کوپه شماره ٧

Wednesday, August 11, 2010

166 روز

امروز درست پنج ماه و شش روز است كه گذشته. پنج ماه و شش روزي كه بي هيچ توضيحي تركم كردي و بدون هيچ اصراري تنها پاسخ خدانگهدار بدون پيشوند و پسوندت را دادم و گذاشتم كه تركم كني بدون اين كه ببيني با اين رفتن بي دليلت چه آتشي بر جانم زدي كه تازه داشت در سايه تو آرام مي شد. در تمام مدت اين 166 روزي كه خيلي هم آرام و راحت نگذشت بارها تصميم گرفتم از تو بخواهم كه تنها به يك سئوالم جواب دهي و بگويي چر؟ اما نمي دانم چرا نشد يا نخواستم كه اين اتفاق بيافتد. بارها دستم رفت به تلفن و كامپيوتر براي نوشتن شايد تو اين قدر هم كه فكر مي كردم بي معرفت نبودي و به حرمت همه دقايق خوبي كه همراهت بودم بي پاسخم نگذاري؟ روزهاي زيادي بود كه يادت مثل يك نسيم زودگذر مي آمد و در جانم طوفان به پا مي‌كرد و فكر مي‌كردم شايد خودت بخواهي كه به بهانه‌ي يك سلام و حالت چطور است توضيحي را كه بدهكارم بودي را پرداخت كني. مي‌دانم مي‌داني خبر داري چه لحظه‌هاي سخت و نااميد كننده‌اي را در اين پنج ماه گذراندم. بارها خودم پرسيدم چرا با اين كه همشهري هستيم در طي همه اين 166 روز هيچ بار حتي اتفاقي در جاهايي كه بارها با هم رفته بوديم و من انتظارت را مي‌كشيدم نديدمت؟ گله نمي‌كنم چه گله‌اي از تو كه حتما نامم را هم گم كردي براي اين كه شايد روزي كه براي اولين بار ديدم را به ياد بياوري... شايدم توقع من خيلي زياد بود از رابطه‌اي كه تنها 9 ماه دوام داشت براي به ياد ماندن.
حالا امروز بعد از 166 روز مي‌دانم كه ديگر نامت روي گوشي تلفنم نخواهد آمد، حتي امروز كه درست يك سال از آن روزي كه براي اولين بار نگاهم در نگاهت گره خورد. همان روزي كه گفتي با ديدنم حس خوبي داشتي. امروز درست 365 روز گذشت از همان ساعتي كه فكر كردم شهرزاد خوشبختي هستم كه شهريارش را از ميان كتاب‌هاي داستان پيدا كرده. يك سال گذشت از آن عصر گرم روزهاي بعد قلب الاسد كه وارد زندگيم شدي بي دعوت و اولين دروغت را به من گفتي... چه ساده باورت كردم و دل بستم به تويي كه دل به يكي ديگه داده بودي و نمي‌دانم چرا بايد سر راه و زندگي من قرار مي‌گرفتي و رد پايي مي‌گذاشتي و مي‌رفتي؟ چه زود باور بودم كه فكر مي‌كردم مي‌توانم امروز را و مرداد را براي هميشه عاشقانه ببينم تو كه حتي يك احوالپرسي را از من دريغ كردي! امروز 166 روز بي تو از 365 روزي است كه سر راهم قرار گرفتي و رفتي و اگر دارم از تو مي‌نويسم وقتي كه مي‌دانم حرف‌هايم را نمي‌شنوي و نمي‌خواني اما مي‌نويسم تا همين خيالي كه گاهگاه به سراغم مي‌آيد و داغ ساعات خوش با تو بودن را تازه مي‌كند را هم با خود ببرد. مي‌ نويسم حتي اگه نخواني براي اين كه بگويم با وجود همه حس خوبي كه خرابشان كردي ما اشتباهي بوديم و تو شهريار اين شهزاد ساده دل زود باور نبودي.
پ.ن دارم بعد از هفت هشت ماه اين جا مي‌نويسم. هشت ماه است كه كوپه ام را رها كردم به حال خودش و نمي‌نويسم. شايد هيچ كس به اندازه خودم نداند كه چرا سكوت كردم و اين قطار را كه برايم خيلي ارزش داشت را از حركت انداختم. نمي‌دانم شايد دوباره نوشتن را از نو شروع كردم و شايد باز ديدار در اين كوپه برود به چند ماه آينده....

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:30 PM

|