کوپه شماره ٧

Friday, March 28, 2008

روز مبادا


وقتی تو نیستی

نه هست‌های ما

چونانكه بایدند

نه باید‌ها ...

مثل همیشه آخر ِ حرفم

و حرف ِ آخرم را

با بغض می‌خورم

عمری‌است

لب‌خند‌های لاغر خود را

در دل ذخیره می‌كنم:

باشد برای ِ روز‌مبادا!

اما

در صفحه‌های تقویم

روزی به‌ نام روز‌مبادا نیست

آن‌روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روز‌های ماست

اما كسی چه می‌داند؟

شاید

امروز نیز روز‌مبادا

باشد !


...
قیصر امین پور

posted by farzane Ebrahimzade at 9:20 PM

|

من به معجزه سنگ ایمان دارم


posted by farzane Ebrahimzade at 2:20 AM

|

Thursday, March 27, 2008

قصه های دروغین


دیگر قصه تازه ای برایت ندارم
تمام داستان ها
را
در پشت پلک
چشمان خواب آلوده ات
جا گذاشتم
حالا آماده مردنم
شهریار من

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:03 AM

|

Monday, March 24, 2008

در این هنگامه تحویل حوت به حمل چه دلشوره ای دارم

روزهای آخر حوت سنه 1286 خورشیدی توچقان ئیل
خدمت میرزا یوسف خان
آقا جان سلام . می دانم که این بار هم جسارت کردم و قلم را برداشتم و پنهانی از چشم اهل خانه به توصیه شما عمل کرده و در این نیمه شب سرد آخرین روزهای سال کهنه قلم را برداشته ام و پنهانی از چشم اهالی منزل برایتان می نویسم. در آخرین کاغذی که برایم نوشتید گفته بودید که کمتر تعارف کنم و بدون هیچ آشفته حالی از حرف و حدیث اهالی منزل و عوام و خواص برایتان بنویسم. شما چقدر مهربانی کرده بودید که به این کمینه نوشته بودید شما و من از این به بعد قرار است همراه یکدیگر باشیم پس باید آسوده حال تر باشیم. حمل در راه است، سنه شمسی همین روزهاست که به پایان برسد و اگر عمری بماند سنه جدیدی در پیش است. می دانید آقا یوسف ـ گفته بودید این جوری راحت ترید که به نام صدایتان کنم و الا بنده حقیر کجا و نامیدن شما به نام کوچکتان کجا؟ این روزها که سال کهنه می رود در خانه ما مانند همه خانه ها شور و حالی در گرفته است. این روزها در خانه آقاجان امیرلشگر همه در تدارک مقدمات حلول سال نو و بهار و نورزند. ـ با این که هوای این روزهای پایانی حوت همچنان سرد است و برف زمستان پیشین همچنان در حیاط خانه در عمارت آقاجان امیرلشکر در بهارستان باقی مانده است؛ اما اهل منزل از خدم و حشم تا حتی مادرجان در کار زدودن غبار زمستانی از در و دیوارهای خانه هستند. شرمنده ام که بگویم اما من نه به قول دایه خانم شیرازی امسال نوروز با همه نوروز ها در خانه آقاجان امیرلشگر توفیر دارد. مادر جان خدمه منزل خودمان که هیچ از خدمه خانه نگار السلطنه همشیره هم کمک گرفته اند و در حال تکاندن خانه شدند.گفته بودم برایتان که آقاجان از سیاه زمستان از نیمه های دلو استاد حسن معمارباشی را فرمان داد تا آن در بیرونی تغییراتی بدهند و اتاق پنج دری را که خودشان در آن جا عید ها می نشستند را با دو اتاق کناری بزرگ تر کردند. اتاق مهمان خانه اندرونی را نیز سروگوشش دستی کشیده اند. حوضخانه را هم تغییر داده اند. اخوی بزرگ می گفت آقاجان حوضخانه را شبیه حوضخانه عمارت جهان نما درصاحبقرانیه ساخته اند. ما که حوضخانه شاهد شهید را ندیده ایم. اما این جا صفایی دیگر پیدا کرده است. از شما چه پنها ن شنیده ام قرار است اصل مراسم در آن جا برپا شود. استاد اهل خانه کاسه کوزه های قدیمی را از ته مطبخ بیرون کشیده اند و آن چه را می شده با خاک و خاکستر شسته اند و برخی دیگر را محض شگون شکسته اند. راستی مادرجان دستور داده تا سرویس سلادن چینی را که آقاجان امیرلشگر از چین و ماچین آورده است را در آورند تا امسال مهمانان نوروزی را با آن ها پذیرایی کنیم. خودشان هم رفته اند بقجچه سوزنی جانماز را بیرون می آورده اند و باز گذاشته اند تا بوی تنباکویش برود. گویا می خواهند هفت سین خودشان و بعد هم بساط عقد را را روی این بقچه میراثی بیاندارد تا شگونش بیشتر باشد. این بقچه ارثیه اعظم السلطنه مادر بزرگ مادر جان است که دختر فتحعلی شاه مغفور است. از جنس مخمل قرمز دانه اناری است که با سرمه طلا و نقره دوخته شده است.
می نوشتم این روزها همه اهل منزل ما در بهارستان در حال جنب و جوش هستند . همه به جز این کمینه که دستم به کاری نمی رود. می دانید آقا یوسف این روزها در دلم آشوب بزرگی برپاست و هر چه به روزهای نخست سال می رسد این دل آشوبه بیشتر می شود. نمی فهمم این دل آشوبه به خاطر روزهای پایان سال کهنه است یا اضطراب روزهایی که در پیش روی داریم. هر چه به موعدی که مادر بزرگوار شما می رسد این دلشورها بیشتر می شود. در خواب و بیداری به این فکر می کنم که مبادا اتفاق ناگواری رخ دهد و زبانم لال همه چیز به هم بخورد. دیروز که خانم شکوه السلطنه مادرتان قدم رنجه کردند و قدم بر خانه آقاجان امیرلشگر گذاشتند نمی دانم چرا بند دلم یک هو پاره شد. می دانید گفتم نکنه اتفاقی ناگوار برای استادم رخ داده است؟ ببخشید این جسارت را ترسیدم مبادا زبانم لال شما به علتی دچار شدید؟ البته زبانم را گاز گرفتم. شاید هم....اگر به من نخندید می گویم با خودم گفتم شاید این کمینه به دلتان نشسته و دیگر نمی خواهیدم...و هزار قسم فکر و خیال بی خود دیگر . خاصه که ایشان خواستند تا من دستبوس ایشان باشم و همین دلشوره هایم را بیشتر کرد. تا زمانی که ایشان لب باز کنند و از سردی هوا و کارهای عقب مانده تا سر سال با مادرجان بگویند و حرف اصلی را بزنند جان به سر شدم. در این میانه تنها چیزی که برایم مسلم بود این بود که آقای من سالم هستند. می دانم خبر دارید که والده بزرگوارتان برای این کمینه تحفه آورده بودند. رخت و لباس عید و آن بقچه جانماز ترمه ابریشمی خودشان را . نمی دانید چقدر شرمنده ام کرده بودند. گفتند این بقچه جانماز هم مانند بقچه مادرجان موروثی است که صد سال است در عروس های خانواده شما دست به دست گشته است و از آن جایی که این کمینه سراسر تقصیر تنها عروس ایشان هستم باید به من برسد امانت تا به عروس خودم بسپارم. ایشان قرار هایی هم برای عروسی گذاشته اند و از مادر جان خواستند مقدمات پیش از عقد را صرف شگون روز پیش از عید برگزار کنند. آقاجان امیرلشگر هم قبول کردند. رضایت آقاجان امیرلشگر را شنیدم باز دلشورهایم بیشتر شد. رفتم در اتاقم و زل زدم به بقچه جانماز اهدایی مادر بزرگوار شما و با خودم فکر کردم که من به واسطه کدام خوبی که در حق بندگان خدا کرده ام آقای بزرگواری چون شما نصیبم شده که هم با کمالاتید و هم این طور برازنده. نکند که همه این ها خواب و رویایی باشد که به یکباره از آن حال بیدار شوم. حال غریبی است با این که قرار نیست من و شما زیر سقف یک خانه برویم و تنها قراری که گذاشته شده قرار عقد است اما نمی دانم چرا این دلشوره تمام نمی شود. همشیره نگار السلطنه می گوید این حال طبیعی همه دخترانی است که قرار است پای سفره عقد بنیشنند. شاید هم درست بگویند اما آقا یوسف خان من و شما سال هاست که می دانیم ناممان به نام یکدیگر رقم خورده پس این حال غریب چیست من نمی دانم؟ شاید به این خاطر است که شما قرار است بعد از مراسم به فرنگ بروید و چند ماهی دور از من باشید. آقاجان از همین حالا دلتنگتان هستم.
راستی آقاجان این روزها به توصیه شما با ر دیگر خواندن زبان فرانسه را از سر گرفتم دارم یک بار دیگر اشعار لامارتین را می خوانم و معنا می کنم. چند روز پیش آقاجان امیرلشگر نسخه ای از جریده ای فرانسه را آورده بودند اندرونی مطلبی بود از یک دوشیزه فرانسوی که نامش یادم نیست اما مطلب جالبی بود. جالب تر از این که ایشان درباب نسوان پاریسی و حرکت هایی که برای خواندن سواد و کار کردن کرده بودند نوشتن در یک جریده این گونه آزاد بود. نوشته بود نسوان اهل ینگه دنیا در پروتست به کمی دستمزد دمونسترینشن کردند و یک کنگره بزرگ از زنان خواسته اند تا در روزی که این زنان پروتست کرده اند را به عنوان زنان نامگذاری کنند. براساس نوشته آن جریده در مارچ این روز خواهد بود.البته من تمام نوشته را نتوانستم بخوانم، اما آن چه را از این آرتیکل فهمیدم را وقتی با خواندم با خودم اندیشیدم که به قول شما تا نسوان ما به این جایگاه برسند چند سال طول خواهد کشید. بنات ایرانی هنوز از حق تحصیل در مدرسه محرومند و معدود هستند مردانی گه چون آقاجان امیرلشگر و سرکار عالی که این گونه به اهمیت دانش در میان زنان واقف باشند. مگر نبود همین عموجان بزرگ که حتی اجازه نداد دخترانش سواد خواندن قرآن بدانند. همین دختر عمویم تا زمانی که همراه جهازش از خانه پدری بیرون رفت کوچه را ندیده بود. آن هم چه دیدنی از پشت پیچه و کجاوه رفت خانه شوهری که بدتر از خانه پدری بود. چند سال پیش که همسر وزیر اف همان بی بی خانم که برایتان تعریف کردم جزوه ای در مذمت تادیب النسوان نوشته بود؛ خاله جانم می گفت این گونه زنان را باید سنگسار کرد مگر زن پاسخ مرد را می دهد. اما من هم باشما هم عقیده ام که باید زنانی مانند بی بی خانم را تشویق کرد که این گونه از زنان دفاع می کنند.
آقا یوسف آقای من می دانم این روزهای پایانی سال سر شما نیز شلوغ است ، اما چه کنم که دلتنگ شما هستم و این دلتنگی با دلشوره همراه شده است. منتظر روز پیش از عید هستم که حتی یک لحظه شما را از پشت پنجره بمانم و با دلشوره در انتظار روز پنجم حمل را می کشم که همراه با شما در آن آیینه موروثی نگاه کنم و به قول خودتان نام من با شما یکی شود.
پ.ن: این داستان دشت اول داستان توی سال 87 بود.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:59 AM

|

Thursday, March 20, 2008

وداع در آخرین لحظه

ls در تمام طول زندگی همیشه بدترین چیز دنیا برام لحظه خداحافظی بوده است. خداحافظی خیلی سخته مخصوصا که این خداحافظی از عزیزی باشه که مدتی همدمت بوده و تو در کنارش زندگی کرده و وقت رفتن چیزی از تو را همراه خودش ببره. اما عزیزم از اول این آشنایی می دانستیم هر دوی ما می دانستیم که این لحظه دیر یا زود خواهد آمد. بدون این که اراده ما در آمدنش دخیل باشد. خوب می دانستیم که عمر این بودن به 365 روز بیشتر طول نخواهد کشید. چه می شود کرد رسم چرخ گردون است و من و تو نمی توانیم جلوی آمدن و رفتن آن را بگیریم. حالا دیگه لحظه رفتن تو هم رسیده و تو داری می ری. درست در ساعتی که باید بروی می روی. حالا من این جا ایستاده ام و به تمام لحظه های خوبی که در کنار تو بودم می اندیشم و خودم را برای بدرود از تو اماده می کنم. به یاد می آورم که در کنار تو عزیز چه شادمانی ها و چه غم هایی داشتم. یاد این که چه روزهایی همراه با تو گریستم و تقویم را ورق زدم. چه روزهایی همراه با تو خندیم و خط روی روزهای خوب کشیدم. به روزی که در عین بی فردایی و بی اندیشه حسرت و خشمم را بر سر تو ریختم بی آن که بدانم تو تقصیری نداشتی و تو را در شادی های خودم شریک کردم. به یاد وعده هایی که در ابتدای این آشنایی به تو داده بودم و به این که به چند تا از این وعده ها عمل کردنم؟
این دل دل آخر تو برای رفتن عجیب دلم را می لرزاند به یاد لحظه های بزرگ شدن و بلوغم می اندیشم که در کنار تو تجربه کردم. یاد تمام لحظه هایی که از دست دادم بی آن به اخطارهای مداووم تو فکر کنم. حالا تو این جا ایستاده ای و داری با قدم های آهسته ات با من وداع می کنی و من جزیی دیگر از خودم را به تو می سپارم.یکسال یعنی 365 روز از زندگیم را در پاکتی هدیه می کنم و به جایش خاطره های تلخ و شیرین و خاطره های شیرینی را که با تو داشتم را می گیرم و لای تقویم زندگیم می گذارم. دوست عزیزم تو به همراه این تک تک مداوم زمان می روی و من همچنان که به رفتن تو می اندیشم به نزدیک شدن دوستی تازه از جنس تو نگاه می کنم. به این که زمانی که تو را بدرقه کنم همراه با صدای یک توپ او خواهد آمد و باز می دانم 365 روز با او همسفر می شوم مثل تو. همسفر می شوم و باز در این مسیر که 33 سال پیش آغاز کرده ام به دوست دیگری مثل تو می رسم. عزیز دلم سال 86 مهربان گاه رفتن تو آمده است پس با آفتاب درخشانی که در واپسین دقایق تو بر سرم تابیده است، به تک تک قدم های تو گوش می کنم و با تو خداحافظی می کنم و سلام تازه ای می کنم به دوست تازه ای که 1387 خورشیدی نام دارد و نام دوست تازه من در گذر 365 روزه آینده به زندگی توست.


Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:05 PM

|

Tuesday, March 18, 2008

برای نوشتن حرفی ندارم

سال هشتاد و شش هم با تمام لحظات خوب و بدش یک سال دیگه از سالهای خدا بود که تموم شد و به دفتر خاطرات ما پیوست. برای خیلی ها این روزها ی آخر سال فرصت خوبیه تا عملکرد یکساله اشون ر ا مرور کنند و ببیند در این سالی که از سر گذراندند چه کردند. سال مثبتی بوده یا نه سال خوبی نداشتند. خیلی ها هم پلان آینده اشون را می بندند. اما برای من با تمام ارادتی که به تاریخ دارم نگاه کردن به گذشته خیلی دلنشین نیست. هر چند امسال با تمام لحظات خوب و بدش سال بدی نبود. اما گریزی نبود برای این که ببینم کجای این زمین ایستادم و چقدر به قول هایی که دم سال تحویل به خودم دادم عمل کردم. این روزها به همه حرف هایی که زدم، به حرف هایی که نزدم، به روزهایی که خوب گذشت، روزهایی که بد گذشت، لحظه های خوبی که می شد داشته باشم، لحظه های بدی که می شد نباشه، به کارهایی که توان انجامش بود و نکردم و به کارهایی که نشد انجام بدم، به اون لحظه هایی که توی ناامیدی می تونستم تلافی دنیا را سر کسی خالی کنم و نکردم، به چیزهایی که نباید به دست می آوردم و چند مدت از زندگی منو در خود گم کرد و آخرش به احمقانه ترین دلایل دنیا به هم خورد ، به تمام آدم هایی که باهاشون آشنا بودم، آشنا شدم و اون هایی که بیشتر شناختمشون فکر کردم. به آدم هایی که آمدند و پا روی وجود تو گذاشتند و ازت گذشتند، آدم هایی که همچنان تو را نادیده گرفتندو از تو گذر کردند ، از اون هایی که آمدند و دیدند و گذشتند، از دوستان خوبی که بودند یا از راه رسیدند و آدم هایی که بودند و دیده نمی شدند . به این که آدم ها گاهی چقدر خودخواهند، آن قدر که حاضرند به خاطر خودشان دیگران را لگد کوب کنند و زیر پاله کنند، به این که بعضی ها چقدر خوب بلدند دروغ بگن، فکر کردم. به داستان هایی که می شد بنویسم و نیامدند، به داستان هایی که نوشتم، به این که فهمیدن این که وقتی خود تو نمی شناسی قیقاج می ری فکرکردم. ....
قبل از این که شروع کنم خیلی حرف داشتم برای گفتن اما وقتی دستم روی کی برد رفت خیلی از حرفا نه در قالب کلمات ننشستن. فردا صبج عازم یک سفرم شاید در مسیر فرصتی باشه برای بهتر و بیشتر فکر کردم.

posted by farzane Ebrahimzade at 2:52 AM

|

Friday, March 14, 2008

روی ماه خداوند را ببوس

«من سحر نمی دانم. من روح ام را که بزرگ بود و سنگین گستراندم. من سحر نمی دانم. گفتی زمستان شده ای و من دلم به حالت سوخت و روحم را که بزرگ و سنگین شده بود، مثل چادری روی تو کشیدم و ذکر عشق خواندم تا تو داغ شدی. من سحر نمی دانم. نفس هایت به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو می تپید. گفتم دوستت دارم و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد. گفتم نکند تو را کشته باشم؟ نکند من مرده باشم؟ پس روحم را از روی تو برچیدم. اما تو نبودی. غیب شده بودی. گفتم که من سحر نمی دانم.»
داستان های مصطفی مستور را دوست دارم. ساده و سخت هستند. با دل آدم رابطه ای برقرار می کنن که دوست داری همش بخونیشون. دیشب نمی دونم چی شد که بین این همه کتابی که توی کتابخونه هست؛ میون تموم داستان های تازه ای که نخوانده گذاشتم دستم رفت و دوباره « روی ماه خداوند را ببوس » را مرور کردم. با این که بار اولی نبود که این داستان را نمی خواندم اما بازهم برام تازگی داشت. شاید برای این که بخشی از این رمان شک ها و دو دلی های خودمه. شاید هم برای این که دارم یک بار دیگه در خودم تجربه می شم. نمی دونم هر چی بود باز دیشب یک بار دیگه با مستور و دو دلی ها و تضادهایی که این روزها با هاشون زندگی می کنم همراه شدم.
پ.ن: در این روزهای آخر سالی وقت خوبیه برای مرور خودمان و من می خوام در پست های بعدی خودم را مرور کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:27 PM

|

Thursday, March 13, 2008

قتل عام ماهی ها


این روزهای آخر اسفند را دوست ندارم. نه برای این که از این همه شلوغی و سختی کاری که از نیمه بهمن شروع می شه و هر چی به آخر سال می رسه بدتر می شه خوشم نمی آد و نه به خاطر این مثل روضه خونهایی که یک شب عاشورا تاسوعا رو دارند و قراره هی به صحرای کربلای نوروز و آیین های نوروزی بزنم حرصم می گیره. حتی به این خاطر هم نیست که چند ساله که توی این ایام هی باید از نوروز و آیین های و تبریک های نوروزی و برنامه های موزه ها و شهرهای مختلف خبر بدم و یک دور باطل از گزارش های هر ساله ای را بنویسم که هر سال جنس یکیه رنگش فرق می کنه را تکرار کنم. نه روزهای آخر اسفند را دوست ندارم به خاطر این که از دیدن بساط ماهی فروش ها خوشم نمی آد. بساطی هایی که قدم به قدم چیده می شن و بیشتر به کشتارگاه دسته جمعی ماهی های کوچولوی قرمز و سیاه و ابلقی شبیه. دیدن ماهی های که با شکم باد کرده و چشم های وق زده روی زمین یا روی آب مونده بهت خیره می شن، یا اون بیچاره هایی که توی تور بالا پایین می پرند تا به آب برسن به نظرم ناچسب ترین صحنه دنیا است. دوستانی که من رو از نزدیک می شناسن می دونن که نسبت به ماهی فوبیا دارم. بخصوص از ماهی های قرمز کوچولوی مرده می ترسم. ریشه اش هم در اتفاقیه که سال ها پیش توی کودکی برام اتفاق افتاده. می دونم خنده داره بگم اما این ترس آن قدر زیاده که وقتی ماهی مرده می بینم انگار سوسک یا یک هیولای زشت دیدم و حتی یکی دوبار نزدیک بوده از ترس غش کنم. در ضمن خیلی ها هم سعی کردند تا این مرض را درمان کنن، اما نشده. این ترس مرضی باعث شده تا لب به هیچ جانوری که در دریا هست نزنم و بگذریم از دفعات طولانی که گرسنه ماندم به این خاطر که صاحبخانه به قول مشهدی ها ما را عزت کرده و ماهی درست کردند یا در برنامه غذا ماهی بوده است. اما موضوعی که در مورد ماهی های عید می گم فقط مربوط به این مشکل روانی من با ماهی مرده نیست. موضوع قتل عام دسته جمعی موجودی بی آزاره که می تونه چندین سال زنده بمونه اما حبسش می کنیم در زندان های شیشه ای که عمرش را به چند روز تقلیل می ده.
روزهای آخر اسفند و عید را به خاطر قتل عام دسته جمعی ماهی قرمزها دوست ندارم. به خاطر دیدن جنازه های ماهی ها قرمز مرده توی جوب و تشت های قرمز و سفید ماهی فروش ها و کف خیابان بدم می آد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:22 PM

|

مي‌خوام خورشيد باشم

مي‌خوام بازم بزرگ بشم. بزرگتر از اين كه هستم. مي‌خوام به قد تو كه بلندتر از ديگراني هستي كه در من آمدي بالا برم. خورشيد مي‌خوام نه مي‌خوام خورشيد باشم. از تو كه گذر كردم تو نتوني نورم رو انكار كني.
ديگر برايت پيامي نمي‌فرستم حتي براي احوال پرسي. پيامي نمي فرستم كه انتظار براي پاسخي كه نخواهد آمد آزارم بدهد. مي‌خوام از همه دروغ‌هاي شيريني كه تو گفتي بگذرم. خيالت راحت و دلت سبز كه حرمت لحظه خوبي كه تو برايم با دروغ‌هايت ساختي آن قدر زيبا بود كه حاضرم تمام عمر به خاطر تو از تو رد بشم. خيالت راحت كه هيچ بدهي به من نداري به جز يك توضيح كه اگر نخواستي نخواهم شنيد.
پ.ن: گاهی وقت ها آغاز نکردن یک راه بهترین پایان اونه. این هم برای آغاز نشدن راهیه که پایان نداشت. همین.

posted by farzane Ebrahimzade at 11:31 AM

|

Tuesday, March 11, 2008

تو را حس مي‌كنم

در اتاق را که باز می کنم بوی تو را در آن حس می کنم. حسی آشنا و مشترک که در تمام این چندین سال در این اتاق با تو همراه بوده است. اتاق نیمه تاریک است می دانم تو دوست نداری نور اتاق زیاد باشد. چراغ را روشن نمی کنم تا اذیت نشوی. روی تخت مشترکمان هنوز بالش تو کنار بالش من است. جای سرت روی آبی گلدار آن هنوز گود است و کتابی که می خوانی در کنارش نیمه باز است. دلم می خواهد بدانم تا کجای داستان خواندی هنوز به آن جایی رسیده ای که بعد از سال ها زن چشمش به عاشق قدیمی اش؛ عشق سال های وبایش می رسد؟ اما نه این کتاب را که خوانده بودی داشتی آن کتابی را می خواندی که شخصیت اصلی به دنبال پیدا کردن برادرزاده ای ناتنی خود به زادگاهش باز می گردد. زادگاهی که جنازه های بر دار مانده در شهرش پراکنده است و مردم را با سنگ می زنند. راستی آخر این قصه چگونه تمام می شد؟ مي‌داني به من مي‌خندم و مي‌گويي يعني تو نمي‌داني آخر اين قصه چگونه تمام مي‌شود؟! نفس گرمت كه همراه با خنده‌ات هست را پشت گردنم حس مي‌كنم. تو اين جايي؟! اين را من مي‌پرسم. وجودم گرم مي‌شود. آرام در گوشم زمزمه مي‌كني من جايي نرفته بودم. همين جا بودم توي بي‌معرفت معلوم نيست كجايي؟ نمي‌دوني من بدون تو چه كنم؟ چقدر اين جمله آشنا و دلنشين را دوست دارم. جمله‌اي كه هزار بار از تو شنيدم. همين جا در همين جاي اتاق. خودم را روي تخت مشتركمان در ميان نوازش‌هاي گرمت رها مي‌كنم و مي‌گذارم كه دست‌هايت روي بدنم حركت كند و پر بشم از تو. مي‌گذارم تا تو دوباره شعرهاي عاشقانه را در گوشم زمزمه كني. از حميد مصدق بخواني: من در این تیره شب جانفرسا/زائر ظلمت گیسوی توام/گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من/گیسوان تو شب بی پایان/جنگل عطرآلود/شکن گیسوی تو/موج دریای خیال.» اما من ازت مي‌خوام عاشقانه‌اي از افسانه نيما بخواني. نمي‌دانم چرا اين روزها اين شعر در دلم تكرار مي‌شود:« تو غمی ، یک غم سخت زیبا/ بی بها مانده عشق و دل من/ می سپارم به تو ، عشق و دل را/ که تو خود را به من واگذاری.» تو بخواني كه من برايت فروغ بخوانم:« ای شب از رویای تو رنگین شده/سینه از عطر تو ام سنگین شده /ای به روی چشم من گسترده خویش /شایدم بخشیده از اندوه پیش /همچو بارانی که شوید جسم خاک/هستیم ز آلودگی ها کرده پاک /ای تپش های تن سوزان من /آتشی در سایه مژگان من /ای ز گندمزار ها سرشارتر /ای ز زرین شاخه ها پر بارتر /ای در بگشوده بر خورشیدها /در هجوم ظلمت تردید ها /با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست /هست اگر جز درد خوشبختیم نیست» و باز تو دست‌هايت را روي پوست تر من بكشي. شايد هم بپرسي چرا اين قدر ساده شده‌اي؟ چرا مثل هميشه دستي به صورتت نبردي كه بگويم تو كه نبودي و من حوصله نداشتم. من مثل هميشه چشمانم را مي‌بندم تا در تو رها شوم. رهاي رها. خيلي سئوال دارم كه بپرسم. بپرسم كه چرا رفتي، چرا نبودي؟ چرا تنهايم گذاشتي، چرا...چرا... چرا... اما سئوال‌ها را نمي‌پرسم مي‌خواهم از تو پر و خالي بشم. مي‌خواهم نفسم با نفست همراه شود. چشمانم را كه باز مي‌كنم تو نيستي، تو را حس مي‌كنم اما نيستي. مثل همان روزي كه صبح رفتي و بازنگشتي. نيستي اما چرا جاي سرت روي بالش و جاي نوازش‌هايت روي تن گرم من باقي است. در خودم جمع مي‌شوم و دستم را روي شكمم مي‌كشم. روي سينه‌ام. مادرم مي‌گفت وقتي مرد آدم برود چيزي ميان سينه پاره مي‌شود. در اين چند روزي كه تو نبودي نشد كه بهش بگم كه اين چيزي ميان سينه من نبود كه پاره شد همه وجودم بود كه از هم جدا كردند. همان زماني كه براي آخرين بار چشمان بسته تو را در ميان آن پارچه سفيد ديدم. نمي‌دانم چرا كسي نگذاشت تا براي آخرين بار گونه‌هايت را ببوسم و در گوشت زمزمه كنم كه چرا بي‌خداحافظي. بگم كه نمي‌خواهم باور كنم كه ديگر آن چشمان به من خيره نمي‌شود. به من گفتند كه براي هميشه حرامت شدم. آخه مگه ممكنه آن پيوند دائمي كه ميان من و تو بود به اين راحتي حرام بشه. آآآآآآآآخ خ خ عزيزم مي‌دونم الان اين جايي جاي گرم بوسه‌هايت را روي گونه و دست‌ها و لب‌هايم حس مي‌كنم اما .... باز باران مي‌آيد و من باز شعر حميد مصدق را برايت مي‌خوانم: وای ، باران /باران ؛ /شیشه ی پنجره را باران شست / از دل من اما /چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟/آسمان سربی رنگ/ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ/ می پرد مرغ نگاهم تا دور/ وای ، باران /باران ؛/ پر مرغان نگاهم را شست /اب رؤیای فراموشیهاست/

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:17 PM

|

Saturday, March 08, 2008

هشت مارس



در سال 1910 میلادی کلارا زتکین مبارز سوسیالیست آلمانی در دومین نشست بین المللی زنان پیشنهاد داد به دلیل همبستگی میان زنان جهان و به یاد زنان کارگری که چند سال پیش در سال 1901 در اعتراض به سختی کار و کمبود دستمزد دست به اعتصاب زدند هشتمین روز از مارس را به عنوان روز جهانی زن نامگذاری کنند. این روز سال بعد یعنی در سال 1911 که برابر با 1289 خورشیدی بود رسما به عنوان روز جهانی زن معرفی شد. از آن سال تا امسال هر ساله زنان سراسر دنیا با گل های میموزای بنفش که نماد زنانگی است به استقبال این روز می روند و بر خواسته های خود تاکید می کنند.
نه امروز که هشتم مارس 2008 میلادی برابر با 18 اسفندگان 1386 خورشیدی نمی خوام تاریخ بگم. این که زنان جهان و ایران در خلال این سال ها همراه با جنبش فمنیست و روز جهانی زنان چه سیری را طی کردند و ... . البته قبل از این که بخوام چیزی بنویسم خیلی حرف ها بود که دوست داشتم ساده بنویسم. بارها هم روی صفحه کامپیوتر و کاغذهایی که دور و اطرافم ریختم نوشتم و یا BACK SPSCE را گرفتم یا خط زدم. هر چی نوشتم یا ساده و بی اغراق نبود یا آن چیزی نبود که دلم می خواست بنویسم. بیشتر کتاب های کتابخانه ام را روی زمین چیده ام تا از میان آن ها ایده ای بگیرم اما ایده ی تازه ای به نظرم نیامد. به یاد روزهایی افتادم که در صفحه سرگذشت زنان سایت زنان ایران از زنانی می نوشتم که مادران من بودند و برای این که امروز من و دوستان از پستوخانه های تاریک اندرونی بیرون بیاییم و پا به پای جامعه مردانه بیاستیم و زن باشیم از همه چیز خود گذشتند. دیدم آن روزها چقدر ساده و راحت تر از امروز می نوشتم. یادم افتاد روزی داشتم داستانی درباره بزرگ ایزدبانوی ایرانی اردویسوار آناهیتا مادر آب های جاری و روان پاک می نوشتم، داستانی که طرحش هنوز در میان کاغذهایم مانده است. به یادم آمد که هنوز خیلی چیزها را در باره امشاسپند بزرگی که این ماه به نام اوست یعنی سپنه آرمیتی یا سپندارمذ بانوی زمین نمی دانم. به زنان بزرگ سرزمینم فکر کردم. به شهرزاد بزرگ که جانش را برای نجات دختران سرزمینش قمار کرد، از فرانک که فریدون را برای فرخی ایران به دنیا آورد، از رودابه رستم زا ، از تهمینه زنی بزرگ به بزرگی نام مادری سهراب، از گردآفرید گرد که زنانه از سرزمینش دفاع کرد، از فرنگیس و جریره همسران سیاوش نامدار، از ماندانا مادر کوروش تا توران دخت شاهبانوی ایرانی... نه اما من بیشتر از همه از زنانی نوشته بودم که در این دویست ساله برای به دست آوردن حداقل ها کوشیدند و نامشان را غبار تاریخ گرفته بود. از دو زن گرجی که پایه های عهدنامه ترکمانچای را لرزاندند، از قره العین که بی پرده سخن گفت و در چاه مدفون شد، از زینب پاشا و همراهانش که یک تنه در مقابل امنیه های تبریز ایستادند..... شاید برای همین بود که باز خواستم از مادرانم بنویسم زنانی که در تاریخ یکصد ساله اخیر پای زنانگی خود ایستادند. از زنانی که به سنگلج رفتند و گفتند با آقایان در حرمت تنباکو همراهند، از حرم نشینان شاه شهید که در حرم شاه قلیان ها را شکستند. نه جلوتر از آن از بی بی خانم استرآبادی که دست به قلم برد و در مقابل تادیب النسوان پاسخی دندان شکن با عنوان معایب الرجال داد، از تاج السلطنه شاهزاده خانمی که از حقوق برابر گفت، از عمه میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل که در پرآشوب ترین روزهای تاریخ ایران نامه مشروطه خواهان را به شاه بیمار قاجار رساند، از تمام زنانی که پا به پای مشروطه بودند و در تقسیم مشروطه بی نصیب ماندند، از زنی که در میدان توپخانه تیری به سوی استبداد افکند و تکه تکه شد( مام مشروطه) از زنانی که در حراست از مجلس اول مسلح شدند، از محترم خانم اسکندری، نورالهدی منگنه، فخراعظمی ارغون، مستوره افشار که در میان میدان توپخانه مکر زنان را به آتش کشیدند. از خانم کحال و عمید که نخستین روزنامه های زنانه را بنیان گذاشتند، از بنیانگذاران مدرسه و آموزش دختران بازهم
بی بی خانم استرآبادی، طوبی خانم آزموده، فروغ آذرخشی، فخرآفاق پارسای، شهناز آزاد، از نخستین زنان تحصیلکرده زینت امین، شمس الملوک مصاحب از سیمین دانشور و بهبهانی از فروع که زنانه نوشتن را یادمان داد..........
شاید هم از همه این ها بنویسم اول از همه هم برای آناهید بزرگ.......

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:54 PM

|

Thursday, March 06, 2008

مرا پناه دهید......

« تمام روز در آیینه گریه کردم»
بهار، پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود»
نه باور نکن این فروغ نیست. این منم که نشسته ام و به وهم سبز خودم را تکرار می کنم. زنی است در میان من که در این روزهایی که تو نیستی در وجود من نشسته است و با من وهم سبز را می خواند:
«تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود»
نه دیگر گوشم صدای پرندگان و صدای ازدحام کوچه خوشبخت را نمی شنود. نشسته ام این جا و در انتظار قاصدکی هستم که انتظار خبری نیست مرا. نشسته ام در آیینه گریه کردم. گریه کردم و سیگاری به سیگاری و به تقویم بدون روز خودم می نگرم. امروز چندمین چهارشنبه از سال است؟ آخرین چهارشنبه سال؟ من در این چهارشنبه به آن چهارشنبه بدون غروب می اندیشیم. آن چهارشنبه ای که شاید آخرین چهارشنبه آخر سال بود. همان ساعت خوش بودن.... مهم نیست کدام یکی از آن چهارشنبه که مثل سقاهک پیر گذشت و به پنج شنبه رسید. مهم این است که آن روز و آن ساعت تولدی دیگر بود.
« تو مثل نور سخی بودی
تو لاله را می چیدی»
تمام روز در آیینه گریه کردم.
«تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیم خیره شده بود....»
به یاد رویایی ناتمام بودم که برایم مثل کابوس شد. شاید اصلا چهارشنبه ای در کار نبود. من بودم و رویای آن لحظه که در تو آب شدم؛ آتش و بعد خاکی شدم که باد بردم. اما نه
« حصار قلعه خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکاف های کهنه، دلم را به نام می خواندند»
تمام روز نشسته ام و در آیینه گریه کردم و در میان نشئه آن چهارشنبه یادم می افتم که این یک قرار داد بود. اما چه قرار داد کم دوام. می دانم گفتی مسافری. اما نگفتی سفرت این قدر کوتاه است. شاید هم گفتی و من در آن اوج.........
اما
:«کدام قلعه کدام اوج؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلافی و پایان نمی رسند؟
به من چه دادید، ای واژه های ساده فریب
وای ریاضت اندامها و خواهش ها؟
از این تقلب، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است، فریبنده تر نبود؟»
تمام روز در آیینه خودم را گریه می کردم و به وهم سبزی که در میان آن لحظه ها بود می اندیشیدم. به نجات دهنده ای که در گور است و خاک پذیرنده. به این که دستان چقدر سترون شده است. به این که اگر در میان باغچه بکارمشان می دانم دیگر سبز نخواهد شد چرا که کسی نیست تا آن ها را آبیاری کند.
تمام روز در آیینه خودم را گریه می کردم و این آخرین جمله ها را با وهم سبز تکرار می کردم
:« نمی توانستم دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خواست
و یاسم از صبوری روح وسیعتر شده بود
و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت
نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی.»

پ .ن: باز می دانم که مزاحم فروغ شدم. نمی دانم از مزایای سی و سه سالگی است که این چنین حسم به فروغ نزدیک است یا نه. این روزهای آخر سال که همه پی خرید و آماده سازی برای سال جدید هستند من به یاد خاطره تمام چهارشنبه های اسفندی هستم که در نشئه یکی از آن ها گم شد. اتفاق تازه ای نیست. این اتفاق سال هاست که افتاده و من سال هاست تمام چهارشنبه های اسفند در انتظار کسی هستم که مثل هیچ کس نیست.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:42 AM

|

صدسال مجلس

این روزها به هر چیزی که دست می زنی بوی انتخابات می دهد. بویی که بعضی اوقات حال را به هم می زند. هر کسی سعی می کند خودش را به طیفی بچسباند و بعضی از چیزهایی که پیش از بوده را به فراموشی بسپارد. در این میان تلویزیون از این همه خبر مهمی که در گوشه کنار دنیا اتفاق می افته در بست در خدمت انتخابات و برخی جناح های خاص است و البته در کار تخریب جمع دیگری. نکته جالب این جاست که باز مردم و حضورشان اهمیت پیدا کرده است و البته سر و کله تحریمی ها هم پیدا شده است. کسانی که معتقدند رای نمی دهند چون نتیجه مشخص است و باقی قضایا. در مورد رسانه ملی و تلاشش برای مشارکت مردم در انتخابات می خواستم بگویم. این روزها هر کانال و برنامه تلویزیونی را می بینید حتی برنامه گزارش ورزشی جدا از انتخابات نیست. در بخش های مختلف خبری هم به جای این که به مسائل مهمی مثل قطعنامه شورای امنیت و این حرف ها بپردازه با تمام قوا در مورد انتخابات گزارش پخش می کنند. انگار در این مملکت خبر دیگری نیست. امشب بخش خبری 21 که مهمترین بخش خبری است گزارشی از تاریخ مجلس نشان داد. در مجلس شورای ملی رفته بود. تیتر گزارش اگر اشتباه نکنم سیاه سفید خاکستری از خانه من بود. نکته جالب در روایت تاریخش این بود که در بخشی از آن به موضوع به توپ بستن مجلس اشاره کرد و گفت مردم بعد از استبداد صغیر فهمیدند که تا حکومت سلطنتی هست این خانه خانه آن ها نخواهد بود. حکم کلی هم داد که بیست و چهار دوره مجلس شورای ملی همه مجالس فرمایشی و مجلس شاه بوده است. موضوع این جاست که اگر چنین بوده پس آیت الله کاشانی و مدرس هم نمایندگان شاه بودند و نه نماینده ملت؟ دوره هایی مثل مجلس سوم، مجلس پنجم، مجالس دوازده تا هفدهم و همه فرمایشی بود؟ جالب بود که از حوادث مهم تاریخ مجلس که می گفت گفت باید یادی کنیم از سید حسن مدرس با زیر آهنگ مرغ سحر مرحوم بهار. بعد بلافاصله سرود ای ایران زیر آهنگ شد و تصاویری از نفت نشان داد و به موضوع ملی شدن نفت اشاره کرد و آن را غرور آمیزترین تصمیم مجلس دانست بی آنکه نامی از دکتر محمد مصدق و تلاش او و یارانش برای ملی کردن نفت کشیدند. دردناکتر این است که امروز 15 اسفند بود و روز بعد از سالمرگ دکتر مصدق! ...

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:36 AM

|

Tuesday, March 04, 2008

براي پير محمد احمد آبادي


آقا؛ آقا جان شنيده‌ام شما آقاي بزرگي هستيد. خوب مي‌دانيد من نمي‌گويم همه مي‌گويند كه شما آقاي بزرگي هستيد. هر چند هر چه نگاهتان مي‌كنم
آقا جان سلام. چه عجب قدم بر سر و جان ما گذاشته‌ايد كه از اين راه آمديد. اين راه كه شما از آن آمده ايد راهي نبود كه سال‌ها پيش همراه با پاهاي جد بزرگتران به آن قدم گذاشتيد؟ شايد هم... چه مي‌دانيم ما عوام. شنيده بودم شما آقاي بزرگي هستيد؟ اما نه قدتان بلند است و نه زياد چاق هستيد؟ جسارتم را ببخشيد، اما زماني كه وارد شديد باورم نمي‌شد كه اين آقا، آقايي كه مي‌گفتند بزرگ بود و همه حتي شخص اول مملكت از اون مي‌ترسيد اين پيرمرد قد كمان و تكيده باشد. هرچند بزرگي شما بايد در محاسنتان باشد. نگاه كه مي‌كنم در ته آن نگاه خسته و افسرده مرد بزرگي هست. نگاهتان دل آدم را مي‌لرزاند. شنيدم از خانواده‌هاي بزرگ بوديد... درست است؛ اما اين بزرگي كه در چشمان شماست ربطي به خانواده بزرگتان ندارد بزرگي از خود شماست. آقاجان اين جا اين مردم خيلي حرف‌ها راجع به شما مي‌زنند. يكي مي‌گويد شما كارهاي بزرگي كرده‌ايد. يكتنه در مقابل دنيايي ايستاده‌ايد. اما آن طرف‌تر گروهي شما را به شمال و جنوب و شرق و غرب متصل مي‌كنند. يكي از اين‌هايي كه هميشه زير بغلش پر از كتاب و كاغذ اخبار است مي‌گويد شما براي تمام تاريخ ايران كاري كرديد كارستان. صحبت از ثروت و اين حرف‌ها را مي‌زند. اما آن يكي ديگر كه كلاه لبه‌داري به سر دارد دستي به سبيلش مي‌گشد و يك كلمه سختي مثل فروژوا را مي‌گويد. مي‌گويد شما از اين ها هستيد و مگر مي‌شود كسي كه پدربزرگش آن شاه خائن بوده و از درد توده‌ها خبر ندارد كاري براي مردم بكند. نمي‌فهمم اين فورژووا فحش است كه مي‌دهد. مي‌دانيد يكي گفته كه شما در يك جاي بزرگ كه همه دنيا بودند رفته‌ايد و علي‌رغم بيماري ايستاده‌ايد و حق اين مملكت را گرفته‌ايد؟ راست است؟ مي‌گويند در روزهايي مثل همين روزها شما و دوستانتان در آن جايي كه مي‌گويند خانه ملت است چندين شب نخوابيديد و توانسته‌ايد اين ثروت مردم را نجات بدهيد. اگر شما اين‌قدر خوب هستيد پس چرا شنيده‌ام مردم يك شب دعا به جانتان كردند و فرداي همان روز نفرينتان كردند. چقدر اين مردم بد هستند. آقا مدتي است كه اين جا آمده‌ايد مي‌گويند اين جا خانه مادرتان بوده كه خواسته شفاخانه‌اي براي مردم بسازد تا دردي از دلشان بردارد. حالا شما كجا و اين جا كجا؟ شنيده‌ام دردهايتان زياد است. درد از دست دادن همه آرزوهايي كه مي‌گفتيد براي اين ملت حق نشناس داشتيد. همين ملتي كه يك روز زير علم شما هستد و يك روز ديگر... درد از دست دادن دوستانتان. دوستان جواني كه مي‌توانستد بمانند. آقا جان از آن آقايي كه دائما بالاي سر شماست شنيده‌ام اين روزها ديگر تحمل هيچ چيز را نداريد. همين روزهاست كه براي هميشه از شهر ما برويد. مي‌دانم شايد همين امروز برويد اما يادتان باشد خاطره اين مردم شما را مي‌شناسد و هيچ گاه فراموشتان نمي‌كند. حتي اگر بخواهند نامتان را حذف كنند يادگار بزرگ شما هست. باور كنيد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 7:35 PM

|

بادبادک باز

«دویدم و باد به صورتم وزید و لبخندی به وسعت دره پنجشیر روی لبهایم بود. دویدم.»
این آخرین جمله از کتاب بادبادک باز است. یکی از کتاب هایی که دوستش دارم. بادبادک باز کتابی که نه تنها با بخشی از تاریخ یک مردم آشنا می کنه که نگاه خیلی از مردم دنیا را نسبت به مردم افغانستان تغییر داد. امشب در کنار دیدن فیلمی که براساس این رمان ساختن بخش های کتاب را برای بار چندم خواندم و از خواندن یک کتاب لذت بردم. البته رمان هزار خورشید تابان را به خاطر این که عین تاریخ سی ساله افغانستان است را با آن نگاه زنانه بیشتر دوست داشتم، اما این کتاب یعنی بادبادک باز هم از آن کتاب هاییه که کهنه نمی شه. بیشتر از همه شخصیت امیر برام جذابه. نمی دونم چرا حس می کنم خالد حسینی به نوعی خودش را در قالب امیر دیده است یا امیر تکه ای روح خودشه. مردی که داستان را روایت می کند در طول داستان به خاطر گناهی که در حق رفیقش کرده خودش را مجازات می کند و مهمترین مجازات اینه که هیچ وقت شاد نیست. حتی زمانی که زنی را عاشقش می شه را می گیره. همین حس را با امیر فیلم داشتم. با این که بازیگر معروفی نقشش را بازی نمی کرد اما بعضی جاها می شد با حسش همراه شد. به نظرم اقتباس خوبی از یک رمان موفق بود که دردهای یک ملت را به رخ می کشد. بخصوص اون صحنه هایی که امیر برای پیداکردن سهراب به افغانستان می ره و با آصف رو به رو می شه. هر چند تقابل این دو تا توی کتاب خونین تر از چیزیه که فوستر توی فیلم نشون می ده. بازی اون سه تا پسر به خصوص بازیگر نقش حسن خیلی خوب بود. اما صرفنظر از حس ایرونی بازی همایون ارشادی در بادبادک باز برام جذاب تر بود. فیلم های زیادی از ارشادی دیدم اما فکر می کنم بابای امیر یک نقش خاص بود که ارشادی بازی کرد. قدرت یک بازرگان پولدار در کشورش تا دردهای مردی اسیر غربت آن سوی دنیا و دلخوش بودنش به دلخوشی های کوچک این نقش را جذاب می کرد.
پ.ن: در این طوفان کارهای زیادی که در روزهای آخر سال روی سرمان ریخته شده این فیلم دیدن هم برای خودش حکایت های داره. قصد دارم فیلم بعدی الیزابت را ببینم. البته همزمان جریان جنگ میان ماری استوارت و الیزابت را که نهایتا به ضعیف شدن کاتولیک ها در انگلستان را از ویل دورانت بازخونی کنم. نمی دونم باد بهاری به دماغم خورده یا این بی حوصلگی ناشی از حواشی زندگی است که این جور بهمم ریخته. کاش این داستان های تکراری رفتن ها و آمدن آدم ها یک بار برای همیشه تمام می شد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:05 AM

|

Sunday, March 02, 2008

می توان بر جای باقی ماند


بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خامش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم


فروغ جان مي دوني كه وقتي حالم خوب نيست دلم مي‌خواد فقط با تو حرف بزنم و از تو بشنوم. بخصوص اي اين شعرت كه پر از لحظات و احساس متضاده. مي دوني عروسك كوكي تو تاريخچه يك عمر 33 ساله است. حسي كه در گوشه گوشه هاي اين شعر دارم تك تك دقايق منه. اگر هزار بار هم بشه اين جا مي نويسمش صد بار مي‌نويسم ( مي‌توانم برجاي باقي ماند....). فروغ جان مي دونم وقتي اين شعر را گفتي چه حسي داشتي. حتما تو هم مثل من توي روزهايي بيقراري بودي كه قرار بود بهترين روزهات باشه. روزهايي كه نمي‌دوني كاري كه كردي درسته يا نه. فروغ جان ممنون براي اين شعرت و براي همه شعرات

posted by farzane Ebrahimzade at 2:26 PM

|