کوپه شماره ٧
Thursday, November 10, 2005
شهر قصه
این خاطره مشترک چند تا از ما است خاطره زیبای که مردی نه از اهالی شهر قصه که کسی از اهالی دیار خودمان برای ما یادگار گذاشته شنبه این هفته 22 دومین سالگرد مرگ بیژن مفید خالق شهر قصه است. هنوز هم وقتی شهر قصه رو گوش می دهم بی اختیار یاد کودکی هام می افتم یاد روزهایی که تمامشو حفظ بودم:«آره داشتیم چی می گفتیم بنویس مارو دیونه و رسوا کردی حالیته ما رو آوراه صحرا کردی حالیته آخه ما هم واسه خودمون معقول آدمی بودیم/ دست کم هر چی که بود آدم بی غمی بودیم /حالیته سر و سامون داشتیم کس و کاری داشتیم ای دیگه یادش بخیر ننه مون جورابمونو وصله می زد مارو نفرین می کرد /بابامون خدا بیامرز سرمون داد می کشید بهمون فحش می داد با کمربند زمون اجباریش پامونو محکم می بست ترکه های آلبالو را کف پامون می شکست حالیته یاد اون روزها بخیر چون بازم هر چی که بود سر و سامونی بود حالیته ننهبود که نفرین بکنه بعد نصف شب پاشه لحافت رو آدم بکشه که مبادا پسرش خدای نکرده بچاد که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه حالیته باباییی بود که گاه و بیگاه سرمون داد بزنه باهامون قهر کنه پامونو فلک کنه بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه اشکای شب قبل رو که صورتمون ماسیده بود پاک بکنه کمک با دستای زبر خودش پاک بکنه حالیته می دونی بابامون چند سال پیش عمرشو داد به شما هرچی خاک اونه عمر تو باشه مرد زحمت کشی بود نخدا رحمتش کنه ننه هم کور و زمین گیر شده ای دیگه پیر شده بیچاره غصه ما پیرش کرد غم رسوایی ما کور و زمین گیرش کرد. حالیته اما راستش چی بگم تقصیر ما که نبود هر چی بود زیر سر چشم تو بود یکاره تو راه ما سبز شدی ما رو عاشق کردی مارو مجنون کردی ما رو داغون کردی حالیته آخه آدم چی بگه قربونتم حالا از ما که گذشت بعد از این اگر شبی نصفه شبی به کسونی مثل ما قلندر مست و خراب برخوردی اون چشارو هم بذار یا اقلا این ریختی بهش نگا نکن آخه من قربون هیکلت برم اگه هر نیگاه بخواد این جوری آتیش بزنه پس باید تموم دنیا تا حالا سوخته باشن
هنوزم وقتی دلم می گیره باهاش می خونم
نه دیگه این واسه ما دل نمی شه
هرچی من بهش نصیحت می کنم
که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمی شه
می گه یا اسم آدم دل نمی شه
یا اگر شذ دیگه عاقل نمی شه
بش می گم جون دلم این همه دل توی دنیا ست چرا
یک کدوم مثل دل خراب صاب مرده من
پاپی زنهای خوشگل نمی شه
چرا از این همه دل یک کدوم مثل تو دیونه زنچجیری نیست
یک کدوم صبح تا غروب تو کوچه ول نمی شه
می گه یک دل مگه از فولاده
که اتو این دورو زمونه چشاشو هم بذاره
هیچ چیزی نبینه یا اگر چیزی دید خم به ابروش نیاره
می گم آخه باباجون اون دل پولادی
دست کم دنبال کیف خودشه
دیگه از اشک چشش زیر پاش گل نمی شه نه دیگه نه دیگه این دل واسه ما دل نمی شه
<< Home