کوپه شماره ٧

Thursday, May 31, 2007

نوشتن



کیست آن که به پیش می راند
قلمی را که بر کاغذ می گذارم
در لحظه تنهایی؟
رای که می نویسد
آن که به خاطر من قلم بر کاغذ می گذارد؟
این کرانه که پدید آمده از لب ها، از رویاها،
از تپه یی خاموش، از گردابی،
از شانه ای که بر آن سر می گذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشی می سپارم
کسی اندرونم می نویسد، دستم را به حرکت در می آورد
سخنی می شنود، درنگ می کند،
کسی که میان کوهستان سرسبز و دریای فیروزه گون گرفتار آمده است
او با اشتیاقی سرد
به آن چه من بر کاغذ می آورم می اندیشد
در این آتش داد
همه چیز می سوزد
با این همه اما، این داور
خود
قربانی است
و با محکوم کردن من خود را محکوم می کند
به همه کس می نویسد
هیچ کس را فرا نمی خواند
برای خود می نویسد
خود را به فراموشی می سپارد
و چون نوشتن به پایان می رسد
دیگر بار
به هیات من در می آید.
پ . ن: از شعرهای اکتاویو پاز خیلی خوشم می آد بخصوص شعر اول ژانویه اش و این شعرش که لحظه های نوشتن را به یادم می آورد. این شعر هم با ترجمه شاملو از اون شعرهایی بود که راه دانشگاه شهید بهشتی رو کوتاه تر می کرد. دوستش داشتم چون فکر می کردم حس نوشتن من را یادآوری می کنه. این هم برای بنفشه عزیزم: سعی می کنم دیگه با خشم ننویسم اما قول نمی دم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:54 PM

|

Wednesday, May 30, 2007

سمیه دختر خوبیه چون........

امروز به دلایلی یک کم زودتر از هر روز آمدم خونه. اهالی منزل نبودند. نشسته بودم جلوی تلویزیون توی کانال ها دنبال یک صدایی بودم که ناهارم را بخورم که رسیدم کانال یک که از بد حادثه داشت کارتون پخش می کرد. اونم برنامه عمو پورنگ . خواستم بزنم یک کانال دیگه که دیدم عکس یک سری دختر بچه کوچولو روی صفحه مانیتورشان این طرف و آن طرف می ره . با صدای یک دختر بچه که اگه درست یادم باشه عفت یا اسمی شبیه این بود. عکس یک دختر بچه هفت هشت ساله با مقنعه سفید جلو آمد و دختر پشت خط گفت:«سمیه » داریوش فرضیایی هم گفت :« درسته عزیزم. سمیه است چه دختر خوبی هم هست می بینی چه نورانیه به خاطر اینه که حجابش خیلی کامله.» اسم بعدی هم که گفت دختره روسری نداشت اما اسمش معصومه بود و مجری برنامه گفت:«آفرین معصومه یعنی پاکدامن چه اسم خوبی برای یک دختر خانم.» یاد مطلب ساقی افتادم که درباره خاله سارا نوشته بود. البته این فرهنگی هست که سال هاست توی رسانه ملی کشور در جریان بوده و خیلی عجیب نیست. مگه نه این که 27 ساله همه دختر مثبت های تلویزیون چادری هستند. چرا راه دوری بریم این تبلیغ یکی از این موسسه های اعتباری عکس یک دختر بچه هفت هشت ساله نیست که چادر رنگی و سیاه سفت و سختی داره؟ اما هیچ وقت این طور واضح ندیده بودم که توی برنامه های کودک و نوجوان آن هم مربوط به خردسالان این طوری تبلیغ حجاب اون هم از نوع چادر برای دختر بچه های کوچک را نداشتیم. شاید هم این دنباله همان سیاست قبلی است. تا این چه جور جواب بده؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:33 PM

|

Tuesday, May 29, 2007

تحقیرت می کنم تا خودم تحقیر شوم


این آخر همه حرف هایی است که باید می زدم اما نزدم. یکبار برای همیشه. تحقیرم می کنی و من تو خودم را با هم تحقیر می کنم. نه دیگر تمام شد روزهایی که فکر می کردم با تو آسمان هزاران رنگ است. امروز میان من و تو هزاران کیلومتر فاصله است. فاصله ای که تن تو و روح من در این میانه انداخته. تو این بار تنها وجود من را نادیده نگرفتی تحقیرم کردی و من هر لحظه با تحقیر خودم تو را حقیر می کنم. به اندازه تمامی بارهایی که وجودم را نادیده گرفتی نمی بینمت. به خودم فکر نمی کنم تا تو را یکبار دیگر نبینم. هیچ یادگاری را از تو برای خودم نباید نگهدارم ذره ذره وجودم بوی تو را دارد. ذره ذره وجودم را به تلافی توهین های تو می فروشم تا جای زخم هایی که تو روی آن گذاشتی را از یاد ببرم. پر عشق بودم و تو نفرت را به من آموختی خوشحال باش نفرت تو همه روحم را گرفته و آن را کشته است. باورت می شود صدای قلبم را هفته هاست نمی شنوم. قلبم از حرکت ایستاده نمی زند. تو موفق شدی به خودت تبریک بگو در جنگ نابرابر تو و من تو بردی. قلبم را زخمی کردی و دفن کردی. اما من بازنده دیگر چیزی برای باختن ندارم بقیه آن چه تو باقی گذاشته بودی را در قماری ساده به خودم و خودخواهی ام باختم. حالا دیگر زمانی که می خوابم هم به نفرتم فکر می کنم. تنها چیزی که از آن حقارت اندیشیدن به تو باقی مانده است. تو وجودم را تحقیر می کنی و من روح و جسمم را که تو را تحقیر کنم چون زمانی جزیی از تو در آن بود. پ.ن: چند مطلب خوب نوشته بودم برای این جا اما امشب دلم نمی خواد عاشقانه بنویسم همین. اتفاق تازه ای هم نیافتاده. گاهی اوقات باید برای انتقام از خود با نفرت خودت رو تحقیر کنی. این رو تازه یاد گرفتم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:39 PM

|

Saturday, May 26, 2007

بم، شهر اسکلت هاي فلزي رها شده

اين يك مطلب درباره بم البته با كمي تاخير
بم، شهر اسکلت هاي فلزي رها شده
ستاد بازسازي اعلام كرده بازسازي بم به پايان رسيده است اما به اعتقاد بسياري از كساني كه در اين شهر زندگي مي كنند، از دو سال پيش تاکنون وضعيت شهر تغييري نکرده و هنوز نيمي از خانه ها و مغازه ها ساخته نشده است و بخش عمده اي از مردم شهر در کانکس ها يا چادر در کنار خرابه هاي خانه هايشان يا ساختمان هاي نيمه کاره خود زندگي مي کنند.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:34 AM

|

Friday, May 25, 2007

بهانه ای برای دوباره


دلم رو خوش کردم به این که یک بار دیگه برام پیام کوتاهی بفرستی که مثلا چطوری؟ یا زنده ای اونوقت بازی شروع بشه. یکی من یکی تو. آخرش هم یکی به اون یکی زنگ بزنه که دستم خسته شد بسکه روی کلیدهای تلفن حرکت کرد.
دلم رو خوش کردم به صدای تلفنی که از صبح صداش در نیومده و انگار لال شده. به این بهانه که اسمتو دوباره روش ببینم و به بهانه ای سر حرف رو باهات باز می کردم و آن وقت تو می گفتی دلم برای دیدنت تنگ شده. حتی با یک دروغ کوچولو. آن وقت ببینی منم یک کم ناز می کنم و هی می پرسیدم کجا؟ جایی که من بخوام دیگه.اما خودت که می دونی برنده ای بعدم می گفتم خوب می آم. اما زود باید برگردم آخه هزارتا کار دارم. اما هزار تا کار هم بود دیدن تو بهانه است برای به تعویق انداختنش. اونوقت باز می دیدمت. می بینی به چه کاری منو واداشتی. همش بهانه می تراشم برای با تو بودن کاش می فهمیدی. کاش فکر نمی کردم برات عادی شدم. سرت انقدر شلوغه که منو یادت نمی آد. حتی جواب تلفن هام رو هم نمی دی. این هم سهم ماست. این انصاف نیست که این طور توی این حال دو گانه گندی که من دارم رهام کنی و بری پی زندگی خودت. جایی که دست خدا هم بهت نرسه. کاش بهانه ای به دستم می دادی تا عاشقانه بنویسم مدتی است که عاشقانه نوشتن فراموشم شده.

پ . ن : مدتی است که آنقدر بد شدم که نوشته هام و داستانام هم تحت تاثیر قرار گرفته. حس می کنم وبلاگم هم کم کم داره پر از غرغر می شه. برای رهایی از این سعی کردم مدتی داستان ننویسم. اما مگه می شه از هجوم ناگزیر کلمه ها فرار کرد. می دونم باید دوباره شروع کنم به شعر خوندن فرقی نمی کنه خیام یا لورکا، فروغ یا سیلویا پلات مهم این که شعر بخونم و عاشقانه نوشتن را همراه با لذت بردن از روزگار هر چقدر هم بد باشه تجربه کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:16 PM

|

Tuesday, May 22, 2007

سبب منم که این قدر تنهام


سبب منم که می شکنم. این آهنگ شادمهر را گذاشتم چون وصف این روزهای منه. اين روزها به همه چيز و همه كس حتي خودم شك دارم. اين سئوال دائم در ذهنم مي چرخد من كي هستم؟ چهره‌ي دو گانه يا نقشي از يك دروغ در آيينه؟ مي ترسم از اين نقش خيالي مزخرف. اين روزها از ديدن چهره خودم در ميان آيينه مي ترسم. آيينه آبي اتاقم را شكسته ام. اما من در اين آيينه هزار تا شده‌ام. كدام يك من واقعي است؟ اصلا من كي هست؟ از اين واژه بدم مي آيد. از خودم از شكسته‌هاي آيينه. به آب دادم و آب شكسته‌ها را با خود نبرد. دو برابر شدند. مي خواهم فرار كنم اما از كي؟ از چهره‌ هزار تكه خودم در آب و آيينه‌هاي شكسته .... نه گریزی نیست. بگذارید اعتراف بزرگی بکنم دروغ واقعی خود من هستم. هرکی با هام این روزها همراه شده زود خسته شده و تنهام گذاشته. به هرکی حرفی زدم نتیجه عکس گرفتم. شاید شادمهر راست می گه اگه هیچ کس برام نمونده واسه این که سبب منم.
چقدر امروز تنهام.................................. کی وسعت تنهایی منو درک می کنه

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:38 PM

|

پر از هیچ


آلبوم افتخارات من پر از هیچ است...
اما صفحات زیادی دارد...
آن قدر زیاد که تو را سرگرم می کند...
تا پیشم بمانی....
و من در آن هنگام فرصت دارم از ورای تمامی این هیچ ها ....
تو را دوست بدارم
پ.ن: امروز از یک دوست خیلی خوب یک کتاب هدیه گرفتم. کتاب «آموختن را نیاموخته ایم» شعر گونه های آرش نورآقایی همکار خوبم در خبرگزاری میراث فرهنگی. هرچند که خودش با من هم عقیده نباشه که این ها شعر است و آن ها را پیام های کوتاهی بداند که در یک چرخش قلم نوشته شده است. نوشته هاش به دل می نشینه بیشتر از همه این یکی که حال و هوای که امشب دارم را تغییر داد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:38 PM

|

Monday, May 21, 2007

تو را دوست دارم


تو را به جای همه زنانی که نمی شناختم دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر گستره ی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود، برای نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رماندشان
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک
می بینیم.
بی تو جز گستره یی بی کرانه نمی بینیم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینه ی خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند.
تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانه گی ات که از آن من نیست
تو را به خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم
تو می پنداری که شکی، به حال آن به جز دلیلی نیست
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
پل الوار ترجمه شاملوی برزگ
پ .ن :
این روزها روزهای خوبی نیست. دوره ی بدی را طی می کنم. کارم نوشتن و گرفتن کلید DELET شده. پراز حس تلخ حقارتم ، پراز نفرت و حتی از تصویر خودم توی آیینه می ترسم. می دونم مقصر اصلی این حال خودم هستم نه گله ای از کسی نمی کنم چرا که آدمی که برای خودش ارزش قائل باشه اجازه نمی ده تا تحقیر بشه. بگذریم توی این روزها سخت یادآوری این شعر پل الوار که روزی از حفظ بودم آن هم به طور ناقص و سانسور شده من رو برد به روزهای خوشی که پله های دانشگاه شهید بهشتی را با حفظ شعرهای عاشقانه کوتاه می کرد. نوشتمش تا به خودم ثابت کنم که علی رغم همه حقارت ها می شه با یک بیت شعر تا ته خوشبختی رفت و تلخی وجودت رو برای حتی یک لحظه فراموش کرد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:21 PM

|

Sunday, May 20, 2007

همه آدم های زندگی من

این بازی اینترنتی جدیدی که شروع شده به من هم رسید و از طرف سیامک قاسمی (رازنو) دعوت شدم که تاثیر گذار ترین افراد در زندگی شما چه کسانی بودند. فکر می کنم پاسخ این سئوال خیلی مشکل باشه چون ممکنه خیلی از آدم ها باشند که تاثیر غیر مستقیم داشتند و خیلی ها هم هستند از قلم می افتندو در هر حال تاثیر گذاران برروی من «البته به ترتیب سن»
اول از همه میزرا جهانگیر صوراسرافیل روزنامه نگار مشروطه خواه. كسي كه در راه مشروطه كشته شد.
اون زن ناشناسي كه در روز به توپ بسته شدن مجلس توي ميدون توپخانه با يك اسلحه يكي از مستنبدين را كشت و لحظه‌هاي بعد تكه تكه شد.
بی بی خانم استرآبادی که برای اولین بار در تاریخ ایران در جواب مطلب توهین آمیز تادیب النسوان معایب الرجال را نوشت.
دکتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه دکنر مصدق که آن هم مانند میرزا جهانگیر خان روزنامه نگار خوبی بود.
البته در زندگی خودم اولین کسی که تاثیر زیادی در زندگی من داشته و دارد مامان است.
یادش بخیر خانم فیض بخش معلم کلاس پنجم دبستانم که از یک بچه سربه هوا شاگرد سوم ساخت.
معلم ادبیات دوره راهنمایی ام که کشف کرد من می توانم نویسنده شوم.
خانم صابونی دبیر تاریخ دبیرستان که عاجز بود از دست سئوال های عجیب غریب من.
ژامک حسینی و پدرش دکتر حسینی که برای دانشگاه رفتن انگیزه کافی به من دادند. البته متوجه استعداد من در رشته تاریخ شدند.
در دوره دانشگاه استادای زیادی بودند اما از میان همه استادام دکتر اکبری که من رو به تاریخ معاصر علاقه مند کرد و دکتر تکمیل همایون که یادم داد برای قضاوت در تاریخ یادم باشه آدم ها سیاه و سفید نیستند. خاکستری هستند.
گیسو فغفوری دوستی که دوست داشتنش دلیل نمی خواد و مسیر زندگی کار من رو تغییر داد و قطعا یکی از موثرترین آدم های زندگی من است. البته در كنارش كمك هاي آقاي سيد آبادي رو نمي تونم ناديده بگيرم.
شادی صدر دوستی آشنایی با اون غنیمتی بود و دریچه ای به طرف افقی که تازه بود و دوست داشتنی.
شاهین امین دبیر گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری میراث فرهنگی و همسرش رامک صبحی که در این سه ساله در کنارشان خیلی یاد گرفتم. از همه مهمتر این که یاد گرفتم برای خوب بودن احتیاج نیست تظاهر کرد.
خیلی های دیگه ای هم هستند مثل سپیده زرین پناه عزیزم، سارا امت علی دوست خوبی که در کنارش آرامش دارم، .....
من اگه بخوام بنویسم هزار تادیگه اسم باید پشت سرهم ردیف کنم که توی زندگیم تاثیر داشتند.اما این ها مهمترین آدم های زندگی من بودند.
می خوام از بنفشه محمودی، سارا امت علی، حامد فرمند، تینا چینی چیان،نگار حسینی، شهاب میرزایی، گیسو فغفوری، محمد خیرخواه، سحر آزاد، هستی پودفروش و حسین سلطان زاده را به این بازی دعوت کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 6:16 PM

|

Thursday, May 17, 2007

براي وقتي دلتنگي زياد مي شود

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی/ دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو/ ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت/ صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل/ شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست/ ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست/ ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی​غمی
دمی در عالم خاکی نمی​آید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم/ کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق/ کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
پ. ن : براي روزهاي دلتنگي تنها حافظ و خيام آرام مي كند و قفل به زبان مي زند

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:33 AM

|

Tuesday, May 15, 2007

تكذيبه آقاي وزير

ظاهرا اين روزها باز دوباره خبرنگاران سيبل هيات حاكمه شدند و از كارمندان جز سازمان آب دوقوزآباد تا وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي با بدترين الفاظ آن ها را مورد خطاب قرار مي‌دهند. معاون استانداري زنجان آن ها را جانوارن موذي مي خواند و رئيس مهمترين دستگاه فرهنگي كشور( اگر مقام بالاتري از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به صورت موازي حركت نكند) در پاسخ به يك خبر كه در حد شايعه بوده است با الفاظي پاسخ مي دهد كه در شان يك مدير كل نيز نيست چه به رسد به وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي كه خود روزي در مقام روزنامه نگار بوده و اين پست نخستين پست دولتي او است. ايشان در گفتگوي اختصاصي با خبرگزاري كتاب وابسته به وزارت ارشاد به جاي اين كه اين شايعه را تكذيب كند كساني كه اين خبر را نقل كردند :«را افراد را به قهوه خانه نشين هاي قديم که فقط جايي مي نشستند و وراجي مي کردند» مي داند و معتقد است اين آدم ها از ديدن درياي علاقه منداني كه به نمايشگاه امسال رفتند(ظاهرا سال هاي قبل خبري در نمايشگاه نبوده است) دچار افسردگي شدند و نمي توانند اين علاقه مندان را ببيند. به نظر من يادشان رفته كه گل خود ببويد نه آن كه عطار بگويد.
البته من در مورد برخي صحبت‌هاي وزير موافقم چون متن اين خبر و نوع تنظيم آن نشان دارد كه هيچ غرضي در كار نبوده :« من آن افراد و گروهي را که اين گونه شايعات را مي سازند مي شناسم و از عقده هاي دروني آنها خبر دارم.» البته مي دانم اين جمله اين نقل به مضمون حرف هاي وزير بود و مسئولان اين پايگاه خبري تعمدي در روايت و دامن زدن به اين موضوع نداشته‌اند. كاش آقاي وزير يادش مي ماند كه اين در چه مقامي قرار دارد و در گفتارش كمي تامل مي كرد.
بگذريم فقط فكر مي كنم هر دم از اين باغ بري مي رسد.
وزیر ارشاد شایعه استعفای معاون فرهنگی خود را بی اساس خواند
هنگام بازديد از نمايشگاه كتاب ماسك يادتان نرود
شما را چه مي‌شود، آقاي وزير؟ - نيكو پرهيزگاري

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:20 AM

|

Monday, May 14, 2007

سال هاست که می دانم دیگر در این خانه را نمی زنی اما.........

سال هاست که می دانم دیگر تو را نخواهم دید. اما نمی دانم چرا حتی قبل خواب هم به تو فکر می کنم شاید به خوابم بیایی. سال هاست از آن روز صبح که بدون خداحافظی بار سفر را برداشتی و تنها یک بوسه بر گونه ام گذاشتی و از این در بیرون رفتی بدون این به امید دیدار من را بشنوی. اما نمی دانم چرا گرمای آن بوسه هنوز تورا می طلبد. سال هاست که می دانم نباید انتظار صدای زنگ تلفن را داشته باشم. چرا که دیگر تو به من زنگ نخواهی زد تا از حالم بپرسی و مثلا بگویی چه خبر احوال اما من نمی دانم چرا با هر زنگ غریبه نیز از جایم می پرم و ... . سال هاست از آن روزی بارانی که با تو پیش از آن که صورتت را گل و خاک پر کند می دانم که دیگر نگاه آشنایت را نخواهم دید اما نزدیکترین خاطره ام لحظه ای دیگر از دیدن توست. سال هاست که می دانم در این خانه را دیگر نمی زنی اما نمی دانم چرا من پشت این در به انتظار تو نشسته ام.........

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:16 AM

|

Saturday, May 12, 2007

چرا علاقه اي به حجابم ندارم


اين روزها كه بحث امنيت اجتماعي و مبارزه با حجاب مطرح شده چون موضوع مورد علاقه ام نبود خيلي برام مهم نبود درباره اش بنويسم. اما اتفاقي كه هفته گذشته در مورد پدر انيمشن ايران و جنجالي كه برخي از دوستان درباره هتك حرمت يك دختر محجبه در دانشگاه هنر مطرح كردند، مثل خورشيد خانم من رو هم با اين سئوال مطرح كرد كه واقعا پريشان شدن چند تار موي يك دختر اين گونه پيراهن عثمان مي‌شود و آن وقت هتك حرمت هرروزه صدها دختر ايراني در خيابان به اسم قانون و مبارزه با مفاسد اجتماعي مهم نيست؟ شايد براي اين كه اين دختر همنام يكي از تئوري پردازان از راه رسيده جناح راست است مهم تر از هزاران دختري است كه هر روز با ترس و لرز از خانه بيرون مي آيند و هزاران دشنام را مي شنوند براي اين كه كمي آن طوري كه دلشان مي خواست لباس پوشيدند. وقتي اظهار نظرهاي تندي كه همفكران خانواده اين دختر را درباره خواندم خيلي دلم مي خواست بپرسم كه وقتي دست زدن يك استاد شصت هفتاد ساله به موهاي مي تواند كار آدم را به بيمارستان بكشاند، كشيدن بازو، به هم زدن روسري و موهاي زير آن و شنيدن صدها توهين و تحقير با آدم چه خواهد كرد؟ حتما اين دختر مهم تر از ده ها زني است كه در خيابان از ترس شعارهاي آتشين و ضد بي حجابي همفكران خانواده اش يا فرزند مرده به دنيا آوردند و يا بچه اشان را سقط كردند. چون آن دختر مانكن نبود و چادري بود و آن زنان اعتقادي به حجاب برتر نداشتند. اما فكر كردم چه فايده از شنيدن اين جواب هاي تكراري. ياد يك خاطره افتادم و اين سئوال را براي خودم طرح كردم كه چرا لباس پوشيدن به عرف حكومتي را دوست ندارم؟ سئوالي كه چند سال پيش در يك گفتگوي دوستانه نتوانستم به آن پاسخ درست بدهم.
چند سال پيش در يك جايي با يك دختر مالزيايي و مصري صحبت مي كردم. برخلاف آن دو كه حجاب كامل و درستي داشتند من گره روسري ام را شل بود و موهايم از دور و بر روسري بيرون ريخته بود. يادم هست دختر مصريه كه اسمش امل بود (همان آرزوي خودمان) از من پرسيد آيا از اين كه روسري سر مي كني راضي هستي يا نه ؟ خوب منم براي اين كه خودم را از تك و تا نياندازم دستي به روسريم كشيدم و گفتم:« خوب من مسلمانم و براساس قانون كشورم روسري سرم مي كنم. » هر دوشان نگاهي به من انداختند . امل گفت:« من هم مسلمانم، اما حجاب را خودم انتخاب كردم و هم اعتقاد دارم و هم از روسري سر كردن خيلي راضيم.» اون دختر مالزيايي هم گفت:« من هم اگر حجاب دارم سال ها در موردش فكر كردم و بعد اين جوريش را انتخاب كردم. » و شروع به تعريف اين كه چه طور حجاب را انتخاب كردند. من آن زمان كه حرف مي زدند به اين فكر كردم كه برخلاف آن دو من اصلا حجاب را دوست ندارم چون برخلاف آن دو حجاب را انتخاب نكردم انتخابش كردند. امل مي گفت توي مصر چون آزادي زيادي براي انتخاب پوشش هست اين روزها گرايش زيادي به حجاب وجود داره.» اين نظر اون بود. بحث كشيده شد به موضوع ايران و اين كه چرا اين قدر دخترهاي جوان علاقه دارند با تيپ هاي عجيب و غريب و با پوششي يا به قول جديد مانكني بياند بيرون. آن جا بود كه من ياد اين حقيقت تلخ افتادم كه زنان ما در دو برهه تاريخي در يكصد سال پيش يك بار به زور چادر از سرشان برداشته شد و يك بار ديگر به جبر بر سرشان گذاشته شد. ما گروه دوم بوديم و مانند گروه اول كه خانه نشيني را رويه خود قرار دادند بي اعتنايي و تنفر از حجاب را در برنامه خود قرار داديم. اين در حالي است كه درست در فاصله ميان دو اجبار ما دوره اي را داشتيم كه زنان آزاد در انتخاب خود بودند و درست در دهه پنجاه گرايش زيادي به حجاب بود. نمونه اش مامان خودم كه در آن دوران چادر را انتخاب كرده و خيلي هم مقيد به رعايت آن است. برخلاف خود من كه وقتي نه ساله شدم در مدرسه سر كردن مقنعه اجباري شد. ......
پ.ن: قرار بود يك چيزي بگم و يك چيز ديگه شد. مثل انشاهاي دوران مدرسه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:10 PM

|

Monday, May 07, 2007

اسناد ملی

امروز هفدهم اردیبهشت بود. روز اسناد ملی. البته این روز هم یک روزه مثل همه روزها. اما صبح قبل از این که برم سر کار به طور اتفاقی صحبت های خسرو معتضد یکی از کسانی که درباره تاریخ معاصر کتاب های زیادی نوشته است را شنیدم. معتضد در صحبت هایش ضمن اشاره به اهمیت سند در نگارش تاریخ از چندین مرکز سندی نام برد که در ایران همزمان و به صورت موازی با یکدیگر عمل می کنند. معتضد به نکات درستی اشاره کرد. اما چیزی که خیلی من را به تامل واداشت تشکری بود که این مراکز بی شمار به دلیل سرویس دهی اسناد به پژوهشگران کرد. بردن نام این نهادهای پژوهشی من را به خاطرات سال های نه چندان دور سه چهار سال پیش که هنوز وارد مطبوعات نشده بودم و از بد حادثه به دلیل رشته ای که در آن درس خوانده ام کار پژوهشی می کردم. یادم هست که تقریبا به تمام این مراکز سر زدم. سازمان اسناد ملی ایران، موسسه مطالعات تاریخ معاصر، موسسه مطالعات تاریخ انقلاب اسلامی، مرکز اسناد ریاست جمهوری، وزارت فرهنگی . ارشاد اسلامی، وزارت امورخارجه و وزارت اطلاعات و ... خیلی از این مراکز را آن قدر رفته بودم که می توانم بگویم از هر کدام چند تا پله دارد یا مدل کامپیوترهای آن چیه. اما برخلاف آقای معتضد به جز سازمان اسناد ملی ایران که مهمترین آرشیو ملی کشور و مرکز اسناد ریاست جمهوری به جرات می توانم بگویم که هیچکدام از این مراکز اسناد که از آن ها نام برده شد سرویس درستی به محققانی که به طور آزاد یا وابسته به یک سازمان دیگر هستند و بخصوص دانشجویان رشته تاریخ نمی دهند. من اصلا قصد ندارم که درباره بودن و نبودن این سازمان ها و قوانین رسمی کشور صحبت کنم. فقط یادآوری این نکته است که به قول آقای معتضد برای مطالعات تاریخی به خصوص در مورد تاریخ معاصر استفاده از اسناد بسیار مهم است. گاهی یک سند تاریخی می تواند مسیر تاریخ را تغییر دهد.اما نمی توانم از یاد ببرم که مسئول مخزن یکی از این مراکز معتبر سند کشور در مقابل چشمان مشتاق من از میان پنجاه برگ سند درخواستی ام که تک تک آن ها می توانست پایان نامه من را کامل کند؛ به صورت رندوم ده برگ را انتخاب کرد و در جواب اعتراضم گفت:« این سندها مال اداره ما است و همین طور نمی تونیم در اختیار هرکسی قرار دهیم. آخه قرار است کتابش را چاپ کنیم. » وقتی پرسیدم من سه ماه بیشتر وقت ندارم کتاب کی چاپ می شه پوزخندی زد و گفت:« کی کار شیطانه. ببینیم کی یکی از پژوهشگران ما قصد بکنه روی این اسناد کار بکنه. دست ما نیست؟!» این در حالی بود که پایان نامه فوق لیسانس من واقعا به آن به دیدن آن اسناد بسته بود. فقط دیدن نه کپی برداری . یا برخورد شخصی مدیر ارشد یکی دیگر از این مراکز با نامه ای که به امضای وزیر سازمان متبوعش بود برای همکاری و دیدن اسناد. آن هم به این دلیل که به دلیل نسبت خانوادگی با وزیر و اختلاف با ایشان نامه را یک ماه برابر قانونی که هیچ وقت نفهمیدیم چیست پاسخ داد. دوسال رفت و آمد به این مراکز سندی پر از این برخوردها. بیشترین مشکل هم موضوع چاپ اسناد بود. بدون این که بدانند اولا انتخاب این اسناد قطعا سلیقه ای است و از سوی دیگر پژوهشگر باید سند را از نزدیک ببیند تا بتواند در مورد صحت و سقم آن نظر بدهد.
از این درد نامه بگذریم امروز 17 اردیبهشت بود و روز اسناد ملی. صبح که صحبت های آقای معتضد را شنیدم یادم افتاد که چقدر دلم برای کار پژوهشی و تمام سختی هاش تنگ شده.برای بوی ماندگی مخزن اسناد و دیدن یک نامه تاریخی از نزدیک. این حرف ها هم از سر دلتنگی بود.
پ.ن: از روزیکه از بم آمدم هنوز درگیر آن چیزهایی هستم که در این شهر دیدم. دوست داشتم بیشتر بنویسم اما همون نوشته کفایت می کرد. شاید روزهای دیگه یک خورده بیشتر بنویسم. راستی این دو سه روز به عمد پست جدید نذاشتم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:21 PM

|

Friday, May 04, 2007

این جا بم است





این جا بم است. سرزمینی که در تاریخ پنجم دی 1382 متوقف شده است. بله برخلاف تمام اطلاعاتی که شما دارید می توان مستند گفت این جا آخر دنیا سه و سال و پنج ماه و چند روز پیش درست ساعت پنج صبح آمد و ساعت ها را متوقف کرد.
من را می بخشید که حکایتی که می خواهم بگویم هم تکراری است و هم غم انگیز و تلخ . چند ساعتی هم می شود که دارم با خودم کلنجار می روم که بتویسم یا نه؟ اما بعد از خواندن صحبت های آقای رئیس جمهور در بم نتوانستم سکوت کنم. این را خطاب به شما می نویسم به شما که دولتتان را دولت عدالت محور می دانید آیا به تمام حرف هایی که دیشب در بم زدید اعتقاد دارید؟ شما که شب درست زمانی که شهر در تاریکی فرورفته بود آمدید و در جمع تعدادی از اهالی شهر که آمده بودند گفتید :«خدا را سپاسگزارم كه امروز بم عزيز مجدداً حيات بالانده و سازنده خود را باز يافته و زندگي مردم پرنشاط و پراميد در آن جريان دارد و اين شهر رو به‌ پيشرفت است. » آیا می دانید که امید در بم پنجم دی ماه سه سال و پنج ماه و چند روز پیش همراه آن لرزه بزرگ زیر آوار ماند. آواری که هنوز در گوشه گوشه شهر به چشم می خورد؟ کسی به شما نگفت که اگر تنها چند قدم از همان خیابانی که وارد شدید و در جمع مردم سخترانی کردید آن طرف تر می رفتید می توانستید بم واقعی را ببیند؟
آقای رئیس جمهور من هم مانند شما دو روز پیش در بم بودم اما نخل های سربلند و شاداب را ندیدم. به جایش تا دلتان بخواهد خانه های خراب و دیوارهای فروریخته و بدبختی دیدم. بگذارید حکایتی را از امید در بم برایتان بگویم تا شاید باور کنید که بم نایی برای فریاد زدن ندارد. نه این ها از نگاه یک خبرنگار نیست این بار بدون قواعد گزارش نویسی و نگارش می نویسم. به قانون انسانیت.
هیچ وقت نام اردوگاه امام رضا به گوشتان خورده است. همین دیروز که آمدید بم چیزی از این اردوگاه به شما گفتند؟ اگر نام این اردوگاه را شنیده بودید این قدر با اطمینان از پایان بازسازی حرف نمی زدید. راه دوری نبود چند قدم دورتر از آن جایی بود که برای عبور شما و خبرنگارانی که همراه شما آمده بودند قرار داشت. می دانید چند خانواده در این هوای گرم و طاقت فرسای بم در خانه هایی ........... نه خانه که در مجموعه ای از آهن و خشت و گل زندگی می کنند؟ در هوایی که درست تیمه اردیبهشت ماه به 36 درجه سانتیگراد می رسد. می دانید چند تا از آن بچه هایی که دیشب سر راه شما دست تکان می دادند در آن بیغوله زندگی می کنند؟ بچه هایی که میان خاک و کثافت زندگی می کنند. تنها سرگرمی این بچه ها بازی روی سیم هایی برقی است که شب ها چراغ خانه اشان را روشن می کند. فکر می کنید چند تا از آن ها به هفده سالگی برسند؟ بگذارید یک داستان دیگر بگویم داستان مریم و دختر سه و ساله و پسر پنج ساله اش. مریم زمانی که بیوه شد دخترش را حامله بود و تنها هفده سال داشت. خانه ای در میان بم داشتند. می گفت مرکز شهر بودیم. همان جایی که بیشترین آسیب رادیده است. شوهر مریم با تمام افراد خانواده اش در آن شب لعنتی که زمین لرزید زیر آوار ماندند و او ماند با پسری یک سال و نیمه و نوزادی که در راه بود. بی سایه مردی. حالا مریم سه سالی می شود به همراه پدرش که در زلزله فلج شده است و مادرش و دو خواهر برادر و کودکانش در یک کانکس شش هفت متری در اردوگاه امام رضا زندگی می کند. مریم می گفت: پدرم قبل از زلزله برای خودش کسی بود. وضعمان خوب بود. اما زلزله همه چیزمان را گرفت. نان آورهای خانواده امان در زلزله رفتند. شوهرم؛ دو برادرم....» خرجشان کفایت نان شب نمی دهد چه برسد به زندگی. بچه های مریم در این گرمای سوزان و زمین های داغ کفش ندارند. آب ندارند، برق ندارند........... زندگی برای مریم سه و سال ونیم است که متوقف شده. مریم تنها بیست سال دارد. در بم صدها زن دیگر مانند مریم هستند آیا زندگی در این شرایط را می توان زندگی دانست. من خودم یک ربع هم نتوانستم آن محیط را تحمل کنم. اما هموطن من آن جا زندگی می کرد. کم نیستند مانند اردوگاه امام رضا. در این دو سه روز من ده ها تن از این ها را دیدم .
من از بم پاره ای از خاک وطنم حرف می زنم.زینب با هشت فرزندش در یک کانکس در زمینی که قبل از این خانه اشان بوده زندگی می کنند. او هم شوهرش، خانواده را در زلزله از دست داده. تنها او هست و بچه هایش. از وامی که وزارت مسکن داده تنها توانسته ده دوازده شاخه آهن بخرد و آن ها را به هم جوش دهد. دیگر پولی برایش نمانده آجر و خشت خانه اش را بخرد. زندگیشان را خیری تهرانی تامین می کند. با ماهی دویست هزار تومان: دو سه ماه است که آن آقای مهربان از نظر مالی دچار مشکل شده و تنها ماهی 150 تومان می فرستد. با این پول بعضی شب ها گرسنه می خوابیم. » زینب چهار بچه مدرسه ای دارد. دو دختر بزرگش را در سن پانزده سالگی و چهارده سالگی شوهر داده. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت خانم جان نمی توانم هزینه شکم شان را بدهم. تازه با دامادهایم صحبت کردم من زمین دارم. آن ها با وام ازدواجشان بقیه خانه را تمام کنند و خودشان هم همین جا زندگی کنند. فریده دختر دوم زینب خیلی باهوش است می توانست درس بخواند. دوست داشت دکتر شود اما..... به دخترهای دوازد ه و ده ساله زینب فکر می کنم آن ها کی باید درس را رها کنند؟
شما از مسئولین بازسازی بم تشکر کردید اما می دانید که هنوز درصد بازسازی این شهر مصیبت زده بعد از سه سال و پنج ماه و چند روز بعد هنوز به مرز نیم نرسیده. شهر بم نگین کویر نیست. شهر اسکلت های آهنی نیمه تمامی است که سراز ویرانه ها برداشته است. شهر کانکس های شش متری و خانه های نیمه کاره و آوارهایی است که باقی مانده است. باور کنید برای مردم این شهر انرژی هسته ای که این قدر دغدغه شما ست مهم تر از حق داشتن حداقل برای زندگی کردن و داشتن یک سقف آجری بالای سرشان نیست. من از حاشیه نشین ها حرف نمی زنم. از مردم واقعی شهر بم حرف می زنم که زلزله خاکستر نشینشان کرد. از مردمی که در پشترود زندگی می کنند. آدم هایی که در چادر به سر می برند چون پول خرید کانکس را ندارند. تنها در آمدشان نان هایی است که در اردوگاه می پزند و دانه ای 150 تومان می فروشند. ...............این مردم تلویزیون ندارند که بدانند در دنیا چه می گذرد. این ها حاشیه نشین نبودند. خاکستر نشین شدند.
آقای رئیس جمهور من هم مانند شما از بم سربلند حرف می زنم. اما بمی که من دیدم دز سه سال و پنج ماه و چند روز پیش متوقف شده است.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:27 AM

|

Tuesday, May 01, 2007

برای خاطرات خوش نمایشگاه کتاب

همین امروز و فردا بیست و یکمین( شایدم یک شماره دیگه مثلا نوزدهمین اینش مهم نیست) نمایشگاه کتاب تهران توی مصلی تهران شروع می شه. من از حالا می دونم که اگر اجباری نباشه (که تا الان هم چنین اجباری نبوده) پام رو توی این دوره از نمایشگاه کتاب نمی گذارم. چرا برای زنده ماندن یک عالمه خاطره خوب و فراموش نشدنی دوره های قبلی نمایشگاه ، برای روزهای بیست و سه سالگی، به علت مرض نوستالژیای مزمنی که دارم و دکترا گفتند تا آخر عمر خوب شدنی نیست. از زمانی که آقای رئیس جمهور دستور دادند که نمایشگاه کتاب را باید از محل دائمی نمایشگاه جابه جا کنند و بعد تصمیم وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و بر اجرای این دستور تا زمانی که مصلی تهران به عنوان محل نمایشگاه کتاب تهران انتخاب شد و از آن روز تا همین امروز نظرات زیادی در باره برگزاری نمایشگاه مطرح شد. مخالفان نظرشان را گفتند و موافقان دلایلشان و مسائلی که برای حضور ناشران در نمایشگاه رخ داد و ............... خیلی نمی خوام توی این مقولات وارد بشم. حتی این پدیده آخری همین آب گرفتگی نمایشگاه را می گویم و سلسله مسائلی که در حاشیه اون بود مسائلی است که جای خودش توسط آدم های خبره این رشته باید بررسی بشه. اما این که چرا من حس خوبی نسبت به این دوره نمایشگاه ندارم همون طور که گفتم دلایل شخصی داره. حسی است که چیزی حدود پانزده ساله توی وجود من شکل گرفته است. یادم می آد اولین باری که رفتم نمایشگاه کتاب سال 71 بود. اردبیهشت ماه من بودم و سه چهار هزار تومان پول و ولع خوندن کتاب های تازه ای در مورد تاریخ و جامعه شناسی. اون موقع می شد با این مبلغ چند تایی کتاب خرید. اما عظمت نمایشگاه برای من که اون روزها هفده ساله بودم آن قدر بود که قدرت انتخاب نداشتم. تمام سال های تحصیل توی دانشگاه شهید بهشتی تهران با توجه به نزدیکی نمایشگاه به دانشگاه پاتوق ما شده بود سالن خارجی و کتاب های که خریدشون خارج از توان ما بود. اما اصل ماجرای من و نمایشگاه کتاب از سال 81 شروع شد. از همون سالی که برای کار در نمایشگاه کتاب دعوت شدم. تجربه جالبی بود. تجربه ده روز کار در یکی از سالن های نمایشگاه کتاب. به دعوت آقای سید آبادی که مسئول آن سالن بود و گیسوی عزیزم و سال بعد و بعدترش کار در بولتن روزانه اتحادیه ناشران. بعد هم جشنواره مطبوعات که این روزها هیچ کس به فکر آن نیست. این روزها که حرف نمایشگاه همه جا هست من همش به یاد دویدن به دنبال سوژه ها و جمع آوری خبرم. به یاد ناشرانی که با هر گله و شکایتی بود در کنار همکارانشان لابه لای کریدورها جا می گرفتند، یاد روزی سه چهار بار رفتن از ته به سر نمایشگاه. یاد سالن کودک نوجوان با آن موسیقی های شاد و بلند، چقدر دلم تنگ شده برای سالن مبنا جایی که بازار جهانی کتاب بود، برای مصاحبه هول هولکی با فلان وزیر یا سفیر با سئوالات تکراری. یاد اون شب قبل از افتتاح همون شبی که همه جا رو پلمپ ریاست جمهوری می کردند. اون گزارش اولی که از غرفه بندی سالن ها و تقسیم غرفه ها بود. لابیرنت هایی درون سالن های تو در تو. دلشوره های کم آمدن مطلب، ناراحت شدن یکی از حرفی که نوشته بودی؛ دیر شدن شب و رفتن برق های سالن ده. چقدر دلم تنگ شده برای طبقه بالای سالن ده. برای آقای یکرنگیان مدیر نشر خجسته و بحث دیرپای ما درباره ناپلئون دلم تنگ شده. برای خریدن سی چهل جلد کتاب با تخفیف های اساسی و کتاب های کادویی ............. بخوام از نمایشگاه و خاطراتش بگم باید ده پونزده صفحه بنویسم اما هر چه هست نمی شه این همه خاطرات رو فراموش کرد و رفت جایی که هنوز کسی نمی داند بالاخره به درد نمایشگاه می خورد یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پ.ن: برای چند روز دارم می رم سفر برگشتم بازم در این مورد احتمالا حرف دارم.د

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 7:05 AM

|