کوپه شماره ٧

Saturday, December 31, 2005

رازي يا ابن سينا

ديشب بعد از عمري تالار وحدت براي ديدن تئاتر. اون‌هم چه كاري «زكرياي رازي» به كارگرداني مجيد جعفري يك نمايش طولاني و نفس گير كه از تمام امكانات صحنه گرد تالار وحدت استفاده كرده بودند تا اين نمايش را اجرا كنند. آخر نمايش نفهميدم اين كه روي صحنه بود زكرياي رازي بود يا ابن سينا يا ملاصدرا. تا اون جايي كه توي تاريخ خونديم رازي كه در قرن دوم و سوم هجري در ري به دنيا آمده بود دانشمند و پزشك بود و شيميست نه فيلسوف نصف عمرش را هم به يافتن كيميا يا تبديل فلزهاي ديگر به طلا گذرانده بود. در اثر همين هم بينايي اش را از دست داد و همين باعث گرايشش به پزشكي و ساخت بيمارستان مشهور ري و نوشتن كتاب الحاوي و كشف الكل شد. اما تنها در يك بخش كوچك به كشف بزرگ رازي يعني الكل اشاره شده بودالحاوي كه هيچ جا نبود. بيشتر عمر رازي به حل مسائل فلسفي و نظريه وحدت وجود ملاصدرا پرداخته بود. نكته ديگر سلسله سامانيان بود كه در اين تئاتر دائما از آن‌ها با تحقير نام برده مي‌شد. اين همان سلسله‌اي است كه كساني چون ابن سينا ابوريحان از آن برخاستند. براي مزيد اطلاع دوستان بايد بگويم سامانيان كه توسط اسماعيل ابن احمد ساماني مردي از اهالي خوارزم و از خاندان دهگانان در سال 270 ه قمري پايه گذاري شد يكي از سلسله‌هاي ايراني است كه به رشد تمدن بزرگ اسلامي كمك كردند و عصر طلايي علم و دانش در دوره آن‌ها از ايران بخصوص از ري و خوارزم و بلخ به بغداد رفت. حسن‌هاي اين نمايش دو سه ساعته بازي ميكائيل شهرستاني در نقش رازي بود كه البته به اندازه بازيش در آثاري چون آرش و سه برخواني و حتي خاطرات هنرپيشه نقش دوم نبود اما درخشان بود و يكي ديگه هم استفاده از موسيقي خوب و البته صداي محمد اصفهاني . در ضمن من بعد از پايان نمايش نفس نمي‌تونستم بكشم چون انقدر از اين دودهاي مصنوعي توي سالن پيچيده بود كه حد و حساب نداشت.
از زكرياي رازي كه بگذريم امروز مي‌خوام لينك چند تا مطلب را اين جا بگذارم تا دوستان ببينند. يكي مصاحبه با غلامحسين نامي نقاش نام آور است و يكي ديگه هم يك مطلب درباره منوچهر آتشي مضمونش نامه‌هايي است كه بين آتشي و يكي از دوستاش كه يكي از مجموعه داران مشهوره رد و بدل شده خيلي جالب است. آتشي سال ها عاشق دختري بوده اما دختر را به اون ندادند.اين دو مطلب را سارا امت علي همكارم نوشته . اين هم يك مطلب درباره نمايشگاه قالي‌هاي نفيس ايراني در سعد اباد تا تمام نشده بريد ببينيد واقعا فرش‌هاش شاهكاره

posted by farzane Ebrahimzade at 5:10 PM

|

قاب خيال تو

اين نوشته براي كسي است كه هيچ وقت آن را نمي‌خواند
بهت گفته بودم از دريچه نگاهت
كمي به من نگاه كن.
بذار تا در قاب خيال تو باشم.
ازت خواستم تا تو باشم.
تا همه دنيا خودم را به تو بدهم
هميشه در آسمانم بماني
اما تو دريغ بودي و دريغم كردي
از من گريختي
تو خواستي نباشي
حتي خواهرت، دوستت و رفيقت نخواستيم
رقيب و دشمنم خواستي
خواستي نباشم
خواستي، هيچ باشم
سيبم را پس دادي
خودت را به هزار اسم دادي كه اسم من ميان آن‌ها نبود.

posted by farzane Ebrahimzade at 5:10 PM

|

Wednesday, December 28, 2005

شعري از سيمين بهبهاني براي ايران

اين يكي از آخرين اشعار سيمين بهبهاني شاعر «دوباره مي‌سازمت وطنم » درباره و براي ايران است. جايي خوندم خوشم اومد گذاشتم توي كوپه شماره هفت.

اي ديار روشنم، شد تيره چون شب روزگارت
کوچراغي جزتنم کاتش زنم در شام تارت:
ماه کو،خورشيد کو؟ ناهيد چنگي نيست پيدا!
چشم روشن کوکه فانوسش کنم در رهگذارت؟!

آبرويت را چه پيش آمد که اين بي آبرويان
مي گشايند آب در گنجينه هاي افتخارت؟
شيرزن شيرش حرام کام نامردان کودن
کز بلاشان نيست ايمن گور مردان ديارت

مي فروشند آنچه داري: کوه ساکن،رود جاري
مي ربايند آهوان خانگي را از کنارت
گنج هاي سر به مهرت رهزنان را شد غنيمت
درج عصمت مانده بي دردانگان ماهوارت

شب که بر بالين نهم سر، آتش انگيزم ز بستر
با گداز سوز وساز مادران داغدارت
در غم ياران بندي، آهوي سر در کمندم
بند بگشا- اي خد!- تا شکر بگذارد شکارت

مدعي را گو چه سازي مهر از گل درنمازت
سجده بر مسکوک زر پر سودتر آيد به کارت!
اين زن – اي من- برکمر دستي بزن، برخيز ازجا:
جان به کف داري همين بس بهره از دار وندارت!

posted by farzane Ebrahimzade at 3:43 PM

|

Tuesday, December 27, 2005

تو

به تو كه فكر مي كنم گر مي‌گرم از خوشي .
نمي دونم اين بركت بارون بود يا تو بودي هر چه هست
هر چه
هست حس تازه‌اي ست از تو
تويي كه بودي
كسي كه در وجودم بود و من نمي ديدم
جزيي از وجود كه با من همراه بود
تويي كه در من متولد شدي
اگر چه مي‌ترسم اما مي خوام با تو
دوباره از تو
اين بار براي تو
آغاز كنم.
حس مي كنم اين يعني تولد يعني دوباره يعني تو

پي نوشت اين نوشته براي حسيه كه بعد از اون شب باروني متولد شد. شايدم بود من نمي ديدمش

posted by farzane Ebrahimzade at 11:10 PM

|

Monday, December 26, 2005

حكايت فرو ريخته شهري كه بود

امروز سال روز لرزيدن زمين سرد و كهن بم است. لرزشي كه بيش از 50 هزار نفر با خود به اعماق خاك سرد كشاند. اون روزها همه ما غمگين بوديم و خبر مي‌فرستاديم اين مطلبي كه اين جا مي‌ذارم به ياد آن روزهاي سرد و تاريك اون ساله از حادثه‌اي تلخ كه براي خبرگزاري ميراث نوشتم.


حکايت 2000 ساله ای که در ۱۸ ثانيه فرو ريخت
گاهی اوقات نوشتن تاریخ چقدر سخت و ناممکن می شود. گفتن از شهری که تا چند روز پیش در همین حوالی بود و حالا جز مشتی خشت از آن چیزی نمانده است. نوشتن تاریخ و انسان هایی که رفتند، زمانی که هنوز مردمانی زنده در زیر خاک در انتظار بین مرگ و زندگی لحظات سختی را می گذارنند، تلخ است.
شهر بم یکی از قدیمی ترین شهرهای ایران است. مورخان با در نظر گرفتن تاریخ تقریبی بنای ارگ، بنای شهر را به دوره ساسانی و اشکانی و قدیمی تر از آن می رسانند. در کتاب بم نامه آمده است: «چاه قلعه بم را حضرت سلیمان بن داود حفر کرده بود.»
با اين حال اطلاع زيادي از گذشته بم در دست نیست و تاريخ مدوني نيز تاکنون در اين مورد شناخته نشده است. اما به استناد منابع تاریخی مستدل، بم در طول تاریخ از رونق خاصی برخوداربوده است. منابع تاریخی علت اصلی رونق بم را قرار گرفتن آن در مسير يکي از مهم ترين شاهراه هاي بين المللي عهد باستان به نام «راه ادويه» می دانند. این راه یکی از شعب اصلي و مهم راه ابريشم و يکي از راه هاي تجارت بين شرق و غرب محسوب مي شده و داراي اهميت استراتژيک مهمي بوده است.
آب و هواي مساعد و سرزمين حاصلخيز که باعث رونق کشاورزي و دامداري در بم بوده نیز از دیگر عوامل رونق این شهر بوده است. دراين شهر تربيت کرم ابريشم، توليد ابريشم، ابريشم بافي و پارچه بافي رونق زيادي داشته و پارچه هاي ابريشمي و کتاني بم در تمام دنياي قديم معروف و پراهميت بوده است. اما آنچه مسلم است، منابع تاریخی قدمت شهر را از ارگ آن کمتر نمی دانند. بنابر روایت های تاریخی به نظر می رسد این بنا در دوره اشکانی ساخته شده باشد.
سابقه تاريخي ارگ بم که یکی از قدیمی ترین و زیباترین بناهای خشتی دنیا به شمار می آمد بنا به گزارش منابع تاريخي، از جمله حدودالعالم و تاريخ وزيري به دو هزار سال پيش مي رسید. ساختن بنای ارگ بم را به بهمن پسر گشتاسپ نسبت مي دهند. همچنین نوشته هاي دوران اسلامي و مطالعات معماري و باستان شناسي بر اين مطلب دلالت دارند كه اين ارگ به دوره قبل از ساسانيان و احتمالا دوره اشكانيان تعلق داشته است. ارگ بم در طي تاريخ مورد توجه بسيار بوده، زیرا نخستين نقطه تلاقي معماري و شهرنشيني در ايران بوده است.
شهر بم و ارگ آن در دوره ساسانيان از اهميت نظامي و بازرگاني زياد وخاصی برخوردار بود. کتاب بم نامه از حضور اردشیر بابکان در این شهر خبر می دهد: «ابتدا، زمانی که شاه دست نشانده اشکانی کرمان سر به شورش برداشته بود. سپس هنگامی که هفتواد حاکم کرمان با حکومت ساسانی مخالفت کرد و از استقلال دم زد که این جنگ نیز با پیروزی اردشیر به پایان رسید.»
در سال 24 هجری بعد از فتح تیسفون، عمر بن خطاب سپاهیانی به مناطق مختلف داخل فلات ایران فرستاد. وی سهیل بن عدی و عبدالله بن عتبان رابرای فتح منطقه کرمان فرستاد. اما این سپاه تنها توانست شهر کرمان را به تصرف مسلمانان در آورد. در سال 31 هجری خلیفه سوم در ادامه فتوحات، عمر عبیدالله بن عامر را به منطقه فرستاد و شهر بم در همین سال به تصرف سپاه اسلام در آمد و اهالی شهر مسلمان شدند و مسجدی بنام حضرت رسول ساختند. این شهر در دوره میانه تاریخ ایران از ايالات فارس بود.
ابن خردادبه در کتاب مسالک الممالک در قرن سوم هجری آن را از بخش های کرمان می دانست. بنا به گفته ابن حوقل در قرن چهارم هجری بم دارای هوای خوب و نخلستان های زیادی بود. وی در صوره الارض از سه مسجد خوارج، هزاران و مسجد ارگ نام برده است. مقدسی صاحب احسن التقاسیم از چهار باروی شهر نام برده است، بنام های دروازه نرمانشیر، کوسکان، آسیبکان و دروازه کورجین. در هنگام گذر او از شهر یعنی قرن چهارم و پنجم هجری بازارهای این شهر در خارج از شهر قرار داشت. بم در مسير جاده‌هايي كه جنوب شرقي ايران را با سيستان، افغانستان و بلوچستان مرتبط مي‌كند، قرار دارد. به همین دلیل یکی از شهرهایی که بارها دستخوش ترکتازی اقوام مهاجمی که از طرف شرق وارد فلات مرکزی می شدند، قرار گرفت. اما تنها راز ماندگاری آن ارگ و قلعه مستحکم دور آن بود. در دوره حکومت سلسله آل مظفر در فارس حدود سال 730 هجری، شهر از دست حکومت مغولی اینجو خارج شد. این شهر در طول تاریخ بارها دچار بلایای طبیعی شد، اما باز هم سر از خاک گرم برداشت و آباد شد. در دوره تیموری به سبب اختلاف میان امیرزادگان تیموری، قحطی بزرگی در شهر به وجود آمد. در کتاب «مقامات عرفای بم» آمده است: «آنچنان تنگی عظیم در شهر بم بوجود آمد که مردم در دولتخانه جمع می شدند و نان می گفتند و جان می سپردند. بواسطه این حادثه چندین سال در بم زراعت نشد، چنان که در شهر یک مرد نماند. در بم نان نبود و نانخوار نیز نبود.»
با قدرت گرفتن دولت صفوی این شهر نیز به تصرف دولت مرکزی در آمد. در آخرین روزهای حاکمیت این سلسله یکی از آخرین شاهزادگان صفوی بنام «احمد» به دستور «شاه طهماسب» حکومت منطقه را به دست گرفت.
اين شهر در سال 1131 هجري قمري به تصرف «محمود افغان» در آمد، ولي به علت شورشي كه در قندهار روي داد آنجا را رها كرده و عازم قندهار شد. ولي بار ديگر در سال 1134 هجري قمري بر بم استيلا يافت و اين وضع تا سال 1143 كه «نادر»، «اشرف افغان» را شكست داد، ادامه داشت. در همين شهر بود كه «لطفعلي خان زند» در سال 1209 هجري قمري توسط آقا محمد خان قاجار دستگير شد. خان قاجار به يادگار اين موفقيت كله مناره‌اي از سرهاي 600 تن از مخالفين خود در بم بر افراشت.
دستگيري لطفعلي خان زند بوسيله محمدعلي خان زابلي، حاکم قلعه بم است. آخرين حادثه تاريخي که در ارگ بم قدیم تا سال 1254 هـجري قمري و غائله «آقاخان محلاتي» در منطقه کرمان، مسکوني بوده و تا هشتادسال قبل، از بخش حاکم نشين آن به عنوان ژندارمري و مرکز قشون نظامي استفاده شده است. به عبارتي زندگي در ارگ از تاريخ ايجاد قلعه تا اواسط دوره قاجار به طور مدوام در آن جريان داشته است.
مرمت ارگ بم بيشتر جنبه حفاظتي و نگهداري دارد و سعي بر آن است تا فرم و شکل و نماي مجموعه هاي ارگ همچنان حفظ و تغييرات کلي در آنها به وجود نيايد، تنها چند اثر مهم به عنوان نمونه مانند مسجد، مجموعه ميرزانعيم، خانه مشهور به خانه احمدي يا زابلي و خانه حاکم و چند اثر ديگر تعمير و احيا شده اند. این ارگ و شهر تاریخی به دلیل جذابیت های فراوان در چندین سال اخیر مورد توجه قرار گرفته است.
حاکم نشين قلعه درحدود سال هاي 1337 هجري شمسي به بعد توسط اداره باستان شناسي و آموزش و پرورش بم تعمير شده است. تعميرات اساسي ارگ از سال 1352 هجري شمسي شروع شد و هر سال به طور متوسط شش ماه در ارگ کار شده است.
تعميرات انجام شده عبارتست از تعمير و مرمت باروها، مشخص کردن آبروها، زيربندي و مرمت بخشي از ستون ها، اندود پشت بام، اصطبل، سربازخانه، خانه حاکم و غيره.
این شهر و ارگ معروف آن از امتحان چند هزار ساله گذشته بود. اما سحرگاه 5 دی 1382 لرزش زمین، آن را همراه با ارگ قدیمی و مردمان مهربان و خونگرمش در خود فرو کشید. حالا از این شکوه چند هزار ساله جز تلی خاک و انسان های پاک باخته هیچ نمانده است. گفته می شود وسعت حادثه آنقدر عظیم است که باید بم تازه ای ساخت. باید اشک هایمان را نثار بازسازی شهر کنیم و امیدوار باشیم مانند سراسر تاریخ بم و ارگ هزار ساله اش، این شهر ققنوس وار سر از خاک بردارد.


posted by farzane Ebrahimzade at 3:45 PM

|

مردي با هزار افسانه

امروز روز تولد بهرام بيضايي است. مردي كه متولد شد تا تئاتر و ادبيات نمايشي ما را متحول كند. مردي كه با زبان اسطوره‌ها حرف زدن را به ما آموخت و چه زيبا ساده‌ترين مفاهيم نمايشي را به خيال‌انگيز‌ترين شكل ممكن به تحرير مي‌اورد. من با نوشته‌هاي بيضايي زندگي مي كنم. با تومار شيخ شرزين، ندبه، پرده‌خانه، آيينه‌هاي روبه رو و ... آرمان عزيز چقدر زيبا نوشته‌اش بايد از بزرگان تا زنده هستند گفت. نه اين كه در سوگ مميز و آتشي بر سينه و سر كوبيد. اين دو تا مطلب را پارسال براي تولد بيضايي نوشتم. يكيش درباره زندگيشه و يك مصاحبه تاريخي با محمد رحمانيان كارگردان دوست داشتني تئاتر.
پي نوشت
من اصلا ناراحت نمي‌شم اگه كسي ايراد بگيره كه چرا براي مثال از بيضايي يا رحمانيان اين قدر تعريف مي‌كنم . چون هم نوشته‌ها و تئاترهاي اين ها را دوست دارم و نظرم عوض نمي‌شه.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:45 PM

|

Sunday, December 25, 2005

بارون رو دوست دارم

بارون دوست دارم چون تو رو يادم مي آره.
بارون .... بارون
راه رفتن زير بارون اونم توي باروني كه به شدت به سر رو صورتت مي خوره و همه وجودتو خيس مي كنه خيلي خوبه . فقط نبايد هراسيد و بي هراس از خيس شدن و بي چتر قدم بزني امشب من دو ساعت توي اون بارون قدم زدم. هم دوست داشتم هم مجبور بودم از سر ميرعماد تا سر ويلا رو تو شديدترين حالت بارون راه رفتم چون ماشين نبود. اما خيلي خوب بود. خيس خيس و بارون خورده اومدم. هرچي شعر باروني بود تو ذهنم خوندم. همه شعرهاي بارون كه بلد بود. هوا سرخ بود و دانه‌هاي درشت بارون و هزار شعر نگفته اي كه در در دلم بود. هزار حرفي كه مي شد زد و نمي شد گفت.
پي نوشت:
از بيرون كه اومدم خيس آب يك راست رفتم حموم . الان كمي تنم درد مي كنه اما به خاطر يك حس نوستالژيك نشستم و براي بار سه هزارمين بار آواي برنادت رو مي بينم. بچه كه بودم هر سال تولد حضرت مسيح اين فيلم را مي گذاشت. اون موقع علي رغم اين كه هر سال مي ديدم هيچي نمي فهميدم اما حالا يك چيزهايي مي فهمم. امشب كه نه اما فردا حتما مي نويسم .

posted by farzane Ebrahimzade at 10:51 PM

|

بشارت عيسي

در ناصريه امروز كودكي به دنيا آمده است از پاكي. كودكي كه خداوند روح را در او دميده است. در ناصريه امروز كودكي به دنيا مي آيد. كودكي از دل پاكي كودكي كه امروز به دنيا آمد؛ كلمه بود، كلمه‌اي كه نزد خداوند بود؛ و خداوند آن را در نهاد مريم دختر عمران از خاندان نبوت گذاشت تا در آن صحراي خشك ناصريه عشق را به دنيا بياورد. كودكي كه صلح و بشارت بود. مسيح كودكي كه در گهواره سخن گفت از پاكي مريم . فرشتگان خدا كه بشارت دادند به مريم :« اي مريم، خدا تو را به كلمه اي از خود كه نامش مسيح، عيسي بن مريم است، نويد مي دهد كه در دنيا و آخرت آبرومند و از مقربان (الهي) و با مردم در گهواره و در بزرگسالي سخن مي گويد و از نيكان و شايستگان است.»


تولد حضرت مسيح پيامبر آشتي و مهرباني و آغاز سال 2006 ميلادي به همه دوستان مسيحي مبارك
اين هم يك گزارش تصويري از جشن‌هاي تولد حضرت مسيح

posted by farzane Ebrahimzade at 9:19 AM

|

مسيح

مسيح امشب بار ديگر متولد مي‌شود. هله لويا
مسيح به دنيا مي آيد. مريم امروز روزه سكوت مي گيرد تا كودكش سخن بگويد از پاكي مادر

posted by farzane Ebrahimzade at 12:16 AM

|

Friday, December 23, 2005

يلداي چلچراغي

بعد از ظهر نه چندان سرد نخستين روز زمستان ؛ روز شبي كه بلندترين شب سال است بعد از مدت چند ماه سيد محمد خاتمي اين پس از چندين ماه بار ديگر آمده بود تتا در چله چلچراغ شركت كند. اما اين بار نه به عنوان يك مقام رسمي كه به عنوان يك شهروند ايراني اولين باري بود كه در مراسمي شركت مي‌كردم كه خاتمي بود و احتياج به گيت چك و كنترل قبل از مراسم نبود. مي توانستي به راحتي بي دغدغه با كمي پررويي بري جلو و از نزديك با او حرف بزني اين خيلي خوب بود. مي شد تو دو سه ساعتي كه توي اين مراسم بودي چشماتو ببندي و خيال كني همه چيز مثل قبل از خرداد 84 با همه شادي‌ها و دلهره‌هاش. مي شد لحظه‌اي اين جو دلتنگ اين روزها را فراموش كني. مي‌تونستي بار ديگه همراه همه يار دبستاني را بخواني و از ديدن عكس‌هاي حجت سپهوند كه ابراهيم رها براش زير نويسي كرده بود، بر يادمان روزنامه‌هاي جوانمرگمان بغض كني و به اندازه هشت سال گذشته توي دلت گريه كني. مي‌شد فكر كني كه مي توان از جبر تاريخي يك صد ساله گذشت. مي شد تا صبح براي روزنامه‌ها و دوستاني كه امروز نيستند و جبر هشت ساله از ما دورشان كرد گريه كرد.
برنامه با صداي آرام و متين كوروش تهامي شروع شد. بازيگري كه يادآور يك قهوه تلخ است و اين روزها چقدر جاي او شبنم طلوعي در تالارها تئاتر خالي است. بعد مجري هاي اصلي منصور ظابطيان و پگاه آهنگراني آمدند. اين شوخي‌هاي اين دو با بچه هاي چلچراغ و خاتمي يا به قول چلچراغي ها مردي با عباي شكلاتي خاتمي از زندگي اين روزهايش از شب‌هاي كوير و از فرزندانش از اين كه قرار بوده از آقاي ابطحي اينترنت را ياد بگيرد، از علاقه به فوتبال و ... گفت. آخرش هم باران كوثري نيايشش را خواند و فالله خير الحافظين را به رئيس جمهور سابق فوت كرد.
بچه‌ها در اين مراسم حرف‌هاي زيادي با او داشتند. نمايندگاني از جوانان ايران، از سراسر كشور و اقشار مختلف و جوانان اديان مختلف كه با زبور داوود، سروده‌هاي زردتشت و كلام مسيح آمده بودند، درباره او گفتند و هديه‌اي به او تقديم كردند. پرچم سه رنگ و پرافتخار ايران را كه پر از امضاهاي يادگاري بود، شش دختر و پسر با دسته گلي از نرگس شيراز در حالي كه سرود جاودانه «اي ايران » با صداي استاد غلامحسين بنان پخش مي‌شد با همصدايي جمع به خاتمي هديه كردند. خاتمي اين هديه را ارزش‌مندترين هديه‌اي كه دريافت كرده بود دانست. همچنين وبلاگ نويسان ايراني سايتي را با عنوان خاتمي آن لاين طراحي كرده بودند كه به وي تقديم كردند.
بعد از ظهر نه چندان سرد اولين روز زمستان 84 چند ساعت گذشته از طولاني‌ترين شب يلدا فرهنگسراي بهمن به همت بچه‌هاي چلچراغ و جوانان ايراني سيد محمد خاتمي شب خاطره يلدا ثبت شد.

posted by farzane Ebrahimzade at 6:28 PM

|

Wednesday, December 21, 2005

يلدا

امشب يلداي مهر است روز تولد خورشيد.بلندترين شب سال. امشب يك دقيقه از ديروز بيشتره، يك دقيقه هم از فردا بلندتره اين يعني يلدا .
يلدا توي زبان سرياني به معناي زايدن است. اجداد آريايي ما اين شب را به عنوان شب تولد مهر ايزد كشاورزان جشن مي‌گرفتند. همين شب را بعدها رومي‌ها مهر پرست به عنوان شب تولد حضرت عيسي برگزيدند. شب سال نوي مسيحي.
امشب همه ما دور هم جمع مي‌شيم و در كنار هم ميهمان مهر و خورشيد مي‌شيم. شب يلداتون مبارك اين مطلب رو هم بخونين.

posted by farzane Ebrahimzade at 8:40 PM

|

Monday, December 19, 2005

آواژيك آواي فرش

همه ما در دل خودمان پادشاهي داريم از بد حادثه فقير شده كه ترانه بار ترانه براي خواندن دارد.
چند روز پيش براي ديدن نمايش آواژيك به كارگرداني پانته‌آ بهرام رفته بودم تئاتر شهر شايد به جرات بگم كه يكي از كارهايي خيلي وقت بود دلم مي‌خواست ببينم. يك پرفورمنس عالي با موسيقي جادويي و حركات خيلي خوب درباره فرش بود. درباره اين كه فرش در همه جاي زندگي ما است درباره تولد تا مرگ با فرش. نمايش خيلي خوبي بود. حيف كه فردا آخرين اجراش رو توي سالن قشقايي مي‌ره .زن در اين نمايش رل اصلي را بازي مي كرد بخصوص با آن چادر سفيد. همه چي پانته‌آ بهرام نشون داد كه كار اجرائيشم مثل بازيگريش عاليه. اين مصاحبه رو هم باهاش درباره اين نمايش داشتم. اين جا مي‌تونيد بخونيد. اگه تونستيد اين اجراي آخر آواژيك رو از دست نديد. راستي آهنگ نمايش هم منتشر شده.
راستي اين رو بخونيد درباره تالار قشقايي يك مطلبي رو بعدا بنويسم

posted by farzane Ebrahimzade at 6:03 PM

|

كارگاه عكس كسرائيان

كسايي كه به عكاسي علاقه دارند مي‌تونن در كارگاه عكاسي نصرالله كسرائيان در خانه هنرمندان شركت كنند. شهريه‌اش 20 هزار تومنه. اين شهريه رو قراره بدهند به چند نفر از كساني كه توي اين كلاس‌ها شركت مي‌كنند تا پروژه عكاسي زير نظر كسرائيان اجرا كنند. اطلاعات بيشترشو مي‌تونيد اين جا ببيند.

posted by farzane Ebrahimzade at 6:03 PM

|

خودمم رو گم كردم

چند وقت پيش با صميمي‌ترين دوستم حرف مي‌زدم. حرف‌هايي از ته دلم درباره خيلي‌ چيزها. اين يكي تنها كسي است كه هميشه باهاش صافم يك رو هستم. هيچي رو ازش پنهان نمي‌كنم . داشتم راجع به برنامه‌هام توي روزهاي گذشته تعريف مي كردم يك دفعه بي هيچ دليلي گفت:« من باورم نمي‌شه دارم با فرزانه حرف مي‌زنم.» اون روزها حالم اصلا خوب نبود دليلشو هر دو ما مي‌دونستيم. روزهاي سختي بود كه كسي كه هيچ وقت اين نوشته‌‌ها رو نمي‌خونه به وجود آورده بود. بگذريم پرسيدم منظورت رو نمي‌فهمم گفت:« من فرزانه رو گم كردم اين كه دارم باهاش حرف مي‌زنم دوست من نيست. » بهم گفت:« داري چه بلايي به سر خودت مي‌آري داري چي كار مي‌كني. باورم نمي‌شه كه اين قدر سريع با تيشه افتادي به ريشه خودت و داري از بين مي‌ري بهش گفتم من تازه دارم خودمو پيدا مي‌كنم گفت نه اين كسي كه با من حرف مي‌زنه يك آدم ديگه است دوست من يك جور ديگه بود. دوست من هر وقت كه دلم تنگ مي‌شد مي تونستم بهش تكيه كنم و در دل كنم و اون به گريه‌هام گوش بده نه اين كه اين طور خودشو از بين ببره . » گفتم:« نمي تونم بيشتر از اين تحمل كنم. نمي‌تونم تمومش كنم نه مي‌تونم ادامه بدم. »خسته شده بودم.
ديشب كه داشتم كتاب مي‌خوندم مامانم اومد توي اتاقم و بهم گفت:« من ديگه تو رو نمي‌شناسم » ازش نپرسيدم چرا اين حرف‌ رو زد مي‌دونم اين روزها وقتي مي‌رم خونه ديگه حوصله ندارم با هيچ كس حرف بزنم. ديگه خونه رو صدام پر نمي كنه بودن و نبودنم فرقي نمي‌كنه
الان كه دارم فكر مي‌كنم مي‌بينم ديگه خودمم هم خودمو نمي‌شناسم. نه من حتي خودم خودمو نمي‌شناسم. تو مي‌دوني من چمه شايدم ندوني
تو كه اصلا به من فكر نمي‌كني نبايد بدوني. چون سرت شلوغ تر از اونه كه باورم كني. كاش كابوس تو تموم مي‌شد.
پي نوشت
چند وقته كه اين جا هم خيلي غصه دار شده . نمي‌خوام غمنامه راه بندازم ممكنه تا حالم از اين وضعيت گند و كثافت خارج شم ننويسم.

posted by farzane Ebrahimzade at 6:03 PM

|

Sunday, December 18, 2005

مرگ روزي مي‌ايد

اين روزها همش به مرگ فكر مي‌كنم. شايد به خاطر خاصيت آذرماه امساله كه از اولش همش خبر مرگ شنيدم و كساني كه مي‌شناختمشون يكي يكي رفتند و به غبار خاطره‌ها پيوستند. شايد هم به اين خاطر كه از مدتي پيش اين مسئله دغدغه ذهني‌ام شده از خيلي قبل از اين حادثه‌ها به اين موضوع فكر كردم. نمي دونم. اما همش به مردن فكر مي‌كنم به اين كه كي بايد بريم. به اين كه يك روزي دير و زود بايد رفت. من از نسلي هستم كه با مرگ زندگي كرده و بزرگ شديم. كودكي ما ها در هياهوي انقلاب گذشت و نوجواني با جنگ و شب هايي كه در انتظار مرگ در پناهگاه‌ها مشق مي‌نوشتيم. اين را مي‌گم كه بدونيد از مردن نمي‌ترسم هرچند كه اين پديده رو نمي‌شناسم اما خيلي وقته كه با اين مسئله كنار آمدم كه بالاخره دير و زود بايد رفت. چند وقت پيش بحث‌هاي مختلفي كه در اين باره با افراد مختلف داشتم با اين سئوال مواجه شدم كه اگر بفهمي تا مدت ديگه زنده نيستي چي كار مي‌كني؟ به اين سئوال خيلي فكر كردم به اين كه آماده مردن هستم يا نه. به آرزوهايي كه برآورده شده يا بايد بشه. به اين فكر كردم در پاسخ به اين سئوال جواب صريحي دارم درسته من خيلي چيزهاي نيمه كاره دارم اما مهم ترين نيمه كاره زندگيم را به پايان مي‌رسانم آخرين آرزو مثل آخرين برگ پاييزي. بايد داستانم را تمام كنم. داستان‌هايي كه دارم مي نويسم دلم مي‌خواد اين كار را تمام كنم بعد به مردن فكر كنم. اين روزها ويرايش آخر داستانم « كوپه شماره هفت» را دارم انجام مي‌دم. دلم نمي‌خواد تا اين داستان به پايان مي‌رسه به چيزي ديگه فكر كنم. به مردن هم فكر نمي‌كنم اين بهتره هرچند مي‌دونم مرگ به سراغمان مي‌اد دير يا زود. مثل خواب يا كابوس فرقي نمي‌كنه بالاخره وقتش مي‌رسه حتي فرصت نمي‌كنيم فكر كنيم پس تا زندگي هست بايد تلاش كرد. شايدم به قول سهراب مرگ در ذهن اقاقي جاريست. يا به قول فروغ مرگ من روزي ميآيد
راستي اين براي كسايي كه براشون سئوال بود چرا اسم وبلاگ من كوپه شماره هفت است. اسم يكي از داستان‌هاي منه كه اگه همتي و عمري باشه به زودي ويراشش تموم مي‌شه و شايد چاپش كنم.

posted by farzane Ebrahimzade at 6:31 PM

|

Thursday, December 15, 2005

?

چند روزي مي‌شه كه حال و حوصله نوشتن ندارم. نمي‌دونم باز چي شده. خسته ام همه چيز مزخرفه. زندگي، روزمرگي‌، عمر ما كه داره هدر مي‌ره. خسته شدم از دست خودم از فكر كردن به ......................... دلم مي‌خواد بخوابم و صبح بيدار نشم.

posted by farzane Ebrahimzade at 2:09 PM

|

Saturday, December 10, 2005

عروسك كوكي

اين شعر فروغ چون وصف حال اين روزهاي خودمه اين جا نوشتم حرف‌هايي كه از اشتباهات خود آدم‌ها ست دل باختن‌هاي الكي ...بگذريم فروغ بهتر از من مي‌گه
عروسك كوكي
بيش از اينها آه آري
بيش از اينها مي توان خامش ماند
مي توان ساعات طولاني
با نگاهي چون نگاه مردگان ثابت
خيره شد در دود يك سيگار
خيره شد در شكل يك فنجان
در گلي بيرنگ بر قالي
در خطي موهوم بر ديوار
مي توان با پنجه هاي خشك
پرده را يكسو كشيد و ديد
در ميان كوچه باران تند مي بارد
كودكي با بادبادكهاي رنگينش
ايستاده زير يك طاقي
گاري فرسوده اي ميدان خالي را
با شتابي پر هياهو ترك ميگويد
مي توان بر جاي باقي ماند
در كنار پرده ‚ اما كور ‚ اما كر
مي توان فرياد زد
با صدايي سخت كاذب سخت بيگانه
دوست مي دارم
مي توان در بازوان چيره ي يك مرد
ماده اي زيبا و سالم بود
با تني چون سفره ي چرمين
با دو پستان درشت سخت
مي توان دربستر يك مست ‚ يك ديوانه ‚ يك ولگرد
عصمت يك عشق را آلود
مي توان با زيركي تحقير كرد
هر معماي شگفتي را
مي توان به حل جدولي پرداخت
مي توان تنها به كشف پاسخي بيهوده دل خوش ساخت
پاسخي بيهوده آري پنج يا شش حرف
مي توان يك عمر زانو زد
با سري افكنده در پاي ضريحي سرد
مي توان در گور مجهولي خدا را ديد
مي توان با سكه اي نا چيز ايمان يافت
مي توان در حجره هاي مسجدي پوسيد
چون زيارتنامه خواني پير
مي توان چون صفر در تفريق و در جمع و ضرب
حاصلي پيوسته يكسان داشت
مي توان چشم ترا در پيله قهرش
دكمه بيرنگ كفش كهنه اي پنداشت
مي توان چون آب در گودال خود خشكيد
مي توان زيبايي يك لحظه را با شرم
مثل يك عكس سياه مضحك فوري
در ته صندوق مخفي كرد
مي توان در قاب خالي مانده يك روز
نقش يك محكوم يا مغلوب يا مصلوب را آويخت
مي توان با صورتك ها رخنه ديوار را پوشاند
مي توان با نقشهايي پوچ تر آميخت
مي توان همچون عروسك هاي كوكي بود
با دو چشم شيشه اي دنياي خود را ديد
مي توان در جعبه اي ماهوت
با تني انباشته از كاه
سالها در لابلاي تور و پولك خفت
مي توان با هر فشار هرزه ي دستي
بي سبب فرياد كرد و گفت
آه من بسيار خوشبختم


posted by farzane Ebrahimzade at 9:53 AM

|

Wednesday, December 07, 2005

16 آذر

توي شهر تهران الان و ري سابق يك گورستاني هست كه خيلي قديميه يك گورستان با صدها سنگ قبر قديم به نام امام‌زاده عبدالله . وسط همه گورها بعد از گذر از يك ماز حسابي مي تونيد سه تا سنگ قبر ببيند كه سه نام آشنا روش نوشته :احمد قندچي، مصطفي بزرگ نيا و مهدي شريعت رضوي سه دانشجوي يا به قول دكتر شريعتي سه آذر اهورايي. روي سنگ قبر تاريخ مرگ را 16 آذر 32 نوشته روز دانشجو. اگه گذرتون افتاد سر بزنيد. آن سه تا سنگ متروكه و قديمي را ببيندي كه مرور زمان شكستشون. گل‌هاي زرد همه قبر رو پوشونده به ياد مهدي شريعت رضوي كه توي روز تولد 22 سالگيش با يك سرنيزه رفت، مصطفي بزرگ نيا كه يك گلوله از كنار قلبش گذشت و پاي پله افتاد و احمد قندچي كه دكترهاي بيمارستان از تزريق خون دريغ كردند ... اين مطلب رو براي 16 آذر امسال نوشتم. هرچند ظاهرا امروز خبري از 16 آذر به دليل آْلودگي هوا و ... نبود.

posted by farzane Ebrahimzade at 8:20 PM

|

يك مرگ ديگر


يك بار نوشتم كه از خبر مرگ دادن متنفرم اما بازم بايد در اين گيرو دار از مرگ بنويسم منوچهر نوذري هم رفت. امروز صبح توي بيمارستان فوت كرد. من با صداي نوذري خاطره زيادي دارم. ده دوازده سال پيش مشتري پرو پا قرص صبح جمعه باشما و راه شب پنج شنبه شب‌ها بودم. يادش بخير شب‌هاي جمعه تا ساعت 3 شب پابه به پاي راه شب مي نشستم. چند بارم توي مسابقه هفته شركت كردم اون موقع 16 _ 17 سالم بود نوذري ازم كلي تعريف كرد. دعوتم كرد براي ديدن ضبط صبح جمعه باشما. من و سعيده دوستم _ كه حالا اصفهان زندگي مي‌كنه _ از مدرسه زديم رفتيم ارگ براي البته به دعوت جاويدنيا اما ... اين هم يكي ديگه از ناگزيري هاي زندگي .............

posted by farzane Ebrahimzade at 8:16 PM

|

لعنت به ....

سرم درد مي‌كند. باورش سخت است از ديروز كه اين خبر سقوط هواپيما رو شنيدم هنوز شوكه ام مثل خيلي ديگه از بچه‌هايي كه مي شناسمشون. مثل اون‌هايي كه ديروز زنگ مي‌زدند و مي پرسيدند از بچه‌ هايي كه توي اون پرواز بودند كسي رو مي‌شناختيد؟ آره يك فيلمي توي سرم داره تكرار مي‌شه. همش ياد اون پرواز و لحظه سقوط تكرار مي‌شه. ياد آفيش‌هايي مي افتم كه براي مرگ امضا شده. ياد لحظه‌هاي قبل از ماموريت. ياد لحظه‌هايي كه همه چي رو كنترل مي‌كني ساعت پرواز لوازم شخصي، خودكار و كاغذ اضافي،‌كارت خبرنگاري ضبط،‌باتري اضافه يادت نره ياد اين كه سر ساعت برسي، ياد اين كه توي ماموريت بايد چه بنويسي. سفارش هاي دبير سرويس، دبير تحريريه: خبرها به وقت ارسال بشه مواظب خودتون باشيد. همه چي هماهنگ شده ؟ لحظه‌هايي كه مي خواي بري توي هواپيما نه بيشتر از اين ياد لحظه پرواز،‌لحظه سقوط، از ديشب همش ياد برداران هستم عكاس فارس ياد پارسال همين موقع‌ها توي يك روز سرد پاييزي براي افتتاحيه كنگره ايران شناسي توي مركز همايش‌هاي صدا و سيما ديدمش. ياد دوقلوهاش،‌ اون روز چقدر از دو تا دخترش تعريف كرد. از ديروز سوگند و كوثر بابا را براي آخرين بار ديدند. كي جواب اون دو تا را مي ده جواب خانواده‌هاي داغدار را، چهره آقاي طاووس شيرازي فيلم‌بردار واحد مركزي خبر از جلوي چشمم نمي‌ره تو پوشش خبري چند تا برنامه آمده بود:كنگره كمال‌‌الدين بهزاد تبريز، قشم، تالار وحدت، خانه هنرمندان ياد حسن قريب عكاس ايسنا كه توي برنامه هاي مختلف ديده بودمش. خبر عكاس برگزيده شدنشو توي جشنواره نوشتم. ياد هواپيماهاي C130 هايي كه هست و معلوم نيست چند نفر ديگه رو با خودش به آسمون هفتم مي‌بره. ياد مادري كه مي گفت يك پسر بيشتر نداشتم. پارسال زماني كه اون زلزله وحشتناك توي آسياي شرقي آمد وقتي جنازه‌هايي بازمانده از سونامي را مي‌ديدم همش فكر مي‌كردم طي يكي دو سال گذشته انقدر مرگ ديديم كه برامون داره عادي مي‌شه جنازه ببينيم. وقتي ديروز خبرها را را شنيدم باز اين خيال به سرم آمد.از اين كه نكنه عادت كنيم. سرم درد مي كنه بدم مي آد از اين كه از مرگ بنويسم. از همه چيز متنفرم از پروازهاييي كه بوي مرگ مي‌ده، از هواپيماهايي كه مركب مرگند، از حرفه‌اي كه بايد از رفتن دوستان نوشت، از شهري كه نمي‌شه توش نفس كشيد،‌ از شهري كه دانشگاه‌هاش روز دانشجو تعطيله حالم بهم مي‌خوره........ پرستو و آسيه از تجمع روزنامه‌نگارها براي همدردري با اين حادثه در انجمن صنفي نوشتن. من با پرستو موافقم خبرنگار خبرنگاره چه فرقي مي كنه كجا كار مي كرده مهم اينه كه ما همكاريم و بايد همدردي كنيم. حتي اگه توي انجمني باشه كه صنف ما خبرنگارهاي خبرگزاري‌ها نيست





posted by farzane Ebrahimzade at 8:10 PM

|

Tuesday, December 06, 2005

سقوط هواپيما در تهران

ساعتي پيش خبر سقوط يك هواپيماي نظامي كه بيش از 50 عكاس، خبرنگار صدا و سيما و خبرگزاري‌ها داخلش بودند را برروي يك مجتمع مسكوني حوالي سه راه آذري منتشر شد. همه خبرنگارا و عكاس‌هايي كه مي شناسم از شنيدن اين خبر شوكه اشون كرد و تلفن‌هايي كه زده مي‌شد تا بدونن كدوم يكي از دوستانشان با اين هواپيما به سوي مرگ رقتند. تا آن جايي كه الان تاييد شده بين عكاسايي كه مي شناختيم عكاس فارس و عكاس ايسنا توي اين هواپيما بودند. فارس خبر كشته شدن خبرنگار و عكاسش را تاييد كرد. اما ايسنا هنوز خبري نداده است. هرچي هست خبر خوبي نيست. خبرا و عكس‌هاش را مي‌تونيد توي سايت‌هاي مختلف ببيند.

posted by farzane Ebrahimzade at 6:11 PM

|

Monday, December 05, 2005

بازم گلستان


عكس‌هاي برگزيده جايزه گلستان سفرشون را به دور ايران شروع كردند و قرار است كه با كمك جيهان عمار به خارج از ايران هم بروند. اين جا خبرش رو بخونيد.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:43 AM

|

عودلاجان

ظاهرا تخريب و پاره كردن صفحات هويتي كارمان شده است. عادت كرديم كه هرروز يك بخشي از شناسنامه تاريخي ما از دست مي‌رود و كسي اهميتي نمي‌دهد. اين بار قرعه به نام محله قديمي عودلاجان خورده است. يكي از محلات اصلي پايتخت دويست و چند سالمان. جاييي كه روزي زندگي و اميد در آن مملو بود. محله‌اي بادگار دوره قاجاريه. ظاهرا شهرداري قلب تهران باز هم يادش رفته كه اين جا هويت تاريخي ما است. در اين چند ساله كم از اين مكان‌ها دردل شهر بزرگمان از بين رفته است. 6 هكتار از بافت تاريخي عودلاجان اولين بخشي از سابقه تاريخي منطقه 12 نيست كه با خاك يكسان شده است. خانه مدرس، خانه آيت‌الله بهبهاني، بخشي از بازار ، مسجد ارگ، بخشي از باب همايون،‌ناصرخسرو، دارلفنون، ميدان توپخانه، تالار سنگلج، تئاتر نصر، مسعوديه، لقانطه بهارستان و ... بخشي از تاريخ و هويت ما بود كه از دست رفت. ديگر جايگزيني در ميان برج‌هاي بي قواره و مجتمع هاي تجاري ندارد. اين جا مي‌تونيد خبر تخريب 6 هكتار از عودلاجان را بخوانيد. اين هم تاريخچه‌اي از اين محله قديمي يك گزارش تصويري

posted by farzane Ebrahimzade at 10:43 AM

|

Saturday, December 03, 2005

لوبياي سحر‌آميز

اين چند روز بعد از 20 سال شايد كمتر شايد بيشتر ياد يكي از خاطرات مشترك خيلي از همسن و سال‌هاي خودم گوش دادم. نمايش لوبياي سحر آميز. صداي حسن و خانم حنا دوباره من را تا مرز كودكي‌هايم برد. دوره‌اي كه براي ديدن اين نمايش با دنيايي به نام تئاتر شهر آشنا شدم. سالن اصلي تئاتر شهر فكر مي كنم سال 59 يا 58 ياد اجراي صحنه‌اي اين نمايش با آن عروسك‌هاي بزرگ. هيچ وقت آن خاطره‌ها از ذهنم بيرون نمي‌ره. يادش بخير اون زمان خيلي شيطون بودم و شرط مامانم براي ديدن اين نمايش يك هفته دختر خوبي بودن بود.يك جدول بد و خوب هم گذاشته بود اما بازم ستون منفي هام بيشتر از مثبت‌هام بود.من آخرش هم رفتم. يادمه مامانم من و مرجان خواهر بزرگترم و علي پسر عموم_ كه 18 ساله نديدمش_ براي ديدن اين نمايش برد. عروسك‌هايي كه يك يا دو نفر كه لباس سياه پوشيده‌بودند حركتشون مي‌دادند. خاطره حسن خانم حنا، مامان حسن، مش حسن،‌آقا معلم، پيرمرده، خانم غوله و آقا غوله لوبياي سحرآميز، هنوز روشن يادمه. اگرچه نوارش با اجراي صحنه‌ايش تفاوت داشت اما شعرهاش،‌ ديالوگهاشون رو حفظم. مي دونم خيلي از بچه‌هاي هم سن و سال من اين نمايش را روي صحنه ديدند. حتي مثل خودم من بارها ديدند. ظاهرا ما از بچه‌هاي خودمان خوشبخت‌تر بوديم كه سالن‌هاي تئاتر و سينما برايمان جذابيت داشت. اون روزها سالن اصلي تئاتر شهر چقدر بزرگ بود. هنوز هم وقتي مي‌رم تئاتر شهر ياد اون روزها مي‌افتم. ابهت سالن من رو مي‌گيرد. شايد به خاطر لوبياي سحر‌آميز است كه امروز من تئاتر را بيشتر از سينما دوست دارم و هنوز برام جذاب است.
راستي اين صدمين مطلبيه كه روي اين جا مي گذارم.


posted by farzane Ebrahimzade at 3:44 PM

|