کوپه شماره ٧

Thursday, October 26, 2006

رازهای زندگی زن

این پستی که می گذارم شاید یک پست تکراری و کلیشه ای باشه اما مهم نیست. این روزها خیلی به فکر مادربزرگام هستم که چند سالی هست هر دو را از دست دادم. این روزها خیلی یادشون هستم بخصوص مادربزرگ پدری که اسمش مریم بود و ما بهش می گفتیم «مادر جان». یک مادربزرگ استثنایی بود. می دونم همه مادربزرگها برای نوه هایشان استثنایی هستند اما مادربزرگ من کمی خیلی از مادربزرگا فرق داشت. بیشتر مادربزرگای که نوه هایی همسن و سال من دارند خیلی قصه و شعر قدیمی بلد هستند. اما مادرجان خیلی قصه بلد نبود اصلا دوست نداشت قصه تعریف کنه. اگر روزی هم قصه ای می گفت قصه های بود که خودش ساخته بود. شاید این بیشتر قصه هاش خاطرات خودش از روزهای جوانی بود. خاطراتش همیشه از خوش ترین خاطراتش بود. بین قصه های کمی که تعریف می کرد قصه مادری بود که شوهرش دیوانه بود و بچه اش را بعد از تولد از او گرفتند و در شبی سرد از خانه بیرونش کرده بودند. مادری که سال ها پسرش را از پشت دیوار دیده بود. قصه های مادرجان برای من که کودکی تا نوجوانی همیشه در کنار ما بود. طبقه سوم خانه ما در خیابان کوچه خرداد پلاک 18 همیشه به مادرجان اختصاص داشت. همیشه فکر می کردم مادرجان پسرها را از دخترها بیشتر دوست دارد. هربار که خبر تولد پسری می شنید بی اختیار با آن لهجه مشهدی می می گفت : «ا باریک الله. » اما خبر تولد دختری می شنید می گفت:« قدمش خیر باشه. » سال ها ی من سر این باهاش بحث داشتم اما همیشه به در بسته می خوردم. مادرجان خودش سه تا پسر داشت. پدربزرگم قبل از ازدواج با مادرجان همسر دیگه ای داشت که تنها یک دختر به دنیا آورده بود و دیگر بچه دار نشده بود. پدربزرگم پسر می خواست و برای همین هم با مادرجان ازدواح می کند. پدر من اولین فرزند پدربزرگم بود. همسر اولش که ما بهش می گفتیم مادرجان سلطنت خواسته بود تا پدرم را خودش بزرگ کند. برای همین پس از تولد بابا هر کاری که پدر می خواست او و عمه ام که نه یا دهساله انجام می دادند. مادر جان بعد از پدرم عمو محمودم را به دنیا آورد. جالب است که عموی کوچکترم به دنیا آمد همسر پدربزرگم صاحب یک دختر دیگه شد. برای همه ما مسلم بود که مادرجان عمو محمود ،رضا تنها برادر من و كيان پسر خواهرم را بیشتر از همه بچه هایش دوست دارد. البته مورد رضا و كيان كه مشخص بود چون اون دوتا پشت پدرم بودند. هميشه وقتي شكلات تقسيم مي كرد بيشترشو به اين دو تا مي داد و معتقد بود چون اونا پسرن بايد هرچي دلشان مي خواد بايد بلافاصله بهش بدم. اما در مورد عمو محمود شاید به این دلیل که او را خودش بزرگ کرده بود، شايد هو به قول مامان چون راه دور بود. مبدا تاریخش عمو محمود بود. می گفت قبل از تولدش یا محمود سه ساله بود که این اتفاق افتاد. ما به شوخی می گفتیم هجری محمودی. با این همه هیچ وفت نفهمیدیم که ما را کمتر از او دوست نداشت اما هیچ وقت به روی خودش نمی آورد. خانه مادرجان پناه خوبی برای ما بود. هر بار که با مامان و بابا دعوامون می شد قهر می رفتیم آن جا. یک کمد داشت که به آن کمد جادویی می گفتیم همیشه حتی یک شامپوی خارجی و یا صابون به ما می داد. بهترین خاطرات من وقتی بود که صبح با صدای روشن کردن سماور بیدار می شد و کارهایش نگاه می کردم موهای بلند و سفیدش را که باز می کرد و شانه می زد و یک بافته بلند را با کش می بست. به سلامت خودش خیلی می رسید هفته ای دوبار می رفت دکتر خودش و فشار خونش را اندازه می گرفت. هیچ وقت از شامپوهای ایرانی استفاده نمی کرد حتما باید شامپوی خارجی موهایش را می شست. خانه اش یک بوی عطر خاصی می داد عطر شامپوی پالمولیو و صابون و کرم هایی بود که به دست هایش می زد. همیشه دو تا بالش زیر سرش می گذاشت و بیشتر لباس هایش مارک دار بود و عمو محمود برایش می آورد. همیشه یک بافتنی یک میله یا دو میله دستش بود. من بافتنی را از مادرجان یاد گرفتم. رابطه اش با مامان من که عروس بزرگش بود رابطه عجیبی بود. جوری که هر کسی نمی دانست این ها مادر شوهر عروس هستند باور نمی کرد. همه حرف هایش را یه مامانم می گفت و برعکس. روزهای آخر سال 1379 بود ، زنگ زد به مامانم و گفت سرفه که کرده خون همراهش آمده. چند سال پیش دو نا کیست یکی داخل شکم یکی داخل ریه اش بود دکتر کیست شکمش را عمل کرده بود اما دست به آن یکی نزد به خاطر این که عملش سخت بود ولی قابل کنترل بود 15 سال با آن زندگی کرده بود. اما یکباره دوباره عود کرده بود. مامان از دکتر که برگشت یادم نمی ره کلافه بود. کیست پاره شده بود و باید عمل می شد. بعداز عمل تازه مشخص شد علت مریضی اش چه بوده. زیر غده یک غده دیگری وجود داشته که متاستاز داد و تبدیل به سرطان استخوان شد. چیزی حدود هشت ماه بستری بود و برای تسکین درد قرص های مسکن خیلی قوی و مرفین می زد. هشت ماه هر شب با صدای ناله هایش می خوابیدم. در این هشت ماه مامانم شب و روز نداشت. چون می دانست این ناله ها به دلیل این است که این بیماری از داخل استخوان ها را می ترکانده و درد زیادی می کشید. در این مدت مامان هم پا به پا او درد می کشید. روزهای تلخی که حتی ماها نمی شناخت. 5 آبان ماه سال 1380 بود که بیماری او را با خود برد. 5 آبان 80 روز تلخی برای ما بود. برای اولین بار بود که من گریه بابا را می دیدم. او رفت و خاطرات تلخ خود را با خودش برد. بعدها مامانم تعریف کرد مادرجان من پیش از ازدواج با پدر بزرگ با مردی ازدواج کرده بود که دیوانه بوده و بعد ازتولد پسرش او را از خانه بیرون کرده بودند. عمویی که هیچ وقت نشناختیمش. از سختی های زندگی از این که پدربزرگ متمولم بعد از مرگ جز یک مغازه کوچک و پنج بچه و دو زن به جای گذاشته بود درست زمانی که پدرم ده یا یازده ساله بود. او مانده بود با سه پسر کوچک. با بافتن جوراب و سختي خرج خانواده اش را مي داد و اذيت هايي كه بعدها من از عمو محمود شنيدم. بابای من از سن کم سر کار رفته بود. این که چه سختی هایی برای بزرگ کردن بچه هایش کشیده بود. تازه فهمیدم که مادرجان چرا از دختر بودن ما می ترسید چون خودش به عنوان یک زن سختی زیادی تحمل کرده بود و نمی خواست دخترهای او هم همین قدر سختی بکشند. یادم هست بارها می گفت دخترا توی این زمان خیلی تنها هستند. مادرجان رفت. اما صدای ناله هایش را تا مدتها در خانه ما ماند. او رفت و باخودش اون کمد جادویی برد. بابام در این چند سال قدم به خانه ای که مادرجان زندگی می کرد نزد. من ديگه بافتني نمي بافم. همه ما ناراحت بودیم اما از همه ما بیشتر مامانم ضربه خورد. نه در این هشت ماه که تو طول 30 سالی که در کنار هم بودند مامانم بعد از رفتن مادر جان مریض شد. فشار خون پیدا کرد. یکباره پیر شد. مامانم تو تمام آن روزها پا به پای مادرجان درد کشیده بود. یادم هست همان سال وقتی برای عید می رفتیم مشهد نزدیک مشهد حالش بد شد. تا مرز سکته پیش رفت.

همیشه دلم خواسته مثل مامانم باشم. آرام و باگذشت. اما در توانم نیست.

حالا دوباره سالگرد رفتن مادرجان است. امشب یک مراسم کوچکی می گیرم. جای مادرجان خیلی خالی است. نه این که فکر کنید مادربزرگ و پدربزرگ مادریم را دوست ندارم. اما مادرجان 28 سال در کنار ما زندگی کرد. یادگاری های زیادی از او دارم. کادوهای با وقت و بی وقت. تنها آهنگي كه بلد بود: دلوم پي دلته جومه نارنجي.»يادگار تنها دفعه اي به سينما رفته بود. امروز دلم خیلی هواشو کرده می دونم مامان، بابا، خواهرام و برادرم، عمو محمود و عمو محمدم دو تا زن عموم پسر عموهام و دختر عموهام همین حس را کمی بیشتر و کمتر همین حس را دارند. شاید کمی غلو کنم چون من هیچ کاری برای مادرجان نکردم. این روزها صداش تو گوشم می پیچد که می گفت:« تو خیلی خوش روزی و خوش قدمی به خاطر این که موقع اذان مغرب روز عید فطر به دنیا آمدی. می گفت :« مامانت وقتی تو را حامله بود در آخرین ماه بارداریش روزه گرفت. می گفت از وقتی تو به دنیا اومدی کار و کسب بابات خوب شد. خیلی دلش می خواست من ازدواج کنم. توی آخرین روزهایی که ما ها را می شناخت یکبار گفت من می دونم آخرش هم عروسی تو را نمی بینم. یاد اون روزهایی که با هم می رفتیم احیا و من انقدر غر می زدم که چقدر طولانی اما همپاش می رفتم. یاد سجاده و مهر ... یاد خیلی چیزهای دیگه.

مامانم این روزها خیلی کلافه است. مریضی من خیلی اذیتش کرده. دلش می خواد من زودتر خوب بشم. امروز که نگاهش کردم دیدم توی این دو هفته چقدر پیر شده. خودمم نمی دونم چرا این بلا سرم آمد نیمه شب ها می آد ببینه من خوابم یا بیدار. کاش می تونستم کمی از ناراحتی هاشو جبران کنم. البته این روزها خواهرم با دوقلوهاش آمدند تهران. کمی با دیدن کیان و کیمیا آروم شده اما بازم دیشب اومد نگاهم کرد. خواهرام مي گن تو خودتو براي مامان لوس مي كني. اما نه من تنها فرقي كه با اونا دارم اينه سير تا پياز همه مشكلات و خوشي ها و ناخوشي هام. می دونم مامانم هم مثل مادرجان رازهایی دارد که هر کدوم ما آن را نداریم. نه من و نه هیچ کدوم از خواهرام. نگرانشم می خوام زودتر خوب بشم. تا دل نگرانی هاش تموم بشه.

پی نوشت اگر غلطی در این متن وجود دارد به خاطر این است که امروز از صبح چشمام تار شده و خط ها را درست نمی بینم هرچی هم نوشته رابطه میان مغز و صفحه کلید کامپیوتر است که جای حروفش را می شناسم. دکتر می گه از اثرات قرص هاست. نمی تونم قرص ها قطع کنم چون ممکنه حالم دوباره بد بشه. این رو گفتم که بگم اگر غلطی هست از نویسنده است.

posted by farzane Ebrahimzade at 5:14 PM

|

<< Home