کوپه شماره ٧

Sunday, November 19, 2006

یک سوغاتی سبز




توی کازرون وقتی رفته بودیم مقبره ابواسحاق کازرونی از عرفای قرن هفتم هجری. خسته بودم از گروه جدا شدم و رفتم پشت آرامگاه یک حیاط سر سبز بود که عجیب بوی یاس و یاسمن هاش آدم را مست می کرد. هوا ابری بود. آدم فکر می کرد آمده یک شهر شمالی درخت نارنج با اون نارنج های براق همه حیاط مقبره رو پر کرده بود. نشستم روی پله خونه ای که کنار مقبره بود. کنار دستم یک درخت نه چندان بلند بود که پر از برگ های سبز بود. میون برگ های سبز چشم افتاد به یک چیزی که مثل چراغ می درخشید. یک لیموی سبز بود. با این که عاشق لیمو هستم تا حالا درخت لیمو رو ندیده بود. نه این لیمو زرد ها که بهش می گیم لیمو شیراز لیمو کوچولو سبزها که بوش آدم رو مست می کنه. سرم خیلی درد می کرد بوی لیمو ها کمی تسکینش داد. دلم نیومد عکسش را نگیرم. داشتم عکس می گرفتم که یک خانم از خونه بیرون آمد. با لهجه دوست داشتنی اش سلام کرد. آنقدر گرم که خیال کردم سال هاست می شناسمش. ازش اجازه گرفتم لیمو رو بکنم. گفت:« همین یکی دو تا لیمو مونده. این ها آب نداره. بذار برم از توی خونه لیموی خوب بیارم. » گفتم :« نه این رو می خوام با خودم ببرم تهران. » اون گوی سبز و درخشان را کندم و بو کردم بوی زندگی و تازه گی می داد. این تنها سوغاتی بود که از سفر با خودم آوردم. دیروز که جلوی آیینه نگاش کردم خشک شده بود اما هنوز بوی زندگی و یاس و یاسمن می داد. هوای ابری اون شهر رو می داد.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:22 PM

|

<< Home