کوپه شماره ٧

Wednesday, September 29, 2010

ریتون




در کتاب تاریخ سال اول راهنمایی عکس ریتون هخامنشی رو چاپ کردند و زیر نوشتند این شی تاریخی که در همدان پیدا شده الان در موزه ای در نیویورک است... نکردن توی اینترنت که می گردند نگاه کنند ببینید که این شی در موزه ملی ایران است و همین چند ماه پیش در نمایشگاه شکوه ایرانی هم نشونش دادند....

posted by farzane Ebrahimzade at 4:20 PM

|

یک جای جهان یک صندلی منتظر ماست


29 سپتامبر 2010 مسیحی، 7 میزان سنه 1389 خورشیدی

تهران که امشب اولین بارون پاییزیشو تجربه کرد

سلام رفیقم، خواهر، دوستم، عزیزم

خوبی؟ می پرسم و می دانم که حال این روزهای تو و زندگی شبیه روزهای پاییزی گاهی بارانی و گاهی آفتابی است. می دانم چون این روزگاری است که این روزها در کنارش نفس می کشم. می دونی از مقدمه نوشتن بدم میاد و بیشتر نوشته هامو بدون مقدمه می نویسم.... بی مقدمه می گم که خیلی خوشحالم و به همون اندازه دلم گرفته رفیق... از همون لحظه که روی پاکت سفید با تمبری که تصویر درخت هایی گم شده در غروب را داشت خط شکسته و آشنا و دوست داشتنی رو دیدم که نوشته بود برسد به دست... توی نامه نقشه جهان را برایم گذاشته بودی به امید روزی که دوباره جایی از این نقشه باز همدیگر را ببینیم. نامه را بو کردم با این که هزار کیلومتر سفر کرده بود هنوز بوی تو و طعم دستان پراز واژه تو را می داد، چه طعم خوبی داشت. بوی یک رفاقت قدیمی و کهنه که مثل شراب چند ساله طعمش می چسبه من سطر سطر نامه را لاجرعه سرکشیدم و مست مست شدم. آن قدر که همان جا کیفم را برداشتم و پیاده رفتم بر ولی عصر را تا چهارراه طالقانی و سر کوچه هتل جهان و کوچه جمشید جم پایین اون پنجره ای که یک سالی و شش ماهی هست رو به من باز نیست... و آن پنجره من را برد تا یک روز هفده مرداد تلخ و گر گرفته؛ روزی که در انتهای ناامیدی که به یک اتاق کوچک ختم شد، اتاقی که دریچه ای به زندگی تازه بود و گذر این دریچه دخترکی را دیدم با چشمان سبز که همیشه بارانی بود که سبزی اش سبز بماند وخنده ای که وقتی می شگفت همه جهان پر از انرژی می شد. اره درست گفتی هشت سال بیش و کم است که آن اتاق کوچک دو چشم سبز همیشه خیس را به من داد که امروز حتی بعد از یک سال و شش ماه دوری که فقط از دریچه لرزان مانتیتور به من دوخته می دانم اگه تنهای تنها باشم جایی اون طرف آب های گرم و سرد دنیا رفیقی هست که شاعری رو خوب بلده و عاشق شدن رو با هم تمرین کردیم از عاشقی نترسیدیم و از شکست هایمان کوه نساختیم رفیق...

رفیق دلم حتی برای خطتت تنگ شده بود و چه حالی داد این نامه و خطتت توی این غربت این روزها که دلم روشن شد...نامه بوی کلمات آشناتو می داد ...

روی نقشه جهانی که فرستادی یک جایی رو علامت زدم به امید این که روزی همدیگر رو در این نقطه مرکزی جهان ما ببینیم....مهم نیست کجاست هر جا هست موعود ماست ...

پ.ن: بازم برام بنویس و می نویسم برات

posted by farzane Ebrahimzade at 4:16 PM

|

Monday, September 27, 2010

یازده ماه و پنج روز کم

وقتی آمد و اسمش پای اسناد خورد یک شنبه بود. یکشنبه 9 آبان 1388... خبرش همین جوری پیچید که حالا خبر رفتنش پیچید. روزی که آمد اولین قلمی که گرداند روزنامه سرمایه سربریده شد. اولین امضایش پای حکم اعدام سرمایه بود. امضایی که بعدا اظهار بی اطلاعی کرد. آمده بود به خاطر مقابله با معاندها، برای مبارزه با دروغ گوها که حتما ما بودیم که در روزنامه ها کار می کردیم برای محروم کردن همکاران ما از حق شهروندی، برای جلوگیری از نفوذ دلقک ها. آمده بود برای نصحیت برای مسلمان کردن همه مردم دنیا، برای نفی تاریخی که جلوی چشم همه دنیا بود. آمد تا نگذارد نمایندگان غربی ها در مطبوعات نفوذ کنند و برای همین به بهانه های واهی بیکارشان کرد... آقای رامین وقتی آمدی فکر می کردی تنها 11 ماه چهار روز کم بر صندلی چرمی دفترت در خیابان مطهری تکیه بزنی؟ وقتی آمدی تصمیم داشتی ریشه همه ما دلقک ها را بزنی اما فکر می کردی که زمانت این قدر کم است؟ تو در این مدت دوشنبه های هر هفته را به دوشنبه خونین مطبوعات بدل کردی می دانی چند روزنامه را در این مدت بستی و چند صد نفر را بیکار کردی؟ نه حتما مثل ما حسابش از دستت در رفته سرمایه، اعتماد، ایران دخت، حیات نو، همبستگی، بهار،... اره یادمان نیست در این یازده ماه پنج روز کمی که بودی چند روزنامه را سر بریدی و چند تا ی دیگر را ترساندی تا حقیقت را ذبح شرعی کنند. چند جلد مجله را به صلاحدید خودت عوض کردی و در سفرهای استانیت به دور روزنامه ها و مطبوعات چقدر توهین و تحقیر کردی...این مزد همه خوش خدمتی هایت از نفی هولوکاست تا رویای مسلمان کردن همه دنیا و آوردن تعداد زیادی مهمان از خرج کیسه بیت المال به ایران برای گسترشش بود. مزد آن دستورالعمل مشهورت که جز خودت و یکی دو نفر از اطرافیانت حتی روزنامه های طرفدارت هم به کار نبستن. نمی دانم خوشحالی کنم که سالگرد معارفه ات را در خیابان مطهری جشن نگرفتی یا نه؟ چون شاید حتما قرار است جایی بهتر روی صندلی مرغوبتری باشی اما این را می دانم تو دولت مستعجل بودی و ما با همه ناملایمات و سختی ها، با همه ترس ها و بیم ها از محروم شدن از حقوق شهروندی و زندگی همچنان خواهیم ماند...

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 4:47 PM

|

Saturday, September 25, 2010

خدای او، خدای ما


داشت با تلفن حرف می زد و دست می کشید روی پینه چرکمردی که روی پیشانیش داشت پررنگ می شد و در یک دست دیگر تسبیح شاه مقصود دانه درشتش تاب می خورد که شنیدم گفت:« حاج آقا ما مومنا که فقط خدا رو داریم... همون پناه ماست و کمکمون می کنه...همیشه همراهی کرده اینبا هم به دادمون می رسد.» سرمای عجیبی از شنیدن این جمله توی وجودم پیچید... دلم می خواست برم رو به رو بیاستم و بگم:« اگر خدایی که عمریه دائما از این طرف و انوطرف خوندم و شنیدم که الرحمن الراحمین و طرفدار مظلوم طرفدارتوست یه عمره آدرسشو عوضی بهمون دادند... یعنی این خدایی که می گن حتی از یک بال مورچه هم از حق الناس نمی گذره ندید که تو چند صد میلیون تومان حق نزدیکانتو خوردی و باز کمکت می کنه؟؟؟ یعنی خدایی که می گن یار آدم های ضعیف و بی سرپرسته چشمشو به خاطر تسبیحی که تو برای تزئین دستت با قیمت گزاف خریدی می بنده رو به اون خانواده کم درآمد زحمتکشی که سر پاییز تو از خانه سرایداری مجتمعی که تنها دو واحدش مال تو بود بیرون کردی به این جرم که ازشون خوشت نیومده؟تو که قسمت به پرده سیاه خانه خدایی که دست کشیدی بهش و باهاش دروغ می گی تا حق مردم را بالا بکشی. تو که وقتی می خوای سلام کنی اول یه آیه قرآن می خونی و توی روز روشن مردم آزاری می کنی و هر کسی جلوت بایستاه رو تهدید به مرگ می کنی... تو ریشتو از ته نمی زنی و بلوز یقه سه سانت سفید می پوشی که ثواب داره و آفتاب مهتاب صورت زنتو ندیده اما چنان چشم می دوزی به به قول خودت بی حجاب لادین که انگار لخت آمدم وسط خیابون....نه آقای محترم به قول رفقات حاج آقا ما خدایی رو که تو 5 بار پیشونیتو برای بندگیش به زمین می زنی و ندبه و کمیلشو می خونی و شب بیداری هات براشه تا مردم رو بیشتر آزار بدی رو نمی خواهیم. نه این خدایی که تو ازش حرف می زنی خدایی نیست که به ما گفتند بذار پشتیبان تو باشه و ما به نیروی بزرگتری در این جهان خودمون متصل می کنیم که خدایی نیست که تو برای خودت ساختی و این قدر ضعیف که از تو که خودت بلدی چطور با کلاشی مال دنیا رو بالا بکشی و توی چشم مردم بهشتشو ازش بخری....

این حرفا روی توی ذهنم تکرار کردم و باز صدایش را شنیدم که گفت:« التماس دعا حاج آقا»

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:22 PM

|