کوپه شماره ٧

Thursday, November 16, 2006

شاپور و کوروش

من از دیار پارسه برگشتم. نمی دونم چرا فکر می کردم دارم میرم دیار کوروش اما از دیار شاپور اول سر در آوردم. می دونید من برای یک همایش رفتم کازرون و از بس خنگم فکر کردم کازرون طرف فیروز آباده و می ریم، غافل از این که فیروز آباد طرف شمال غربی شیرازه و ما به طرف جنوب غربی رفته بودیم. درست نقطه مخالف. اما بازم خوب بود چون رفتیم بیشاپور. سایت تاریخی بازمانده از دوره ساسانی رو دیدیم. همون شهری که شاپور اول پسر اردشیر بابکان راه اندازی کرد. همون شاپوری که پیروز جنگ میان ایران و روم بود و والریانوس را شکست داد. یکی از جالب ترین بخش های این سایت تاریخی که اتفاقا ما برای دیدنش رفتیم معبد آناهیتای بیشاپور. معبدی که شبیه هیچ کدوم از معابد اردیسور آناهیتا و هیچ کدوم از معابدی که تا به حال دیدم نبود. معبد متشکل بود از چهار دیوار بلند به ارتفاع سه تا چهار متر زیر زمین. یک پلکان سنگی سفید شما رو می رسوند به این معبد. که دو مستطیل درون هم بود. به این شکل که اندازه دو مستطیل بزرگ درون یک دیگر. پیش از رسیدن به تالار اصلی راهروهای دور تا دور آن بود که مستطیل بزرگتر را تشکیل می داد که روزگاری محل جاری شدن آب یکی از عناصر اصلی و نماد اردیسور آناهیتا بود. نکته مهم این بود که این معبد سقف نداشت. از نوع نیایشی که در آن می شد اطلاعات چندانی نیست البته تمام این اطلاعاتی بود که من آن جا فهمیدم بدون مراجعه به منابع می گم حتما اگر بخوام راجع به ایزد بانوی مادری بنویسم حتما اطلاعات دقیق تری می دم. فقط بودن توی معبد آناهیتا بدون اطلاع قبلی خیلی عجیب و جالب بود.

این سفر کوتاه و غیر منتظره خیلی خوب بود. کلی روحیه گرفتم. دو روز در سرزمین پارسه بد می گذره؟ توی این دو روز علاوه بر دیدن جاهای مختلف دوستای تازه پیدا کردم. سهیل، ماندان و زینب که پر از نشاط و حرف های تازه بودند. از اون طرف بودن در کنار استادایی مثل دکتر ژاله آموزگار، دکتر بدرالزمان قریب، دکتر کتایون مزداپور و دکتر لاله برای تشنه ی مثل من اونم تو زمانی که فکر تغییر رشته و گم شدن توی دنیا اساطیر و نمادها تمام فکرمو پر کرده و توی آسمون ها دنبال صحبت کردن با دکتر آموزگار بودم حالا در کنارش بودن خیلی خوب بود. کلی نکته تازه یاد گرفتم. تا جایی که می شد نکات مهم را ضبط کردم و نوشتم تا سر وقت برم سراغشون و بقیه این اطلاعات را در کتاب ها کامل کنم. بعد از سیزده سال تاریخ خوندن دیدم که خیلی نکاته که ناخونده مانده. هنوز تازه اول راه آموختنم. این رو جدی می گم حرف شکسته نفسی نیست. خودم می دونم اطلاعات من یک دریاست که فقط پنج انگشت عمق داره. می خوام یک برکه کوچیک باشم با عمق ده متر. من تاریخ را انتخاب نکردم که ده تا تاریخ مرگ و تولد حفظ کنم. تاریخ را یاد گرفتم برای این که همه رشته ها بهش احتیاج دارند. برای این که دوستش داشتم و هنوز دارم. می دونید چند ساله ایران از آغاز تا اسلام گیرشمن را نخوندم. کلی اطلاعات از دوره کهن ایران مونده که رفته اون ته ته های حافظه ام فردا می خوام دستی به کتابخونه بکشم و یکبار دیگه تاریخ رو از اول از نقطه اول تا هرجا که شد بخونم. از همه دوستام هم می خوام که کمکم کنند و ازم سئوال کنن. بخشی از کوپه شماره هفت رو می خوام باز بذارم، تا درباره تاریخ حرف بزنم. سوژه هاشو شما بهم بدید. می خوام دوباره دانشجوی تاریخ بشم. می خوام یکبار دیگه تاریخ اساطیری ایران رو با همه نمادهاش دوره کنم.

posted by farzane Ebrahimzade at 10:49 PM

|

<< Home