کوپه شماره ٧

Friday, November 23, 2007

چه کسی کشت مرا ؟

همه با آینه گفتم آری
همه با آینه گفتم که خموشانه مرا می پایید
گفتم ای آینه با من تو بگو
چه کسی بال خیالم را چید ؟
چه کسی صندوق جادویی بی اندیشه من غارت کرد ؟
چه کسی خرمن رویایی گلهای مرا داد به باد ؟
سرانگشت بر آینه نهادم پرسان
چه کس آخر چه کسی کشت مرا
که نهدستی به مدد از سوی یاری برخاست
نه کسی را خبری شد نه هیاهویی در شهر افتاد ؟
آینه
اشک بر دیده به تاریکی آغاز غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد

پ.ن: چند روزیه که تنها هستم و درگیر تموم کردن یکی دو تا گزارش و البته دلمشغولی این روزهام که بازنویسی بار آخر کوپه شماره هفت اصلیه. داستانم را می گم . نوشتن برای من همیشه حس خوبیه. هر چند مدتیه دلم تنگ شده برای خودنویس قرمزم با جوهر سورمه ای که همیشه داخلش بود و برگ های کلاسوری که روی یک طرفش داستان هام و بقیه دل نوشته هام را می نوشتم. آن هم حالا که عادت کردم به این صفحه سفید MICRO SOFT WORD و خط B.ZAR چهارده یا TAHOMA 12 شانزده سطری و کلیدهای نرم KEY BORD و دستهایی که از روی غریزه و عادت روی کلیدها می ره و کلمات را حک می کنه. عادت کردم به این که پشت سر هم CTRL+ S بگیرم همانقدری که به BACK SPASCE عادت کردم.
امشب بازم بارون می آد. چه بارون خوبی. هوس کردم یک بار دیگه از چهارراه ولی عصر زیر این بارون برم تا میدون ولی عصر آن دلم می خواد یکبار دیگه خیس بشم. امشب داشتم برای نوشتن یک فصل داستانم که عجیب کند پیش می ره دنبال یک شعر از سیاووش کسرایی می گشتم که نمی دونم چرا از حسی که توی این شعرش بود خوشم آمد گذاشتم تا شما هم توی حس من شریک بشید.

پس پ.ن: راستی به همین زودی آبان تمام شد و آذر از راه رسید. این آذر را یک جور دیگه می خوام ببینم. فردا که نه همین امروز سالگرد مرگ دکتر غلامحسین ساعدی نمایشنامه نویس مورد علاقه من است.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:30 AM

|

Thursday, November 22, 2007

عاشقانه سوم



در تمنای نگاهت
پرده نشین شب های
تمام مردان دنیا شدم

پ.ن: اتفاق تازه ای نیست در این شب اول آذر. باز بارونه و این بار همراه شدن با بارون و «بهت نگفتم تا حالا» با صدای ناصر عبدالهی. کاش همیشه این جوری بارون می آمد و می شد رفت تا ته شب خیس خیس شد از بارون و خوند:
بهت نگفتم تا حالا
این که چقدر دوست دارم
اما حالا دارم می گم
بی تو دارم کم می آرم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:49 AM

|

Tuesday, November 20, 2007

عاشقانه دوم



دوستت دارم
آن قدر که تو خودت را
دوست داری
دوستت دارم
آن قدر که از من منتفری

پ.ن: خیلی عادت ندارم در مورد نوشته هام این جا لینک بذارم. اما این نوشته به نظر دوستانم نوشته بدی نیست در مورد مدیران موزه ملی است. چون یادداشتی که قرار بود بنویسم را ننوشتم به جاش این مطلب را گذاشتم. هنوز هم فکر می کنم یک نوشته علمی بهتر از خیلی حرف هاست.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 8:46 PM

|

Monday, November 19, 2007

غربی عزیز دلم سلام



غربی عزیزم سلام امیدوارم که خوب باشی. مدتی هست که برایت نامه ای ننوشته ام و از تو نامه‌اي نداشتم. می دانم این قراری بود که خودم گذاشتم اما چه کنم؟ من سر کدام قول و قرار مانده ام که این دومی باشد؟ این را خودت گفتی. گفتي قول و قرار بگذار و بر سر آن نمان. اين رسم زندگي است. این بار این نامه را به زبانی می شناسم که با آن بزرگ شده ام می نویسم نه زبان سومی که هر دوی ما با آن حرف می زدیم. به خطی که نوشتن کلمه آب و زندگی را با آن آموختم. هرچند می دانم به این خط و ربط آن چنان آشنا نیستی. اما می خواهم مانند فال آن روز تو که در کنار مزار لسان الغیب بودیم من به زبان اجدادیم و به زبان حافظ خواندم و تو به زبان مادریت بفهمی بی هیچ واسطه ای. مي‌نويسم و مي‌دانم مي‌تواني بخواني.
مغربی من این روزها عجیب حال و هوای تو را دارم. دلم برایت تنگ شده است. می دانی چرا ؟ چون بعد از مدت ها بار دیگر به همان جایی رفتم که برای اولین بار تو را دیدم. رفته بودم و همان جا ایستادم. روی آن پل که شرق و غرب تاریخ شهر را به هم متصل می کرد. یادم افتاد که تو ایستاده بودی جایی که سایه من رویش افتاده بود و با نگاهی آشنا پرسیدی:« من شما را در خواب ندیدم؟» من نگاهت کردم و لبخند زدم. به تو نه که من هم گمان می کردم تو را جایی میان خواب هایم دیده بودم. شاید هم آن دیدار خواب بود. اين را يك بار ديگر روي پله هاي موزه ملي آن روز كه براي آخرين بار ديدمت هم پرسيدم. بگذريم یادت هست آن روز روي پل از من پرسیدی:« روی این پل به دنبال چیزی می گردی؟» خندیدم و گفتم:« نه می خوام دامن سایه ام را جمع کنم اما شما روی آن ایستاده اید.» و تو كه شتابان از روي سايه ام پايت را برداشتي و هردو خندیدیم. آن روزها چقدر از طعنه همزمان خودم دلم گرفته بود.
مي داني در اين روزهايي كه عجيب هوايي تو بوده و هستم جز سر ميعادگاه حافظ كه نمي‌توانم بروم هر جايي كه با تو بودم را قدم زدم. از پاي آن پل تا ميداني كه به ديد تو زيباترين جاي جهان بود. همان جا نشستم زير سايه آن گنبد فيروزه‌اي كه با هم ايستاديم به انعكاس هفت بار صدايمان گوش داديم يك بار ديگر صدايت كردم و باز هفت بار طنيين نامت را شنيدم. گفتم كه دلم برايت تنگ شده بود. رفتم و كنار آن آب زنده ايستادم. هرچند آن جا ديگر تصوير تو در آب نبود بار ديگر حافظ را به نام هر دومان باز كردم. مي داني اين بار هم خواجه شمس الدين محمد ما حرف دل تو را زد. شايد هم حرف دل من را. حرف اين روزهاي من را:
چندان که گفتم غم با طبيبان
درمان نکردند مسکين غريبان
آن گل که هر دم در دست باديست
گو شرم بادش از عندليبان
يا رب امان ده تا بازبيند
چشم محبان روی حبيبان
درج محبت بر مهر خود نيست
يا رب مبادا کام رقيبان
ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشيم از بی نصيبان
حافظ نگشتی شيدای گيتی
گر می‌شنيدی پند اديبان
مي‌دانم چه در دلت مي‌گذرد مغربي من. از من نپرس كه چرا از كجا راه من و تو از هم جدا شد. تو آمده بودي به جستجوي گذشته مشتركي كه پدرانت در سرزمين من به جاي گذاشته بودند. يادت هست آن روز كه در كنار نيلگون بزرگي كه هويت سرزمين من است، در ميانه دعوايي كه ميان هموطن تو هم سرزميني من در مورد تاريخ نامهربان ميان پدران پدرانمان گفتي :« مهم اين است كه امروز ما و شما با خاطره‌اي مشترك قرار است آن چه را رخ داده بدون هيچ غرضي روايت كنيم. همان قدر كه شما نشانه هايي از حمله و تخريب سرزمين تان را نگهداشته ايد ما نيز مهر اشغالگري را بر پيشاني زده‌ايم. اين بناها نشانه دردهاي شما و زخم هاي ماست. » آمده بودي به دنبال مفهومي جديدي از زندگي را از دل خاك بيرون بكشي. من آن جا کنار تو به جستجوی محبتی بودم كه همزبانم هم از من دریغ کرده بود و تو با زبانی تازه از آن سوی غروب خورشید آن را بی منت به من دادی . برای تو زندگی مفهومی جدا از آن چه بود كه من با آن خو كرده بودم. تو به دنبال معناي تازه‌اي از عشق و زندگي بودي. اين را زماني فهميدم كه كنار گنبد فيروزه‌اي آرامگاه حافظ برق اشك هايت را ديدم. تو گفتي اين جا حسي عجيب داري. حسي كه نمي‌تواني در باره‌اش حرف بزني. حسي كه حتي اگر نتواني به زبان حافظ صحبت كني هم هست و مي‌فهمي. »اين را گفتي و اشك هايت فرو ريخت. اشك هايي كه واقعي بود.
مغربي من اما باور كن گناه از هيچكس نبود كه راه من و تو از هم جدا شد. گناه از رنگ خاک سرزمین هایمان بود كه از يكديگر جدا بود. اشکال ما در آسمان هایی بود که قرار بود با هم پیوند بزنیم. می دانم آن روز که آخرین حرف ها زدیم از زیبایی این دو آسمان گفتی. اما می ترسیدم از سرگردانی که در این پیوند خواهد بود. می دانم شاید هم خودخواهی من بود که ترس هایم را با صدای بلند برای تو گفتم.... مي‌دانم اين من بود كه گفتم:« من و تو چه چیز مشترکی داریم پیوند ما قراره شبیه کدوم یکی از ما باشه؟! شبیه تو یا من. هويتش منم يا تو ؟ من و تو مال دو تا دنیا متفاوتیم فهمیدی...» می گفتم و می دانستم تو را می رنجانم. اما تقدير ما در اين جدايي بود.
غربی مهربان و قلندر من چند ماهی است که جعبه نامه هایم خالی از نام توست و من می دانم این خود کرده است. چقدر دلم مي‌خواهد بدانم زبان مادري من را آموختي يا نه؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:28 PM

|

Friday, November 16, 2007

دلبرکان غمگین مارکز





ظاهر مارکز در هر موقعیتی می تواند خود را در راس خبرها نگهدارد. هنوز خبر چاپ و پخش یکی از آخرین آثار این نابغه کلمبیایی توی صدر خبرها بود که توقیف و جمع آوری نسخه های کتاب از طرف ارشاد آمد و باعث شد که همه اهالی کتاب خوان در یک عصر پاییزی به کتابفروشی ها برند و نسخه هایی از این کتاب را بخرند. ظاهر این خبر باعث شد تا کتابخوانان کشور کار وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را راحت کنند و کلیه نسخه هایی که از چاپ اول کتاب با ترجمه خوب کاوه میرعباسی چاپ شده بود را برای خودشان بخرند و شبانه بخونند. البته من از آن کسانی بودم که یکی دو هفته پیش همزمان با پخش این کتاب کتاب را تهیه کردم. گذاشته بودم تا سر فرصت بخونمش اما موضوع جمع آوری کتاب تنها باعث شد تا از طریق کتابفروشی هایی که می شناسم یکی دو نسخه دیگه از کتاب داشته باشم و بعد هم توی یکی دو ساعت بخونم ببینم گابوی بزرگ این بار چه جوری قلمش را تکان داده و رقم زده. کتاب از جمله اول خواننده را با داستان همراه می کند. از همان جایی که می نویسد:«در سالی که سنم به نود رسید، خواستم شب عاشقانه ای دیوانه وار با دختر تازه سالی به خودم پیشکش کنم.» حکایت روزنامه نگاری مجرد که در نود سالگی به دنبال عشق دختری پانزده ساله زندگی اش را تغییر می دهد. دلگادلینا دخترک را می گویم من را عجیب یاد رمدیوس خوشکله توی صد سال تنهایی می انداخت. هرچند که میان این و آن دنیایی فاصله است.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:39 PM

|

تو را من چشم در راهم شباهنگام


این تلویزیون یا همان رسانه ملی این روزها گاهی اوقات آن چنان باعث شوکه شدن آدم می شه که نمی دونی چی بگی. این هفته از میان هزاران برنامه اش چندتایی را دیدم. نکته جالب توجه در این چند فیلم که با تبلیغات زیاد پخش شد این بود که مسیر تاریخ را تغییر داده شد.
اولین سریال سریال «مدار صفر درجه » بود که نمی دونم چند سال دیگه می خواد از تلویزیون پخش بشه و اگه به دلایلی ناگزیر به دیدنش باشید می فهمید با ضعفی که در فیلم نامه و برداشتش از تاریخ دارد چه سوهانی است. مدت هاست که با توجه به منابع مستدل تاریخی در صدد هستم که نقدی بر این سریال بنویسم. اما خوب به دلایلی که یکیش دیدن نیمی کمی از این سریال آن هم به جبر است. البته این جا هم نمی خواهم این سریال را نقد کنم که چه ایراداتی منطقی از جنبه تاریخی و از جنبه داستان پردازی دارد. این که داستان سریالی که بر اساس وقایع تاریخی و رد یک نظر و به قولی ادعای تاریخی ساخته شده است از منابع دست چند و غیر مرتبطی با موضوع نوشته شده است. قطعا حسن فتحی که آثار درخشانی از نظر متن مانند ملاصدرا و پهلوانان نمی میرند را در کارنامه خود دارد می دانسته که برای نوشتن سریال بزرگی مانند مدار صفر درجه که بر محور حوادث تاریخی دهه بیست می گذرد نمی تواند با استفاده از منابعی مانند شبه خاطرات علی بهزادی و یا سه حکیم مسلمان نصر نوشته شود. قطعا نمی خواهم در مورد رد پای مشاور این فیلم که همیشه دچار توهم توطئه است که اگر آب زایینده رود کم می شود قطعا رد پای لابی های صهیونیستی در میان است؛ سخنی به میان بیاورم. یا این که در این سریال شکست کامل زبانی وجود دارد و همه آدم ها به زبان مشترکی سخن می گویند و از لات کوچه خیابان تا مامور هندی که مسئول جابه جایی زندانیان است؛ زبان همدیگر را می فهمند. اما هیچ چیز هیجان انگیزتر از این نبود که این هفته در این سریال همزمان با دو جا به جایی تاریخی روی داد. یکی این بود که حبیب پارسا و دوست دختر فرانسویش توی حافظیه ای قرار گذاشتند که در سال های بعد از 1320 شمسی توسط انجمن آثار ملی ساخته شد. منظورم بارگاه گنبدی شکل حافظیه بالای گور لسان الغیب بود. نکته بعدی این بود که سارا و مادر و عمویش با قطار به نمی دانم کجا سفر می کردند که در میانه راه به دلیل مشکل قلبی مادر سارا (قابل توجه همه دوستان اصلا شبیه من نیست) متوقف و به شیراز منتقل شد. ظاهرا نویسنده و کارگردان این سریال هیچ وقت به شیراز سفر نکرده است که بداند هنوز که هنوز است پس از بیش از 60 سال از راه اندازی راه آهن ایران قطار به شیراز نرسیده است. چرا راه دوری برویم همین سال های اخیر بلوایی که در گذر راه آهن شیراز اصفهان از کنار نقش رستم برپا شده بود توجیهش این بود که راه آهن به شیراز نرسیده است.
نکته بعدی هم این است که چند روز پیش سالروز تولد نیما یوشیج شاعر بزرگ و بنیانگذار شعر نو ایران بود. کسی که در سنتی ترین دوران شعر قالب های سنتی را شکست و از دل آن سبک دیگری بنیان گذاشت که به دنبال سبک فردوسی، حافظ و سعدی و سبک خراسانی و عراقی بود و به سبک خودش یعنی نیمایی مشهور شد. همزمان با سالروز تولد این شاعر بزرگ ایرانی تلویزیون در اقدامی بی سابقه فیلمی به نام نیما یوشیج را نشان داد.. با توجه به علاقه ای که به نیما دارم بسیار هیجان زده شدم که ببینم زندگی شاعر نامدار معاصر چگونه ساخته شده است به خصوص که از تیزرهای سریال می دیدم که گریم و چهره اسماعیل محرابی در نقش نیما خیلی شبیه بود. با دیدن چند سکانس از این فیلم می شد فهمید که نویسنده که زندگی نامه نیما یوشیج را کامل نخوانده است. به این دلیل که براساس تمام مستندات تاریخی علی اسفندیاری فرزند ابراهیم نوری ملقب به نیما یوشیج بود. در واقع نیما تخلصی بود که این شاعر فرهیخته فارسی زبان انتخاب کرده بود. اما در فیلم همه او را نیما صدا می زدند. در صورتی که نام شناسنامه شاعر علی بود. نکته بعدی این بود که نیما شاگردان فراوانی داشت که در آن میان چهره هایی مانند مهدی اخوان ثالث و احمد شاملو به دلیل اشاعه افکار نیما در دانشگاه تهران بسیار درخشان بود. یکی از نکاتی که در فیلم به آن اشاره می شد تاکید بر مادی بودن معشوقی به نام افسانه بود که نیما شعر افسانه را براساس آن سروده بود. موضوع مهم این است که به استناد تمام نامه ها و منابع تاریخی و ارجاع به شعر مشهور افسانه مشخص است که نیما افسانه نیما مفهوم افسانه بود نه شخصی به نام افسانه.
کس نخواند ز من این نوشته
جز به دل عاشق بی قراری
اشک من ریز بر گونه ی او
ناله ام در دل وی بیکن
روح گمنامم آنجا فرود آر
که بر اید از آنجای شیون
آتش آشفته خیزد ز دل ها
هان ! به پیش ای از این دره ی تنگ
که بهین خوابگاه شبان هاست
که کسی را نه راهی بر آن است
تا در اینجا که هر چیز تنهاست
بسراییم دلتنگ با هم

معشوق خیالی نیما «ری را» نام داشته است که محل الهامش بود.
ری را»...صدا می آید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند...

اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
در ضمن نام پسر نیما شراگیم یوشیج است. موضوع دیگر رابطه میان نیما و جلال آل احمد علاوه بر این که این دو سال ها با یک دیگر در روزنامه های مختلف همکار بودند. به قول خود آل احمد پیرمرد چشم و چراغ ما بود. موضوع دیگر مسئله ارتباط نیما با حزب توده بود. در جایی از بازجو از او می پرسد که آیا آل احمد کمونیست هست یا نه؟ نیما می گوید نه. در حالی که نه تنها به استناد سردبیری مجله حزب توده که به استناد تمام نوشته های خود آل احمد در دوره ای از زندگی طرفدار حزب توده و دوره ای سوسیالیست بوده است. حالا چرا کارگردان برخلاف خواست خود آل احمد نظر می داد جای دیگری است.
بگذریم از این حرف ها و همراه نیما بخوانیم

خانه ام ابری ست...
خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:31 PM

|

Saturday, November 10, 2007

کات به روز 19 آبان 1386 خورشیدی




داخلی، شب: سحرگاه است و زندان زرهی در این روزهای میانه پاییز عجیب سرد است. اما او سردش نیست. از آن مرداد سیاه شاید هم پیشتر از آن بود که این سوزش سینه امانش را بریده است. کات
نور ضعیف ، داخلی، شب: سحرگاه است و او به روزهای که گذشته می اندیشد. به روزهایی که همراه با او با مرادش با آن مردی که تنها آمد و تنها ماند، همراه بود. به روزهای جنگ بزرگ. کات
داخلی، راهرو، شب:سحرگاه است و سپیده در راه . با رفت و آمدی که در آن بیرون در راه است و دستانی که او را به سمت جایی می برد، می داند که سپیده فردا را نخواهد دید. هرچند این سوزش سینه راحتش نمی گذارد. چشمانش را می بندد . کات
خارجی ، رو به روی دیوار زندان زرهی، شب :سحرگاه است و او با تنی گرم در آن خنکای نوزدهم آبان ماه ایستاده و در اندیشه یک نام وطنم ایران. نفسی تازه کرد و ناگهان سوزش سینه چندین برابر می شود. کات
خارجی ، روز ، گورستان ، نوزدهم آبان 1386: تا چشم کار می کند ردیف نامنظم گورها . صدای کلاغ ها و باد در هم می پیچد . هیچ انسانی نیست و یک گور سپید رنگ با تاریخ نوزدهم آبان 1332 خورشیدی و کات.
تکراریه که بگم در میان شخصیت های تاریخی ایران یکی از محبوب ترین شخصیت های من دکتر حسین فاطمی جوانترين وزير امورخارجه تاريخ يکصد و پنجاه ساله ايران. مردي که به شهادت دکتر محمد مصدق ايده نخستين ملي شدن صنعت نفت را در خانه دکتر محمود نريمان ارائه کرد و تا آخرين لحظه حيات دمي از اين ايده جدا نشد. نخستين وزير امورخارجه اي که به خود جرات داد تا اعلام قطع روابط سياسي با انگلستان را اعلام کند و در سفارت خانه را ببند. امروز همزمان با پنجاه و چهارمین سالروز شهادت دکتر فاطمی بود. از چند روز پیش تصمیم گرفتم که هر جور شده برم ابن بابویه و سری به گور دکتر فاطمی بزنم. ظهر بود که با پروانه عزیزم رفتیم و بعد از مدت ها گشتن بالاخره آن گور سفید را با نوشته های قدیمی اش پیدا کردیم. حال و هوای ابن بابویه امروز عجیب بود. سکوت عجیبی که همراه با صدای کلاغ ها و باد همراه شده بود. سکوت تلخی که با خلوتی که بر سر مزار دکتر فاطمی بود همراه می شد. انگار هیچ کس یادش نبود که امروز چه روزی است. تنها چند شاخه گلایل سفید روی گور سلطنت خانم فاطمی خواهر دکتر بود. همین. از این همه تنهایی و فراموشی دلم گرفت. نمی دونم چرا یاد خاطراتی افتادم که از سحرگاه نوزدهم آبان 32 شنیده بودم. از مرگ با تب چهل درجه .... از مردی که پنجاه و چهار سال پیش برای وطنش کشته شد و امروز فراموش شده است.
پ.ن:دلم می خواست همه احساسی را که امروز در ابن بابویه تجربه کردم را بنویسم اما خبر تغییر مدیر موزه ملی را بعد از یازده سال حس نوشتنم را گرفت. برای من که حداقل هفته ای یکی دو تا خبر از موزه ملی داشتم حوزه مهم و دوست داشتنی بود، تغییر مدیر یعنی تعطیلی این حوزه خبری. فردا مراسم تودیع آقای کارگر مدیر موزه ملی و معارفه مدیر جدیده. حرف های زیادی هست که توی احتمالا آخرین گزارشی که از موزه ملی ایران دارم می نویسم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:18 PM

|

Thursday, November 08, 2007

خیابان میرزا آقاخان کرمانی در کرمان



توی این چند سال که به شهرهای مختلفی سفر کرده ام یکی از نقاطی که به ویژه در شهرهای تاریخی توجهم را به خود جلب می کند نام خیابان کوچک و بزرگ است. شاید در نگاه اول این نکته برای هر کسی مطرح شود که نام چه چیزی در نامگذاری شهرها مهم است. این روزها در همه شهرهای کشور خیابان هایی به نام خیابان های ولی عصر(عج) امام خمینی، انقلاب، جمهوری اسلامی و شهدا وجود دارد. اما به نظر من آن چه هر شهری را با شهر دیگری متمایز می کند، را در این نام ها نمی توان یافت. بلکه در نام هایی است که بیانگر اصالت تاریخی یک شهر و جزو مهمترین حوادث تاریخی و شخصیت های مهم آن شهر است. نمی خواهم به نهضت تغییر نام خیابان ها که در ابتدای انقلاب اسلامی در تهران و سراسر ایران به وجود آمد اشاره کنم. تنها ذکر این نکته مهم است که این نام هایی که در بالا به آن اشاره شد نام هایی تغییر یافته خیابان هایی بود که به نام افراد خانواده پهلوی نامیده می شدند. به طور مثال در بیشتر شهرها خیابان های پهلوی تبدیل به خیابان ولی عصر شد و خیابان های شاه به امام خمینی تغییر نام داد. اما برخی از خیابان ها بود که مانند نام کرمانشاه که مدتی باختران شد و بعد تصمیم به تغییر این نام به نام قبلی گرفته شد . یکی از دلایل بازگشت به نام های قبلی مقاومت مردم بر استفاده از نام های پیشین بود و نکته بعدی هم این که وقتی شور انقلابی فروخوابید برخی ها متوجه شدند که برخی از نام ها هویت تاریخی شهرهای مختلف است. مثلا در اصفهان به جز خیابان شیخ بهایی دو خیابان دردشت و جوباره که در تلاقی آن دو خیابان عبدالرزاق اصفهانی قرار دارد نام دو محله قدیمی بوده است که یادآور بخش مهمی از تاریخ ایران است. یا خیابان لطفعلی خان زند، خیابان نمازی در شیراز . در تبریز اگر چه از امیرخیزی که روزگاری محله ستارخان بود یک خیابان باقی مانده است تا ششکلان و باغمیشه که محله های درگیر در مشروطه بودند را می شود روی تابلوی خیابان ها دید. یا در مشهد بازار سرشور و خیابان خسروی، احمد آباد، ملک آباد و وکیل آباد هنوز نام قدیمی خود را دارند. محله های انکس و بریم و بوارده در آبادان نیز این دست نام ها است. البته در برخی از شهرها هم علی رغم گذشت 27 سال از تغییر نام برخی از خیابان ها مردم نام های جدید را به کار نمی برند. خیابان تهران در مشهد علی رغم این که سال هاست که بنام امام رضا است اما همچنان در برگ های برخی از هتل ها با نام خیابان تهران است. یا فلکه ضد، آب و برق که همچنان به همان نام قبلی نام گذاری شده اند. در تبریز همه آدرس ها به چهارراه شهناز می رسد که سال هاست به نام دکتر شریعتی تغییر نام داده است. یا چهارراه پارامونت در شیراز که همچنان به همان نام قبلی است. اما نکته ای که برای من جالب بوده است دیدن نام هایی است که گاهی بسیار عجیب است. چند وقت پیش که به کرمان رفته بودم بسیاری از نام ها همان نام های قدیمی بود در خیابان ها نام های جالبی به چشم می خورد. خیابان هزار و یک شب، خیابان میرزا رضای کرمانی ، خیابان بردسیر ، خیابان هوشنگ مرادی کرمانی، گنجعلی خان و ... . اما موضوعی که نظر من را به خود جذب کرد نام یکی از خیابان های تقریبا اصلی کرمان به نام میرزا آقاخان کرمانی روشنفکر و دگر اندیش دوران قاجار و یکی از کسانی بود جزو تئورسین های لیبرال مشروطه ایران و در ردیف روشنفکرانی مانند میرزا ملکم خان ناظم الدوله و میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا یوسف مستشار الدوله و متهم به بهاییت است.
اگر نگاهی به زندگی میرزا آقاخان کرمانی بیاندازیم متوجه علت تعجب من و تمام کسانی که درباره نام این خیابان در این دوره می شوید.
مورخان میرزا آقاخان را از پیشگامان اندیشه آزادی‌خواهی و به نوعی بنیانگذار ناسیونالیسم نوین ایرانی می‌دانند. او فرزند میرزا عبدالرحیم مشیزی، از خان‌های بردسیر کرمان،و از هواداران فرقه علی اللهی بود و مادرش نیز نوۀ مظفر علی شاه کرمانی از هواداران مشتاق علی شاه بود.میرزا آقا خان در سال ۱۲۷۰ هجری قمری(1232 ه.خ) در قلعۀ مشیز از بلوکات بردسیر زاده شد و خواندن و نوشتن را در بردسیر آموخت و برای ادامۀ تحصیلات راهی کرمان شد و در آنجا فقه و اصول، حدیث و روایت، تاریخ ملل و نحل، ریاضیات، طب، نجوم، منطق، حکمت و عرفان آموخت. معروف ترین استاد وی در این دوران، ملا محمد جعفر کرمانی ملقب به شیخ العلماء بود، که وی مردی حکیم بود و بارها در زمان ناصر الدین شاه به جرم بابی گری زندان شده بود. به دلیل هم نشینی میرزا آقاخان با شیخ جعفر و شیخ احمد روحی فرزند شیخ جعفر، وی با اندیشه‌های شیخ احمد احسائی آشنایی پیدا کرد و تمایلاتی نسبت به بابیت پیدا کرد.
در ۱۳۰۲ هجری قمری (1263 ه.خ) به همراه شیخ احمد روحی از کرمان هجرت کرد و به اصفهان رفت و مدتى در این شهر ماند و مطالعه و آموختن را ادامه داد و در ضمن افكار آزاديخواهانه خود را هم تبليغ كرد. در دورانى كه در اصفهان به سر مى برد، با ميرزا يحيى دولت آبادى، كه در آن زمان ساكن اصفهان بود، آشنا شد. در سال ،۱۳۰۳ به دليل بدگویی های حاكم كرمان، نزد ظل السلطان حاكم مستبد اصفهان، ناچار شد كه به تهران بيايد. در تهران به تدريس و تفسير قرآن اشتغال داشت. پس از چندى در سال ۱۳۰۵ همراه شيخ احمد روحى، از دوستان و همفكران كرمانى اش، تهران را ترك كرد و به استانبول رفت. وی پس از مدتی برای دیدار با مدعی نیابت باب، صبح ازل افندی راهی قبرس شدند. سفر به قبرس همراه با ازدواج میرزا آقاخان و شیخ احمد با دختران صبح ازل بود، گرچه پس از بازگشت از استانبول این دو ازدواج به جدایی انجامید و میرزا و شیخ سرخورده به بغداد رفتند.
پس از کشته شدن ناصرالدین‌شاه، دولت عثمانی، شیخ احمد روحی، خیبر الملک و میرزاآقاخان را که در طرابوزان زندانی کرده بود، به ایران تحویل داد.در سال ۱۳۱۴ هجری قمری مطابق یا ۱۷ ژوئیه ۱۸۹۶ میلادی، محمدعلی میرزا ولیعهد آنان را به اتهام بابی بودن در باغ شمال تبریز سربرید و سرها را پر از آرد کرده به تهران فرستادند.
از وی به جز مقالات چاپ شده روزنامه اختر چاپ استانبول می توان به کتاب های جنگ هفتاد و دو ملت، انشاالله و ماشاالله، نامه باستان،آئینه اسکندری، رساله صد خطابه، هشت بهشت، سه مکتوب و کتاب مکتوبات نام برد. نکته مهم این است که کتاب های میرزا آقاخان کرمانی غیر قابل چاپ در ایران است.
پ.ن: نشد که عکسی از تابلوی این خیابان بگیرم. به جاش یک عکس از بالای مجموعه گنجعلی خان کرمان می گذارم. درباره نام خیابان های شهرهایی که دیدم و حوادثی که مربوط به این نام ها می شود، در پست های بعدی می نویسم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:05 PM

|

Wednesday, November 07, 2007

عاشقانه




روی خاطره های شبانه تو پل می زنم
پلی از جنس آهن سرد نگاهت
آن گاه
که از
عشق مملو است

پ.ن: بعد از مدت ها این آوازهای اساطیر ناظری چقدر خوبه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:03 AM

|

Sunday, November 04, 2007

بازگشت موقتی از یک ایرانگردی




یکی دو روزی هست که از اصفهان برگشتم. شهر خاطره های خوب و روزهای روشن. اون هم به همراه دوستان خوبي كه شيريني سفر را چند برابر مي كردند.


این چند روزی که توی اصفهان بودم خیلی تو حال و هوای روزهای آخر فروردین 85 روی عالی قاپو و بازار قیصریه، یاد قدم زدن روی سی و سه پل و صحبت کردن به لهجه ای که زبان مشترکی میان دنیای غرب او و شرق من پل زد.


قدم زدن روی سی و سه پل توی آبان 86 مثل فروردین 85 به من یادآوری کرد که می شه روی یک پل تاریخی عاشق شد. کاش می تونست این خطوط را بخواند تا بداند که هنوز هم مثل آن روزها، مثل خودش عاشق حافظیه و میدان نقش جهان هستم.


پ.ن: قصد دارم تا سفر بعدی که عنقریب خواهد بود چیزهایی درباره اصفهان و کرمان می نویسم.


پ.پ.ن: متاسفانه وقتی برگشتم تهران خبردار شدم مادر حسین کریم زاده همکار و دوست عزیزم فوت کرده است. هفته گذشته درست اولین روز آبان بود که حسین را دیدم و از حال مادرش پرسیدم. آخه چند سالی بود که بیمار بود. هر عزیزی که از دست می ره بخصوص مادرها چیزی از وجودما را با خودش می برد. تحمل بار سنگینی جدا شدن از اون عزیز و ندیدنش روی شانه های آدم سنگینه. به حسین و شبنم عزیز همسرش تسلیت می گم و هر چند می دونم هر چقدر همدلی ما ها خوبه اما نمی توانیم از سنگینی این بار بکاهیم. اما امیدوارم که صبر و توان تحمل این غم را به دست بیاورند.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:20 AM

|