده گرفتم و برای خاطر هیچ و پوچ خودم و خانواده ام را یک هفته عذاب دادم. فهمیدم دوست خوب یعنی این که وقتی تو احتیاج به کمک داری بهش تکیه کنی. دیروز دوباره رفتم تا دفتر خیابان سعدی اون بعداز ظهرهای سه شنبه. دیروز بود که فهمیدم تو تمام این ده روز این من نبودم که تنها بودم هاله ای از خودخواهی بود که دورم تنیده بود و نمی دیدم. پرستو می گه من یک سنگ سیاه دارم که هر بار حالم خوب نیست دستم فشارش می دم و غمم رو می گیره. من یک کریستال شفاف دارم که رو به آفتاب تو اتاقم گذاشتم و نور خورشید که بهش می تابه طیفی رنگ های قشنگ به وجود می آره از امروز به خودم قول دادم تا هر بار که دلم گرفت کریستالم رو نگاه کنم و یادم بیاد که من به اندازه این هزار تا شعاع نورانی دوست خوب دارم که وقتی بهشون احتیاج دارم هستند و منم باید مثل اون ها باشم. به خودم قول می دم که دیگه فکرای الکی نکنم پامو رو زمین بکوبم و یادم باشه من هزار تا رنگین کمان دوست دارم.

امشب حالم خیلی خوبه. فقط حال من نیست که خوبه مامانم هم بعد از نزدیک ده روز خیلی خوبه و ذوق و شوق داره و امشب بعد ده شب خوابید. خواهرام و برادرم حتی بابام که این چند روز حرفی نمی زد اما نگرانی مریضش کرده بود و به شیوه خودش با این مسئله رو به رو بود.

پی نوشت: امشب جای چند تا از بچه ها خالی بود لیلا موری، صنم دولتشاهی، مهتاب رحیمی، نازنین خسروانی و سپیده زرین پناه.

راستی این حافظه من هنوز خیلی قابل اعتماد نیست اگه کسی از دوستام از قلم افتاده منو ببخشه.

حرف هایی زیادی هست که باید بنویسم اما می ذارم برای روزهای بعد.

راستی اسکارلت توی برباد رفته یک جمله معروف داره که می گه :« فردا درباره این موضوع فکر می کنم» این جمله ورد زبون منم هست اما می خوام بگم برای تصمیم گرفتن همین حالا اقدام می کنم. برای فکر کردن همین الان هم دیره

راستی همه این ها را نوشتم که بگم من با داشتن این همه دوست خوب هیچ وقت تنها نیستم.

posted by farzane Ebrahimzade at 6:12 AM

|

Thursday, October 19, 2006

مورخ 26/7/85

مورخ 26/7/85

باید این تاریخ را به خاطر بسپارم همانجوری که 17 مرداد سال 81 ازیادم نمی نمی رود. اما برای به خاطر سپردن درست این تاریخ باید کمی به عقب باز گردم تا این روز را که من را به حال اغمای چند ساعته برد را برای همیشه در خاطر بماند. درست در چنین روزی یعنی 26/7/83 بود که گمان کردم بعد از دو سال باید دریچه بسته قلبم را باز کنم. درست در چنین روزی بود که خیال کردم این نوری که در زندگی من آمده می تونه خلا بزرگی را که در وجودم بود پر کنم. تو در این زمان به من رسیدی. چه خیال باطلی. می خواهم برای اولین بار بار بی پرده بنویسم چون دو سال دیگر از زندگیم را به امید یک سراب سپری کردم. تو هیچ چیزی جز یک سراب نبودیی که من تشنه به دنبالش دویدم. 26 مهر 83 را باید به خاطر می سپردم چون گوش هایم را کر کرده بودم. کور بودم. هرکی هر چه گفت نشنیدم. چون تو آخر دنیا بودی چقدر مسخره است. نه؟ حتما تو هم به این آدمی که من توی ذهنم ازت ساخته بودم خنده ات می گیرد. حس کردم تو آخر دنیایی. اما هیچ وقت نخواستم خودم را تحمیل کنم. نمی خواستم تو و امثال تو فکر کنید به خاط شهرتت یا هر چیز دیگری که در وجودت نبود و به آن ها وانمود می کردی هر کاری که از دستم بر آمد بکنم تا ذره ای من را ببینی اما نه تنها ندیدی که چندین بار تحقیرم کردی. من برای تو ارزش یک پیام کوتاه چه طوری نداشتم. من برای کارهایی که برایت کردم منتی نمی گذارم. این مدت هم باز به خودم گفتم تو همان جفت گم شده منی اما نبودی. تا به حال تحقیر شدی تا طعم تلخش را حس منی. تا به حال کسی زیر پا لهت کرده و تو با این حال جلوی یک جمع خودت را جمع کنی و سنگینی نگاه تحقیر آمیز دیگران ببنی که مسخره ت می کنند که بین پیامبران جرجیس را انتخاب کردی. تا حالا دو بار تا مرگ رفتی نه هیچ کدام نبوده و نیست اما من به حرمت اون روز همه حرف ها را چشمم را روی کارهایت بستم و گذاشتم له ام کنی.
آره درست 26 مهر 83 بود که تو را برای اولین بار شناختم. چهار روز قبل از تولد سی سالگیم. توی آن روزهای پر از دلشوره تو به من رسیدی. درست ساعت 7شب 26/7/83 . دیر آمده بودی چون مریض بودی. می بیبنی با این که خیلی از خاطراتم را فراموش کردم این یکی را از یاد نمی برم. از یاد نمی برم که تو مقابل من نشستی و .... دکتر گفته زیاد به خودم فشار نیارم . این ها را نوشتم نه برای محبت گدایی کنم. که دیگر تویی وجود نداری که برایم اهمیتی داشته باشی. آنقدر این چند روز شرمنده محبت کسانی شدم که دو سال چشم هایم را به رویشان بسته بودم شده که برایم مهم نیست تو اصلا در گوشه زندگی من بودی یا نه. مثل همیشه بگذریم . می دونم حتی به من فکر نمی کنی چون حتی اسمم را فراموش کردی. حتی یک هفته فرصت ندادی تا به یاد بیاوری من کی بودم. از آسمان به زمین کشیدیم. شاعر شدم. با همه خوبی ها و بدی ها ساختم. از آدم پر شر و شوری که همه جا را برهم می زد خاکستری به جای مانده است. این خاکسترها رم امروز توی باد رها کردی. خوش باش اون دو چشمای فضول و نگران که تو ازش نام بردی برای ابد کور شد. اون دلی که با هر مریضی تو مریض می شد تا چند وقت دیگه از حرکت می ایستد. چه اهمیتی دارد. من هم مرده ام ولی تو خاطرت نموندم انگار کسی نبوده که دو سال از زندگیش را به پای خیال تو هدر داد. نه من کاری به تو ندارم. این را نوشتم تا برای همیشه تو را به سلامت بگذازم و بروم.

می نویسم تا بغض دو سالانه ام را روی وبلاگم بگذارم. می نویسم تا بدونی به خاطر تو عوض شدم . تمام اعتقاداتم را به دست باد دادم.

شاید دیگر ننویسم چون دکتر فعلا از نوشتن معذورم کرده است.

می دونم با خودت خیلی فکرها دارم محبت گدایی می کنم. اما قسمم را نمی شکنم. برو به سلامت و می سپرمت به خداییکه هیچ کدوم اعتقادی نداریم.

تا همیشه خداحافظ.

پی نوشت :

چون طی روزهای گذشته حالم خوب نبود و بخشی از حافظه نزدیکم پاک شده حتی گاهی نام خودم را هم فراموش می کنم. کتاب هم نمی تونم خونم چون نمی بینم.دکتر می گه به خاطر بیهوشی چند ساعته است.فکر می کنم دیگه ننویسم. شاید این آخرین پست من باشد. شاید برای همیشه خداحافظ.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:07 AM

|

Saturday, October 14, 2006

این من نیستم

به آینه نگاه می کنم اونی که توی آیینه است را نمی شنناسم شبیه مرده ای است که از گور در رفته من تو دو سه روز گذشته از یک خطر جدی گریختم این رو هم دکتر بیمارستان گفت هم منخصص مغز و اعصابی که رفته بودم پیشش. می گن یک جور سکته خفیفه. آخه دست راستم بی حس شده بود روی پام نمی تونستم درست راه برم. ام حالا هر دو خوبند اما من به جای خوردن دلم می خواد بخوابم. توی این چند روز خوراکم آب و قرص و چاییه.

مشاور بهم می گه نفرت ها تخقیرهاتو غم و غصه هاتو نریز تو خودت بگو بنویس داد بزن. اما مگه می شه. سارا بهم می گه تو خیلی نفاط مثبت داری که دست کم می گیری دلتو و محبتتو می سپاری به دست آدم هایی که ارزششو نداره. حالا که فکر می کنم می بینم راست می گه آدمی که دو سال وقتی می خواد صدات کنه جلوی دیگران بگه اون دختر ارزش دوستی داره. سارا راست می گه این منم که باید عوض بشم. باید ذهنمو از یک مشت فکر و آدم بیهوده پاک کنم. هرچند که اون آدم منتظر باید باشه تا حرف هایی بی پرده ای رو که دو سال روی دلم مونده این جا بخونه زودتر از اونی که فکر کنه کمتر از چهار روز دیگه منم و حرف هایی که دو سال باید می گفتم اما ناگفته مانده. بگذریم مشاور گفتم حرف هامو بلتد بلند بگم اولاش همش دلخوریه اگه ببیتنم دارم زیادی زجزموره می کنه کوپه رو تعطیل می کنم و یک دفترچه رو سیاه می کنم.

از اول می نویسم این که توی آیننه است من نیستم آدمیه که سه چهار روز بردنش و یکی دیگه جاش گذاشتند با یک طرف موهاش که سفیدهاش بیشتر از سیاهی هاش شده. آره سارا تو مثل همیشه است می گه خوشحالم از این که تو بنفشه به جای دلداری اتفاقا خودمو بهم نشون می دید. خوشحالم از این اون 28 اردیبشت سال 82 تا امروز با هر سختی و قهر آشتی هنوز می تونم به تو که 8 سال از من کوچکتره تکیه کنم و تبنای عزیزم که این چند روز که عصبانی بودم ،هرچی داشتم سر اون بنفشه خالی کردم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:42 PM

|

Friday, October 13, 2006

حافظ و بی خبری


می دونید بی خبری یعنی چی؟ می دونید گم شدن یک روز از زندگی یعنی چی؟ من یک روز از زندگیمو گم کردم. روز چهارشنبه صبح چشمامو توی بیمارستان بستم و وقتی باز کردم ساعت 9 شب بود. باورش سخته اما نفهمیدم چی شده. نفهمیدم رفتم زیر سرم، نفهمیدم اسکن سرم رو گرفتن. حتی خواب ندیدم. خواب نبود چون هیچی یادم نیست. مامانم می گه تو این ساعت ها با چند تا از دوستام حرف زدم اما یادم نیست کی ها با هام حرف زدند. من چند ساعتی از زندگیم رو گم کردم. دکتر می گفت یک حمله عصبیه آخه دست راستم هم بی حس شده بود. انگار خواب رفته بود اما خواب نرفته بود بی حس شده بود. حالا حالم بهتره اما هنوز همچی توش چرخ می خوره آدم ها اما دیگه فکر بد ندارم چون تو اون چند ساعت هیچ فکری نبود که آزارم بده. هیچ چیزی که بخواد عصبانیم کنه. اما نه من توی اون لحظات توی یک دنیای دیگه بودم فکر می کردم این جا نیستم کسی توی گوشم می خوند: آیینه سکندر جام می است بنگر / تا بر تو عرصه دارد احوال ملک را

راستی امروز 20 مهره روز ملی حافظ. تو دوسال پیش مثل این روز سر قبر حافظ بودم. توی اون فضای پر از شعر غزل. چشمامو می بندم و به حافظیه پارسال فکر می کنم با آن هوای خنک و اون هزاران نفری که آمده بودند تا شبی کنار حافظ باشند. حافظ بود و آن همه گل یک حافظ کوچولو و من و نگاه به یک نفقطه و بغضی از شادی و صدای سالار عقیلی « سرو سیمین قدان ... »چقدر دلم می خواست که امسال هم برم پیش حافظ باشم. چقدر هوس دارم چشمامو ببندم و آن ورد جادویی رو بخونم ناخن هامو بکشم لای ورق های کتاب و بازش کنم و نفسی بکشم و بخونم: به تیغم گر کشد دستش نگیرم/ وگرتیرم زند منت پذیرد/ کمان ابرویت را گو بزن تیر / که پیش دست و بازویت بمیرم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:00 AM

|

Wednesday, October 11, 2006

همه چیز توی سرم می پیچد


همه چیز توی سرم می پیچد. همه آدم ها، فکرهای خوب و بد. سرم پر از چراهای بی جواب است. می خوام همه این چراها را بالا بیاورم. بوی الکل و تهوع و عفونت پر شده. همه چیز بوی ادرار می دهد. صدایی در این میان می پیچد:« چنانکه هستم؛ هستم» این موبایل لعنتی چرا وقتی نباید زنگ بزند زنگ می زند. نمی فهمه این جا همه زنگ ها را قطع کرده اند. SILENT چیزی توی گلوم بالا می آید. یکی می گه تو ماکاندو کسی نمی میرد. اما من که توی ماکاندو نیستم. از خانواده بوئیدیا نیستم. اورسلا شاید ... نکنه حجرالفلاسفه را پیدا کرده اند. اما نه سنگ جادو توی صندوق 345 بود اونم که دامبلدور از بین برد. تشنه امه بانوی آب ها نیست تا عطشم را بگیرد و جایش سرمستی بدهد. یکی می پرسد تو آمانتارا هستی. نگاه می کنم آره من آمانتارای مغرورم که در عین عشق و اشتیاق اونو پس می زنم. آره من آمانتارا هستم کفنم را می دوزم و عاشق هیچکی نمی شم. اون طرف یک لکاته با مرگ می رقصد مرگ منظره تا این کفن آماده بشه. یکی به من بگه این جا چرا شلوغه. دارم بالا می آرم. نفسم گرفته اسپری کو. یکی پیام کوتاه می فرسته:« قیمت دوستی چقده؟» می خوام جیغ بزنم یکی جلوی دهنمو گرفته. گر گرفتم یه صدای آشنا و بی تفاوت را می شنوم ای دختره اسمت چیه؟ همون خواننده نامه هایی که هیچ وقت اونا رو نمی خونه. بالا می آرم. خون و چرک، عشق و نفرت همه رو می ریزم روی پیراهن سفیدش. می خوام فرار کنم اما به کجا دستم بنده. قطره قطره نفرت داره می ریزه توی خونم. می گم منو نمی شناسی آخه من از اون هزار تا اسم قلم خورده تو نیستم که منو یادت بمونه. دستمو می کشم روی شکمم. یک چیزی تکون می خوره. سردمه چقدر تنهام. آی خریدارها کسی یک کرگدن ارزون نمی خواد. قیمتش منصفانه است آخه روی پوستش ترک خورده. دلشم شکسته. این همه کتاب و کاغذ چیه این جا جمع شده. همه تاریخ دنیا را جمع می کنم و یک کبریت می کشم زیرشون. تخت جمشید و بغداد با هم می سوزن و دود می شن. چه آتیش قشتگی دود ها رو فوت می کنم اسکندر و داریوش با کریم خان و ناصرالدین شاه حکم بازی می کنند. ترکان خاتون خودشو باد می زنه. این زنای گرجی دارن دوباره قرآن می خونن. حکم آقا بود که برگردن خونشون. وزیر مختار رو کشتن. اینتر می زنم اما انگار تو جزیره سرگردانی گیر کردم. کجاست ساربان سرگردان. یک پیغام می آد امروز چند تا خبر خوردی. چند تا ش روی دلت مونده باید بالا بیاری. حافظ وایستاده روی برج های دوقلو و بار امانت را می ذاره روی دوشش که یک دفعه هواپیماهه می آد. یکی به من بگه آخر CRASH لنگدون می تونه کد داوینچی رو کشف کنه. آدم های شام آخر می گردند دور سرم. آدم هایی که دوستشون دارم نیستند. باز یکی می گه دختر که اسمتو یادم رفته تو فوق العاده می نویسی اما به پای این دختر خیابونی ها نمی رسی. آخه تو بلدی گریه کنی. دلم می خواد چنگ بزنم توی صورتش. اما یکی هزاران ساله دستمو دوخته روی سینه ام. همه چیز می چرخه با دور تند. می خوام از قاب عکس فرار کنم. از هرچی عکسه متنفرم. آخه من زنده ام که بنویسم. یکی قلمم را می گیره باید با قلم نوری بنویسی اونم با سرعت 3 هزارمتر در ثانیه. یک سوسک از زیر پام فرار می کنه. جلوی دهنمو باید بگیرم این سوسکه خاله سوسکه شهر قصه ها نیست. با یک دستمال قیصریه رو آتیش می زنه. دل واسه آقا موشه دل نمی شه می خواد منو اهلی کنه. آدمک های مسنجر دارند چشمک می زنن و شهر روشن کردن.

همه چیز داره توی دور باطل چرخ می زنه. من چنان که هستم هستم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:57 AM

|

Tuesday, October 10, 2006

نه خيام فايده‌اي نداره


نه فايده نداره خيام اين بار از تو هم كاري بر نمي آيد. تو هم نمي‌توني كنج خلوت من رو به هم بزني. آنقدر دلم گرفته كه باده توام مستم نمي‌كنه. الان ساعت هاست كه چشم دوخته ام به اون چهارپاره‌هاي سحر كننده‌ات و نمي‌فهمم چي مي‌خونم. نه فايده نداره هر چي تو بگي :«امروز ترا دسترس فردا نيست/ و انديشه فردات به جز سودا نيست/ ضايع مكن اين دم را ار دلت شيدا نيست/ كاين باقي عمر را بها پيدا نيست.» چه اهميتي داره كه :« پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است/» كدوم دم را غنيمت بشمرم كه لحظه ها و ثانيه‌ها داره طي مي‌شه و من نمي تونم تو خيال دي و فروردين ديگه اي باشم. نه خيام كار من از اين حرف‌ها گذشته كه :« بر شاخ اميد اگر بر يافتمي/ هم رشته خويش را سري يافتمي / تا چند زتنگناي زندان وجود / اي كاش سوي عدم دري يافتمي.» مگه ميشه وقتي تا ته وجودت پر از كثافت و تحقيره بگي:« مي نوش كه عمر جاوداني اين است/ خود حاصلت از داغ جواني اين است/ هنگام گل و باده و ياران سرمست/ خوش باش دمي كه زندگاني اين است.» نه خيام نمي‌شه. فقط چشمام را مي‌بندم و مي‌خوانم:« اي بس كه نباشيم و جهان خواهد بود/ ني نام زما و ني نشان خواهد بود/ زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل/ زين پس چون نباشم همان خواهد بود» نه مي‌ذارمت كنار و مي رم توي خلوت ديگه‌اي شايدم برم سراغ شمس و مولانا شايد اين بار اونا به داد من برسن. شايدم بايد تصميمم را بگيرم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:03 AM

|

Sunday, October 08, 2006

حرفی برای گفتن ندارم


چشماش مثل دو تا تیله رنگی بود. قهوه ای و براق. نگاه شاداب و پر از زندگیشو انداخته بود به آدم هایی که دو رو برش ایستاده بودند. نگاهش کردم نمی دونم چی نگاهم را برد به سمتش سنگینی نگاهش بود یا ..... یک چیزی توی دلم فرو ریخت اگه لباس صورتی تنش نبود نمی شد فهمید که پسره یا دختره آخه همه موهاش ریخته بودحتی ابرو هم نداشت اما چشاش هنوز قشنگ بود و نمی شد راحت ازش گذشت. بی اعتنا به اون آنژیو کتی که با یک آتل به دست راستش بسته بودند دستشو تکون می داد. یک درد خفیف توی نگاهش موج می زد.اما انگار از این که میون اون همه آدم بود خوشش می اومد اون خنده معصوم و نگاه کنجکاوش می گفت هوای داخل متروی زنونه چقدر خفه بود اما انگار دوست داشت. دو سالش هم نشده بود. می د راحت فهمید. روی دست چپش پر از کبودی بود. دست راستشم که معلوم نبود. یک دفعه یادم رفت که برای چی آمده بودم توی مترو، یادم رفت که سوار مترو شده بودم که برم تا ته خط و باز برگردم مثل وقت هایی که حالم خوب نیست و دلم نمی خواد آشنایی را ببینم. می رم سوار مترو می شم تا ته خط.با یک سی دی بی ته و یک دفترچه که می شه توش رو تا ته خط سیاه کرد. یادم رفت چند ساعت پیش دیگران به من به طعنه گفته بودند که داری حماقت می کنی. یادم رفت که عصبانی بودم بیشتر از اون یادم رفته بود اون پست قبلی را بعد از یک فصل سیر گریه کردن گذاشتم. یادم رفت چند ماهه بی پولم. من بودم و اون نگاه معصوم و پاک. یادم افتاد امروز 16 مهر است. مهر روز مهر به روایتی جشن مهرگانه. یادم افتاد روز جهانی کودک است. بغض باز توی گلوم پیچید این طفلک معصوم با اون نگاه بی گناهش می دونه امروز روزشه. یعنی این دردی که تو این سن و سال داره می ذاره 16 مهر سال بعد را ببینه. نفسم تنگ شد. کاش می شد کاری کرد. برای او و برای همه بچه هایی که مثلاون درد می کشن. احساس می کردم دیگه نمی تونم نفس بکشم. مترو توی ایستگاه ها می ایستاد و مردم سوار و پیاده می شدند. اما من از میان هوای تنگ و بوهای در هم عطر و عرق و صداهای درهم آمیخته زن ها فقط اون دوتا تیله معصوم را می دیدم. یاد نگاه همه بچه کوچولوهایی که در انتظار مرگ هستند بدون این که بفهمند این دردی که گرفتن چیه؟ یاد همه اون گل های کوچولویی که بدون دیدن 16 مهر رفتند و ....

از مترو که پایین آمدم دیدم اون طفلک توی بغل مادرش داره می ره. بازم نگام کرد و برام دست تکون داد. دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.

وارد خیابان شدم هوای تازه خیابان توی ریه هام پر شد. اشک های سرد روی گونه ام را پاک کردم. یادم افتاد که امروز شانزده مهره روز تولد کیان و کیمیا خواهر زاده هام . یادم افتاد هنوز بهشون زنگ نزدم. یادم افتاد اون دو تا فسقلی حالا یازده ساله شدن. تلفنم را در آوردم و شماره گرفتم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:06 PM

|

شرابي تلخ مي‌خواهم


خيلي خسته ام دوباره خيلي خسته ام. چشم دوختم به اين علامت يينگ و يانگ كه روي صفحه موبايلم گذاشتم و فقط هر چند وقت يكبار يك كليد را فشار مي دم تا دوباره روشن بشه. سعي مي كنم همه فكرهاي بد را از ذهنم دور كنم. ديگه نمي تونم بكشم. يكبار ديگه بريدم. جاي سارا خالي كه دوباره بهم بگه شدي عين برج زهر مار و با يك من عسلم نمي شه خوردت. خيلي خسته ام از اين كه چشم بدوزم به صفحه كامپيوتر و نتونم بنويسم. دلم مي خواد پاشم برم يك طرفي كه هيچكي نباشه. خسته شدم از اين كه روي اي سي ريكوردرم مصاحبه‌هاي ناتمام را ببينم. خسته شدم از قيافه خودم در آينه با اين نقاب لعنتي. دلم مي خواد تنها باشم. تنهاي تنها. برم توي اتاقم و در ببندم و كسي ازم نپرسه چته دوباره گريه كردي؟ از اين نگاه هاي عاقل اندر سفيه ديگران متنفرم. از اين كه هر كسي را تا دو روز به روش بخندي بخواد برات تصميم بگيره. از موبايلم متنفرم وقتي خالي از پياميه كه دنبالشم. از اين كه اسم اوني كه مي تونست توي اين روزها تكيه گاهم باشه روي صفحه اش نمي افته. خسته شدم كه وقتي ازم دوره بيام و بازش كنم و ببينم هيچ MISS CALL نباشه. خسته شدم از اين كه منم باور مردمي را داشته باشم كه چشم به آسمون دوختند براي رسيدن معجزه. ديگه به هيچ معجزه‌اي ايمان ندارم. مي خوام ديگه به هيچ چيز ايمان داشته باشم. آره من شاكي شدم. دوباره شاكي شدم. از خودم از اين اميد بي ثمري كه به اسمون بستم. از پاييزي كه خبري از بارون نيست بدم مي آد. از روز اول آبان بدم مي آد نمي خوام بياد كاش مي شد جلوي زمان را گرفت. هيچ سالي به اندازه امسال و هيچ ماهي به اندازه اين ماه كه روز اولش خيلي خوب بود برام پر از لحظات بد و خوب و احساسات متناقض نبود. سرم را انداختم پايين و كارم را مي كنم و بهم مي گن تو داري به خودت و ديگران خيانت مي كني. دلم مي خواد شمارش معكوس را نيمه تموم بذارم. تمومش كنم. يا زنگي زنگ يا رومي روم. به پارسال فكر مي كنم كه چقدر روزهاي خوبي داشتم. اما قدرشو ندونستم. يادش بخير اون روزها دلهره رفتن به شيراز را داشتم. دلهره داشتم هر چند مي دونستم كه طرفي از اين نمي بندم. دلهره داشتم دلهره شيرين از اين كه ...... كاش مي شد امسال روز حافظ برم شيراز شايد اين روزهاي بد تموم بشه. هنوز چهار روز مونده تا قرار پارسال كاش اميد داشتم كه امسال 20 مهر يك بار ديگه كنار حافظيه يك تفال بزنم شايد حالم بهتر بشه. دلم گرفته به اندازه همه روزهاي بدي كه مي گذرونم. دلم مي خواد حافظ باز كنم و ببينم خواجه ديگه بهم دروغ نمي گه بخونم: يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور، كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور/ اين دل غمديده حالش به شود / وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور/
همه زندگي اين روز من شده كاش و شايد و افسردگي خسته شدم. مي خوام بزنم و همه چي رو خراب كنم. دلم يك خلوت تنها مي خواد و رفتن تا مرز بي خيالي و گريز و سكوت، فرار كنم از اين همه نگاه عاقل اندر سفيه و احساس حماقت . دلم مي خواد چند روز برم تو اتاقم و در ببندم و همه زنگ ها قطع كنم. شايدم به قول حافظ :شرابي تلخ مي‌خواهم كه مرد افكن بود زورش ... اه بازم اين اشكاي لعنتي آمد

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:27 PM

|

برای همه بعد از ظهرهای مشترک


یادته بعداز ظهر هر روز با هم قرار گذاشته بودیم می آمدیم یک جایی که بتونیم کمی وراجی کنیم. خانه هنرمندان و نشر ثالث بیشتر و از وقتی آمده بودیم ویلا کافه لرد یا جاهای دیگر یک روز کافه 87 ، یک روز دیگه کافه کنج یک روزم رفتیم کافه گلستان. می نشستیم روی اون دو تا صندلی کنار پنجره گاهی هم روی ایوون خانه هنرمندان یک نخ سیگار ( اون موقع تحملش را داشتم مثل حالا نبود که تا توی خیابون می رم نفسم می گیره و باید قرص ضد حساسیت و تعباتش را داشته باشم ديگه چه برسه به اون كه بخوام ....). داشتم می گفتم یادته اگه پول داشتیم و تازه حقوق گرفته بودیم می رفتیم سراغ منوهای گرون: سان شاین، کافه گلاسه، سالاد پاستا با آب میوه وسطهای ماه می رفتیم سراغ منوهای ارزون تر هات چاکلت، قهوه ترک، شیر کاکائو آخرهای ماه هم که سفارشمون چای از اون چایی های ودایی تا چای ساده یا دم نوش های عجیب و غریب کافه 78. یادته من همیشه عاشق سالاد پاستا بودم و اهل شیر کاکائو و تو قهوه تلخ می خوردی و کیک. این ها همه بهانه بود اون کافه و اون خوردنی ها بهانه ای برای این که ما کنار هم بنشینم و مثلا از درد مشترکمون حرف بزنیم. از اين كه خودمونو باهم مقايسه كنيم. یادته چند بار باهم قسم خوردیم که به جای حرف های تکراری کمی درس بخونیم من برای دکترا مثلا و تو برای فوق لیسانس. اما هیچ وقت موفق نبودیم. اول آخرش همون حرف ها بود و همون چیزی که ما را به آن جا کشیده بود. چند بار با احترام از کافه لرد عذرمونو خواستن ؟ یادته توی یکی از همون روزها بهم گفتی که حسین باهات حرف زده و از من پرسیدی چیکار کنم. می دونی که چی می خوام بگم. می دونی چون این روزها هر وقت که باهام حرف می زنی و حالم رو می پرسی این سئوال تکراری با نگرانی می پرسی که خوبی؟ با همون حالت بهم می گی داری می زنی به سیم آخر داری رو بازی می کنی. اون بعد از ظهرها وقتي مي رفتم خونه ديگه فكرهاي بد و ناراحت كننده ديگه نبود. اون روزها همه غم ها مو مي ريختيم روي اون ميز چوبي مقابلمونو و دودش مي كرديم.

چقدر دور شدیم از اون روزها حالا این روزها خیلی حس رفتن نشر ثالث و حتی کافه لرد هست حس یک الترا لایت با همه تبعاتش و یک هات چاکلت و کمی بی خیالی. اما تو نیستی. آخه دیگه دردهامون شبیه هم نیست. تو وقت این کارها را نداری این روزها سرت شلوغه برای این که نیمه آذر روز مهمی برای توئه. تازه این روزها رفتی سر یک کار تازه و دغدغه های دیگه داری. می دونم یک دلیل دیگه اشم برای این که یک دنیا فاصله بین ما افتاده. فاصله ای که من انداختم نه تو می دانم خودم این فاصله و این سد را ساختم توی این یکساله صدبار بهم گفتی. همون روز که توی آشپزخونه سنگ هامونو واکندیم و من بغضمو توی صورتت خالی کردم بهت گفتم. این ها رو گفتم تا بهت بگم این روزها توی کوپه شماره هفت دلم گرفته است عین روزنه های اتاق آبی تو. مثل رنگ اين روزهاي سارا و مثل خيلي هاي ديگه. به قول تو حالا ديگه به جاي اين كه بريم كافه بشينيم و حرف بزنيم حرف ها آره این روزها حرف هایی که با هم دیگه می گفتیم را می ریزیم تو این صفحه ها از همین صفحه هاست که خبر داریم حال هستی بهتره یا سارا چطوریه. می خوام بگم این روزها خیلی خسته ام از دست خودم که این قدر خوش باورم. از این که هر روزنه ی کوچکی دلم رو می لرزونه برای این که فصل سرد وجودم آغاز شده است. از اين كه به قول سارا شب كه مي خوام بخوابم يادم مي افته كه هيچ كار مثبتي نكردم. دلم تنگ شده برای اون بعد از ظهرهای خانه هنرمندان و روزهای دردهای مشترک. حالم از خودم این روزهای مسخره ام بهم می خوره. دلم می خواد یک جایی برم بدون فکر. این روزها حتی به سرم زده از کوپه شماره هفت پیاده شم و ننویسم. این روزها باز قاصدک اخوان توی سرم می پیچه: قاصدك ! هان ، چه خبر آوردي ؟/از كجا وز كه خبر آوردي ؟/خوش خبر باشي ، اما ،‌اما /گرد بام و در من /بي ثمر مي گردي /انتظار خبري نيست مرا /نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري/برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس /برو آنجا كه تو را منتظرند /قاصدك/قاصدک در دل من همه کورند و کردند، /دست بردار از این در وطن خویش غریب /قاصد تجربه هاي همه تلخ /با دلم مي گويد /كه دروغي تو ، دروغ /كه فريبي تو. ، فريب /قاصدك 1 هان ، ولي ... آخر ... اي واي /راستي آيا رفتي با باد ؟/با توام ، آي! كجا رفتي ؟ آي /راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟/مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟/در اجاقي طمع شعله نمي بندم خردك شرري هست هنوز ؟/قاصدك /ابرهاي همه عالم شب و روز /در دلم مي گريند/

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 8:55 AM

|

Wednesday, October 04, 2006

آي‌ نسيم‌ سحري‌ يه‌ دل‌ پاره‌ دارم‌ چند مي‌خري‌؟


اولين بار كي بود كه با اين شعر آشنا شدم يادم نيست. اما زماني كه با شاعرش آشنا شدم را به خاطر دارم. آخه برام جالب بود كه مي‌خوام «بچه جواديه» را ببينم:«من بچه جواديه هستم، آهاي كاكا / ناراضي اند خلق، زدستم، آهاي كاكا/ و...! » سال 80 بود. نمايشگاه كتاب توي سالني به نام سالن جوانان كار مي‌كردم. قرار بود يك طنزپرداز را دعوت كنيم و آقاي سيد آبادي كه مسئول سالن بود گفت به عمران صلاحي زنگ بزن. مي‌شناختمش شعرهايش را خوانده بودم. بنفشه همكارش توي نشريه گل آقا بود و هميشه از تكه‌هايش برايم مي‌گفت. شماره خانه‌اش را به من داد. زنگ زدم و وقتي خودم را دوست خانم محمودي معرفي كردم توي رو دربايستي گير كرد. آمد سر ساعت. باور نمي كردم يكي از شوخ ترين طنزپردازان ايران اين قدر خجالتي باشد. خجالتي و در عين حال حاضر جواب. يكي از بچه‌ها كتابش را آورد امضا كند. امضاي با مزه‌اي داشت. كسي كه امضا را گرفته بود گفت چه امضاي قشنگي. گفت: آره مثل فنري است كه در رفته. ؟!» بعد از آن بارها ديدمش. عمران صلاحي را با آن نگاه خجالتي و كلام طنز. شايد يكي از معدود نويسندگان ايراني بود كه طنز در كلامش جاري بود حتي در سختي‌ها. امروز صبح كه آمدم سركار بنفشه داشت با تلفن حرف مي‌زد. تلفن را كه گذاشت با لحني غمگين و پر از بغض گفت: ديشب سحر عمران صلاحي در اثر سكته قلبي مرد. و بغضش شكست. باور كردني نبود. نمي دانم چرا يك لحظه فكرم رفت به مقدمه كتاب اولين تپش هاي عاشقانه قلبم كه صلاحي نوشته بود. اين دو شعر از كارهاي عمران صلاحي است كه به احترامش از خودش قرض گرفتم.
سفره
در دست درخت،
تحفة ابر كريم
در جنگل،
خاكه برگ‏ها
كهنه گليم
مهمان طبيعتم و در سفرة ما
يك لقمه هواي پاك و يك جرعه نسيم!
شميران-48

آهن و آدم
با قطار آمد
از دهكده‏اي دور ...
بهار
خسته و كوفته و خاك آلود
نه كسي آمده از شهر به استقبالش
نه كسي دنبالش
گيج و تنها و غريب
دود ، از آهن‏ها بر‏ مي‏خاست
آه ، از آدم‏ها
با قطار آمد ، از دور بهار
چمدانش را از روي سكو دزديدند!

posted by farzane Ebrahimzade at 1:02 PM

|

Tuesday, October 03, 2006

نمی دونن تو بهونه ی منی

همه می گن تو منو دوست نداری/ همشون پشت سر تو بد می گن/ نمی دونن تو از آسمون میای/خودشون اهل یک دنیای دیگن/همه می گن اسمشه تو بامنی/ توی قلب تو یک کم جا ندارم/ روی اسم تو باید خط بکشم/ برم و چشماتو تنها بذارم/نمی دونن تو بهونه ی منی/نمی دونن تو از آسمون میای/ نمی دونن که تو دل نمی شکنی/
تو رو با خیلی ها دیدن همشون/ همه می گن بی وفایی می کنی/ به منم می گن داری محبتو از چشای اون گدایی می کنی/لونا از چشای تو بی خبرن/ نمی دونن که چشات نفس داره/ اونا غافلند که چشم روشنت / توی نور ماه نقره دست داره/ همه می خوان که ازت دست بکشن/ همه می گن که دیونه ای/نمی دونن تو بهونه منی/ معنی شعرای عاشقونه ای/
این چند روزه مریضم. این بار مریضی پاییزه آنفلونزا همراه با عطسه و آب ریزی . بینی نازنینم شده عین لبو پوست پوست. ازبس که سفت می گیرم. صدامم که تلفیقی از خروس و آلن دلنه. البته با سرفه و عطسه فراوان. شاید به خاطر تبی که دارم درجه زردی خونم بالا رفته و یک کم به قول بچه ها خز شدم و آهنگ های جینگول گوش می دم. این هم یکی از اون پست های خزه. البته گاهی بد نیست از اداهای روشنفکری فاصله گرفت و زرد شد. گاهی تو همین آهنگای درپیت شعرهایی را پیدا می کنی که خیلی به خریت های خودت نزدیکه . این هم یکی از اون دسته است. این شعری که توشتم از همون دسته از آخرین آلبوم هنگامه است به عنوان ارتش صلح. هرچی هست که دارم کلی حال می کنم که دیونه مثل خودم توی دنیا فراونه.

posted by farzane Ebrahimzade at 8:35 PM

|

Monday, October 02, 2006

رنگ امروز


پالت رنگ را مقابلم مي‌گذارم.قلم موها از كوچك تا درشت رديف شده است. نگاه مي‌كنم اول بايد لكه‌ها و خط‌ها را پنهان كرد. شايد بتوان با آن بعضي عددها را هم كم كنم. شايد پس درون قوطي سفيد رنگ مي برم. فروشنده مي‌گفت:« جادويي است. غذاي خط‌هاست.» قلم موي كلفت‌تر را برمي‌دارم. روي رنگ كرم چرب مي‌كشم. سفيدي و كرم قاطي مي‌شود مي‌پوشاند. اين سطح صيقلي و صاف جان مي‌دهد براي نقاشي. قلم نازك اسفنجي را روي تخته رنگ تكان مي‌دهد. اول تيره ها آبي كبود، يا توسي سير براق، شايد هم نوك مدادي. از بالا به پايين و از چب به راست و برعكس از كناره‌ها به سمت بيرون. حالا رنگ مكمل روشن‌ترنقره‌اي، آبي كمرنگ شايد هم سبز. بستگي به آب و هوا دارد. سر اين يكي قلم پرتر است. مي‌شود با آن در سطح تيره بازي كرد. حالا صورتي و كرم با هم بالاي اين رنگ. تركيب جالبي است. از عمق مي‌كاهد و به سطح مي‌آيد. گودي‌ها را پر مي‌كند. قلم صفر را با رنگ مشكي براي پر كردن خطوط اصلي آماده مي‌كني. يك خط صاف باريك بدون زاويه يا زاويه‌دار. شايد هم تركيبي. درشتي ريزي را با اين خط مي‌شود نشان داد. حالا برس سياه براي پركردن از بالا به پايين و از پايين به بالا. آن يكي برس صاف مي‌كند و جاهاي خالي را با قهوه‌اي سوخته پر مي‌كند. پايين همه اين‌ها را مي‌شود با رنگ روشن برجسته كرد. براق باشد بهتر است. قلم موي متوسط را بر مي‌دارم. تركيب قهوه‌اي و صورتي پررنگ به رنگ زير مي‌ايد. اين يكي حسابي برجسته مي‌كند. رنگ هاي زمينه را بايد صاف كرد. حالا نوبت رنگ هاي رنگ‌هاي تند است. اول كمي چرب و بي رنگ، بعد قهوه‌اي و حالا رنگ گوشت. همه چيز كامل است. تنها رنگ پلاستيك مانده كه آن‌هم باز بستگي دارد. نگاه مي‌كنم. ماسكم كامل است. اين من نيستم كه درون قاب ايستاده يك ماسك عروسكي است. امروز يك نقاب تازه زده‌ام مثل هرروز. اين يكي بيشتر به من مي‌آيد يا ديروزي. بدون اين نقاب كسي من را نمي‌بيند. زير آن مي‌توانم گريه كنم با آن بخندم و نشان بدهم مثلا حالم خوب است. عشوه‌گري نمي‌كنم. خودم را نمايش نمي‌دهم اما عادت كردم به اين نقاب اگر نباشد چيزي از من كم شده است. از اين نقاب خوشم نمي آيد. اما عادت كردم كه هر روز به رنگ‌هاي مختلف بر چهره بزنم. وقتي تو خلوتم هستم اول از شر آن خالص مي‌شوم. چاره‌اش يك تكه پنبه و يك مايع دورنگ چرب و بعد آب كمي پاك كننده صورت.
دوباره صبح است و باز يك نقاب تازه زير اين نقاب خودم را بيشتر دوست دارم. آدمي كه پنهانش مي‌كنم سطحي نيست. مرام‌هاي زيادي دارد. اما.......

posted by farzane Ebrahimzade at 10:36 AM

|