کوپه شماره ٧

Thursday, November 16, 2006

یوسف گمگشته





آخه مگه می شه آدم سری به شیراز بزنه و اونوقت نره به قدم بوسی خواجه شمس الدین محمد. شب خوبی بود. همون نیم ساعت هم خوب بود تا احوالی از رند شیرازی بپرسیم و ازش مدد بخوایم. وقتی رسیدیم حافظیه بارون گرفت. چه بارون قشنگی بود. رفتم سر تربتش و دستم را گذاشتم میان ورق های دیوانش و به شاخ نبات قسمش دادم. شب بود و بارون و حافظ و جمع مشتاقانی که آمده بودند. خیس بارون بودم ازش خواستم تا راهنمایم کنه باز کردم باورم نمی شد، کتاب رو بستم و دوباره ناخونم را رو صفحات کاغذ کشیدم، باز بازش کردم باز هم همون بود باز، ... . بارون بود و گنبد و حافظیه و خواجه سه بار به من گفت:« یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم خور/ کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور/ ایدل غمدیده حالت به شود دل بد مکن/ وین سر شوریده باز آید به سامان عم مخور... و جواب فال من در این بیت ها :« دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت / دائم یکسان نباشد حال دوران غم مخور/ هان مشو نومید چون واقف نی از سر غیب/ باشد اندر پرده بازی های پنهان / باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور/ گرچه مقصد بس خطرناک است و مقصد ناپدید/ هیچ راهی نیست کانرا نیست پایان غم مخور/» این بار هم یک هیچ به نفع حافظ.


از حافظیه که بیرون آمدم یک دفعه اومد جلو و مرغ عشق بدون این که من بخوام یک ورق کشید بیرون. گفتم من فال نخواستم. گفت پول نخواستم پرنده خودش کشید بیرون. بیا این مال توئه. نگاه کردم : سزد اگر همه دلبران دهندت باج / توئی که بر سر خوبان عالمی چون تاج . ای صاحب فال بشارت باد که ترا که در میان قومی مهتری خواهی کرد. چنانچه در فرمان تو باشند و نعمت بی پایان به تو وارد خواهد شد....گفتم پولش چقدر می شه. بهم گفت: پرنده خودش خواست. من برای پول فال بهت ندادم. دوربینم را در آوردم و گفتم پس بذار عکس شما و پرنده رو بگیرم. عکس رو گرفتم دوباره پرنده یک کاغد دیگه کشید و بهم داد و اون پیرمرد ورقه رو بهم داد و گفت دختر جان این قدر غصه نخور درست می شه. این هم یک فال دیگه. رفت و من مانده بودم با این شعر : ای دل آندم که خراب از می گلگون باشی/ بی زر و گنج به حد حشمت قارون باشی.

خیلی حرف از این سفر دارم که توی روزهای آینده می نویسم.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:51 PM

|

<< Home