کوپه شماره ٧

Saturday, August 19, 2006

مرداد تب دار


صلات ظهر آخرين روزهاي مرداد؛ هوا هنوز گرم و تبدار است. اين جا انتهاي خيابان كاخ مانند همه شهر همچنان شلوغ و پر از رفت و آمد و هياهوست. در انتهاي خيابان پيش از رسيدن به گارد فلزي كاخ رياست جمهوري سابق كاشي ده همچنان مانده. چشمانم را مي بندم و خيال مي كنم تا كاشي ده 53 سال پيش رفته ام بي هراس نبودن تو و روزهاي آينده.
خیابان های شهر آبستن حوادث مهمی است. پیرمرد در كاشي ده خيابان كاخ به ظاهر آرام است. اما می داند مانند دو سال گذشته حادثه ای در کمین است. سربند سه روز گذشته که آن افسر ارتش نامه عزل او را با آن وضعیت به در خانه آورد می دانست واقعه همان جا ختم نمی شود. از دیروز علی رغم اصرار همه به کاخ نخست وزیری نرفته بود. نمی دانست چرا از لحظه ای که خبر رفتن شاه را شنیده بود می دانست این وضع ادامه نخواهد داشت. می دانست آنانی که او را به چنین فراری تشویق کرده اند ساکت نخواهند ماند. این را به آن اتاشه سیاسی آمريكايي که دو روز پیش بعد از کودتای نافرجام آمده بود هم گفته بود:« نهضت ملى ايران تصميم دارد كه در قدرت باقى بماند و تا آخرين نفر اگر هم تانك هاى انگليس و آمريكا از روى نعش شان بگذرد مقاومت نمايند.»اما باور ساده ای مي گفت اين بار با نوبه هاي ديگر تفاوت مي كرد. خانم آرام مثل باد از اتاقي به اتاق ديگر مي رفت اما او هم مي دانست كه زمان ماندنشان در كاشي شماره ده خيابان كاخ به اندازه يك لحظه است. راديو را باز كرد. صداي بوق و كرناي اوباش تهران از درون راديو مي آمد. سرش به تلخي تكان داد و راديو را خاموش كرد. با صداي در خانم از جا پريد. ياران چند ساله اخير بودند كه از حصار سربازان فدايي وطن گذشته بودند. شايگان آرام، حسيبي ، معظمي، نريمان راه گشا و سيد حسين مانند هميشه جوشي و پر حرارت. همه مي خواستند كه او كاشي ده خيابان را ترك كند.چگونه مي توانست. در چهل و هفت سال گذشته هميشه در صف مقدم نبرد بود. از زماني كه شانزده ساله بود و در آن هنگامه قلب الاسد 1285 خورشيدي برروي گنبد فيروزه‌اي مسجد سپهسالار از خانه ملت دفاع كرده بود. مانند زماني كه نسب خانوادگي خود را با دايي فرمانفرما فراموش كرده بود و مادرش خانم نجم السلطنه به طعنه گفته بود خان داداش مگر نصرت الدوله به فرمان شما هست كه مصدق السلطنه باشد. نمي دانست چرا دائما صداي عارف قزويني در گوشش مي پيچد. ياد روزهايي افتاد كه همپاي سيد حسن مقابل قرار داد ايستاده بود. صداي آخوند اصفهاني با محمد تقي خان در گوشش مي پيچيد. نريمان مي گفت آقا اين ها حكم فوج سيلاخوري و قزاق عصر مشروطه را دارند. سيد حسين هم مي گفت اين جماعت بي سرو پا تنها سر شما را مي خواهند.
ماشيني از كنارم مي گذرد. ياد ماشين او مي افتم كه پاي همين ديوار به آتش كشيدند. وقتي اوباش حصار باقي مانده از همراهان صديق را مي شكستند و خانه او را غارت مي كردند؛ بغضي گلويش را فشرد. ياد روزهاي پر تشنج مجلس شانزدهم افتاد روزهايي كه او و يارانش شب را در مجلس مي خوابيدند تا طلاي سياه را از چنگ استعمار پير خارج كنند. ياد روزهاي دادگاه لاهه و تلاش او و مكي و فاطمي در احقاق حق ايران. اما خسته بود. خسته از روزهاي دو سال گذشته
صداها در هم مي پيچيد شب آبستن در راه بود. هر لحظه اخبار ناگواريي مي شنيد. خانه اش به آتش كشيده شده بود. جان همراهانش در خطر بود. باورش سخت بود در حالي كه با متانت آن چه را كه از خودش باقي مانده بود را از خانه مهندس معظمي بيرون مي كشيد در دل گفت بايد رفت تا فردا سكوت كرد. فردا پاسخ اين روزها را خواهيم داد. فردا درباره ما و آن چه ما كرديم قضاوت مي كند. تنها جرم من ملي كردن نفت بود. جرم من عشق به وطنم بود. وطني كه هنوز حاضرم به پايايش جان دهم.»
ديوار خانه سنگين از بار روزهاي تلخ مرداد آن سال‌هاست. امروز هم روزهاي آخر مرداد است و تاريخ پاسخ او را داده است. در گوشم مي پيچد:« وطنم درودی از من به تو و به عاشقانت/ که سپردمت به پیکت به نسیم مهربانت/ من اگر سروده باشم وطنم تو شعر نابی/ من اگر ستاره باشم وطنم تو آفتابی/ وطنم که شعر حافظ شده وصله تن تو/ که شکفته شعر سعدی به بهار دامن/

posted by farzane Ebrahimzade at 6:15 PM

|

<< Home