کوپه شماره ٧

Friday, October 13, 2006

حافظ و بی خبری


می دونید بی خبری یعنی چی؟ می دونید گم شدن یک روز از زندگی یعنی چی؟ من یک روز از زندگیمو گم کردم. روز چهارشنبه صبح چشمامو توی بیمارستان بستم و وقتی باز کردم ساعت 9 شب بود. باورش سخته اما نفهمیدم چی شده. نفهمیدم رفتم زیر سرم، نفهمیدم اسکن سرم رو گرفتن. حتی خواب ندیدم. خواب نبود چون هیچی یادم نیست. مامانم می گه تو این ساعت ها با چند تا از دوستام حرف زدم اما یادم نیست کی ها با هام حرف زدند. من چند ساعتی از زندگیم رو گم کردم. دکتر می گفت یک حمله عصبیه آخه دست راستم هم بی حس شده بود. انگار خواب رفته بود اما خواب نرفته بود بی حس شده بود. حالا حالم بهتره اما هنوز همچی توش چرخ می خوره آدم ها اما دیگه فکر بد ندارم چون تو اون چند ساعت هیچ فکری نبود که آزارم بده. هیچ چیزی که بخواد عصبانیم کنه. اما نه من توی اون لحظات توی یک دنیای دیگه بودم فکر می کردم این جا نیستم کسی توی گوشم می خوند: آیینه سکندر جام می است بنگر / تا بر تو عرصه دارد احوال ملک را

راستی امروز 20 مهره روز ملی حافظ. تو دوسال پیش مثل این روز سر قبر حافظ بودم. توی اون فضای پر از شعر غزل. چشمامو می بندم و به حافظیه پارسال فکر می کنم با آن هوای خنک و اون هزاران نفری که آمده بودند تا شبی کنار حافظ باشند. حافظ بود و آن همه گل یک حافظ کوچولو و من و نگاه به یک نفقطه و بغضی از شادی و صدای سالار عقیلی « سرو سیمین قدان ... »چقدر دلم می خواست که امسال هم برم پیش حافظ باشم. چقدر هوس دارم چشمامو ببندم و آن ورد جادویی رو بخونم ناخن هامو بکشم لای ورق های کتاب و بازش کنم و نفسی بکشم و بخونم: به تیغم گر کشد دستش نگیرم/ وگرتیرم زند منت پذیرد/ کمان ابرویت را گو بزن تیر / که پیش دست و بازویت بمیرم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:00 AM

|

<< Home