کوپه شماره ٧

Sunday, November 19, 2006

ميهمان يك لحظه



نشسته بودم كنار نيزارهاي درياچه پريشان كازرون و داشتم چيزي مي‌نوشتم كه آمد نشست كنار دستم.

حس كردم دستشو گذاشته روي دستم. يادم رفت چي‌ مي‌خواستم بنويسم. محو نگاهش شدم كه انگار از خورشيد قرض گرفته بود. ازش خواستم اجازه بده اون لحظه جادويي را ثبت كنم. آروم تو چشمام خيره شد و گذاشت تا ازش عكس بگيرم. وقتي رفت تنها چيزي كه برام مونده بود شعايي از نور خورشيد كه همراه خودش آورده بود و لحظه جادويي كه كنارم بود باقي مانده بود و نيزار ابري درياچه پريشان.

posted by farzane Ebrahimzade at 4:52 PM

|

<< Home