کوپه شماره ٧

Wednesday, April 29, 2009

انتخابات آزاد

بارون ریز و آروم داشت روی شیشه پنجره می ریخت و من داشتم البوم vas اعظم علی را گوش می دادم با اون صدای ملایمش و به نوشتن های روزهای آینده ام فکر می کردم که راننده تاکسی صدای رادیوی ماشین را بلند کرد. برنامه ای درباره انتخابات بود ظاهرا و مجری برنامه داشت به اصطلاح خبرها و اظهار نظرهای بعضی از نمایندگان گروه های سیاسی را درباره انتخابات دهم می خواند. صبح خیلی کار داشتم و نرسیده بودم سایت ها رو چک کنم از اون طرف به خاطر مصاحبه مطبوعاتی مجموعه تلویزیونی اشک ها و لبخندها توی شورای تیتر شرکت نکرده بودم و خوب از اخبار انتخاباتی بیخبر بودم. با یک گوش به صدای اعظم علی گوش می کردم و گوش دیگه ام به طرف رادیو بود ببینم چه خبر. نکته جالبی در این برنامه خبری و شایدم ترکیبی بود اسمش انتخابات بی سانسور یا چیزی توی این مایه ها بود و از رادیو گفتگو پخش می شد آن هم نگاه سیاسی حمایت از جناح اصولگرا بود. در طول برنامه ی حدود ده دقیقه که شامل خواندن بیشتر از 10 تا اظهار نظر بود حتی یک بار اسم کروبی و میرحسین موسوی نیامد. به جاش حمایت اصولگرایان از احمدی نژاد و البته اجماعی بود که برای انتخاب یک کاندید داشتند. یکی دو خبرهم که درباره اصلاح طلبا خوند که اونم ماحصلش این بود که اختلاف در جبهه آن ها بشدت به چشم می خورد و هیچ کدام از احزاب این گروه به اجماع نرسیدند. میان شنیدن این خبرها به یاد شعارهای آقایان افتادم که دائما در برگزاری انتخابات آزاد تاکید می کنند و رسانه ملی که اصلا ملی نیست و باز نمی دانم چرا بی ربط به یاد حرف های حسن فتحی افتادم که قرار بود در نشست مطبوعاتی بعد از ظهر درباره سانسورهای سریالش بگه و این انتقاد به تشکر از مسئولان رسانه ملی تبدیل شد و نفهمیدیم که اگر مسئولان صدا و سیما این قدر سعه صدر داشتند چرا کارگردان شب دهم همش تکرار می کرد باید به هنرمندانی مثل من اعتماد کنند .... بین این دو تا فکر متناقض راننده کانال رادیو را عوض کرد و در نمی دانم کدام از خطوط رادیویی داشت اخبار سفر استانی یکصد و نمی دونم چند هیات دولت را به شیراز می گفت. سفرهایی که اصلا از آن ها بوی انتخاب نمی آید و و... گوشی دوم هدفون را توی آزادم گذاشتم و وجودم را دادم به صدای اعظم علی ....
پ.ن: فقط کمی غر زدم همین. غر زدم و از بارون قدم زدن یک ساعته زیر بارون لذت بردم

posted by farzane Ebrahimzade at 11:07 PM

|

Sunday, April 26, 2009

مدير كل 2

گفتم كها روزهاي خوش برج شيشه‌اي يك جايي به پايان رسيد و ستاره اقبالش از بالاي برج شيشه‌اش افتاد و شكست. يك روزي بود كه يك باد سياه و سرخ توي آسمون خاكستري شهرمون پيچيد و بين همه چيزهايي كه بود ستاره اقبال برج شيشه‌اي ما رو هم انداخت. صداي شكستن اين ستاره توي همه برج شيشه‌اي پيچيد. از همون روزي كه ورق برگشت خيلي از پيشگوها پيشگويي كردند كه ديگه روزهاي خوشي براي برج شيشه‌اي نخواهد بود. ما و اونا كار مي‌كرديم اما سهميه‌اي زياد نمي تونستيم جمع كنيم. يعني سهم زيادي به ما نمي‌دادند. وقتي مي‌خواستيم بلند حرف بزنيم جلوي دهنمونو مي‌گرفتند. آخه مي‌دونيد بعد اون طوفان بود كه بزرگان رفتند و جايشان را به آدم‌هاي تازه‌اي داده بودند. آدم‌هايي كه فكر مي‌كنم از صداي ما و از برج شيشه‌اي ما خوششون نمي‌اومد. مدير عامل به تكاپو افتاده بود براي اين كه برج شيشه‌ايشو نگه داره. به هر قيمتي. اما برج شيشه‌اي داشت آب مي‌رفت. انگار يك كوه يخ بود كه داشت آب مي‌شد. بي‌اونكه مدير عامل و ما بتونيم جلوي اين آب رفتن رو بگيريم. مشكل اين جا بود كه مدير عامل نمي‌خواست قبول كنه كه داريم آب مي‌ريم. هنوز هم اون بالا توي اتاقش توي بالاترين نقطه برج شيشه‌اي مي‌نشست و همين‌ طور كه سعي مي‌كرد كاري كنه كه وضعيت بهتر بشه با خودش فكر مي‌كرد كه برج شيشه‌اي يا به قول خودش سياره‌اش بزرگتر و قوي‌تر از همه سياره‌هاي دنياست. دشمني‌هاي سابق بين ما و اونا بيشتر شد. حالا ما با خودمون اونا با خودشون دعواشون مي‌شد. اما توي يكي از همين دعواها بود كه فهميديم كه ما و اونا خيلي با هم فرقي نداريم. مي‌تونيم دوست باشيم. تازه فهميديم اين مدير عامل بود كه فكر مي‌كرد دوستي ما براي اداره برج شيشه‌اي براش مشكل ساز مي‌شه. براي همين سعي مي‌كرد كاري كنه كه ما با هم دوست نباشيم. بعد از همون دوره طوفاني بود كه بعضي از اونا جزو ما شدند و بعضي از ما رفتن قاطي اونا. اما ما ديگه زير چشمي همو نمي‌ديديم. همه يكي بوديم گيرم يك روز در ميون باز يه طوفان تازه مي آمد كه بعدها فهميديم كه بخشي اش به دليل اينه كه همون سهميه كم ديگه وجود نداره و بخشي ديگه‌اش همچنان مربوط به مدير عامل بود. وضعيت هيچ رو به خوبي نبود. هرچي كه مي‌گذشت وضعيت بدتر و بدتر مي‌شد و به جز طوفان‌ها مشكلاتي بود كه تمومي نداشت و سهميه و جاي ما براي نفس كشيدن توي برج شيشه‌اي كمتر. برج شيشه‌اي با سرعت بيشتر از اوني كه بزرگ شده بود كوچيك كوچيكتر مي‌شد. مدير عامل كه يك روز صداي خنده‌اش توي همه برج مي‌پيچيد رو ديگه كمتر مي‌ديديم. بعضي از اونا و بعضي از ما ديگه طاقت موندن پيدا نكردند و شروع كردند به رفتن. يعني خوب همه نمي‌تونستن طاقت بيارن كه بدون داشتن سهمشون باز هم داد بزنن. اون زماني كه جلوي صداتو مي گرفتن تا حرف نزني. با اين همه هر كسي كه جدا مي‌شد يك تيكه از برج شيشه‌اي ترك مي‌خورد و به يك سال نوري هم نرسيد كه ترك‌ها آن قدر زياد بود كه ديگه نمي شد از پنجره هاي برج شيشه‌اي داخلشو ديد. برج شيشه‌اي داشت سقوط مي‌كرد و تنها كسي كه باور نمي‌كرد مدير عامل بود. راستش اون اولا ماها بهش حق مي‌داديم. براي همين سعي نكرديم از پيشش بريم. فهميده بوديم كه ديگه بزرگا تحويلش نمي‌گرفتند. اما اينم از اون چيزايي بود كه قبول نمي‌كرد. هر يكي دو ربع سال نوري كه پيداش مي‌شد و مي‌آمد پيش ما برامون حرف و نقل بگه مي گفت اتفاقي نيافتاده همه چيز خوب و مرتبه. نمي‌بنييد ما از همه توي كهكشون بهتريم. مي‌گفت: همه چيز رو به راهه. هر كي هم مي‌گه نيست براي خودش مي‌گه. مدير كل البته معتقد بود هر كي مي‌ره اشتباه مي‌كنه. البته يك تعداد از اونا يا ما ها وقتي مي‌رفتن دلشون از برج شيشه‌اي گرفته بود و خوب عصباني يه مشتي هم مي‌زدند. مدير عامل اما هيچ وقت حق رو به هيچ كدوم از اونا نمي‌داد. هر كي كه مي‌رفت مي‌شنيديم كه مي‌گفت ما خوبيم اونا خوب نبودند. توي همه دعواها مدير عامل نبود كه اشتباه كرده بود. يك بار هم كه گفتيم نمي‌ذارن صداي ما به همه برسه گفت: اونا چون من خيلي خوبم با من مشكل دارن. نه باشما.
دردسرها و مشكلات برج شيشه‌اي مثل ترك‌هاي در و ديوارش بيشتر و بيشتر مي‌شد و آن چه برج رو نگهداشته بود ما بوديم. مايي كه هر روز كمتر و كمتر هم مي‌شديم. مدير عامل هر روز يك رنگ تازه مي‌خواست و براي سرپا نگهداشتن برج شيشه‌اي به راهي مي‌زد. حتي يك بار گفت من از اول با اون بزرگاي سابق كاري نداشتم و با اين بزرگاي حالا كه منو راه نمي‌دن هم فكرم.
چندين سال نوري گذشت و برج شيشه‌اي و ما به ترك‌ها و مشكلاتي داشتيم عادت كرده بوديم. اما رفتار مدير عامل باز تغيير كرده بود. حالا باز داشت يك رنگ تازه مي‌شد. البته با بعضي از ما گاهي حرف‌هايي مي‌زد. هموني كه صداش بلندتر از بقيه ما بود. ما به روي خودمون نمي‌آورديم چون فكر مي‌كرديم كه همه ما از يك خانواده‌ايم. يك روز هم اومد اونايي از ما كه مونده بودند دور هم جمع كرد و همه سهميه عقب افتاده‌امونو داد بهمون و گفت: اين بار واقعا همه چيز خوب شده. مي‌گفت حالا ديگه همه چيز عوض شده و بوي بهبود مي‌آد. ما هرچند آخر از همه فهميديم اما باز خوشحال شديم. اما يك روز كه آمديم تا شروع كنيم به حرف زدن ديديم كه بعضي‌هامون ديگه صداشون قطع شده. گفتيم چرا ؟ شنيديم اين ها ديگه نمي‌تونن حرف بزنن. اشكال از اينا بوده. همه چي درسته. يكي از ماها هم كه حالا شده بود دست راست مدير كل گفت: راست مي‌گه. باز سر و كله اوناي تازه‌اي هم پيدا شد. اونايي كه با قبلي ها فرق داشتند. اونا رو همون يكي از ما آورده بود. هموني كه صداش از همه ما بلندتر بود.
اين روزها ما كه ديگه ساكن برج شيشه‌اي نيستيم. اما شنيديم كه ستاره اقبالشو دوباره دادن ساختند و پيشگوها دارند مي‌گن اگر باد موافق بوزه دوباره مي‌شنيه بالاي سر برج شيشه‌اي. مي‌گن مدير عامل باز با بزرگون مي‌شنينه و همه كارهاي برج رو داده دست همون يكي از ما. مي‌شنويم كه دارن همون ويرونه‌اي كه ما نگهش داشتيم رو يك بار ديگه مي‌سازن. مي‌شنويم كه مدير عامل باز مي‌خنده از اون خنده‌هاي مدير عاملي و هنوز مي‌گه سياره ما از همه دنيا بهتره و بزرگتر.....
پ.ن: اين نوشته همين جا تموم مي‌شه.قطعنامه: مسئولیت همه چیزهایی که نوشته شده به عهده نویسنده است. با این همه تایید هر شکل برداشت و شبهه ای به گردن خوانندگان است. اما هر گونه شباهتی را به جاهايي كه پيش از اين بودم نه تاييد و نه تكذيب مي‌كنم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:18 PM

|

مدیرکل1


« سیاره ما سیاره خاص و ویژه ای است. تردید نکنید. ما از همه دنیاهای اطرافمان بهتریم. هیچ کس در سراسر این کهکشان به پای سیاره ما نمی رسه و برای همینه که بقیه سیارهای اطراف به ما حسودیشون می شه. سیاره ما سیاره بزرگیه تردید نکنید........» این حرف های ما نیست. داستان خیالی هم قرار نیست برایتان بگویيم این حرف هایی است که توی این چند هزار سال نوری که ساکن برج شیشه ای بودیم از زبون مدیرکل شنیدم. آخه مدیر کل طفلکی همیشه فکر می کرد ( البته هنوز هم فکر می کنه) که صاحب یک سیاره بزرگ و بی در و پیکره که توی هفت کهکشون آسمون لنگه نداره. نه سیاره ای نبود اون سیاره ای که اون می گفت همون برج شیشه ای بود که همه ما ساکنش بودیم که قبلا کمی از داستاناشو براتون تعریف کرده بودیم. نه روی حرف قبلیمون هستیم نمی خوایم داستان های برج شیشه ای رو براتون تعریف کنیم. یعنی قصد نداریم یک بار دیگه بریم سراغ داستان های برج شیشه ای و یکی یکی از اول تا آخر بگیم که مثلا آقای جوهر نمک چیکار کرد یا مثلا آقای طبل توخالی چطوری از بالا به همه نگاه می کرد و براش مهم نبود که ما ها چه جوری زندگی می کنیم. این داستان با این که در مورد همون جاست اما با بقیه فرق می کنه. داستان ما است. داستان خودمون، مایی که خشت خشت اون برج شیشه ای رو کنار مدیر کل روی هم گذاشتیم و اجازه دادیم که اون توی تمام این سال های نوری که با هم ساکن برج شیشه ای بودیم، حتی روزهایی که برج شیشه‌ای پر از ترک شده بود و دانشمندان احتمال می دادند که هر آن فرو بریزه و خورد و خاکشیر بشه؛ فکر کنه صاحب یک سیاره است. البته اون اولاش فکر نمی کرد. اولایی که می گم زمونیه که پای یک کوه بلند و همیشه سبز و سفید ما رو دور هم جمع کرد و ازمون خواست توی ساختن برج شیشه ای کمکش کنیم. دروغ چرا اون اولا حتی فکر ساخت برج شیشه ای رو نداشت چه برسه به این که فکر کنه این برج که سر و تهشو می زدی یک سال نوری هم نبود بشه یک سیاره بزرگ و ... آره اولش از پای همون کوه شروع شد. از یک اتاق کوچیک و مایی که دور هم جمع شده بودیم و دونه ها رو جمع می کرديم و می دادیم به مدیر کل تا بیشترش کنه و بعد بین ما تقسیم کنه. ما توقع زیادی نداشتیم. همه به سهم کمی که داشتیم و به همون یک اتاق کوچیک راضی بودیم. مهم دور هم بودنمان بود. هرچند که مدیر کل بهمون قول می‌داد که سهممون بیشتر می شه. ما کنار هم خوب بودیم. مدیر کل هم با ما خوب بود. وقتی می خندیدیم با ما می خندید و وقتی دلمون می گرفت اونم با ما غصه می خورد. ما هم توی غصه های اون شریک بودیم. گفته بودم که ما کارمون این بود که حرف های دیگرونو با صدای بلند برای همه بخونیم. هر چی بلندتر می خوندیم بیشتر می شناختنمون و مدیر کل می تونست سهم بیشتری را جمع کنه. انقدر که فکر کرد این اتاقی که ما با صدای بلند حرف های دیگران را تکرار می کردیم براش کوچکتر شده و ما رو برد یک جای بزرگتر. یک جایی نزدیکتر به کوه خورشید. از این یکی خونه ما شهر خاکستریمونو زیر پامون داشتیم که حالا صدامونو خوب می شنید. اما این آخرین خونه ما نبود برج شیشه ای بزرگتر شده بود و ما هم بیشتر شده بودیم و درخواست مدیر کل هم بیشتر. حالا دیگه زمانی بود که برج شیشه ای کامل می شد. پس یک جایی بین همه صداهای شهر خاکستری پیدا کردیم و برج شیشه ای رو اون جا گذاشتیم. حالا دیگه مدیر کل تو بالاترین نقطه برج یک اتاق داشت و از اون بالا ما را می دید. خوب حق هم داشت برج شیشه ای بزرگ شده بود آن قدر بزرگ که لازم داشت. ديگه سلام ما رو هم مثل مدير كل هاي ديگه مي‌داد آخه با بزرگا نشست و برخاست داشت. از همون جاها بود كه فهميديم مديركل رنگ عوض كرده. ظاهرا خيلي وقت بود كه رنگش عوض شده بود،گيريم ما نفهميده بوديم. حتي لباس پوشيدنش شبيه بزرگون شده بود. برج شيشه‌اي ما حالت انبساط پيدا كرده بود. بزرگ و بزرگتر مي شد هر روز. يك روز صبح كه شال و كلاه كرديم اومديم توي برج ديديم كه سر و كله اونا پيدا شد. اونا ساكناي جديد برج شيشه‌اي بودند. مدير كل مي‌گفت ما جا براي همه داريم پس بايد همه رو بياريم پيش خودمون. اين رو روزي گفت كه جانشين مدير و رئيس اونا اومد توي برج شيشه‌اي و يك جايي كنار ما بهش جا دادند. رئيس اونا خيلي خوش خنده بود. توي دل و مغزش پر از حرف هاي خوب بود و مدير عاملم كه حالا خيلي مدير عامل شده بود مي‌گفت ما همه ايده‌هاي شما رو برآورده مي‌كنيم. اين ها رو مي‌گفت و يك لبخند مديرعاملي مي‌زد.
هر روز به تعداد اونا اضافه مي‌شد. يك روز چشم باز كرديم و ديديم كنار هر كدوم از ما دو تا از اونا هستند. اونايي كه به قول مدير عامل از ما بهتر بودند و ما هنوز خيلي راه داشتيم به اونا برسيم. ما مثل همون اولا سرمون به كار خودمون گرم بود و گاهي نيم نگاهي به اونا و كاراشون مي‌انداختيم. اونا هم همين طوري بودند. هر دو كار مي‌كرديم و هي همه چيزو با صداي بلند مي‌گفتيم. هر چي ما بلندتر حرف مي‌زديم برج شيشه‌اي بزرگتر مي‌شد و مدير عامل بيشتر با بزرگا مي‌نشست و رنگش هر روز يك رنگ تازه مي‌شد. رنگايي كه گاهي به ما يعني هم ما هم اونا مي‌گفت كه به اون رنگ در بياييم. يك روز شاد يك روز ديگه تيره. خلاصه ما شده بوديم هزار هزار رنگ . البته گاهي هم بعضي‌هامون رنگ به رنگ نمي‌شديم. اما هر چي برج شيشه‌اي بزرگتر مي‌شد سهم ما فرقي نمي كرد. ما هم راضي بوديم كه اگه نبوديم مي‌تونستيم بريم يه برج شيشه‌اي ديگه. البته به جز ما و اونا يك گروه ديگه بودند كه آدم‌هاي مدير عامل بودند و جاشون بالاي برج شيشه‌اي. بعضي‌هاشون هميشه بودند و بعضي ديگه‌اشون نه رفت و آد داشتند. بعضي‌هاشونم چشم و گوشش بودند.
برج شيشه‌اي خيلي بزرگ شده بود و مدير عامل مست اين بزرگي ديگه هيچ‌كدوم از ما رو نمي نشناخت. البته خوب ما و اونا آنقدر زياد شده بوديم و اين همه قيافه رو به خاطر سپردن سخت بود. يك روز هم ما ها هممون هم اونا و هم همه ما رو جمع كرد وسط برج شيشه‌اي و بين حرفاش يك دفعه از دهنش پريد كه سياره ما از همه سياره‌هاي كهكشون بهتره و مهمتره... . اشتباهي گفته بود اما از اين اشتباهش خوشش آمد و گفت:« درسته كه ما هنوز مونده تا سياره بشيم اما بايد به رشد و بزرگ شدن و جدا شدن از اين دنياي كوچك فكر كنيم. »
از اون به بعد ديگه به جاي برج شيشه‌اي مي‌گفت سياره ما.
ما در كنار اونا يك چند سال نوري كار كرديم و كمك كرديم تا برج شيشه‌اي بزرگتر بشه. اما روزهاي خوش برج شيشه‌اي يك جايي به پايان رسيد و ستاره اقبالش از بالاي برج شيشه‌اش افتاد و شكست. يك روزي بود كه يك باد سياه و سرخ توي آسمون خاكستري شهرمون پيچيد و بين همه چيزهايي كه بود ستاره اقبال برج شيشه‌اي ما رو هم انداخت. صداي شكستن اين ستاره توي همه برج شيشه‌اي پيچيد.
پ.ن: این نوشته به دلیل بلند بودنش در 2 شایدم 3 قسمت پست خواهد شد. به اضافه یک بند تبصره که در انتهایش می‌آورم و آن‌هم این است مسئولیت همه چیزهایی که نوشته شده به عهده نویسنده است. با این همه تایید هر شکل برداشت و شبهه ای به گردن خوانندگان است. اما هر گونه شباهتی را به جاهایی را در آن بوده‌ام نه تایید و نه تکذیب می‌کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:13 AM

|

Thursday, April 23, 2009

مائو

در ماشین را که باز کرد چند لحظه‌ای تامل کرد و بعد سلام شد. کت و شلوار آبی کمرنگ با کلاه شاپوی توسی بر تن داشت. روی صندلی که نشست به همراه سلام بلندش با راننده تاکسی خوش و بش و احوال‌پرسی گرمی کرد که فکر کردم باید با هم آشنا باشند. ماشین ها در ترافیک عصرگاهی نیمه روان جردن حرکت می کردند. از سر اسفندیار اما تا سر ظفر راه باز بود و ماشین ها سریع‌تر حرکت کردند. جلوی تاکسی تاکسی دیگری از این خصوصی ها بود که چند باری برای مسافر روی ترمز زد و راه ماشین ها را بست. راننده دست روی بوق گذاشت. اما راننده جوان تاکسی بی توجه به کار خود ادامه داد. راننده سمت چپ را گرفت و در حین گذر از ماشین بی ملاحظه اعتراضی کرد. تا آن لحظه سکوت کرده بود یک دفعه گفت: این ها را باید گرفت انداخت زندان. اینا رو باید بسپارند دست مائو. فقط مائو می تونه آدمشون کنه. راننده گفت: رضا شاه می خواد این مملکت. گفت: نه آقا رضا قلدر اگر این کاره بود که این جوری نمی کرد. فقط مائو می تونه این مملکت رو درست کنه. " لهجه اش شمالی بود. هر چند که نه تنها بینی و چشمان آبی که بوی سیری که همراه با بوی عطر قدیمی اش توی بینی ام پیچیده بود برایم مسلم کرده بود که از بالای نقشه ایران است. در سکوت تاکسی با صدایی بلند برای خودش حرف می زد: این مملکت آقا افتاده دست یک مشت آدمی که هیچ کاری بلد نیستند. اکثریت مردم نمی فهمن. فقط یک اقلیت هستند که می فهمند. الان پرفسور... هفت ساله که توی مریخه. ایرانیه. دکتر... که بزرگترین اختر شناس دنیاست. از این مغزها توی ایران هم هست اما قدرشونو نمی دونیم. همینه که پیشرفت نمی کنیم. باید مائو بیاد ایران تا نظم یاد این ها بده... " تا سر جهان کودک یک ریز همین حرف ها را تکرار می کرد. از فوتبال بد گفت، از لباس مردم ایراد گرفت و تاسف خورد از این وضعیت. سر سرخه بازار که پیاده شد ماشین در ترافیک مانده بود دیدم به سمت نیمکتی رفت که چند پیرمرد دیگر نشسته بودند. به خودم گفتم من و راننده تاکسی و مسافر کناریم حتما از همون اکثریت احمقیم اما خودش از کدام دسته بود؟ و نمی دانم چرا چند کلمه در ذهنم پیچید رشت، حزب دموکرات سوسیال و توده و گوش و ذهنم را دادم به صدای شهرام ناظری و در گلستانه: به سراغ من اگر می آیید.......

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:31 AM

|

Tuesday, April 21, 2009

ادب را از که آموختی


قبل از این که دستم بره روی کیبرد کامپیوتر تقویم قهوه ای رنگمو باز می کنم تا چیزی را روی کاغذهای کاهیش یادداشت کنم که کنار کلماتی که می نویسم می بیننم نوشته شده اول اردیبهشت روز شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی و همراه می شه با صدای فردوسی پور که توی برنامه نود داره اشاره می کنه به نامه مربی (تیم ملی ) فوتبال. کلماتی که سرمربی تیم ملی فوتبال ایران روی سطر به سطر این نامه نوشته رو به یاد می آورم:.... شعبون بی مخ... نوچه پروری... گروهبان قندلی... بیسواد... ژنرال... گنده باقالی.... مردم شریف ایران...نوچه هاش....
نمی دونم چرا یک دفعه صحنه های و دیالوگ های اخراجی ها (یک و دوش فرقی نمی کنه هر دو به یک اندازه روی نروم هستند) توی ذهنم شکل می گیره و یاد بایرام لودر می افتم و صحنه ای که همه فکر می کنن شیمیایی زدند می افتم و این همراه می شه با یادآوری صحنه آخر اخراجی های 2 و سرود ای ایران. نمی دانم چرا باید این همه چیز بی ربط کنار هم قرار بگیرد؟ فکر می کنم که ما همزبان سعدی هستیم و با ادبیاتی صحبت می کنیم که از 900 سال پیش همه مردم دنیا حتی رئیس جمهور تازه از راه رسیده و سیاه پوست آمریکا از قولش می‌گویند بنی آدم اعضای یکدیگرند........ دلم به حال زبان مادریم و بلایی که بر سر آمده سوخت. به حال زبانی که یک روز در تمام دنیا به عنوان شیرین ترین زبان دنیا بود و حالا لقلقه زبان مردم حتی فرهیختگانش کلماتی شبیه باقالی و تلقبل لله است... مردمی که روزی به خنده دارترین طعنه های عبید زاکانی هم نمی خندیدند حالا فیلم یوسف پیامبر تمام نشده ده تا پیام کوتاه تمسخر آمیز برایش می سازند و در یک لحظه میلیون ها تومان به حساب وزارت ارتباطات واریز می شود؟ باز نمی خواهم ربط بدهم اما نمی دانم یادم می افتد شایعه است مربی تیم ملی منتخب رئیس جمهور مردم بوده. یادم می افتم که روزی رفت زیر تابلویی نشست که بالای سرش اسم تکه ای از وطن جعلی بود و اعتراضی نکرد و روزی دیگر قراردادی بست که بخشی از تکه ای از وطن را که از گلستان و ترکمان چای باقی مانده بود را تقسیم کرد و همین امروز جایی بود که نه به او به یک ملت توهین شد و رسانه ملی این فتح الفتوح را با چه افتخاری نشان می داد... چشمامو بستم و خواستم به جای این همه فکر ناجور به یک شعر سعدی فکر کنم اما مثل خیلی از اوقات باز شعر دیگر در ذهنم پیچید که شاعری عشقی هشت قرن بعد سعدی قبل از این شعرش یعنی ترقی اندر این کشور محال است سروده بود...
پ.ن:اولش بگم این نوشته ادامه اش فرق می کنه دنبال هیچ نسبت و تناسبی هم میان این دو بخش نباشید. وقتی فکر آدم منقطع باشه نوشته هاشم همین جوری می شه و ادامه اش یک جور دیگه می آد. راستش از ظهر که نامه سرمربی تیم ملی را خطاب به مربی استقلال خوندم فکر کردم که در این سال ها چه بلایی سر ما آمده که این گونه ادبیات به راحتی در جامعه ما رسوخ پیدا کند؟ من هیچ وقت خدا استقلالی نبوده و نیستم اصلا نه از مدل حرف زدن و ادبیات امیر قلعه نوعی خوشم نیومده اما دلیل نمی شه که نگم که این نامه با این ادبیات بیشتر از این که توهینی به یک مربی و یک تیم باشه توهین به زبان فارسی است. درسته که قیاس خوبی نیست اما ادبیات سرمربی تیم ملی عجیب آدم را به یاد فیلم اخراجی ها می اندازه که این روزها خوب می فروشه و داره رکورد دار پر بیننده ترین فیلم تاریخ سینمای ایران که سی ساله شعار فرهنگی بودن می ده می شه، یاد ادبیات جاهل ها و لمپن ها. ادبیاتی که تا چند سال پیش مربوط به مردم بخش خاصی از شهرها بود و حالا شده ادبیات رایج مردم. حالا چه کسی این بلا را سر ما آورده کیه باید کمی به خودمون نگاه کنیم و به جای این که همه فکر و ذهنمون پی جام جهانی باشه به فکر ادبیاتمون باشیم.
پس.پ.ن:این نوشته باز هم به جایی نرسید خیلی هم مهم نیست به جایی نرسه برام زبان فارسی مهم بود که دیگه برای هیچکی مهم نیست. این آنفولانزای کوفتی دو روزی منو انداخته بود و همه بدنم پر از ویروس و میکروب. یکی از دلایلی که دیرتر درباره این مطلب نوشتم همین بود. یک چند روزه یک نوشته ای نوشته بودم دل دل می کردم بذارمش این جا یا نه راستش همین عصر تردیدم به پایان رسید و به زودی می ذارمش. قصد دارم بعد از یک سال دیگه خودم و نوشته هامو سانسور نکنم و باز داستان های قصر شیشه ایم رو بنویسم اما این بار به زودی داستان تازه ای خواهم گذاشت که با همه اون داستان ها فرق می کند.
پس.پس. پ.ن: بی ربط از همه شعارهای بالا این روزها، این بعد از ظهرها بیشتر از همیشه جای خالی رو می بینم و به این فکر می کنم که واقعا این خواست کی بود که همه چیز تمام بشه؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:45 AM

|

Friday, April 17, 2009

ننوشتن

برخلاف همه ظاهر سازي هايي كه مي‌كنم نه حالم خوبه و نه توان نوشتنم هست. راستش رو بخواهيد چند روزي هست كه دوباره دچار چت زدگي حاد شدم و نمي تونم بنويسم. همه چيز به شكل احمقانه‌اي دلشوره آوره و منم كه سعيم اينه كه بخندم بي دليل و بگم اتفاق تازه اي نيافتاده. دليلشو خوب مي دونم دارم يك دوره گذار رو طي مي كنم. دوره اي كه بايد اول از همه از خودم بگذرم. اما از همه اين ها بدتر اين كه نمي تونم داستان بنويسم.

پ.ن: من زير قرارم زدم.

posted by farzane Ebrahimzade at 5:43 PM

|

Friday, April 10, 2009

بازی تموم شد


از همین حالا بازی رو تموم شده به حساب بیار. فرقی نمی کنه فکر کنیم کدوم برنده ایم کدوم بازنده. این بازی اصلا بازی برد و باخت نبوده که قرار باشه یکی ببره و اون یکی ببازه. تازه اگه بازی برد و باخت بدونیم هر دو از اولش بازنده بودیم. اما هر چی بوده و هر چی بود و شاید هست و قرار بود باشه رو همین جا می گذاریم و هر کدوممون راه خودمونو می ریم به همین سادگی. سخت نيست نه؟ منو و تو يك بار اين راهو تا تهش رفتيم هيچ اتفاقي هم نيافتاده. اون بار تو خواستي و اين بار منم كه مي‌خوام تمومش كنم و مي‌كنم بي هيچ حرف و توضيحي. از خودت ياد گرفتم كه بگم توضيحي وجود نداره وقتي قراره بريم خوب مي‌ريم. مثل وقتي كه قراره با هم باشيم هستيم. اصلا بعضي حس‌ها توضيح نداره كه به دنبال توضيحش باشيم. تا يك ماه، يك هفته نه اصلا تا همين ديروز پريروز مي‌خواستم باهات با همون شرايطي كه تو خواسته بودي بمونم و قسمي كه خورده بودم را نشكنم. اما از امروز شايد هم از همين لحظه ديگه نمي‌خوام. هيچ فرشته اي ديو نشده هيچ ديوي هم فرشته نشده. اينو تو گفتي اما منم آدمم. آدمي مثل همه آدم‌ها خاكستري با تناليته هاي نزديك به سفيد و سياه. حالا سياهي ام بيشتر شده چراش مي ماند براي خودم اما داستاني براي تو ندارم. اصلا نمي‌خوام ديگه شهرزادت باشم چون تو هم شهريار من نبودي و نيستي
پ.ن: پست قبلي و همه شهرزادهايي كه تا حالا نوشتم را پس مي‌گيرم و جاشون اين داستان رو مي‌ذارم. همين بي‌هيچ حرف و توضيحي. توي دوره هر كسي از اين افت و خيزها زياده. هر كدوم ما داشتيم و خواهيم داشت پس هيچ نوشته اي عجيب نيست. گاهي پيش مي‌آد كه به خاطر طرف مقابلت و بيشتر به خاطر خودت مي‌زني به كاسه كوزه دنيا و همه چيز تموم مي‌شه. مي‌شه گذاشتش به پاي تجربه‌اي تلخ و با شيريني‌هاي خودش، شايدم يك خواب بي‌تعبير. الان بيشتر از همه دنيا از دست خودم عصبانيم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:43 PM

|

Wednesday, April 08, 2009

گمشده

نمي‌دونم، نمي‌دونيم من و تو. همه حرف‌ها جايي ميان دل من و گوش تو گم شده. جاي نمي‌دونم كجاست و نمي‌دونم چه جوري مي‌شه پيداش كرد. نمي‌دونم... نمي‌دونيم من و تو. از پيش تو حرف مي‌زنم چون مي‌شناسمت؛ توي اين مدت كوتاهي كه تو هستي و اما خودتو و من از هم دريغ مي‌كني؛ توي دقايقي كه من به انتظار تو هستم و تو منتظر تا من حرفي بزنم توي تمام سكوت‌ها و انتظارهايي كه گذشت خوب شناختمت مي‌دونم كه تو همه نمي دوني. اگه مي‌دونستي منم مي‌فهميدم. فكر مي‌كنم همراه با حرف‌هايي كه گم شده خودمون هم جايي گم شديم. من تو رو گم كردم، تو خودتو، تو منو گم كردي و منم خودمو و ما همديگرو. چقدر بازي با كلمات زماني كه حرفي براي گفتن نيست و گوشي كه بشنوه بامزه است. نمي‌دونم، نمي‌دونيم من و تو همه زندگي گم شده....
راستش وقتي دستم رفت روي صفحه كليد، فكر كردم بايد حرف‌هاي زياد رو برات بنويسم. حرف‌هايي كه بايد مي‌شنيدي و هيچ وقت زماني كه صداي نفس‌هاي گرمت بيني امو نوازش مي‌ده نگفتم. حرف‌هايي كه وقت‌هايي كه نبودي بارها توي ذهنم توي گوشت زمزمه كرده بودم اما وقتي پوست دستت روي گونه‌هام مي رفت فقط اسم بود كه توي گوش خودت تكرار مي‌شد. خيلي زودتر از اين‌ها بايد همه اين حرف‌ها و دلتنگي‌ها را برات تكرار مي‌كردم اما مي‌دوني عزيزم تو اين بارم اونا رو نخواهي شنيد چون با تكرار نام همه حرف‌هايي كه مي‌خواستم بگم را توي نامت گم كردم........
پ.ن: بام بارون و مي‌خوام برم تا ته خيس شدن. كاش حرف‌هام گم بشه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:53 PM

|

Monday, April 06, 2009

یک سال چقدر زود گذشت


موقعی که می‌گذشت سرعتشو حس نمی کردم. انگار سوار یک قطار سریع السیر بودم که با سرعت 200 کیلومتر و شایدم بیشتر توی ریل های آهنی می ره و تو فقط می بینی که مزرعه ها و درخت ها از کنارت می گذرند و تکانی نمی خوری. رسیدن به مقصدهای معلومه که می فهمی ای بابا چقدر زود رسیدی. بگذریم
نمی دونم این ها را یک بار دیگه هم گفتم یا نه؟ جریان از 16 فروردین شروع شد. از آخرین روز تعطیلات نوروزی که مثل هر سال توی راه گذشت. اما این بار یک کم فرق می کرد. توی 12 ساعتی که داشت طی می شد همش به نامه ای که قرار بود فردا بنویسم فکر می کردم. استعفام از خبرگزاری میراث رو می گم. نامه ای که از دی ماهی که گذشت چندین بار نوشته بودم و هر بار موافقت نشده بودم که بهش عمل کنم. شاید برای این که هر بار که نامه رو می نوشتم به خودم و مجموعه یک فرصتی می دادم. از همون نامه اول تردیدی برای رفتن نداشتم. دلبستگی هام زیاد بود اما توی 33 سالگی تو خیلی فرصت نداری تا با دلبستگی هایی که داری زندگی کنی. باید فکر عملی می کردم. این بار تصمیم جدی تر بود. راستش اصل تصمیم را همان 24 بهمن که برگشتیم سر کار و دیدم گروه هنری نیست گرفته بودم. اما یک بار دیگه باید دل دلهامو کنار می گذاشتم. شوخی نبود 5 سال زندگیم بیشترین زمان شبانه روز توی اون خبرگزاری گذشته بود. از یک روز 28 اردیبهشت توی سعدآباد شروع شده بود و بعد از نیاوران به خیابون ویلا رسیده بود. پنج سال خاطره تلخ و شیرین؛ پنج سال تجربه و بزرگ تر شدن و قد کشیدن؛ پنج سال آشنا شدن با آدم هایی که حالا همراه زندگیت بودند. دوستای خوبی که مثل اعضای خونواده ات بودند. اعتراف می کنم که اون مجموعه خیلی گردنم حق داشت. هرچند که توی همین مدت اندازه ای که از میراث یادگرفتم و بهش مدیون بودم بهم بدهکار بود. پنج سال من لحظه هامو با هاش قسمت کرده بودم و برای اعتبارش به سهم خودم کم نگذاشته بودم. اما وقتش بود که مثل خیلی از دوستام ازش جدا بشم. مثل سارا؛ تینا؛ رامک و شاهین امین و.... 17 فروردین بدون این که به کسی بگم نامه رو نوشتم بردم بالا. قبل از این که تحویل بخش اداری بدم فقط به شاهین امین نشان دادم و بعد هم بردم دادم خانم سبزواری. تو نامه ام نوشته بودم از اول اردیبهشت دیگه کار نخواهم کرد. تا آخر ماه نزدیک 14 روز مانده بود. برای این که این بار با استعفام مخالفت نشه مرخصی بدون حقوق تا آخر فروردین گرفتم و اومدم بیرون بی خداحافظی. نمی خواستم کسی منصرفم کنه. فقط سودابه و طاهره و سحر فهمیدند. اومدم بیرون اون وقتی که هیچ کس فکر نمی کرد من این کار رو بکنم. اومدم بیرون و یک بار دیگه به ساختمونش نگاه کردم. حس عجیبی بود. نمی خواستم مستقیم برم خونه. دلم می خواست برم نشر چشمه و ثالث و ده تا کتاب تازه بخرم. حس می کردم وقتم دیگه مال خودمه. اومدن خونه تا عصر کتاب موج ها را خوندم. عصر هم با یکی اومدم سینما آزادی تا برم دایره زنگی رو ببینم. توی صف بودم و داشتم به این فکر می کردم که باید برنامه ریزی کنم برای دوباره از سر گرفتن رفتن به کتابخونه و موضوعاتی که می شه تحقیق کرد که رامک زنگ زد. گفت دوست داری بیای روزنامه سرمایه. گفتم آره.... و 18 فروردین بود که اومدم روزنامه سرمایه تا امروز.........
یک سال گذشته. این بار از میرزای شیرازی تا جردن. یک سال باز هم با تجربه های تازه. آشنایی با دوستان تازه و تلاش برای دیده شدن بیشتر. یک سال پر از لحظات تلخ و شیرین. امسال 16؛17 و 18 فروردین قصد ندارم به رفتن از سرمایه فکر کنم. اما تجربه پارسال بهم ثابت کرد که بی تردید باید تصمیم گرفت. فکر می کنم تصمیم پارسالم درست بود و اگر یک بار دیگه فکر کنم دچار رکود شدم باید این تصمیم را بگیرم.
پ.ن: باز بارون. بازم فکر تو همراه شده بود با صدای علی رضا قربانی و اجرای سمفونیک شعرهای مولانا با آهنگسازی هوشنگ کامکار که می گوید: خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو.... یا آن حایی که می گوید: ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب/ ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو
هیچ می دونستی انتظار تو را کشیدن هم خیلی دوست داشتنیه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:56 AM

|

Saturday, April 04, 2009

عاشق که باشی


عاشق که باشی
دنیا به طرز
احمقانه ای زیبا می شود
مگر نه؟
خوشبحال ما که
دیگه
عاشق نیسیتیم
دنیا برامون عادیه

آسمون ابری می شه

و پاری وقتا سردمون

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:20 AM

|

Friday, April 03, 2009

13


سیزده روزه که اومدی و کنج خونه زندگی ما جا کردی. روزهای اول خیلی خجالتی بودی هی سرخ و سبز می‌شدی. هی عرق می کردی و بعد باز ابی می شدی. اما حالا به قول معروف چایی نخورده فامیل شدی. می‌دونم وقتی قراره تا 352 روزه دیگه مهمون نیستی خودت یک پا صابخونه می‌شی. این لباس سبزتو خیلی دوست دارم بخصوص بعد از این که دلت می گیره و گریه می‌کنی.
پ.ن: یه سیزده دیگه هم بی سبزه بدر شد. آخه این روزها سبزه های عید عمرشون کوتاه تر از 13 روزه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:03 AM

|

Thursday, April 02, 2009

می شه ننوشت؟

از آخرین پستی که روی کوپه شما ره هفت گذاشتم بیست ر وزی می‌گذره. شاید در دو سه سالی که سوار این قطار شدم برای اولین بار بود که این قدر ازش بی‌خبر بودم. نه این که نخوام ننویسم خوب در کل تعطیلات امسال یکی دوبار بیشتر به اینتترنت سر نزدم . یه چیزایی هم نوشته بودم اما هر کاری می کردم نمی تونستم برم توی بلاگر و همین باعث شد بی خیالش بشم.
تا همین چند وقت پیش فکر می کردم که چطور می‌شه این همه روز سری به اینترنت نزد و از احوال دنیا خبر دار نبود. اما چند روز گذشته و مشغولیتم برای تمام کردن چیزی که این روزها درگیرشم بهم ثابت کرد که می شه در دنیای بی‌خبر و بدون اینترنت هم زندگی کرد و زنده موند. از یکی دو روز دیگه باز زندگی از نو شروع می‌شه و کار دوباره شکل می‌گیره. دارم یک سری تصمیم تازه می‌گیرم برای این که از خیلی بندهایی که این روزها به دست و پام بسته شده توی سال جدید رها بشم. سال جدید را خوب شروع کردم. راستش قول و قراری برای تکمیل یک کاری بود که بارها نوشته بودم و اصلا خوشم نیامده بود و گذاشته بودم کنار. اما توی این چند روز بیشترین وقتم به جز چند دیدار ناگزیر خانوادگی به نوشتن گذشت و تا الان که خودم راضیم باید ببینم که کسانی که کار را سفارش دادند هم راضی هستند یا با من هم نظر نیستند.
پ.ن: راستی با سیزده روز تاخیر سال نو مبارک. امیدوارم سال گاو برای همه شما بهتر از سال موش باشه. هرچند که اومدن سال گاو به من یادآوری می‌کنه که به دور زدن یک دور تقویم اویغوری یک سال فاصله دارم. منظورم این که سال پلنگ بعد از گاو می آید و این برای من که متولد سال پلنگم یعنی رسیدن به سومین دوازده عمر.
یادآوری: سال نو خوب شروع شد. فقط خبر درگذشت اردشیر کشاورزی ناراحتم کرد. کارگردان محبوب ترین نمایشی که توی زندگیم دیدم. درباره اش خواهم نوشت.
پس.پ.ن: امروز توی مسیر 950 کیلومتری میان مشهد و تهران چهار فصل سال را تجربه کردیم. از زمستان نیشابور به اوایل پاییز در سبزوار رسیدیم و بعد از شهریور شاهرود به بهار دامغان با بارونش رسیدیم و باز زمستان میان سمنان و دامغان.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:45 AM

|