کوپه شماره ٧

Thursday, November 30, 2006

نامه‌هايي براي تمام زنان جهان

تو منطقی دوست می داری و ؛
.... من شاعرانه
تو بر بالشی از سنگ می خوابی و ؛
.... من بر بالشی از شعر

مردم از عطر لباسم می فهمند
! که عشق من تویی
از عطر تنم در میابند که با تو بوده ام
از بازوی خواب رفته ام پی می برند
.... که زیر سر تو بوده است

با تو کجا بروم؟
.... کجا پنهانت کنم
وقتی که دیگران
در طنین صدا و ردّ دستهایم
! ... صدای گام های تورا می شنوند

یک ماهی به من دادی و ؛
.... من دریا را پیشکشت کردم
یک قطره نفت به من دادی و ؛
.... من چلچراغی به تو هدیه کردم
یک دانه گندم به من دادی و ؛
.... خرمنی را به تو بخشیدم
به سرزمین یخ بردی مرا و ؛
.... من به سرزمین عجایبت دعوت کردم
با غروریک معلم بودی و ؛
به سرعت ماشین حسابی که در آغوش داشتم
من گرم .... تو سرد

« نزار قبانی »

posted by farzane Ebrahimzade at 9:30 AM

|

Wednesday, November 29, 2006

تنها و بي‌صدا



امروز يكبار ديگه به تشييع يكي از اهالي هنر رفته بوديم مردي كه نواهاي جاودانه‌ او فيلم هاي بزرگي را جاودانه كرده بود. بابك بيات هنرمندي كه بي صدا در كناره موسيقي و سينماي ايران ماند، زندگي كرد و بي‌صدا رفت. انگار همين ديروز بود كه در سالن تاريك سينما پا به پاي «مسافران» آيينه دار مانديم و در آن «پرده آخر» «كشتي آنجليكا» «عروس تنهايي» را ديديم و همراه «دو زن» ، «طلسم» شده در آن دمدمه بهار نارنج «شيدا»ي سوت پاياني «مرسدس» مانديم. همه اين ها به مدد آواهاي او بود كه ماندگار ماند. امروز صبح تالار وحدت به تشييع يكي از اهالي هنر رفته بود. باز چهره‌هاي آشنا و غريبه و حرف هايي تكراري در رثاي استادي از دست رفته. وارد محوطه تالار وحدت شدم يادم افتاد آخرين باري كه بابك بيات را ديدم روز سينما در همين جا بود. همين تالار وحدت آن شب شلوغ آرام و تنها آمده بود. از چند روز پيش خبري شنيده بوديم كه بيمار است و تعجب از حضورش در اين مراسم اما يادم هست كه آمده بود. در يك لحظه كه ميان برنامه آمدم تلفن بزنم در آن زمان شلوغي كه در تالار وحدت را به روي مردم باز كرده بودند ديدم رفت آرام از ميان بيل بردهاي هنرمندان سينما و مردم ذوق زده كه به ديدن تصوير هنرمندان چهره آشنا سينما كه شادي مي‌كردند و موبايل هايشان را در آورده بودند تا مثلا با سعيد راد عكس بگيرند بابك بيات بي صدا رفت. هنوز موهايش مانند روزهاي آخر نريخته بود. به قول بيضايي در آن نوشته :« رفت پي نواهايي كه سالياني بود از وي جدا شده‌بودند، گشت بيابدشان،گمشد»
بيضايي امروز جز اين نوشته يك شعر هم در رثاي همراه فيلم هايش از مرگ يزدگرد تا مسافران نوشته بود:«آن مرد مهربان بود/آن مرد نواهايي در سر داشت كه رهايش نمي‌كردند/آن مرد وقت كمي داشت/نه آن قدر كه صداهاي سرش را رديف كند /و به دستگاهي بسپارد/نه آن قدر كه همه را مجاب كند/آن مرد گفتن بلد نبود/لبش كه مي لرزيد، مي‌لرزيد/گلويش كه مي‌گرفت، مي‌گرفت/آن مرد گير مي‌كرد ميان عاطفه‌هايش/ وقت ناله، فروكش مي‌كرد/وقت فغان، لب مي‌بست/آن مرد گله‌هاي ما همه را مي‌شنيد/و گله‌هايش را با خود برد.»
مرگ تلخ است و وداع تلخ‌تر اما كاش مردم كمي در اين دمدمه‌هاي وداع دعايت خانواده عزيز با او وداع آخر را مي‌كنند به جاي گرفتن عكس و امضا گرفتن همدردي كنند.

posted by farzane Ebrahimzade at 4:36 PM

|

Sunday, November 26, 2006

لبو و مزه یک زمستون دیگه


امشب که داشتم می آمدم خونه بعد از یکساعت ورزش سبک و اجرای آساناهای یوگا و یک ریلکسیشن کامل و خوب توی میدون هفت تیر چشمم افتاد به بخار دلچسبی که از روی یک سینی بلند می شد. سینی پر از لبوهای قرمز که توی یک آب سرخ چوشان پخته می شد. نتونستم جلوی خودمو بگیرم. رفتم و یک پرس حسابی خریدم و مثل بچگی هام خوردم. لبوی داغ توی سرمای اول شب خیلی می چسبه. مزه داغ لبو مزه زمستون بیست سال پیش رو به یادم آورد. بچه که بودم زمستون که می شد دلم می رفت برای لبوهای قرمزی که دستفروش ها روی اون چرخ های طوافی سبز می فروختند و میگفتند بدو بدو لبو لبو داغه. از مدرسه که می آمدیم مخصوصا روزهای برفی و سرد خوردن لبو چقدر می چسبید. اون موقع لبوها که قرمز تر از حالا بود می ریختند توی کیسه فریزر و چاقو رو می کشیدند روش و می دادند دست های یخ زده ما و بعد وای چقدر خوب بود. قرمزی لبای لبو خورده، اون بخار کم جون و داغی کف دست و زبون. هرچقدر مامانم کم می ذاشت من این لبوها رو بخورم. ترجیح می داد من لاجون توی خونه شلغم و آب لیمو شیرین قاطی با آب نارنگی یا پرتغال شمال ترش بخورم تا سرما نخورم. آخه من لیمو شیرین خالی نمی خورم. می گفت لبو می خوای خودم درست می کنم اما من لبوی خونه رو دوست نداشتم چون قرمزی لبوی بیرون را نداشت تازه با یک عالمه شیکر و قند به شیرینی اون لبوهای میکروبی نبود. وقتی از مدرسه می رسیدم می گفت باز رفتی لبو های کثیف رو خوردی. لب و لوچه و سر انگشت های قرمز همیشه آدم رو لو می داد. اما من از رو نمی رفتم. باز فردا پول توجیبی رو به لبو فروشی می دادم. اول ها دو تومن بعدا پنج تومن و حالا پونصد تومن اونم توی ظرف یک بار مصرف و با چنگال اما بازم لبام قرمز شد. اومدم خونه وقتی مامانم فهمید گفت:« تو از بچگی عاشق هله هوله های خیابون بودی» باز برام آب لیمو شیرین آورد با آب نارنگی. وقتی خوردم یادم افتاد زمستون رو با همه سردی هاش بیشتر از فصل های دیگه دوست دارم. همه چیش دوست داشتنه. حتی سرما خوردن و لرزیدن توی خیابون رو دوست دارم. راه رفتن زیربارون و برف روزهای خاکستری، هوای سرد و به هم خوردن دندون ها، گرمای مطبوع کیسه آب جوش زیر پتو، هوای سنگین برفی و برف سفید، بخار کم جون لبوی داغ، حلیم داغ صبح جمعه با کره فراوون، شلغم داغ با نمک، آب لیمو شیرین، بوی بخور، بوی دم کرده مطب دکتر و حتی سرما خوردگی ریزش مدام آب بینی و عطسه، بوی باقالی و سرکه.... . سرمای زمستون رو به گرمای چسبنده تابستون ترجیح می دم هر چند خیلی سرمایی هستم و با یک باد سرما می خورم.

posted by farzane Ebrahimzade at 11:08 PM

|

اين روزها


اين روزها خيلي روزهاي خوبيه چون. سرم رو انداختم پايين و مثل بچه آدم كارم رو مي كنم . حالم هم خوبه چون مثبت فكر مي كنم. چاكراهاي اضافه ‌اي كه باز بود را بستم و اجازه دادم بعضي چيزها كه شايد به نظر ديگران خيلي مهم نيست توي يك جايي محفوظ بمونه.
اين روزها همش ياد يك دوره‌اي هستم كه در اداره كتاب به دنبال پرونده‌هاي سانسور تو ايران بودم مي افتم. ياد كل تاريخ سانسور و مميزي در ايران. ياد جرح و تعديل حاصل دسترنج يك نويسنده بي آن كه در بسياري از موارد نظر نويسنده از آن درك شود. ياد خط قرمز بر يك انديشه.
اين روزها خوب ياد گرفتم سانسور رو تمرين كنم. بيشتر از همه توي اين دوره تمريني با خودم تمرين مي‌كنم. دائما خودم را سانسور مي كنم. بيشتر از همه تو نوشته‌هام و بيشتر از همه توي كوپه شماره هفت. همه مي‌گن چه قدر اين جا خوب شده خيلي خوبه كه اين قدر مثبت خوب مي نويسي. خودم هم مي خندم. تازگي ها حتي توي اين جا هم نيست. ديگه توي كاغذ هم نوشته ام نمي آد.
اين روزها ديگه نمي‌خوام براي يك نفر بنويسم يعني نه اين كه نخوام نمي‌تونم بنويسم مدت‌هاست كه خداحافظي كردم و راهي براي بازگشت نگذاشتم توي وجودم يك حصار آهني گذاشتم خودم رو حبس كردم.
اين روزها حالم خيلي خوبه. به يمن اين حبس روح خودم تا هر جايي سر نكشد. به يمن اين حفره‌هايي كه توي وجودم پيدا شده و سعي نمي كنم آن‌ها را پر كنم.
اين روزها ........ بگذريم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:47 PM

|

Saturday, November 25, 2006

خيلي ساده تا اطلاع ثانوي بي‌خيال فوتبال ملي

خيلي ساده تا اطلاع ثانوي بي‌خيال فوتبال ملي

ظاهرا بالاخره تلاش بي وقفه براي معلق شدن از فعاليت‌هاي عمومي ايران در جهان در همه زمينه‌ها ظاهرا این مهم از طرف آقاي علي آبادي رئيس سازمان تربيت بدني به ثمر نشست و كليه تيم‌هاي ملي فوتبال ايران از حضور در رقابت‌هاي جهاني و بين‌المللي محروم شدند. اين تحريم خيلي خوبه اونم زماني كه تيم‌هاي ملي ايران در بهترين زمان آمادگي هست و در رنكينگ جهاني ايران تيم اول آسيا معرفي و از طرف ديگه شمارش معكوس براي رفتن به بازي‌هاي آسيايي شروع شده است. حالا آقايون با خيال راحت برن توي سايت‌ها و روزنامه ها بگن فيفا هيچ غلطي نمي‌تونه بكنه تيم ملي ما منزوي نمي‌شه. خوبيش اين كه دوستان نمي‌تونن بگن اين تصميم سياسی بوده چون اتهام ايران دخالت زياد دولت در فدراسيون فوتبال بوده است. نمی دونم تا کی می خوایم به همه دنیا ثابت کنیم که ما درست می گیم و بقیه قلدرند. تا کی می خوایم خودمونو از دنیا کنار بکشیم. فكر نمي كنم تا به حال کسی نتونسته بود چنين گندي را به ورزشي بزند كه از 60 تا 70 ميليون ايراني داخلي و چند ميليون خارج از كشور حداقل 59 ميليون نه تنها عاشقش هستند بلکه براش سر و دست مي‌شكنند. نكته جالب این که اين ماجرا به گفته محسن صفايي فراهاني از چهار سال پيش که از ايران خواسته شده تا اساسنامه فدراسيون فوتبال را تغيير بدهند و دخالت دولت را كم كنند آغاز شده اما در چند ماه گذشته بخصوص با رفتار هوشمندانه ای که در جام جهانی پیش گرفتیم شدت گرفته است. ظاهرا طي چند ماه گذشته بارها به ايران توصيه كردند تا رويه‌اش را تغيير بده. اونوقت سازمان تربيت بدني به جاي اين که کار مفیدی انجام بده رئيس فدراسيون فوتبال را بي‌دليل كنار گذاشت و بعدم مجبور به استعفا كرد. عکس العمل رسانه ملی هم به این ماجرا خیلی جالب بود بی تفاوت گذشتن باید دید برنامه نود هم که این قدر سنگ فوتبال رو به سینه می زنه همین طور راحت می گذره. البته این محرومیت بد هم نيست ما هم باید تلافی کنیم. مي تونيم فيفا را تحريم كنيم و بازي‌هاي بين‌المللي را نشان ندهيم مثلا حالا که محروم شدیم برای چی باید بازی رئال مادرید رو ببینم یک بار دیگه برای بار صد هزارم بازی ایران و استرالیا رو می بینیم. تازه مي شه يكسري مسابقات دوره اي براي تيم ملي با تيم هاي استقلال و پيروزي و برق شيراز و شموشك نوشهر بذاريم مثلا توي كيش يا توي زاهدان. مسابقات چهار جانبه جام ملت هاي برتر . از طرف ديگه خوبيش اين كه ديگه نمي‌خواد استرس اين را داشته باشيم كه علي دايي نشان بهترين تماشاگر بازي را بگيره. اصلا فوتبال به چه دردي مي خوره كه كلي بايد خرج روي دست آقايون بذاره. بهتر كه محروم شديم. اين آزمون خوبي براي اونايي است كه مي‌گويند ما زير بار حرف زور نمي‌ريم. اين شما و فيفا تا بفهميد توي تودهني زدن به دنيا سهم تيم ملي فوتبال كجاست به همين سادگي. پس تا روشن شدن اين كه توي بازي بين يك فدراسيون جهاني و يك كشور كدوم پر رو تر هستند مي‌شه گفت تا اطلاع ثانوي دوستاني كه منتظر يكسري بازي ملي بودند و بليط دوحه قطر بودند فوتبال ملي بي فوتبال.

راستي يك چيزي را خواسته دوباره بگم كه اين تيناي عزيز و گل بعد از چند هفته تعليق كردن خودش از اينترنت برگشت و تا اطلاع ثانوي باز نيمكت روبه رو به فعاليت خودش ادامه مي‌ده

posted by farzane Ebrahimzade at 5:49 PM

|

بنيانگذار كيهان هم درگذشت

امروز توي خبرهاي غير رسمي آمده بود مصطفي مصباح زاده بنيانگذار روزنامه كيهان بعد از يك دوره بيماري در خارج از كشور درگذشت. حقوقدان جوانی که در اروپا تحصيل کرده و در سال 1322 و تازه به ايران برگشته و در فکر تأسيس روزنامه تازه ای بود که کار اطلاع رسانی را با اصول مدرن حرفه ای همراه کند. مصباح زاده كه استاد حقوق جزاي دانشگاه تهران نيز بود در ابتدا فکر راه اندازی يک روزنامه حرفه ای آزاد و مستقل را با دربار در ميان گذاشت و برای تأسيس روزنامه ای که کيهان نام گرفت، از پشتيبانی و حمايت مالی دربار بهره مند شد. روزنامه‌اي كه بيش از شش دهه مستمر منتشر شده است و در هر دوره‌اي پيرو جناح تندروي طرفدار جناح راست بود چه در دوره پهلوي كه تريبون دربار بود و چه الان كه وضعيتش مشخص است.

مصطفي مصباح زاده در آستانه انقلاب به دليل هواداري و وابستگي به دربار پهلوی از ايران گريخت. اما او پايه روزنامه اي‌را گذاشته بود كه امسال در آستان شصت و ششمين سالگرد فعاليت خود است. این رکورد خوبي در تاریخ مطبوعات ايران است كه عمر برخي روزنامه هاي آن به يك شماره هم نمي رسه. خيلي از ما شايد علي‌رغم اين كه خط مشي كيهان و اطلاعات را نپسنديم اما در ته ضمير ناخودآگامان روزي دوست داشتيم در اين تاريخ زنده مطبوعات در ايران قلم بزنيم.

مصباح‌زاده هم به تاريخ پيوست در حالي كه شايد فردا روزنامه‌اي كه خودش سنگ بنايش را گذاشت سنگ گورش نباشد و فرزند 66 ساله اش خبر مرگش را منتشر نكنه. بالاخره دور گردون است و ........ اين هم از بازي‌هاي خنده دار تاريخه.

بگذريم اين رو نوشتم كه بگم امروز يك بار ديگه يك برگ از تاريخ ايران ورق خورد.

posted by farzane Ebrahimzade at 5:46 PM

|

Wednesday, November 22, 2006

شايد يك روز

يك روز

شايد يك روز

كه آفتاب گيسوي نقره اي دماوند پير را نوازش مي كند
در يك غريو تندر باراني
در يك نسيم نوازشگر بهار
يك روز
شايد همراه پرواز پرستوي عاشقي
واژه لبخند، به سرزمين سوخته ي من باز گردد
اميد، كوبه ي در را بفشارد
و سپيدي، جاي تمامي اين سياهي ها را پر كند
آن روز بر مردگان نيز
سياه نخواهم پوشيد
حتي بر عزيزترينشان
شايد هم يك روز ستاره اي از آسمان ببارد كه نور را در اين خاك قديمي بپاشد. هشت سال گذشت بي هيچ توضيحي امروز باز اول آذر است و به ياد پروانه فروهر آخرين شعرش را با ز مي خوانيم شايد يك روز

posted by farzane Ebrahimzade at 9:26 AM

|

Monday, November 20, 2006

هزارتا بدبختی

این روزها وضع خونه امون خیلی در همه. از یک ماه پیش که لوله آب داغ بالا ترکید و بعد هم که بنایی. می دونید که دست به یک جای خونه بزنی صد جای دیگه اش خراب می شه. الان سه هفته است که حموم نداریم از اون بدتر نصف خونه امون جمع شده یک طرف اش و تازه از خاک که هیچی نمی خوام بگم. یا این که چون من تو خونه نیستم هر چی دستشون می آد می ریزن تو اتاق من و الان از پودر رختشویی گرفته تا حوله حموم و اتو و جارو برقی توی فسقل اتاق نازنینم توی سر هم می زنن. فقط تختم بی نصیب مونده البته منهای ریخت و پاش های جاری خودم که کاغذهامو ول می کنم. تازه سعی کردم یک کم جمع و جور کنم. بگذریم از این که با این که هر شب توی بغلم یک کیف آب گرم گرفتم که نصفه شب آب جوشش رو تجدید می کنم اما از درد پس سرم و این عطسه های متعدد و منگی و گیجیم بوش می آد که سینه پهلو شده باشم. قرار بود امروز یا فردا بنایی تموم بشه اما انگار طول و عرضش تا پنج شنبه می کشه. قسم خوردم اگه حمومون درست شه شبی دو بار برم حموم. این چند روز رسیدم خونه رسیده یک چیزی بخورم و برم بخوام عین مرغ ساعت ده. حتی نمی تونم بشینم پای کامپیوتر. فکرم رو نمی تونم توی خونه متمرکز کنم.

راستی دیشب عزیزترین عزیز که اومده بود بهم گفت کلی عوض شدم. دیشب اومده بود از مریض دائمش سر بزنه. منظورم کامپیوتره. گفت به نظر خیلی تغییر کردی اما نه مثل قبل. ته تهت فرزانه ام رو می تونم پیدا کنم. خودم می دونم. عوض شدم یعنی سعی کردم عوض شم. هنوزم دارم سعی می کنم. دارم یک چیزها رو تو خودم عوض می کنم. سعی می کنم با ندیدن خیلی چیزها فراموششون کنم. خیلی از آدم هایی که قبلا راحت از کنارشون می گذشتم رو حالا نمی تونم بگذرم. این روزها روزهای خوبی بود که توی آدم هایی که اطرافم هستن و من رو می شناسند بیشتر دقت می کنم. می بینم. این یکی دو ماه فرصت خوبی بود تا بین دوست هام آدم هایی را که باید برای خودم نگه دارم رو بشناسم. همون طور که فرصت خوبی بود تا خودم رو بیشتر بشناسم و بدونم ارزش های آدمی مثل من چیه. توانایی هاش چیه. چی دوست داره و از چی خوشش نمی آد. دارم احترام گذاشتن به خودمو یاد می گیرم. می دونم آدمی که به خودش احترام می ذاره دیگرون بهش احترام می ذارن. این ها رو گفتم تا بگم هنوز تا آدم کامل شدن راه طولانی دارم اما دارم قدم هامو محکم بر می دارم.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:05 PM

|

Sunday, November 19, 2006

به کسی برنخوره

نشستم و باز به تو فکر کردم. خواستم ازت بنویسم ترسیدم جسارت کنم و به کسی بر بخوره. خواستم از یه چیزی بنویسم، ترسیدم به کسی بر بخوره
دلم خواست از خودم بنویسم بازم ترسیدم به کسی بر بخوره
پس چشمامو بستم و یک نفس عمیق کشیدم تا به کسی بر نخوره
این قرار بود یک شعر بشه یک چیز بی سر و ته شد

posted by farzane Ebrahimzade at 10:28 PM

|

یک سوغاتی سبز




توی کازرون وقتی رفته بودیم مقبره ابواسحاق کازرونی از عرفای قرن هفتم هجری. خسته بودم از گروه جدا شدم و رفتم پشت آرامگاه یک حیاط سر سبز بود که عجیب بوی یاس و یاسمن هاش آدم را مست می کرد. هوا ابری بود. آدم فکر می کرد آمده یک شهر شمالی درخت نارنج با اون نارنج های براق همه حیاط مقبره رو پر کرده بود. نشستم روی پله خونه ای که کنار مقبره بود. کنار دستم یک درخت نه چندان بلند بود که پر از برگ های سبز بود. میون برگ های سبز چشم افتاد به یک چیزی که مثل چراغ می درخشید. یک لیموی سبز بود. با این که عاشق لیمو هستم تا حالا درخت لیمو رو ندیده بود. نه این لیمو زرد ها که بهش می گیم لیمو شیراز لیمو کوچولو سبزها که بوش آدم رو مست می کنه. سرم خیلی درد می کرد بوی لیمو ها کمی تسکینش داد. دلم نیومد عکسش را نگیرم. داشتم عکس می گرفتم که یک خانم از خونه بیرون آمد. با لهجه دوست داشتنی اش سلام کرد. آنقدر گرم که خیال کردم سال هاست می شناسمش. ازش اجازه گرفتم لیمو رو بکنم. گفت:« همین یکی دو تا لیمو مونده. این ها آب نداره. بذار برم از توی خونه لیموی خوب بیارم. » گفتم :« نه این رو می خوام با خودم ببرم تهران. » اون گوی سبز و درخشان را کندم و بو کردم بوی زندگی و تازه گی می داد. این تنها سوغاتی بود که از سفر با خودم آوردم. دیروز که جلوی آیینه نگاش کردم خشک شده بود اما هنوز بوی زندگی و یاس و یاسمن می داد. هوای ابری اون شهر رو می داد.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:22 PM

|

ميهمان يك لحظه



نشسته بودم كنار نيزارهاي درياچه پريشان كازرون و داشتم چيزي مي‌نوشتم كه آمد نشست كنار دستم.

حس كردم دستشو گذاشته روي دستم. يادم رفت چي‌ مي‌خواستم بنويسم. محو نگاهش شدم كه انگار از خورشيد قرض گرفته بود. ازش خواستم اجازه بده اون لحظه جادويي را ثبت كنم. آروم تو چشمام خيره شد و گذاشت تا ازش عكس بگيرم. وقتي رفت تنها چيزي كه برام مونده بود شعايي از نور خورشيد كه همراه خودش آورده بود و لحظه جادويي كه كنارم بود باقي مانده بود و نيزار ابري درياچه پريشان.

posted by farzane Ebrahimzade at 4:52 PM

|

Thursday, November 16, 2006

به شماره سه دوباره از نو می نویسم به نام تو

راستی چیزی که یادم رفت از دوباره آغاز یک راه تازه بود. دوباره به آن صفحه زرد دوست داشتنی سلام تازه می گوییم. خیلی خوشحالم از این که باز راه افتاده این بار با نفسی تازه دوباره استارت شروع را می زنیم و به شماره سه حرکت می کنیم. ببخشید چون از تمدن دور بودم یادم رفت تولد تازه را به خودم و دوستام تبریک بگم.

posted by farzane Ebrahimzade at 11:15 PM

|

یوسف گمگشته





آخه مگه می شه آدم سری به شیراز بزنه و اونوقت نره به قدم بوسی خواجه شمس الدین محمد. شب خوبی بود. همون نیم ساعت هم خوب بود تا احوالی از رند شیرازی بپرسیم و ازش مدد بخوایم. وقتی رسیدیم حافظیه بارون گرفت. چه بارون قشنگی بود. رفتم سر تربتش و دستم را گذاشتم میان ورق های دیوانش و به شاخ نبات قسمش دادم. شب بود و بارون و حافظ و جمع مشتاقانی که آمده بودند. خیس بارون بودم ازش خواستم تا راهنمایم کنه باز کردم باورم نمی شد، کتاب رو بستم و دوباره ناخونم را رو صفحات کاغذ کشیدم، باز بازش کردم باز هم همون بود باز، ... . بارون بود و گنبد و حافظیه و خواجه سه بار به من گفت:« یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم خور/ کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور/ ایدل غمدیده حالت به شود دل بد مکن/ وین سر شوریده باز آید به سامان عم مخور... و جواب فال من در این بیت ها :« دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت / دائم یکسان نباشد حال دوران غم مخور/ هان مشو نومید چون واقف نی از سر غیب/ باشد اندر پرده بازی های پنهان / باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور/ گرچه مقصد بس خطرناک است و مقصد ناپدید/ هیچ راهی نیست کانرا نیست پایان غم مخور/» این بار هم یک هیچ به نفع حافظ.


از حافظیه که بیرون آمدم یک دفعه اومد جلو و مرغ عشق بدون این که من بخوام یک ورق کشید بیرون. گفتم من فال نخواستم. گفت پول نخواستم پرنده خودش کشید بیرون. بیا این مال توئه. نگاه کردم : سزد اگر همه دلبران دهندت باج / توئی که بر سر خوبان عالمی چون تاج . ای صاحب فال بشارت باد که ترا که در میان قومی مهتری خواهی کرد. چنانچه در فرمان تو باشند و نعمت بی پایان به تو وارد خواهد شد....گفتم پولش چقدر می شه. بهم گفت: پرنده خودش خواست. من برای پول فال بهت ندادم. دوربینم را در آوردم و گفتم پس بذار عکس شما و پرنده رو بگیرم. عکس رو گرفتم دوباره پرنده یک کاغد دیگه کشید و بهم داد و اون پیرمرد ورقه رو بهم داد و گفت دختر جان این قدر غصه نخور درست می شه. این هم یک فال دیگه. رفت و من مانده بودم با این شعر : ای دل آندم که خراب از می گلگون باشی/ بی زر و گنج به حد حشمت قارون باشی.

خیلی حرف از این سفر دارم که توی روزهای آینده می نویسم.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:51 PM

|

شاپور و کوروش

من از دیار پارسه برگشتم. نمی دونم چرا فکر می کردم دارم میرم دیار کوروش اما از دیار شاپور اول سر در آوردم. می دونید من برای یک همایش رفتم کازرون و از بس خنگم فکر کردم کازرون طرف فیروز آباده و می ریم، غافل از این که فیروز آباد طرف شمال غربی شیرازه و ما به طرف جنوب غربی رفته بودیم. درست نقطه مخالف. اما بازم خوب بود چون رفتیم بیشاپور. سایت تاریخی بازمانده از دوره ساسانی رو دیدیم. همون شهری که شاپور اول پسر اردشیر بابکان راه اندازی کرد. همون شاپوری که پیروز جنگ میان ایران و روم بود و والریانوس را شکست داد. یکی از جالب ترین بخش های این سایت تاریخی که اتفاقا ما برای دیدنش رفتیم معبد آناهیتای بیشاپور. معبدی که شبیه هیچ کدوم از معابد اردیسور آناهیتا و هیچ کدوم از معابدی که تا به حال دیدم نبود. معبد متشکل بود از چهار دیوار بلند به ارتفاع سه تا چهار متر زیر زمین. یک پلکان سنگی سفید شما رو می رسوند به این معبد. که دو مستطیل درون هم بود. به این شکل که اندازه دو مستطیل بزرگ درون یک دیگر. پیش از رسیدن به تالار اصلی راهروهای دور تا دور آن بود که مستطیل بزرگتر را تشکیل می داد که روزگاری محل جاری شدن آب یکی از عناصر اصلی و نماد اردیسور آناهیتا بود. نکته مهم این بود که این معبد سقف نداشت. از نوع نیایشی که در آن می شد اطلاعات چندانی نیست البته تمام این اطلاعاتی بود که من آن جا فهمیدم بدون مراجعه به منابع می گم حتما اگر بخوام راجع به ایزد بانوی مادری بنویسم حتما اطلاعات دقیق تری می دم. فقط بودن توی معبد آناهیتا بدون اطلاع قبلی خیلی عجیب و جالب بود.

این سفر کوتاه و غیر منتظره خیلی خوب بود. کلی روحیه گرفتم. دو روز در سرزمین پارسه بد می گذره؟ توی این دو روز علاوه بر دیدن جاهای مختلف دوستای تازه پیدا کردم. سهیل، ماندان و زینب که پر از نشاط و حرف های تازه بودند. از اون طرف بودن در کنار استادایی مثل دکتر ژاله آموزگار، دکتر بدرالزمان قریب، دکتر کتایون مزداپور و دکتر لاله برای تشنه ی مثل من اونم تو زمانی که فکر تغییر رشته و گم شدن توی دنیا اساطیر و نمادها تمام فکرمو پر کرده و توی آسمون ها دنبال صحبت کردن با دکتر آموزگار بودم حالا در کنارش بودن خیلی خوب بود. کلی نکته تازه یاد گرفتم. تا جایی که می شد نکات مهم را ضبط کردم و نوشتم تا سر وقت برم سراغشون و بقیه این اطلاعات را در کتاب ها کامل کنم. بعد از سیزده سال تاریخ خوندن دیدم که خیلی نکاته که ناخونده مانده. هنوز تازه اول راه آموختنم. این رو جدی می گم حرف شکسته نفسی نیست. خودم می دونم اطلاعات من یک دریاست که فقط پنج انگشت عمق داره. می خوام یک برکه کوچیک باشم با عمق ده متر. من تاریخ را انتخاب نکردم که ده تا تاریخ مرگ و تولد حفظ کنم. تاریخ را یاد گرفتم برای این که همه رشته ها بهش احتیاج دارند. برای این که دوستش داشتم و هنوز دارم. می دونید چند ساله ایران از آغاز تا اسلام گیرشمن را نخوندم. کلی اطلاعات از دوره کهن ایران مونده که رفته اون ته ته های حافظه ام فردا می خوام دستی به کتابخونه بکشم و یکبار دیگه تاریخ رو از اول از نقطه اول تا هرجا که شد بخونم. از همه دوستام هم می خوام که کمکم کنند و ازم سئوال کنن. بخشی از کوپه شماره هفت رو می خوام باز بذارم، تا درباره تاریخ حرف بزنم. سوژه هاشو شما بهم بدید. می خوام دوباره دانشجوی تاریخ بشم. می خوام یکبار دیگه تاریخ اساطیری ایران رو با همه نمادهاش دوره کنم.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:49 PM

|

Monday, November 13, 2006

نه ديگه اين واسه ما دل نمي‌شه

ديروز يك اتفاق جالب براي من روي داد. صبح كه بلند شدم بدون اين كه بخوام دست بردم روي كتابخونه و سي دي شاپرك خانم رو گذاشتم توي سي دي من. اما توي راه همش اين شعر رو تكرار مي كردم :« نه ديگه اين واسه ما دل نمي‌شه» بدون اين كه بدونم ديروز 21 آبانه. رسيدم خبرگزاري نوشتم ماه پلنگ بدون اين كه بدونم 21 آبانه. سالمرگ بيژن مفيد خالق اين داستان‌ها. با شنيدن اين رفتم تا كودكي رفتم تا روزهايي كه همه زندگيم قصه خاله سوسكه بود و ماهي سياه كوچولو. پارسال نوشتم كودكي هاي من و خيلي از دوستان من با روياهاي بيژن مفيد و صمد بهرنگي و هانس كريستن اندرسن و برادرهاي گريم بود. صداي دو رگه خش دارد بيژم مفيد توي شاپرك خانوم منو چهار ساله كرد. به شش سالگيم برد. ديروز بدون اين كه بخوام رفتم با بيژن مفيد خاطره‌هاي خوشي تكرار شد. دلم نيومد اين رو هرچند دير شده ننويسم كه :« نه ديگه اين واسه ما دل نمي‌شه» راستي من از فردا دو سه روز دارم مي رم سفر. مي رم كازرون شايدم فيروز آباد و پاسارگاد.

posted by farzane Ebrahimzade at 5:25 PM

|

Sunday, November 12, 2006

ستاره اي براي تو

مدتي است كه دستم را كه روي كاغذ مي‌گذارم واژه‌ها پشت سر هم مي‌آيند. پي در پي بدون اين كه بدانم آيا اين تركيب‌ها معني دارد يا نه. خيلي وقت بود كه از اين حس دور شده‌بودم و بين احساسم و انگشت‌هايم فاصله انداخته بودم. اين خودم بودم كه واسط ميان اين دو بود و عقلاني نگري‌ام. اين يكي از او تراوشات مغزيه ببخشيد كه خودم نمي‌تونم روش اسمي بذارم.
ستاره‌اي
در آسمان هست
كه هر شب تو را
به خود مي‌كشاند
ستاره‌اي كه
هر شب براي تو روشن مي شود
امشب
ستاره را منتظر نگذار
آسمان دلت را
آذين ببند
بگذار آن ستاره
در ميان همه رنگ‌هاي دلت بدرخشد

posted by farzane Ebrahimzade at 5:33 PM

|

Friday, November 10, 2006

شب آخر


بياد بود نوزدهم آبان سالروز اعدام دكتر حسين فاطمي

تقديم به تمام زناني كه در انتظار اعدام عزيزي در زندان به جرم آزادي شبهاي پر هراسي را به صبح رساندند.


از پشت پنجره نگاه كرد .شب تيره تمام حياط را پر كرده بود. ستاره اي در آسمان تیره شب سوسو نمي زد. دلش آرام و قرار نداشت چيزي در درونش مي جوشيد و بالا مي آمد. چشمانش را كه مي بست همه جا را سرخرنگ می شد. از بعد از ظهر كه با سلطنت خانم به زندان رفته بود، از آن لحظه ای که نگذاشته بودند سید حسین را ببیند، دلش گواهي بد مي داد .

سلطنت خانم به ماموري كه دم در زندان زرهي ارتش جلویشان را گرفت؛ گفت:« آخه چرا نمي گذاريد ما بريم ملاقات؟ کی ممنوع کرده زندانیمان را ببینیم.» سرباز با لهجه ای شهرستانی گفت:« دستور مستقیم ضد خرابکاری ارتشه. ما ماموریم و معذور زندانی های 28 مرداد زنداني سياسي و ممنوع الملاقاتند.» سلطنت خانم گفت:« ولی ما خونواده وزیر سابق امور خارجه ایم. به حرمت شغل سیاسی زندانیمون آقای سرباز شنیدم سید حسین حالش خوب نیست.» مامور ديگري كه آنسو تر ايستاده بود گفت:« آبجی ما که نمی خوایم شوما را اذیت کنیم. دستور مستقيم تيمسار آزموده است. این جا نوشتن نام بردند حسیبی، فاطمی، نریمان زیرک زاده و ... ممنوع الملاقاتند. ظاهرا مي خوان چند نفرشونو را اعدام كنن.» اعدام مثل پتک روی سرش پایین آمد. سرش گيج رفت. حکم سید حسین هم اعدام بود اما به دلش بد راه ندادا دادگاه بدوی حکم اعدام داده هنوز دادگاه تجدید نظر تشکیل نشده. نه حکم حسین نیست.» آرام بر روي زمين نشست . چشمانش چيزي نمي ديد. صداي سلطنت خانم را از دور مي آمد:«آخه چرا نمي ذاريد سيد حسينمو ببينم .مي گن خيلي مريضه . ای مادرم کجایی. نمی ذارن حسین ببینم. »

توي راه باز سلطنت خانم از برادرش از روزهايي كه كوچك بود و به جاي بازي با همسالانش به دفتر برادر بزرگترش سيف پور مي رفت و مشق سياسي مي كرد گفت. سلطنت خانم مي گفت:« بارها نظميه سيف پور و ديگران را خواسته بود و به آنها گفته بود كه مواظب رفتار و گفتار اين جوان باشند . اما سيد حسين مرد سازش نبود .»

او بهتر از هر كسي مي دانست كه حسين اهل مصالحه نبود در طول زندگي كوتاه مشتركشان به خوبي درك كرده بود . اين را آن روزي كه براي اولين بار با حسين به ديدن دكتر مصدق رفته بودند ،دكتر به او گفته بود.

خانم دكتر براي خواستگاري به خانه پدرش آمده بود. پدرش سرهنگ سطوتي گفته بود:« هرچند نمي شود روي حرف دكتر مصدق حرفي زد اما هر چه خود پريوش خانم بخواهد .» سید حسين فاطمي را دورادور مي شناخت مي دانست يكí از بي پرواترين روزنامه نگاران است . نوشته هاي او را یواشکی در روزنامه هاي باختر و باختر امروز و مرد امروز و ستاره که پدرش به خانه می آورد، خوانده بود. مثل هر دختر ديگري دلش مي خواست اين مبارز جوان را ببيند . خانم دكتر گفته بود: «دكتر فاطمي جوان پر شوري است . مخصوصا بعد از شهريور بيست در صف مبارزان و حاميان مصدق السلطنه قرار گرفته است . زندگي با مردي كه همه زندگيش سياست است سخت است. دخترم تو اگه بگی آره باید با یک عمر ترس و دلهره زندگی کنی. مثل من که هر بار مصدق السلطنه می ره بیرون تا بیاد می میرم و زنده می شم.» چشمانش را بست و و گفت : بله.

صدايي سكوت شب را بر هم زد. صداي افتادن چيزي بروي زمين. چشمانش را گشود . شب مستولي بود. قلبش به تندي مي زد. نگاهي به علي انداخت. آرام نفس مي كشيد. برخاست و به طرف حياط رفت. چه شبها در اين راهرو به انتظار بازگشت دكتر بيدار نشسته بود. شبهايي كه دكتر فاطمي در مجلس و کاشی 10 خيابان كاخ ( خانه دكتر مصدق ) به دنبال ملي كردن نفت بودند. يك بار او را هم با خود برده بود . او صداي مردان را مي شنيد كه با هم در مورد نفت و ثروت ملي حرف مي زدند. حرفهايي كه دكتر در مقاله ها آنها را تكرار مي كرد .

سوز سردي از طرف کوه های شمران می آمد . اواخر آبانماه بود . چيزي در ميان تاريكي حياط ديد كه كنار حوض آب تكان خورد. پرنده اي زخمي بروي زمين افتاده بود . باز چيزي درونش فروريخت . پرهاي پرنده خونين بود . چيزي ميان گلويش بالا آمد و راه آن را تنگ كرد . ياد آن روز افتاد كه دكتر غلامحسين مصدق از اطاق عمل بيرون آمد . گفت:« خطر از سر دكتر گذشته اما معلوم نيست كه اين گلوله چه عواقبي به همراه خواهد داد.»

آن روز دكتر صبح زود از خانه خارج شد و گفت:« اول يك سر به دفتر روزنامه در ميدان بهارستان مي زنم اما نهار منتظر نباشید باید به ظهير الدوله سر قبر محمد مسعود بروم.» سالگرد مسعود بود . به او گفته بود مواظب خودش باشد . او در انتظار به دنيا آمدن كودكش بود . اما نزديك عصر بود كه شنيد دكتر را با تير زدند . با چه حالي خود را بيمارستان نجميه رسانده بود . از همان زمان بود كه ديگر دكتر رنگ سلامت را نديد و هنوز به سي و پنج سالگي نرسيده بود ،مانند هشتاد ساله ها شد .

خاطراتش از دكتر در روزهاي بعد از برخاستن از بستر بيماري و پذيرفتن وزارت خارجه آنقدر كم بودكه به ياد نمي آورد. در آن روزها او همسرش را ،پدر پسر كوچكش را در لابلاي خطوط روزنامه ها مي جست. كمتر به خانه سر مي زد . او به عنوان جوانترين وزير خارجه ايران كار بزرگي كرده بود: «قطع رابطه با انگلستان.» آن هم در زماني كه انگلستان بزرگترين قدرت دنيا به شمار مي آمد. او با هيچ كس سازش نمي كرد نه با دربار و نه حتي خواهر قدرتمند شاه . حكم تبعيد اجباري خواهر توامان شاه را كه دكتر مصدق داده بود او تاييد كرده بود . شاه ضعيف تر از آن بود كه در مقابل آن دستور، دستور تازه بدهد.

در دو سال گذشته او چه لحظات تلخي را گذرانده بود از آن روز تلخ بهمن كه شليك گلوله آن نوجوان دكتر را بيمار كرده بود تا آن روز تلخ مرداد ماه كه نيمه شب به خانه شان ريخته بودند و... يادآوري آن روزهاي تلخ مردادي سخت بود .آن روز ها اشك مردش را ديده بود .كاش نمي دانست كه آن وحشي ها چه با او و خانه اش كردند .از آن روز تا روزهاي زندگي مخفي دكتر بعد از بيست و هشت شوم مرداد . ياد بازجويي هاي متعدد ،سئوالات تكراري و پاسخهاي تكراري . روزهايي دلواپسي، مي دانست كه دكتر باز بيمار است اما نمي توانست به ديدارش برود.مي ترسيد او را تعقيب كنند و از جاي اختفاي دكتر خبردار شوند .تا روزي كه خبرآمد همسايه فضول محل پنهان شدن دكتر را خبر داده است .ياد لحظه اي افتاد كه خبر دادند .

سلطنت خانم بي حال روي تخت افتاده بود او را كه ديد گفت: مي بيني پري خانم اين زخم ها را مي بيني قرار بود تمام اين ضربات تن حسين را صد تكه كند اما من نگذاشتم . نگذاشتم شعبان بي مخ و اراذل همراهش حسينم را بكشند . خبر نداريد حالش چطوره فقط ناله اش را شنيدم .

برايش تعريف كردند كه زماني كه مي خواستند دكتر را به زندان ببرند عده اي از چاقو كش هاي تهران برسرش ريختند تا او را همان جا بكشند .اما سلطنت خانم نگذاشته بود. خود را سپر برادر كرده و تعدادزيادي از ضربات چاقو به خورده بود .نديده بود خواهري اين قدر فدايي برادر باشد .

روزهاي بعد تلخ تر بود دكتر را با تب و تني زخمي محاكمه مي كردند . مي دانست او هيچ گاه لحظه اي دست از عقايدش برنمي دارد . حتي با آن حال بيمار از آزادي دفاع مي كرد .

روزنامه حكم دادگاه زرهي را چنين اعلام كرده بود :دكتر حسين فاطمي محكوم به اعدام.

اعدام براي مردي كه تمام عمرش مبارزه براي ايران و آزادي آن بود حكم سنگيني بود .آن هم در زماني كه دكترهاي معالجش گفته بودند تا چند ماه ديگر بيشتر تحمل اين زخمهاي را كه بر بدنش آمده بود را ندارد . از روزي كه اين خبر را در روزنامه خوانده بود حال خوبي نداشت . هر صبح كه بيدار مي شد انتظار شنيدن اجراي حكم را داشت . اگرچه به او گفته بودند با حال بيماري كه دكتر فاطمي دارد او را اعدام نمي كنند اما باز هم مي دانست كه پسرش علي كوچك را بايد بدون مردش بزرگ كند.

بال پرنده را بست و خونهايش را شست . پرنده نفس نفس مي زد. قلبش آن قدر تند ميزد كه هر لحظه احساس مي كرد از حركت مي افتد .چشمانش را بست تا شايد لحظه اي بخوابد.

اطرافش پر بود از مردان نقاب پوش .در كنار ديوار مردي را ديد كه ايستاده، دقت كرد؛ آن مرد دكتر فاطمي بود. نقاب پوشان روي زمين زانو زدند و تفنگهايشان را به سمت دكتر نشانه رفتند. صداي مردش را شنيد كه مي گفت : زنده باد وطن .من افتخار مي كنم كه براي وطنم كشته مي شوم . ناگهان صدايش ميان صداي گلوله ها گم شد .همه جا به رنگ خون شد .چيزي درونش شكست . چشمانش را باز كرد.

علي گريه مي كرد آرام در آغوشش كشيد و زير لب گفت : آروم باش پسرم اتفاقي نيفتاده پدر برمي گرده . سپيده صبح زده بود برخاست در حالي كه علي را به سينه مي فشرد . به طرف طاقچه رفت تا ببيد پرنده در چه حالي است . پرنده بي حركت مرده بود . چيزي ميان گلويش را فشرد گرماي اشك را روي گونه اش حس كرد از ميان پرده اشك چشمش به صفحه تقويم افتاد : نوزدهم آبانماه 1333 شمسي.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:17 PM

|

پنجاه یکمین سال مردی که برای آزادی اعدام شد


من اگرچه تاریخ را خیلی دوست دارم اما از میون شخصیت های تاریخی ایران تنها چند تا شخصیت جالب برام هست که دوستشون دارم و درباره اشون اطلاعات زیادی دارم. البته به نظر خیلی از کسانی که من رو می شناسند من از شخصیت های عجیب تاریخی خوشم می آد. به قول آقای خدادوست هر چی آنارشیست تو تاریخ ایران و جهان هست مورد علاقه من هستند هر چند که خودم اصلا آنارشیست نباشم. خودم نظری ندارم. بهر حال توی تاریخ 7 تا 8 هزار ساله ایران بعد از شخصیت اسطوره ای سیاوش و فرود علاقه من به چند تا چهره تاریخی زبانزد عام و خاصه. یکی اردشیر بابکان، آرش اسطوره بی بدیل، حسن صباح، شیخ حسن جوری، کامی دمولن، دانتون، ناصرالدین شاه قاجار، میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل، حسین فاطمی. هیچ کدوم این ها آنارشیست نیستند می گید نه تاریخ را بخونین. فقط به جز ناصرالدین شاه و یک کمی اردشیر بقیه در سنین جوانی کشته شدند. یک کم تندرو بودند. همین این که گناه بزرگی نیست این ها را گفتم که بگم امروز سالمرگ یکی از این شخصیت های تاثیر گذاره. سال روز اعدام دکتر حسین فاطمی شخصیتی که میون همه اونایی که نام بردم از همه بیشتر دوستش دارم و درباره زندگیش تحقیق کردم. دکتر فاطمی روزنامه نگاری که وزیر شد. یکی از دلایلی که روزنامه نگاری رو دوست دارم این که فکر می کنم ایران روزنامه نگارهای بزرگی چون صوراسرافیل و فاطمی را داشت. هر چند این قیاس درستی نیست اما همیشه خواستم زمانی خودم رو روزنامه نگار بدونم که مثل این ها بنویسم. بگذریم این نوشته ای که می خوام به مناسبت پنجاه و یکمین سالگرد اعدام دکتر فاطمی بذارم نوشته ای است که درست پنج سال پیش توی سایت زنان ایران که تازه پا گرفته بود برای سالگرد دکتر فاطمی به یاد همه زنانی که در انتظار اعدام شوهرانشان بودند نوشتم. چون دسترسی به اصلش نیست این نسخه ای کمی دست کاری شده است که می ذارم تا بخونین باز هم به همه اون زنان. می دونم که خانم دکتر فاطمی این مطلب را دیده. مطلبی که کسی بعد از نزدیک پنجاه سال بعد از اون حادثه از زبان او نوشته اگر اشتباهی هم هست بر من می بخشند که رها کردن احساسم برای مردی بود که برای استقلال کشورش مرد.

posted by farzane Ebrahimzade at 3:13 PM

|

Thursday, November 09, 2006

سكوت

گاهي اوقات سكوت در برابر همه چيز يعني يك واكنش درست يعني يك واكنش تدافعي يعني گريز از تنش. اين روزها تصميم گرفتم روزه سكوت بگيرم. روزه سكوت در برابر كساني كه دوستشان دارم اما آن ها من را دوست ندارند. سكوت در برابر كساني كه تو را به تمسخر مي گيرند. خسته شدم از حرف زدن از توجيه كردن. مي خوام سكوت كنم حتي اين جا مي خوام برم يك گوشه پاهامو توي شكمم جمع كنم و چشمامو ببندم و ديگه باز نكنم. ديگه حرف نزنم. اين بهترين راهه كه نه كسي از من دلش بگيره و هر چند مي گه باهات مشكلي ندارم پشتشو بهت بكنه. راهيه براي اين كه فرار كني از فريبي كه دو سال خودتو دادي.
دل هيچكي غربت اين جا نداره. ديگه هيچ جا جاي من نيست كه برم. با تو بودن خيلي وقت كه گذاشته. زندگي ارزش اين اشك ها رو نداره. هرچند كه اين اشك ها راست باشه و حقيقي مثل يك بره آروم سكوت مي كنم و مي رم اون جايي كه بايد برم و آروم آروم مي خوابم. پاهامو جمع مي كنم و كز مي كنم توي خودم و آروم آروم مي خوابم......آروم آروم......
سكوت ....
سكوت
.... و باز سكوت
چه چيزي بهتر از اين پس .....................

posted by farzane Ebrahimzade at 11:40 AM

|

ياد ايامي كه .....

ياد ايامي كه در گلشن فغاني داشتيم / در ميان لاله و گل آشياني داشتيم
اين روزها هر بار كه مي خوام خبر بريزم با ديدن عكسي كه تينا توي كوچه خبرگزاري گرفته يك دفعه يك عالمه خاطره با اين شعر يادم مي افته. ياد روزهاي بي بازگشت گذشته. اين شعر منو مي بره به خيلي جاها. به پارسال، به مشهد، به اصفهان، به بالاي عالي قاپو و اون انتهاي دنيا روي پله هاي موزه ملي، به شيراز و شب حافظيه، به روزهاي تخت جمشيد و پاي صد ستون جايي كه اين شعر را با بچه ها خونديم. به سال آخر دانشگاه به سفر شيراز به دفتر گروه يادش بخير اون روزها بعد از اون سفر تاريخي به شيراز بچه ها اين شعر را نوشتند و بردند توي دفتر گروه زدند. به ياد اون روزهاي خوش جواني. اين روزها اين شعر منو ياد بهار 84 ياد بهار 74 مي اندازه ياد دلهره‌هايي كه داشتم چقدر اون روزها اين دلهره شيرين بود. چقدر با دوستام بودن خوب بود. هرچند يك روزهايي بد هم بود اما اين شعر منو مي برد به همه روزهاي خوب گذشته. مي بره به انتهاي فروردين 85 روي اون قهوه خونه مشرف به ميدون نقش جهان، باز نوك انگشتام يخ زده و پيشونيم گرم شده. دستامو گره مي زنم دور ليوان چايي و سرخ شدنشو مي بينم اما بازم يخ كرده. تو وجودم چيزي يخ زده. باز شعر توي ذهنم مي پيچه. چند وقت از اون نامه مي گذره همون نامه اي كه باهاش اين شعر رو فرستادي؟يك ماه يك هفته همون نامه اي كه ديگر جوابي نداشت. نامه آخرت..........
ياد ايامي ...
مرور مي كنم خاطرات خوب و بد را . خسته شدم اين چند وقت اين جواب را بارها براي آدم هاي حسابي و ناحسابي كه از سر دلسوزي يا تمسخر پرسيدند از خبرگزاري اومدي بيرون، خبرگزاريتون تعطيل شده گفتم نه ما داريم كار مي كنيم. ما داريم كار مي كنيم. همه چي مرتبه. اگه تعطيل شده بوديم كه سايتمون به روز نمي شد. مگه اسم منو زير خبرام نمي بيند. خسته شدم تكرار. دلم مي خواست يك زمان برگردان داشتم و تاريخ را به يك سال پيش بر مي گردوندم. انوقت از تك تك لحظه هام مي دونستم چه طور استفاده كنم. اونوقت مجبور نبودم اين نگاه هاي تمسخر آميزو تحمل كنم. مي دونم دوباره دارم مي رم توي تونل سكوت كردن و ريختن تو خودم. شايد فردا برم كوه فردا جمعه است. فردا مي رم كوه تا تمام خاطرات خوب و بد را بريزم ته دره شايدم سكوتم رو بشكنم و اون چيزي كه عقده شده رو ببرم. شايد دوباره زمزمه كنم ياد ايامي كه در گلشن فغاني داشتم.................

posted by farzane Ebrahimzade at 11:37 AM

|

Wednesday, November 08, 2006

تينا نيومده رفت

تا اطلاع ثانوی خداحافظ
دوستان خوبم
خیلی خوشحال بودم که روی نیمکت روبروی من می نشستید و به حرفام گوش می کردید، ولی فعلا مجبورم تا اطلاع ثانوی باهاتون خداحافظی کنم...

posted by farzane Ebrahimzade at 2:06 PM

|

زنده هستم چون هنوز مي نويسم2

در پست قبلي مي خواستم درباره نوشتن بنويسم اما اين قدر به حاشيه رفتم نشد. مي‌خواهم از نوشتن خودم بنويسم. از زماني شروع كنم كه از نوشتن متنفر بودم. دوره مدرسه كه هر وقت بايد مشق مي نوشتم گريه ام مي گرفت. 22 سال پيش. تا اون جايي كه مي شد مشق هامو رج مي زدم. حتي بيشتر كلمات و خطوط را جا مي زدم و مي نوشتم( اين تيكه اش بد آموزي دارد) اميدوارم زير 15 سال نخونن. بدترين تبنيه عالم برام جريمه بود. حاضر بودم به شيوه قرون وسطي تنبيه و شكنجه بشم اما ننويسم. شاگرد ساعي هم نبودم و جريمه دائم بودم. حاضر بودم سي تا كتاب بخونم تا زماني كه چهار خط مشق شب كه مشق صبحانه بنويسم. دفتر به دست به مدرسه مي رفتم تا خانم معلم مشق ها را خط بزنه مي نوشتم. جاتون خالي از جريمه ها و ساير تنبيه ها. اما در هر صورت پنج سال دبستان سه سال راهنمايي را با اين دغدغه گذراندم. بيشتر از همه هم از رياضي نوشتن بدم مي آمد. براي همين هم الان يك رياضي دان هستم كه دو دوتا چهارتا بلد نيست. هنوز هم مغز و شعور رياضي را ندارم. از فيزيك فقط سرعت نور را بلدم. در دوره راهنمايي يك خانم ادبياتي داشتيم كه كشف كرد من بيشتر از هر رشته اي بايد دنبال تاريخ و ادبيات برم. مي گفت تو شعر ها را خيلي خوب مي خوني. اون زمان حداقل 30 تا غزل حافظ را حفظ بودم. 10 تا شعر و قصيده و 10 تا حكايت از سعدي و هجو نامه فردوسي براي سلطان محمود. رفته بودم سراغ نظامي و ويس رامين فخرالدين اسعد گرگاني. تازه سي شب از هزار و يك شب را هم خونده بودم. اين شد كه رفتم انساني و تجربي را نخواندم. معلم هايم تو دوره دبيرستان نظرات وتفاوتي داشتند. معلم هاي ادبيات معتقد بودند من آخرش ادبيات مي خوام. اما معلم تاريخ ها بر عكس روي تاريخ خوندن من شرط بسته بودند. يك بار يكي از معلم هاي تاريخم بعد از اين كه توي جواب دادن به سئوال هاي من ماند، گفت:« اميدوارم تاريخ بخوني و يك شاگرد نصيبت بشه از خودت بدتر كه توي اين سئوال بموني كه چرا كتاب هاي تاريخ ما اين همه دروغ مي نويسنن. » يك سال تحصيلي وقت داشتم كه در كتابخانه غني دبيرستان شهيد باهنر (هدف شماره 2) دوره كامل تاريخ تمدن ويل دورانت، تاريخ كسروي ، بعد از طوفان و غرش طوفان را بخونم. اما هيچ وقت يادم نمي ره كه نوشتن را مديون دو تا از دبيرهام هستم يكي دبير عربي سال دوم دبيرستانم. خانم پهلوان كه از اول كلاس از همه چيز حرف مي زد الا عربي. يك روز كه از چرت زدن تو كلاس عربي خسته شده بودم نمي دونم چي شد كه يك ورقه از وسط دفترم كندم و شروع به نوشتن كردم. با مداد قرمز و اين شد اولين داستان من كه بيشتر شبيه طرح بود. هفته ها همين بود. معلم ادبياتم خانم صفافر هم خيلي تشويقم مي كرد مي گفت تو خوب از كلمات استفاده مي كني. اين شد كه من كه از نوشتن متنفر بودم شروع كردم به نوشتن تا امروز. حالا روزي صدها صفحه ام بخوام مي تونم بنويسم ................
راستي من يكي از پست هامو به دليلي كه به خودم مربوطه حذف كردم.

posted by farzane Ebrahimzade at 2:00 PM

|

Monday, November 06, 2006

زنده هستم چون هنوز مي نويسم


اين روزها وقت زياد دارم كه به خودوم، زندگيم، و خيلي چيزهاي ديگر فكر كنم. مي پرسيد چرا؟ به يك دليل ساده منهاي ديروز كه از 24 تنها يكساعت و نيم بيدار بودم، تنها روزي چهار ساعت مي خوابم. اين داروهايي كه مي خورم باعث شده تا سهم من از خواب همين قدر باشد. اين زمان زمان خوبي براي خواندن كتاب و گوش دادن به آهنگ، كه البته كار همه وقت من است حتي توي خواب؛ و فكر كردن بگذرد. اين روزها به هزار نكته اي فكر مي كنم كه مي توانم بنويسم گاهي از خودم بدم مي آد كه چرا فلان چيز را مي توانستم بنويسم، به هزار طرح ذهنيم مي انديشم. گاهي هم از خودم خوشم مي آيد( به قول بنفشه يك جور نارسيسم مزمنه) بگذريم. اين روزها كتاب « زنده ام كه روايت مي كنم » نوشته گابريل گارسيا ماركز را مي خوانم. قبل از هر چيزي متاسفم از اين كه در گذشته ي نه چندان دور اهل خواندن ماركز نيستم. از وقتي كه بالاخره توانستم «صد سال تنهايي» را تا آخرش بخونم و تو درياي واژگان عجوبه كلمبيايي شنا كنم فهميدم زودتر از اين ها بايد به دنبال خودم را مقيد مي كردم كه نه تنها « صد سال تنهايي» « عشق سال‌هاي وبا»، « پاييز پدر سالار»، « آقاي رئيس جمهور» وشايد تمام نوشته هاي ماركز و ادبيات جادويي آمريكاي لاتين را بخوانم. چون بعد ماركز مي خوام برم سراغ يوسا و بورخس. دوباره به حاشيه رفتم بگذريم قصدندارم نقد ادبي كنم مي خواهم درباره نوشتن بنويسم. داشتم از زنده ام كه... مي گفتم هر چه بيشتر اتوبيوگرافي ماركز را مي خوانم به اين نكته مي رسم كه اين نويسنده كلمبيايي چيزي خارج از دنياي خود و چيزهايي كه در زندگي خود داشته نبوده است. شايد براي همين همه نوشته هايش را دوست دارند. دنياي ماركز دنيايي دروني و بيروني انساني است كه قامت بلند خود را در داستان‌هايش ترسيم مي كند. خوزه آركاديو بوئيدينا مي توانسته پدربزرگش باشد. همان طور كه مينا مادربزرگش مي توانسته اورسلا باشد. اين دليلي است براي ماندگاري. عشق سال‌هاي وبا داستان عاشقي پدر و مادر خودش است. اين برنده جايزه نوبل نخواسته چيزي بالاتر و برتر از خودش در داستان هايش باشد براي همين است كه زنده خواهد ماند. حتي اگر نباشد. البته باز هم نمي خواهم در اين جا حرف هاي منتقدان و دوستداران ماركز را تكرار كنم. اما همش به حاشيه مي روم. مي خواهم درباره نوشتن بنويسم درباره خودم.

posted by farzane Ebrahimzade at 9:03 PM

|

دم خروس

از مدتي پيش يك سري ايميل با نام خبرنامه مبين به ايميل من مي آمد. روزهاي نخست كسي كه خود را مبين و سردبير اين خبرنامه معرفي مي كرد با مظلوم نمايي از احتمال فيلتر شدن اين ايميل ها خبر داد و بعد از چند وقت هم خودش را بي طرف از هر گروه سياسي و گروههاي ديگر دانست كه مستقلا عمل مي كنند. چند وقتي هم به بهانه مسافرت اين ايميل ها را نفرستاد. چند هفته اي مي شود كه دوباره از اين گروه يكسري ايميل فرستاده مي شود. همه ما از اين گونه ايميل هاي و خبرنامه ايميلي سر و كار داشتيم كه به طور ويروس وار هر روز بيشتر مي شود. يكي از نكاتي كه از اولين ايميل ها به اين نظر خيلي جالب اومد طرفداري اين گروه يا گردانندگان آن از فعاليت‌هاي منفي دولت كنوني بود. نكته جالب‌تر ايميل‌هايي بود كه از خوانندگان در اين خبرنامه منتشر مي‌شد. همه كساني بودند كه خالصانه و مخلصانه از دولت و فعاليت‌هاي عمراني آن تعريف مي كردند ودر جهت تخريب دولت گذشته ايران از هر كاري دريغ نمي كردند. تا اين كه در آخرين ايميلي كه صبح امروز 15 آبان 85 فرستادند تنها به جهت تخريب دولت سيد محمد خاتمي نبود بلكه هدف اصلي خود سيد محمد خاتمي به ناشيانه ترين و بدترين شكل كلمات ممكن بود:« سفر محمد خاتمي به انگليس كه به منظور دريافت دكتراي افتخاري از دانشگاه اسكاتلندي سنت اندروز صورت گرفت، با حاشيه هايي تأمل برانگيز همراه بوده است.به گزارش رجا، دعوت اين دانشگاه اسكاتلندي از خاتمي پس از آن صورت گرفت كه صادق خرازي سفير وقت ايران در فرانسه، تعداد 12 هزار جلد كتاب به ارزش بالغ بر 100 هزار پوند از درآمد عمومي كشور، به اين دانشگاه اهدا كرد و خاتمي چهارشنبه گذشته براي افتتاح اين كتابخانه و مؤسسه اي با عنوان «پژوهشهاي ايراني» در دانشكده «هنر و انسان شناسي» به اين دانشگاه دعوت گرديد.عليرغم اعلام قبلي درخصوص اعطاء مدرك افتخاري به خاتمي به دست «سر منزيس كمپبل» رئيس تشريفاتي دانشگاه كه رهبري حزب ليبرال دموكرات انگليس (سومين حزب بزرگ و رو به رشد انگليس) را نيز در اختيار دارد، وي در اين مراسم حاضر نشد و معاون دانشگاه به جاي او به خاتمي دكترا داد.سفر 100 هزار پوندي خاتمي از جيب ملت براي دريافت مدرك دكتراي افتخاري حقوق كه پيش از اين نيز خوانندگان و هنرپيشگاني از هاليوود چنين هديه اي را از "سنت اندروز" دريافت كرده اند»
اما اين همه ماجرا نبود: عليرغم تمام ادعاها
خاتمي همچنان در منزل رياست جمهوري زندگي مي كند!

سيد محمد خاتمي كه به جهت مقاصد خاص سياسي از پذيرش هرگونه سمت دولتي و حكومتي پس از پايان دوره رياست جمهوري خود از جمله عضويت در مجمع تشخيص مصلحت نظام و يا مشاورت مقام معظم رهبري خودداري كرده بود با گذشت 15 ماه از تحويل مسووليت و با وجود آن كه با بالاترين پست سازماني ممكن، خود را بازنشسته كرده است، همچنان در منزل دولتي زندگي ميكند.
بگذريم از اين كه در همين شماره بدتر از اين شهردار تهران را هم مورد افاضات را داشته اند. نكته مهم گذاشتن آخرين فيلم هاي روز هاليودي، ترانه هاي لس‌آنجلسي و .... براي دانلود است. مانده‌ايم اين برادران و خواهران ارجمند دم خروس را باور كنيم يا قسم حضرت عباس را؟!........

posted by farzane Ebrahimzade at 9:41 AM

|

Friday, November 03, 2006

برای کودکی که با من متولد شد

دستم را روی شکمم می کشم و صدایت می کنم: عزیز دلم می خواهم برای تو بنویسم برای تو که سال هاست در وجود من خانه کردی. می کشم تا لمست کنم. دستهایت، پاهایت، و انگشتانی که داری. می خواهم برایت بنویسم برای کودکی که هیچ گاه نداشته ام. صدایت می کنم حتی حالا که تو را ندارم ؛ حالا برای تو می نویسم. برای کودکی که هیچوقت به دنیا نمی آید. اما می دانم تو از لحظه تولدم با من بودی. از همان لحظه ای که چشمانم را رو به دنیا گشودم. برای تویی که معلوم نیست کی خواهد آمد. شاید باید سال های پیش می آمدی شایدم زمانی نزدیک تر از حالا می آمدی. عزیزم گلم این را برای زمانی که شاید روزی بیایی. می خواهم دختر باشی. خودخواهی است نه اما می خوام پاره ای از وجودم شبیه خودم باشد. نمی دانم کی تو را حس کردم زمانی که کودکی بیش نبودم. یا زمانی که چند سال پیش در خواب دیدمت و آغوشت گرفتن. تو شبیه کودکی من بودی شاید هم فرق می کردی اما بودی با آن دو چشم سیاه به من نگاه می کردی و من تو را در آغوش کشیدم. بوییدمت و در آغوشم جای گرفتی.

قرار است با تو راست گفتار باشم. اعتراف می کنم که هیچ وقت دوست نداشتم بچه ای داشته باشم. گریزان بودم از به وجود آوردن کودکی شبیه خودم. همیشه گریزان بودم از ازدواج با مردی که از من کودکی بخواهد. شاید به خاطر همین ترس کمتر بچه ای برایم جالب و دوست داشتنی بود قبل از دیدن تو کمتر بچه ای را در آغوش کشیده بودم. اما تو آمدی و به من یاد آور شدی که مادر شدن یعنی چه؟ تو سر زده به خوابم آمدی و من بغلت کردم و بوسیدمت. بوییدمت. بوی شیر تازه می دادی گرم گرم بودی و گریه می کردی چند ساله بودی یک ساله هم نبودی اما چشمانت می در خشید. ناگهان از چشمانم را باز کردم و دیدم تو نیستی. رفته بودی به دنیای بچه ها. حس مادری را داشتم که بچه اش را از او گرفته بودند. این حس را روزها داشتم. تازه فهمیدم چرا می گویند هر دختری که متولد می شود در درونش مادر کودکی است که در آینده خواهد شد. این روزها باز حال و هوای تو را دادم شاید به این دلیل که دیگر برای باد نامه نمی نویسم و نوشته هايم را بر بال نسیم نمی فرستم. کوچولوی من بار دیگر به خوابم بیا تا از پس خواب حس مادرانه ام باز نجاتم دهد.شايد از اين به بعد همه حرف‌هايم را با تو بگويم.

پی نوشت:این نوشته یک گفتگوی کاملا خیالی و شاید طرح یک داستان تازه.

در ضمن توی آخرین پستی که گذاشته بودم یک دوستی نوشته با من تماس بگیر اما اسمشو ننوشته؟!

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 7:28 PM

|

Thursday, November 02, 2006

مثلا يك جور ياس فلسفي

دور خودمو پر می کنم از کتاب؛ سرگشته ام هزار تا کار نکرده دارم اما حسش نیست. باید مجله ها و جزوه هایی را که زیر تختم کپه کردم را مرتب کنم. کتابخونه هم که دوباره شده شهر شام. چندتا مصاحبه پیاده نکرده دارم؟ از داستانهایی که ناتمام مونده چیزی ندارم که بگم. تازه روی میزم هم پر آت و اشغاله. اما می خوام بخونم. فقط بخونم و بخونم و بخونم. اما موندم. می شمرم پانزده کتاب دارم که از روزی که خریدم بازشون نکردم. هفت هشت را هم که کادو گرفتم. همه شون یک روی هم می گذارم و کنارشون دراز می کشم. از بالای ستون یک کتاب را بر می دارم. «هایکو ؛ شعر ژاپنی از آغاز تا امروزبرگردان احمد شاملو» ورق می زنم. یکی چشمم را می گیرد

بازویم را بالش سر می کنم؛
احساس می کنم که دلدای خویشم
زیر ماه مه آلود
اینم یکی دیگه :
بزرگ راهزنان
ترانه یی سر داده است
زیر ماه امشب
نه یکی دیگه « زنده ام که روایت می کنم» مارکز چند صفحه اش را می خوانم. نه حوصله ندارم. چند کتاب دیگر را بالا پایین می کنم. نمی شه نه این کتاب ها فایده ای ندارد. می رم سراغ فیلم هام بیشترشونو ندیدم. اه این تلویزیوني كه مامانم گذاشته توي اين اتاق هم که آنقدر مال عهد شاه وزوزکه که ویدیو سی دی هم بهش وصل نمی شه. شايد فكر كردن اين اطاق خواب و مطالعه. چي مي شد زهرا و فهيمه كامپيوتر يا حداقل تلويزيون تلويزيون خودشون را به من مي دادم و آنوقت با اين فيلم هامو مي ديدم. چقدر دوست دارم كد داوينچي را دوباره ببينم. يا نه رگبار يا خشت و آيينه شايد بهتره برم عقايد يك دلقك هانريش بل را دوباره بخونم. شايدم برم سراغ يك نمايشنامه. مثلا برم سراغ زنان پشت «پرده خانه» بيضايي اما نه «شب سيزدهم » حميد امجد يا «شهادت خواني قدمشاد مطرب ... » رحمانيان. چقدر دلم براي قدمشاد تنگ شده. يادم رفته بود كه به خاطر بنايي كه الان توي خونه جاريه تلويزيون را گذاشنيم جلوي كتابخونه توي پذيرايي نمي تونم برم سراغش. انتخابام از اين كتابخونه اتاق بايد باشه خاطرات اعتماد السلطنه هم اون جاست. بدم نمي آمد يكبار ديگه بخونم. يكي ديگر از كتاب هاي ستون كتاب را بر مي دارم و شروع به نوشتن يك متن كنم يك پست تازه بذارم. آره اين خوبه ...

posted by farzane Ebrahimzade at 10:42 AM

|