کوپه شماره ٧

Sunday, October 08, 2006

شرابي تلخ مي‌خواهم


خيلي خسته ام دوباره خيلي خسته ام. چشم دوختم به اين علامت يينگ و يانگ كه روي صفحه موبايلم گذاشتم و فقط هر چند وقت يكبار يك كليد را فشار مي دم تا دوباره روشن بشه. سعي مي كنم همه فكرهاي بد را از ذهنم دور كنم. ديگه نمي تونم بكشم. يكبار ديگه بريدم. جاي سارا خالي كه دوباره بهم بگه شدي عين برج زهر مار و با يك من عسلم نمي شه خوردت. خيلي خسته ام از اين كه چشم بدوزم به صفحه كامپيوتر و نتونم بنويسم. دلم مي خواد پاشم برم يك طرفي كه هيچكي نباشه. خسته شدم از اين كه روي اي سي ريكوردرم مصاحبه‌هاي ناتمام را ببينم. خسته شدم از قيافه خودم در آينه با اين نقاب لعنتي. دلم مي خواد تنها باشم. تنهاي تنها. برم توي اتاقم و در ببندم و كسي ازم نپرسه چته دوباره گريه كردي؟ از اين نگاه هاي عاقل اندر سفيه ديگران متنفرم. از اين كه هر كسي را تا دو روز به روش بخندي بخواد برات تصميم بگيره. از موبايلم متنفرم وقتي خالي از پياميه كه دنبالشم. از اين كه اسم اوني كه مي تونست توي اين روزها تكيه گاهم باشه روي صفحه اش نمي افته. خسته شدم كه وقتي ازم دوره بيام و بازش كنم و ببينم هيچ MISS CALL نباشه. خسته شدم از اين كه منم باور مردمي را داشته باشم كه چشم به آسمون دوختند براي رسيدن معجزه. ديگه به هيچ معجزه‌اي ايمان ندارم. مي خوام ديگه به هيچ چيز ايمان داشته باشم. آره من شاكي شدم. دوباره شاكي شدم. از خودم از اين اميد بي ثمري كه به اسمون بستم. از پاييزي كه خبري از بارون نيست بدم مي آد. از روز اول آبان بدم مي آد نمي خوام بياد كاش مي شد جلوي زمان را گرفت. هيچ سالي به اندازه امسال و هيچ ماهي به اندازه اين ماه كه روز اولش خيلي خوب بود برام پر از لحظات بد و خوب و احساسات متناقض نبود. سرم را انداختم پايين و كارم را مي كنم و بهم مي گن تو داري به خودت و ديگران خيانت مي كني. دلم مي خواد شمارش معكوس را نيمه تموم بذارم. تمومش كنم. يا زنگي زنگ يا رومي روم. به پارسال فكر مي كنم كه چقدر روزهاي خوبي داشتم. اما قدرشو ندونستم. يادش بخير اون روزها دلهره رفتن به شيراز را داشتم. دلهره داشتم هر چند مي دونستم كه طرفي از اين نمي بندم. دلهره داشتم دلهره شيرين از اين كه ...... كاش مي شد امسال روز حافظ برم شيراز شايد اين روزهاي بد تموم بشه. هنوز چهار روز مونده تا قرار پارسال كاش اميد داشتم كه امسال 20 مهر يك بار ديگه كنار حافظيه يك تفال بزنم شايد حالم بهتر بشه. دلم گرفته به اندازه همه روزهاي بدي كه مي گذرونم. دلم مي خواد حافظ باز كنم و ببينم خواجه ديگه بهم دروغ نمي گه بخونم: يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور، كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور/ اين دل غمديده حالش به شود / وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور/
همه زندگي اين روز من شده كاش و شايد و افسردگي خسته شدم. مي خوام بزنم و همه چي رو خراب كنم. دلم يك خلوت تنها مي خواد و رفتن تا مرز بي خيالي و گريز و سكوت، فرار كنم از اين همه نگاه عاقل اندر سفيه و احساس حماقت . دلم مي خواد چند روز برم تو اتاقم و در ببندم و همه زنگ ها قطع كنم. شايدم به قول حافظ :شرابي تلخ مي‌خواهم كه مرد افكن بود زورش ... اه بازم اين اشكاي لعنتي آمد

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:27 PM

|

<< Home