کوپه شماره ٧
Wednesday, October 04, 2006
آي نسيم سحري يه دل پاره دارم چند ميخري؟
اولين بار كي بود كه با اين شعر آشنا شدم يادم نيست. اما زماني كه با شاعرش آشنا شدم را به خاطر دارم. آخه برام جالب بود كه ميخوام «بچه جواديه» را ببينم:«من بچه جواديه هستم، آهاي كاكا / ناراضي اند خلق، زدستم، آهاي كاكا/ و...! » سال 80 بود. نمايشگاه كتاب توي سالني به نام سالن جوانان كار ميكردم. قرار بود يك طنزپرداز را دعوت كنيم و آقاي سيد آبادي كه مسئول سالن بود گفت به عمران صلاحي زنگ بزن. ميشناختمش شعرهايش را خوانده بودم. بنفشه همكارش توي نشريه گل آقا بود و هميشه از تكههايش برايم ميگفت. شماره خانهاش را به من داد. زنگ زدم و وقتي خودم را دوست خانم محمودي معرفي كردم توي رو دربايستي گير كرد. آمد سر ساعت. باور نمي كردم يكي از شوخ ترين طنزپردازان ايران اين قدر خجالتي باشد. خجالتي و در عين حال حاضر جواب. يكي از بچهها كتابش را آورد امضا كند. امضاي با مزهاي داشت. كسي كه امضا را گرفته بود گفت چه امضاي قشنگي. گفت: آره مثل فنري است كه در رفته. ؟!» بعد از آن بارها ديدمش. عمران صلاحي را با آن نگاه خجالتي و كلام طنز. شايد يكي از معدود نويسندگان ايراني بود كه طنز در كلامش جاري بود حتي در سختيها. امروز صبح كه آمدم سركار بنفشه داشت با تلفن حرف ميزد. تلفن را كه گذاشت با لحني غمگين و پر از بغض گفت: ديشب سحر عمران صلاحي در اثر سكته قلبي مرد. و بغضش شكست. باور كردني نبود. نمي دانم چرا يك لحظه فكرم رفت به مقدمه كتاب اولين تپش هاي عاشقانه قلبم كه صلاحي نوشته بود. اين دو شعر از كارهاي عمران صلاحي است كه به احترامش از خودش قرض گرفتم.
سفره
در دست درخت،
تحفة ابر كريم
در جنگل،
خاكه برگها
كهنه گليم
مهمان طبيعتم و در سفرة ما
يك لقمه هواي پاك و يك جرعه نسيم!
شميران-48
آهن و آدم
با قطار آمد
از دهكدهاي دور ...
بهار
خسته و كوفته و خاك آلود
نه كسي آمده از شهر به استقبالش
نه كسي دنبالش
گيج و تنها و غريب
دود ، از آهنها بر ميخاست
آه ، از آدمها
با قطار آمد ، از دور بهار
چمدانش را از روي سكو دزديدند!
<< Home