کوپه شماره ٧

Wednesday, October 11, 2006

همه چیز توی سرم می پیچد


همه چیز توی سرم می پیچد. همه آدم ها، فکرهای خوب و بد. سرم پر از چراهای بی جواب است. می خوام همه این چراها را بالا بیاورم. بوی الکل و تهوع و عفونت پر شده. همه چیز بوی ادرار می دهد. صدایی در این میان می پیچد:« چنانکه هستم؛ هستم» این موبایل لعنتی چرا وقتی نباید زنگ بزند زنگ می زند. نمی فهمه این جا همه زنگ ها را قطع کرده اند. SILENT چیزی توی گلوم بالا می آید. یکی می گه تو ماکاندو کسی نمی میرد. اما من که توی ماکاندو نیستم. از خانواده بوئیدیا نیستم. اورسلا شاید ... نکنه حجرالفلاسفه را پیدا کرده اند. اما نه سنگ جادو توی صندوق 345 بود اونم که دامبلدور از بین برد. تشنه امه بانوی آب ها نیست تا عطشم را بگیرد و جایش سرمستی بدهد. یکی می پرسد تو آمانتارا هستی. نگاه می کنم آره من آمانتارای مغرورم که در عین عشق و اشتیاق اونو پس می زنم. آره من آمانتارا هستم کفنم را می دوزم و عاشق هیچکی نمی شم. اون طرف یک لکاته با مرگ می رقصد مرگ منظره تا این کفن آماده بشه. یکی به من بگه این جا چرا شلوغه. دارم بالا می آرم. نفسم گرفته اسپری کو. یکی پیام کوتاه می فرسته:« قیمت دوستی چقده؟» می خوام جیغ بزنم یکی جلوی دهنمو گرفته. گر گرفتم یه صدای آشنا و بی تفاوت را می شنوم ای دختره اسمت چیه؟ همون خواننده نامه هایی که هیچ وقت اونا رو نمی خونه. بالا می آرم. خون و چرک، عشق و نفرت همه رو می ریزم روی پیراهن سفیدش. می خوام فرار کنم اما به کجا دستم بنده. قطره قطره نفرت داره می ریزه توی خونم. می گم منو نمی شناسی آخه من از اون هزار تا اسم قلم خورده تو نیستم که منو یادت بمونه. دستمو می کشم روی شکمم. یک چیزی تکون می خوره. سردمه چقدر تنهام. آی خریدارها کسی یک کرگدن ارزون نمی خواد. قیمتش منصفانه است آخه روی پوستش ترک خورده. دلشم شکسته. این همه کتاب و کاغذ چیه این جا جمع شده. همه تاریخ دنیا را جمع می کنم و یک کبریت می کشم زیرشون. تخت جمشید و بغداد با هم می سوزن و دود می شن. چه آتیش قشتگی دود ها رو فوت می کنم اسکندر و داریوش با کریم خان و ناصرالدین شاه حکم بازی می کنند. ترکان خاتون خودشو باد می زنه. این زنای گرجی دارن دوباره قرآن می خونن. حکم آقا بود که برگردن خونشون. وزیر مختار رو کشتن. اینتر می زنم اما انگار تو جزیره سرگردانی گیر کردم. کجاست ساربان سرگردان. یک پیغام می آد امروز چند تا خبر خوردی. چند تا ش روی دلت مونده باید بالا بیاری. حافظ وایستاده روی برج های دوقلو و بار امانت را می ذاره روی دوشش که یک دفعه هواپیماهه می آد. یکی به من بگه آخر CRASH لنگدون می تونه کد داوینچی رو کشف کنه. آدم های شام آخر می گردند دور سرم. آدم هایی که دوستشون دارم نیستند. باز یکی می گه دختر که اسمتو یادم رفته تو فوق العاده می نویسی اما به پای این دختر خیابونی ها نمی رسی. آخه تو بلدی گریه کنی. دلم می خواد چنگ بزنم توی صورتش. اما یکی هزاران ساله دستمو دوخته روی سینه ام. همه چیز می چرخه با دور تند. می خوام از قاب عکس فرار کنم. از هرچی عکسه متنفرم. آخه من زنده ام که بنویسم. یکی قلمم را می گیره باید با قلم نوری بنویسی اونم با سرعت 3 هزارمتر در ثانیه. یک سوسک از زیر پام فرار می کنه. جلوی دهنمو باید بگیرم این سوسکه خاله سوسکه شهر قصه ها نیست. با یک دستمال قیصریه رو آتیش می زنه. دل واسه آقا موشه دل نمی شه می خواد منو اهلی کنه. آدمک های مسنجر دارند چشمک می زنن و شهر روشن کردن.

همه چیز داره توی دور باطل چرخ می زنه. من چنان که هستم هستم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:57 AM

|

<< Home