کوپه شماره ٧
Wednesday, November 29, 2006
تنها و بيصدا
امروز يكبار ديگه به تشييع يكي از اهالي هنر رفته بوديم مردي كه نواهاي جاودانه او فيلم هاي بزرگي را جاودانه كرده بود. بابك بيات هنرمندي كه بي صدا در كناره موسيقي و سينماي ايران ماند، زندگي كرد و بيصدا رفت. انگار همين ديروز بود كه در سالن تاريك سينما پا به پاي «مسافران» آيينه دار مانديم و در آن «پرده آخر» «كشتي آنجليكا» «عروس تنهايي» را ديديم و همراه «دو زن» ، «طلسم» شده در آن دمدمه بهار نارنج «شيدا»ي سوت پاياني «مرسدس» مانديم. همه اين ها به مدد آواهاي او بود كه ماندگار ماند. امروز صبح تالار وحدت به تشييع يكي از اهالي هنر رفته بود. باز چهرههاي آشنا و غريبه و حرف هايي تكراري در رثاي استادي از دست رفته. وارد محوطه تالار وحدت شدم يادم افتاد آخرين باري كه بابك بيات را ديدم روز سينما در همين جا بود. همين تالار وحدت آن شب شلوغ آرام و تنها آمده بود. از چند روز پيش خبري شنيده بوديم كه بيمار است و تعجب از حضورش در اين مراسم اما يادم هست كه آمده بود. در يك لحظه كه ميان برنامه آمدم تلفن بزنم در آن زمان شلوغي كه در تالار وحدت را به روي مردم باز كرده بودند ديدم رفت آرام از ميان بيل بردهاي هنرمندان سينما و مردم ذوق زده كه به ديدن تصوير هنرمندان چهره آشنا سينما كه شادي ميكردند و موبايل هايشان را در آورده بودند تا مثلا با سعيد راد عكس بگيرند بابك بيات بي صدا رفت. هنوز موهايش مانند روزهاي آخر نريخته بود. به قول بيضايي در آن نوشته :« رفت پي نواهايي كه سالياني بود از وي جدا شدهبودند، گشت بيابدشان،گمشد»
بيضايي امروز جز اين نوشته يك شعر هم در رثاي همراه فيلم هايش از مرگ يزدگرد تا مسافران نوشته بود:«آن مرد مهربان بود/آن مرد نواهايي در سر داشت كه رهايش نميكردند/آن مرد وقت كمي داشت/نه آن قدر كه صداهاي سرش را رديف كند /و به دستگاهي بسپارد/نه آن قدر كه همه را مجاب كند/آن مرد گفتن بلد نبود/لبش كه مي لرزيد، ميلرزيد/گلويش كه ميگرفت، ميگرفت/آن مرد گير ميكرد ميان عاطفههايش/ وقت ناله، فروكش ميكرد/وقت فغان، لب ميبست/آن مرد گلههاي ما همه را ميشنيد/و گلههايش را با خود برد.»
مرگ تلخ است و وداع تلختر اما كاش مردم كمي در اين دمدمههاي وداع دعايت خانواده عزيز با او وداع آخر را ميكنند به جاي گرفتن عكس و امضا گرفتن همدردي كنند.
<< Home