کوپه شماره ٧

Tuesday, November 29, 2005

عكس يادگاري با امام رضا

خيلي از شما ها حرم امام رضا(ع) رفتيد. حتما خيل عكاساني رو ديديد كه توي گوشتان مي گويند عكس يادگاري با حرم يا توي خونه‌اتون از اين عكس‌ها داريد. اين گزارش رو بخونيد. اين گزارش تصويري هم جالبه ببيند.

posted by farzane Ebrahimzade at 4:54 PM

|

كردان و مميز

كردان ديروز پذيراي استاد گرافيك ايران و همراهاني بود كه براي تشييع او به خانه آخرش آمده بودند.
روستاي زيباي باغبان كلاي كردان را هنرمندان، خبرنگاران، شاگردان، ورزشكاران و دوستان مرتضي مميز قرق كرده بود. هرچند كه مميز را همه كرداني ها مميز را مي‌شناختند. هر طرف مي رفتي چهره آشنا مي ديدي. نورالدین زرین کلک، عزت الله انتظامی، ایرج راد، محمدعلی کشاورز، آیدین آغداشلو، پرویز تناولی، بهمن فرمان آرا، ناصر تقوایی، مصطفی معین، خسرو سینایی، گیزلا سینایی، ماشاالله شمس الواعظین، امیر رضا خادم، علیرضا سمیع آذر، حسین خسرو جردی، همایون ارشادی، عطاالله امیدوار، رضا میرکریمی، فهیمه راستکار، یونس شکر خواه، اصغر بیچاره، محمد فنایی، مریم زندی، ابراهیم حقیقی، محمد علی بنی اسدی، محمد فرنود، ساعد مشکی، قباد شیوا، حمید شانس،احسان نراقي، علي دهباشي، ليلي گلستان، پري صابري، معصومه سيحون، فخرالدين فخرالديني، جمشيد گرگين و هوشنگ مرادی کرمانی و ... او را با آن كفن گرافيكيش در زير آن سرو كنار همسرش فيروزه به خاك سپردند.
اين جا برخي از مطالبي كه درباره مميز است را مي گذارم
وداع با ممیز در کوهستان های باغبان کلا
گزارش تصويري حسن سربخشيان از تشيع جنازه مميز
استاد مميز با شكوه تمام توسط دوستانش بدرقه شد
مطلب دكتر يونس شكرخواه

posted by farzane Ebrahimzade at 4:54 PM

|

Saturday, November 26, 2005

از شمار دوچشم يك تن كم

مرتضي مميز هم رفت. اين چندين بزرگي است كه در اين روزها از ميان ما رفت. فريدون گله، فريدون ناصري، مصطفي اسكويي، منوچهر آتشي و مرتضي مميز. يادم مي‌آيد پارسال وقتي سيد محمد خاتمي داشت نشان درجه يك هنر بگيرد حالش اصلا خوب نبود سرطان حسابي از پا انداخته بودش. خاتمي خودش زير بغلش را گرفت و بعد خواست تا يك صندلي روي سن بگذارند تا مميز بنشينه. هركسي كه از اهالي هنر اين سرزمين مي‌ره انگار يك بخشي از وجود ما را با خودش مي كنه و مي‌بره به قول شعر: از شمار دو چشم يك تن كم / وز شمار خرد هزاران تن كم /اين مطالب را درباره مميز بخونيد
مميز از نشان موزه عباسي تا پوستر گوزن ها
مميز، ريتم زندگي را مي شناخت
رضا عابديني :آثار مميز لهجه خاص خود را داشت

posted by farzane Ebrahimzade at 4:39 PM

|

Wednesday, November 23, 2005

تاسف آور است

دیوار تالار قشقایی بار دیگر همراه دیوار بتنی که برای محافظت از آن ساخته شده بود، فرو ریخت.
به گزارش میراث خبر به گفته اهالی محل حوالی ساعت 4 بعد از ظهر امروز _ چهارشنبه 2 آذر ماه _ دیوار جنوبی تئاتر شهر که به تالار قشقایی منتهی می شد همراه دیواره بتنی محافظی که پس از فروریختن دیوار در 11 آبان ساخته شده بود، با صدایی مهیبی فروریخت.
یکی از همسایه ها که هنگام حادثه در محل حضور داشت به میراث خبر گفت:« نزدیک بود در این حادثه مهندس ناظر و چند تن از کارگران زیر آوار بمانند. بلافاصله پس از حادثه دور منطقه را حصار کشیدند. اما این بار نه تنها دیواره بتنی حائل که برای محافظت از دیوار ساخته بودند، فرو ریخت بلکه بار دیگر بخشی از دیواره تالار قشقایی نیز تخریب شد.»واقعا به جر تاسف چی می شه گفت. آن هم در زمانی که این اخبار را می شنوی و بعد این اظهار نظر رو می بینی .

سالن قشقایی تئاتر شهر برای دومین بار لرزید

/ديوار ورودي تالار قشقايي مجددا فروريخت/ ايرج راد: تضمين كرده بودند مشكلي براي تئاتر شهر پيش نمي‌آيد تشكري نيا: خطري تئاتر شهر را تهديد نمي‌كند

posted by farzane Ebrahimzade at 7:49 PM

|

تاسف آور است

دیوار تالار قشقایی بار دیگر همراه دیوار بتنی که برای محافظت از آن ساخته شده بود، فرو ریخت.
به گزارش میراث خبر به گفته اهالی محل حوالی ساعت 4 بعد از ظهر امروز _ چهارشنبه 2 آذر ماه _ دیوار جنوبی تئاتر شهر که به تالار قشقایی منتهی می شد همراه دیواره بتنی محافظی که پس از فروریختن دیوار در 11 آبان ساخته شده بود، با صدایی مهیبی فروریخت.
یکی از همسایه ها که هنگام حادثه در محل حضور داشت به میراث خبر گفت:« نزدیک بود در این حادثه مهندس ناظر و چند تن از کارگران زیر آوار بمانند. بلافاصله پس از حادثه دور منطقه را حصار کشیدند. اما این بار نه تنها دیواره بتنی حائل که برای محافظت از دیوار ساخته بودند، فرو ریخت بلکه بار دیگر بخشی از دیواره تالار قشقایی نیز تخریب شد.»واقعا به جر تاسف چی می شه گفت. آن هم در زمانی که این اخبار را می شنوی و بعد این اظهار نظر رو می بینی .

سالن قشقایی تئاتر شهر برای دومین بار لرزید
به دليل ادامه‌ي عمليات گودبرداري ديوار ورودي تالار قشقايي مجددا فروريخت

علي اكبر تشكري نيا: خطري تئاتر شهر را تهديد نمي‌كند اين اطمينان از سوي مدير پروژه به ما داده شده است

posted by farzane Ebrahimzade at 7:31 PM

|

در من

اول آذر سالمرگ يك زن و شوهري است كه تا لحظه آخر حيات در كنار هم بودند. اين را به خاطر اين مي‌نويسم كه عاشق بودند. اين دو تا شعر از پروانه فروهر است توي سالروز فوتش
در من صداي زلزله مي آيد


در من صداي صاعقه ي سرخ انفجار

در من صداي سايش دندانه هاي مرگ

در من هراس قطع نفسهاي آخرين

در من گسسته است

تار از توان و پود

در من ستاره اي به زمين ميكشد مرا

من لحظه هاي مرگ مدامم

با نبض كند،

ساعت ديدار مرگ از درون مغز من آواز مي دهد

رفتن گريز نيست

از ماندنم چه سود،

بي سربلندي و غرور








يك روز


شايد، يك روز



كه آفتاب گيسوی نقره ای دماوند پير را نوازش مي كند



در يك غريو تندر بارانی



در يك نسيم نوازشگر بهار



يك روز



شايد همراه پرواز پرستوی عاشقی



واژه ی لبخند، به سرزمين سوخته ی من باز گردد



اميد، كوبه ی در را بفشارد



و سپيدی، جای تمامی اين سياهی ها را پر كند



آن روز بر مردگان نيز



سياه نخواهم پوشيد

حتی بر عزيزترينشان

posted by farzane Ebrahimzade at 9:21 AM

|

Tuesday, November 22, 2005

تيتر

"آتشی آوای خاک را پاسخ داد"در عین بلاغت کلام دارای عینیت نیز هست. در اینجا آوای خاک هم کنایه از مجموعه شعر منوچهر آتشی است و هم به معنی درگذشت او، ضمن آنکه نام شاعر در تیتر باعث می شود تا به سوال "چه کسی" در تیتر پاسخ داده شود.
اين مطلبي كه مصطفي قوانلو در باره تيتر زده را بخونيد. كمي مربوط است به تيتري است كه من به كمك دبير سرويسم شاهين امين درباره مرگ آتشي زدم
البته يك مطلب درباره تيتر هم مهران بهروز فغاني (البته دبير تحريريه ميراث خبر) نوشته است.

posted by farzane Ebrahimzade at 2:16 PM

|

غربت اميد در خانه

سوز سردي مي‌آيد. آسمان ابري آخرين روزهاي آبان ماه در سرزمين برآمدن آفتاب. خورشيد خود را در پس تيرگي ابرهاي سياه پنهان كرده‌است. اين‌جا غربتي غريب دارد. غربتي به اندازه تنهايي مرداني كه سالياني است اين جا را خوابگاه دائمي خود كرده‌اند:«فردوسي، امام محمد غزالي و اخوان ثالث.» نرسيده به ساختمان سفيد آرامگاه آن‌جايي كه ساختمان موزه قرار دارد، تابلويي سبز رنگ و ساده به سمتي اشارت مي‌كند :« بر گذشته از مدارماه /ليك بس دور از قرار مهر. » در انتهايي راهي سنگفرش سنگ قبري سفيد با يك نام، يك تاريخ تو را به وسعت تنهايي اميد مي برد.
اين مطلب را در گذر از آرامگاه اخوان در توس نوشتم. اين بخشي كه اين جا است با متني كه تو خبرگزاري كار شد كيم تفاوت دارد اين را درست بالاي سر گور سفيد رنگ اخوان نوشتم. اصل ماجرا را اين جا بخونيد.

posted by farzane Ebrahimzade at 2:07 PM

|

Monday, November 21, 2005

کابوس

این کابوس تا کی ادامه دارد.
کی از وجود من بیرون می ری. کی رهام می کنه تا کابوست دست از سرم برداره و از این خواب هزار ساله بیدار شم. تو خودت کایوسی

posted by farzane Ebrahimzade at 9:37 PM

|

در میان ابرها

من الان این جا روی این قایقی هستم که پدرم رویش رفت توی رودخونه. شبیه همون قایق هایی که برای دلواری ها می ساخت تا با باروت بزنن به کشتی های انگلیسی. من الان این جا هستم روی این قایق و دارم می رم به طرف انگلیس درست مثل پدرم...
امشب درمیان ابرها برای آخرین بار به روی صحنه رفت. نمایشی که خیلی تعریفشو شنیده بودم اما خوب تا امشب موفق نشدم روی صحنه ببینمش. یکی از کارهای خوبی بود که توی این مدت دیدم اونم بابازی روان و یک دست حسن معجونی و البته بازی خوب باران کوثری. بازی حسن معجونی را خیلی دوست دارم بخصوص وقتی توی نقشش فرو می ره البته این نقش شاید شبیه نقشش توی «مثل خون برای استیک» یا بازیش توی مکبث نبود اما بازهم بازی خوبی بود. ایمور ÷سر ایلیاتی قره چای نمایش ساده ای بود اما پر لحظات ناب بود از اون کارهایی که آدم رو با خودش درگیر می کنه. هم خوشحالم از این که این کار را دیدم اما ناراحتم که در 16 اجرا کارش تموم شد و جایش را به یک اجرای دیگه داد. در هر صورت علی رغم این که بعد از ظهر هیچ حالم خوب نبود اما « در میان ابرها » خیلی حالمو خوب کرد. خیلی خوب بود. مخصوصا دو تا پرده آخرش که خیلی استثنایی بود.

posted by farzane Ebrahimzade at 9:36 PM

|

Sunday, November 20, 2005

موزه مادام توسو در خانه زینت الملوک شیراز

موزه مادام توسو در خانه زينت‌الملوك
دو ژاندارم خبردار ايستاده‌اند و تو تا دل تاريخ می روی. اين پستو خانه، گنجينه‌ بازسازی شده تاريخ و نسخه‌اي از موزه مادام توسو است.

این مطلب از بازمانده های سفر به شیرازه تو این هفته قرار دارم تا گزارش های سفرهامو بدم تا برای ماموریت بعدی آماده بشم حالا شما دست به نقد این رو بخونید. گزارش موزه ای شبیه موزه مادام توسو است.

posted by farzane Ebrahimzade at 11:22 PM

|

کمی فکر کنیم

آتشی هم رفت همان جایی که پیش از این استادش نیما و اخوان و سهراب و شاملو رفته بودند. ظهر که خبر مرگ او را شنیدم بی اختیار به یادم افناد که در این چند روز چقدر نام او را شنیدم. از شبی که در عین ناباوری در میان چهره های ماندگار دیدم تا زمانی که اعتراض نماینده های مجلس و برخی از روزنامه ها را در انتخاب او شنیدم و نامه شاعران در حمایت او چاپ شد یک هفته کمتر گذشت. آتشی رفت در حالی که در آخرین روزهای نامش روی تیتر خبرها بود. کاش کمی بزرگانمان را می شناختیم. شاید پس فردا برای مشایعت او بروم.

posted by farzane Ebrahimzade at 11:19 PM

|

منوچهر آتشي

منوچهر آتشي شاعر حماسه‌هاي تازه امروز در بيمارستان سينا دارفاني را وداع گفت. شاعري كه از چند سال پيش با شعرهايش آشنا شده بودم و بارها باهاش درباره نيما و فردوسي و شاعرهاي ديگر صحبت كردم. اين جا مي‌تونيد خبرهايش را بخوانيد البته حرفَ هاي ديگه اي هست كه مي‌نويسم امشب شايدم فردا حتما مي‌نويسم. اين جا خبرها را مي‌تونيد ببيند اين هم يك گزارش تصويري از بيمارستان سينا كه همكارم حسين سلمانزاده عكس‌هايش را گرفته
توانيم به ساحل برسيم
اندهت را با من قسمت كن / شاديت را با خاك و غرورت را/ با جوي نحيفي كه ميان سنگستان/ مثل گنجشكي پر مي زند/ و مي گذرد/ اسب لخت غفلت در مرتع انديشه ما بسيار است/ با شترهاي سفيد صبر/ در واحه تنهايي مي توانيم به ساحل برسيم /و از آنجا ناگهان با هزاران قايق /به جزيره هاي تازه برون جسته /مرجان حمله ور گرديم /تو غمت را با من قسمت كن/ علف سبز چشمانت را با خاك/ تا مداد من در سيخ زار كوير/ كاغذ باغي از شعر برانگيزد/تا از اين ورطه بي ايمان يبيشه اي انبوه از خنجر برخيزد

posted by farzane Ebrahimzade at 5:20 PM

|

Saturday, November 19, 2005

كمي بترسيم

بايد ترسيد از روزهايي كه مي‌ايد از هجوم آوار وار آن‌چه بر سرمان مي‌ايد. از آن چه در هشت سال به سختي به دست آورديم و حالا شش ماه نشده داريم يكي يكي بر باد مي‌دهيم. يك روز از حضور بيش از اندازه مان در ادارات به جرم مادري و زن بودن جلوگيري مي‌كنند و فردا انديشه‌هايمان را به باد سخره مي گيرند و عشق‌هايمان را درون پستوها مي‌برند. بايد بدبين بود به روزهايي كه در اينده مي آيد و منتظر ماند... آيا اين نشانه‌ها جدي نيست از صداي فرار آزادي .... ما ملتي صبوريم در طول تاريخ كه آوار مصيبت زيادي ديديم بخصوص از دست خودمان شايد بايد بار ديگر طومار شيخ شرزين را باز خواني كنيم.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:49 AM

|

به خاطر فرصتی که از من دریغ شد


برای فرصتی که از من دریغ شد افسوس نمی خورم
برای هزار دریچه ای که بر گشوده نشد
غصه نمی خورم
برای آسمانی کبودی که
ستاره ای برایم نداشت باران نمی بارم.
می نویسم برای
فردایی که صبح تازه ای است

posted by farzane Ebrahimzade at 12:30 AM

|

Wednesday, November 16, 2005

برگشتن

توي اين دو روزي كه از مسافرت اومدم درگير كارهاي احمقانه‌اي بودم كه مجال نوشتن را از من گرفت. خيلي دلم مي خواد مفصل راجع به بعضي مسائل بنويسم راجع به برخوردهايي كه در آستان قدس شد. اما زمان مي برد. بهترين بخش سفر ديدن كيان و كيميا بود. دلم براشون خيلي تنگ شده بود. هربار كه مي بينيشون بزرگتر مي شوند. كيميا ديگه داره هم قد من مي شه كيان هم همين طور. باورم نمي شه اين ها چه طور اين طور قد كشيدن و بزرگ شدند. بچه‌ها بزرگ شدند و ما داريم رو به پير شدن مي رويم.

posted by farzane Ebrahimzade at 2:12 PM

|

Thursday, November 10, 2005

فعلا

تو چند روز آینده تهران نیستم برای همین امشب خودمو خفه کردم می خوام برم ماموریت مشهد البته هم ماموریت هم دیدن خواهرم و شوهرش و دوقلوهاش کیان وکیمیا تنها بچه هایی توی این دنیا دوستشون دارم هرچند دیگه اون کیان کیمیا کوچولو نیستند و الان 10 سالشونه اما برای من هنوز اون دوتا نوزاد دو کیلیویی هستند که توی 16 مهر 1374 خدا به خانواده امون داد.

posted by farzane Ebrahimzade at 8:09 PM

|

شهر قصه

یکی بود یکی نبود اون زمون ها قدیم زیر گنبد کبود، میون جنگل سبز لای درختای قشنگ شهر با صفایی بود.دور تا دورش گل سرخ روبه روش کوه بلند مردمونش همه خوب همه پاک مهربون همه اهل کار زرنگ همه روز صبح سحر بعد اذون پا می شدن تا برن با عجله سر کار خودشون. راستی داشت یادم می رفت اسم این شهر قشنگ شهر قصه بود.
این خاطره مشترک چند تا از ما است خاطره زیبای که مردی نه از اهالی شهر قصه که کسی از اهالی دیار خودمان برای ما یادگار گذاشته شنبه این هفته 22 دومین سالگرد مرگ بیژن مفید خالق شهر قصه است. هنوز هم وقتی شهر قصه رو گوش می دهم بی اختیار یاد کودکی هام می افتم یاد روزهایی که تمامشو حفظ بودم:«آره داشتیم چی می گفتیم بنویس مارو دیونه و رسوا کردی حالیته ما رو آوراه صحرا کردی حالیته آخه ما هم واسه خودمون معقول آدمی بودیم/ دست کم هر چی که بود آدم بی غمی بودیم /حالیته سر و سامون داشتیم کس و کاری داشتیم ای دیگه یادش بخیر ننه مون جورابمونو وصله می زد مارو نفرین می کرد /بابامون خدا بیامرز سرمون داد می کشید بهمون فحش می داد با کمربند زمون اجباریش پامونو محکم می بست ترکه های آلبالو را کف پامون می شکست حالیته یاد اون روزها بخیر چون بازم هر چی که بود سر و سامونی بود حالیته ننهبود که نفرین بکنه بعد نصف شب پاشه لحافت رو آدم بکشه که مبادا پسرش خدای نکرده بچاد که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه حالیته باباییی بود که گاه و بیگاه سرمون داد بزنه باهامون قهر کنه پامونو فلک کنه بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه اشکای شب قبل رو که صورتمون ماسیده بود پاک بکنه کمک با دستای زبر خودش پاک بکنه حالیته می دونی بابامون چند سال پیش عمرشو داد به شما هرچی خاک اونه عمر تو باشه مرد زحمت کشی بود نخدا رحمتش کنه ننه هم کور و زمین گیر شده ای دیگه پیر شده بیچاره غصه ما پیرش کرد غم رسوایی ما کور و زمین گیرش کرد. حالیته اما راستش چی بگم تقصیر ما که نبود هر چی بود زیر سر چشم تو بود یکاره تو راه ما سبز شدی ما رو عاشق کردی مارو مجنون کردی ما رو داغون کردی حالیته آخه آدم چی بگه قربونتم حالا از ما که گذشت بعد از این اگر شبی نصفه شبی به کسونی مثل ما قلندر مست و خراب برخوردی اون چشارو هم بذار یا اقلا این ریختی بهش نگا نکن آخه من قربون هیکلت برم اگه هر نیگاه بخواد این جوری آتیش بزنه پس باید تموم دنیا تا حالا سوخته باشن
هنوزم وقتی دلم می گیره باهاش می خونم
نه دیگه این واسه ما دل نمی شه
هرچی من بهش نصیحت می کنم
که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمی شه
می گه یا اسم آدم دل نمی شه
یا اگر شذ دیگه عاقل نمی شه
بش می گم جون دلم این همه دل توی دنیا ست چرا
یک کدوم مثل دل خراب صاب مرده من
پاپی زنهای خوشگل نمی شه
چرا از این همه دل یک کدوم مثل تو دیونه زنچجیری نیست
یک کدوم صبح تا غروب تو کوچه ول نمی شه
می گه یک دل مگه از فولاده
که اتو این دورو زمونه چشاشو هم بذاره
هیچ چیزی نبینه یا اگر چیزی دید خم به ابروش نیاره
می گم آخه باباجون اون دل پولادی
دست کم دنبال کیف خودشه
دیگه از اشک چشش زیر پاش گل نمی شه نه دیگه نه دیگه این دل واسه ما دل نمی شه

posted by farzane Ebrahimzade at 8:07 PM

|

19 آبان

امروز سالمرگ یکی از مردهایی بزرگ تاریخ معاصر البته از نظر من بود. دکتر حسین فاطمی به همین مناسبت یک مطلب برای سایت نوشتم که بخشی اش را این جا می ذارم بقیه اشو هم برین این جا بخونین
ابن بابويه آبان سرد 1384
اين جا گورستان قديمي شهر تهران است گورستاني که از صد سال پيش تا امروز خانه ابدي کساني است که چهره در نقاب سرد آن گرفته اند. لازم نيست يکي يکي روي قبرها را بخواني. آن سوتر از سکويي که خوابگاه دائمي سي شهيد سي تير 31 قرار دارد زير سايه يک درخت قديمي سنگي بلند نظر را به خود جلب مي کند سنگي که برروي آن حک شده : سيد حسين فاطمي وزير خارجه مردي که نا آخرين نفس يک نام را تکرار کرد: وطنم ايران

سحرگاه روز 19 آبان سال 1332 زماني که تنها چند ماه از آن روز شوم مردادي گذشته بود صداي چند گلوله فرياد مردي را در هم شکست مردي که پيش از اجراي حکم در حالي که تبي 40 درجه داشت به ماموري اجراي حکم گفته بود: «آقاي آزموده! مرگ بر دو قسم است؛ مرگي در رختخواب ناز و مرگي در راه شرف و افتخار و من خداي را شكر مي‌كنم كه در راه مبارزه با فساد شهيد مي‌شوم. خداي را شكر مي‌كنم كه با شهادتم در اين راه دين خود را به ملت ستمديده و استعمارزده ايران ادا كرده‌ام و اميدوارم سربازان مجاهد نهضت همچنان مبارزه را ادامه دهند…»

posted by farzane Ebrahimzade at 8:03 PM

|

Tuesday, November 08, 2005

خیام و شب بارانی

ماییم و می مطرب و این کنج خراب
جان و دل جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید و رحمت و بیم عذاب
آزاد زخاک و باد و از آتش و آب
گاهی وقت ها یک لحظه هایی تو زندگی هست که دلت نمی خواد تکرار بشه اون لحظات باید یک چیزی مثل یک مسکن باشه ورق سفیدی که توش فریاد بزنی، خلوتی که بباری و یک حسی یا کسی بتونه اوضاعتو عوض کنه. دیشب از اون شبهایی بود که دوست داشتم تا صبح برم توی خیابون و زیر باران قدم بزنم کاری که یک ساعتی امشب کردم . حالم خیلی بد بود و هذیون هامو نوشتم البته با خود سانسوری کامل. دیشب نمی خواستم با هیچ کس حرف بزنم اما یک دوست آن لاین خوب و خیام و مامک خادم از یادم بردند که چرا حالم بده دیشب آرمان عزیز و خیام با صدای آسمانی آکسیماف چویس خالی به یادم آوردند
این قافله عمر عجب می گذرد
خوش باش که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد.
این شعر خیام را برای دوست خوبی می نویسم که یادم آورد خیام ، حافظ، مولوی، شاملویی هست که وقتی توی کاغذ سفید داد می زنی می شه بهش تکیه کنی و غصه هاتو باهاشون قسمت کنی:
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

posted by farzane Ebrahimzade at 11:28 PM

|

Monday, November 07, 2005

کاش امشب...

امشب می خوام فقط برای دل خودم بنویسم برای خودم که تا امروز دنیا رو از یک دریچه ای می دیدم که به همه خوبی ها باز می شد. این بار برای کسی که هیچوقت نامه های من را نمی خواند نمی نویسم. امشب زیر ریزش مداوم می نویسم برای خودم که خیلی تنها هستم برای روزهایی که مثل اون 8 سال نه _ اون حداقل حرمت عشق خالص من را زیر پاش نذاشت_ امشب می خوام فقط برای دل خودم بنویسم برای خودم مهم نیست کسی اونو بخونه یا نه مهم نیست که به کسی بر بخوره یا نه مهم نیست اگه کسی باهام هم دردی بکنه یا نه امشب از اون شبایی که تو زندگی آدم خیلی تلخه شبهایی که دلت می خواد تا صبح زودتر بگذره. زودتر این ساعت های بد بگذره تا صبح دوباره روزمرگی هاتو شروع کنی بذار دنیا آوارشو بریزه رو سرت کاش می شد همه بغضمو بریزم تو صفحه ام تا خالی بشم امشب نه می خوام با کسی حرف بزنم نه می خوام کسی رو ببینه یک جایی رو می خوام تا صبح زیر بارون رو بگیرم و راه برم. کاش می شد این رو تصور کرد از همه زنگ ها متنفرم از همه چیز امشب دخترک کوچولویی نیستم که چادر نماز کوچولو سرش می کرد و دنبال سر مادربرزرگش و خواهر بزرگترش خیابان اکباتان را می گرفت تا آروم و بی سر و صدا راهشو می کشید تا مغازه آقا ممدلی یک پفک بگیره و بشینه تا مامانش بیاد و برش گردونه تو خونه، اون چهار ساله که نیستم که کودکی شو تو خیابون انقلاب جا گذاشت به جای شعر هزار تا شعار بلد باشه و بتونه شعرهای انقلابی را بخونه. نه اون یکی هم نیست که تو شبای بمبارون با گریه عموشو مجبور می کرد نصف شبی اسباب بازی که دلش خواسته بود را بخره. اون شیطونه که برای این که بره تئاتر شهر یک هفته از دیوار راست بالا نره. نه امشب او دختر بچه تخس با اون موهای لخت همیشه کوتاهش هم نیست که زیر روسری مخفی بشه و بشینه پای شهر قصه و یادش بمونه نه دیگه این واسه ما دل نمی شه. امشب اون دخترکی نیست که راه مدرسه تا خونه رو تو خیابون اردیبهشت تا سر آذربایجان _ چهارراه حشمت الدوله _ بدوه چون باز مدرسه اش دیر شده بود... نه دیگه هیچ کدوم نیستم هیچکدوم از این هایی که این سال ها بودم نیستم امشب خاله سوسکه نیستم می خوام خودم باشم اما نه خودم هم نمی خوام باشم امشب می خوام هیچی باشم فقط می خوام بنویسم تا حقارت خودم و احساس مزخرفمو از یاد ببرم. کاش می تونستم امشب بخوام و صبح فردا بی هیچ خاطره ای بیدار شم. شایدم دریچه این طرفی دلمو ببندم. آخه دیگه دلی نمونده همه چی رفت و جاشو نفرت و نامردی گرفت....

posted by farzane Ebrahimzade at 10:36 PM

|

قاب عکس


دلم می‌خواد بدونم به چی فکر می‌کنی. هنوزم وقتی تو چشمام خیره می‌شی دلم می لرزه. اما تو دلت با من یکی نیست. پی کیه نمی‌دونم. ده ساله که رفتی و میون اون قاب نشستی و با من حرف نمی‌زنی. یادت رفته که هنوز دلشوره دیدنتو دارم. کاش اون روز لعنتي سر کوچه قرار نمی‌ذاشتی. کاش نمی‌خواستی بهم گل بدی لعنت به اون موتوری که رسید و تو رو با خودش برد. راستی بهم نگفتی این لباس سفید بهم می‌آد يا نه.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:52 PM

|

فال فروش


ماشین ها به سرعت می‌گذشتند. چیزی میان ماشین ها برق می‌زد. مثل یک سکه طلایی. این سکه یعنی دکتر برای بابا، کفشی برای لیلی، چادری تازه برای مادر. دسته فالش را دست فشرد و از روی جدول پرید. ماشین ها بوق می‌زدند و می گذشتند. در میانه خیابان آیینه‌ای زیر نور خورشید برق می زد. خم شد و آیینه را برداشت. صدای بوق ممتدی گوشش را پر کرد.
آیینه سرخرنگ در میان دسته ای فال همچنان برق می زد.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:47 PM

|

88 كلمه

اين دو تا داستان را براي شركت در مسابقه 88 كلمه‌اي فرستاده بودم و حالا كه مسابقه تمام شده اين جا مي‌ذارم خوشحال مي‌شم دوستاني كه اين رو مي‌خونن نظرشون را بگن

posted by farzane Ebrahimzade at 3:38 PM

|

Sunday, November 06, 2005

سعدي افشار خسته و بي توان

این بخشی از مطلبی است که به خاطر بزرگداشت سعدی افشار از خاطره بعد از ظهری که به همراه حسن سربخشیان همکار خوب و هنرمندم به دیدار سعدی افشار و همسرش رفتیم نوشتم بقیه اشم رو هم توی سایت بخونین
بعد از ظهر يک روز گرم پاييزي ، خيابان شيخ هادي.
ابتداي فصل تازه بود يا انتهاي فصل گذشته تفاوتي نمي کند، هر چه بود بعد از ظهر يک روز گرم بود که بالاخره قرار گذاشت تا به ديدنش بروم. پشت تلفن با آن صداي آشنا و صميمي گفته بود:« آخه من پيرمرد چه حرفي براي گفتن دارم. بايد سراغ جوون هايي که توي تئاتر کار مي کنند برويد. ما ديگه عتيقه و زير خاکي شده ايم.» اما آنقدر اصرار و پافشاري کردم تا راضي شد. پرسيد:« خيابان شيخ هادي را بلدي ؟» بلد بودم سال ها پيش نزديکي همان آدرسي که داده بود، دبيرستان مي رفتم. از ماشين پياده شدم تا ببينم کوچه درست است که صدايي آشنا شنيدم:« دنبال آدرس من مي گرديد؟» نگاهش کردم در نگاه اول نشناختمش آخر هربار كه او را ديده بودم، صورتش سياه بود:« آقا سعدي شما هستيد؟» با خنده اي گفت : « چيه شما منو نشناختيد؟»

posted by farzane Ebrahimzade at 3:02 PM

|

جايزه گلستان

ديروز شنبه 14 آبان ماه روز اعلام نتایج جایزه عکس کاوه گلستان بود. بعد از ماه ها انتظار عکاس های خبری بالاخره نتیجه کار داوران مشخص شد. محسن صالحی با آن عکس تکان دهنده «جنین در جوی خیابان ولی عصر» برنده تک عکس شد. مهدی قاسمی عکاس پرتلاش ایسنا هم جایزه استعداد برتر را برد. اما در قسمت مجموعه دو تا از همکارای خودم برنده جایزه شدند. پروژه «سمیه» از امید صالحی_ البته امید پارسال هم برنده اصلی بود_ و «قتل در دیباجی» از حسین سلمانزاده . هردوی این عکاس ها همکارم توی خبرگزاری میراث و از عکاسای خوب هستند_ اصلا پارتی بازی نیست اصولا همه همکارای آژانس عکس میراث، استاد حسن سربخشیان، تینای چینی چیان عزیز خودم، حسین کریم زاده، حسن غفاری، فرهاد رنجبران و ارشیا کیانی که چند وقتیه پیش ما نیست، امید صالحی و حسین سلمان زاده خوب هستند _به نظر من حداقل چهار جایزه اول خیلی درست و به جا و نشان از دقت داورای این مسابقه داشت. امروز بعد از ظهر خوبی بود. بعد از ظهر بارانی که پر از خبرهای خوبی بود. هرچند من نتیجه ها را به کمک پشتکار خودم تقریبا از ظهر می دونستم اما قول داده بودم زمانی روی سایت بذارم که مراسم شروع شده باشد. ديروز عصر حرف های فخری خانم گلستان هم خیلی جالب بود. مادر مهربان کاوه گلستان که با متانت همیشگی همه جوون های عکاس را فرزندای خودش دونست. ایشون از انتخاب درست داورا گفتن و از این که از انتقادهایی که از فردا صبح شاید هم از همین حالا شروع شده نترسن که وقتی خود کاوه هم هر بار جایزه ای می برد کلی ازش انتقاد می شد. او یک جمله کلیدی گفت:« این جایزه را ادامه بدهید تا نام کاوه جاودان بماند.» البته نام کاوه با خاطره تصاویرهای ماندگارش و شاگردانی که نسل پرتلاش عکاسان این دوره هستند زنده و جاودان است. ديروز عصر می شد حضورشو در جای جای خانه هنرمندان حس کرد. در آن سه مجموعه ای که در گالری میرمیران بود و البته در عکاسانی که برای نام او آمده بودند و به خاطره نام او در این مسابقه شرکت کرده بودند. در هر صورت شنبه خوبی بود به همه برنده ها بخصوص هر دو همکار و دوست خوبم حسین و امید تبریک می گم. در ضمن اين مطلب را ديشب مي‌خواستم بذارم اما اين بلاگ اسپات قطع بود.

posted by farzane Ebrahimzade at 2:52 PM

|

Thursday, November 03, 2005

تئاتر شهر

امروزتئاتر شهر یک باره دیگه دچار یک حادثه ناگوار شد. فکر می کنم تا این بنا با خاک یکسان نشه و تئاتر ایران بلکل تعطیل نشه وضع به همین منواله الان دو ساله که می گویند که این مجموعه فرهنگی مذهبی مسجد ولی عصر _ بگذریم که وجودش اصلا برای این منطقه لازم نیست _ داره به پی این ساختمون آسیب می زنه اما کو گوش شنوا! دو ساله کوچه شیرزاد که تنها راه ارتباطی تئاتر شهر به جز دو تا خیابون انقلاب و ولی عصره و تنها جایی که می شد ماشین های اهالی تئاتر پارک کنند را برای ساخت این مجتمع بزرگ فرهنگی مذهبی بستن یک گود برداشتن فکر می کنم 7 متری عمق داره اونم کنار ساختمون 35 ساله تئاتر شهر اما انگار نه انگار که این بنا را باید حفظ کرد. به ظاهر کسایی می خواند که بساط تئاتر توی این مملکت جمع بشه شایدم ... بگذریم آتش سوزی پارسال تالار قشقایی کم بود این هم ریختن دیواره ساختمان . فردا بیشتر درباره این موضوع می نویسم شما اطلاعات بیشتر رو می تونین این جا ببیند

ديوار تئاتر شهر فرو ريخت

حوادث تئاتر شهر جايي بايد متوقف شود

«تئاتر شهر» ؛ کافه ای که نماد نمایش در ایران شد

آيا فضاي تئاتر شهر محدودتر مي شود؟

3 تا 10 سال زندان براي تخريب کنندگان تئاتر شهر

posted by farzane Ebrahimzade at 2:31 AM

|

Tuesday, November 01, 2005

راوي

يك خبر خوب بدم از راه‌اندازي سايت ادبي هنري و ... راوي است كه دوستاي خوبي مثل الهه خسروي و محمد رضا رستمي و ندا دهقاني و يكسري ديگه از بچه‌هاي خبر نگار راه‌اندازي كردند بهش سر بزنيد نكات جالبي توش هست.

posted by farzane Ebrahimzade at 4:11 PM

|

قاب نور

دستش را به سوي هاله‌اي از نور كه از پشت پنجره سرك مي‌كشيد برد تا آن را در دست‌هايش نگه دارد. دستش خالي بود و نور درون قاب خالي برق مي‌زد.

posted by farzane Ebrahimzade at 4:03 PM

|

خوب نبودم

توي چند دوباره حالم خوب نبود يك روزش كه اصلا توي اين دنيا نبودم داشتم غزل خداحافظي رو سر مي كشيدم چاره چيه اين هم رسم دنيا است كه ته قصه ما تنهايي و نرسيدن باشه ديگه دارم عادت مي كنم ديگه نمي خوام به اون لحظه‌هاي بد فكر كنم. مخصوصا كه الانم تو وجودم زلزله است كه كم كم خوب مي‌شه. يعني بايد خوب بشه بايد زندگي كرد اين رو مي‌دونم كه زندگي بي ما و با ما جريان داره.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:59 PM

|