کوپه شماره ٧

Saturday, February 28, 2009

تق

هر بار که کارت رو با کارت خون می داد دستم چند دقیقه تردید می کرد. بعد هر دو رو از دستم می گرفت و می گفت:« ببین بعد از این که از این سر سیم زدی به کامپیوتر این کارت رو از این طرف می ذاری این جا.» بعد کارت رو می ذاشت روی شکاف کارت خون. جوری می گرفت که من ببینم که روی کارت یک علامت فلش قرمز هست. بعد می گفت:« CF رو که گذاشتی آن قدر فشار بده که تق صدا کنه این جوری» و من صدای جا افتادن اونو می شنیدم. هر بار هم باز من هر دو رو می گرفتم و می گفتم:« باشه.» بعد دوباره می گفت:«copy کنی. Cut نشه!!» این بار هم می گفتم:« خودم می دونم. هر فولدر هم روی یک CD رایت می کنم. کاری نداری؟» سرشو تکون می داد و باز می گفت:« یادت باشه که CF تق صدا کنه.» توی تمام سه روزی که سفر مشترکم طول کشید هر شب که قرار بود خداحافظی کنیم این دیالوگ بین ما بود. توی تمام اون روزها من حتی یک بار هم نشد که بهش بگم که من خیلی بیشتر از اون از کامپیوتر و کار با وسایل الکترونیک سر در میارم. خودم شبیه این کارت و کارت خون را دارم.
چند سال بعد یه بار دیگه با هم همسفر شدیم و باز من لب تاپم که حالا خیلی مدرن تر شده بود همراهم بود و اون دوباره می خواست کارتشو خالی کنه. دوباره وقتی کارت خون رو داد از دست گرفت و گفت:« ببین بعد از این که از این سر سیم زدی به کامپیوتر این کارت رو از این طرف می ذاری این جا. CF رو که گذاشتی آن قدر فشار بده که تق صدا کنه این جوری »
با این که خیلی وقته قد یک عمر که دیگه نمی بینمش اما .... تازگی ها یک کارت دارم که هر چند وقت یک بار پر می شه. رفتم یک کارت خون خریدم عین کارت خون اون. هر بار که دارم کارت رو می ذارم توش تا خالیش کنم یک بار دیگه صداش توی گوشم می پیچه:« ببین بعد از این که از این سر سیم زدی به کامپیوتر این کارت رو از این طرف می ذاری این جا....»


Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:01 AM

|

Friday, February 27, 2009

شکار روباه

بذارید تاریخ هر چی می خواد بگه. من در پی اون نیستم که به تاریخ رشوه بدم.....
سیامک صفری وقتی با اون قیافه بیمار و رنجور این حرف ها را می گفت می شد یک دفعه رفت تا اون سوی تاریخ به سال 1210 قمری به روزی که آغا محمد خان قاجار؛ درست زمانی که هیچ کس فکر نمی کرد که شاه قاجار بین این همه شهری که توی ایران هست بیاد و قریه تازه شهر شده طهران را که چسبیده به ری باستان پایتخت کنه تاجگذاری کرد. امشب به دعوت یک دوست خیلی خوب رفتم شکار روباه را دیدم. توی بعد از ظهر یک پنج شنبه سرد و بعد از چند روز تعطیلی بدون سر و سامون دیدن این نمایش با اون متن و کارگردانی خوب و بازی های شاهکارش خیلی چسبید. دیدن بدون قضاوت آغا محمد خان قاجار روی صحنه تنها می تونه این قدر استادانه باشه. شاید باید گفت که به هفت سال انتظارش می ارزید. دکتر علی رفیعی و همراهانش در طی دو ساعت روی صحنه شاهکاری را خلق کرد که به قدرت رسیدن شاهی رو تصویر می کرد که 26 یا 27 سال زندانی و اسیر دربار وکیل الرعایا بود و در همان دربار مهمترین وجه شخصیتش یعنی مردانگی اش را ازش گرفتن و 20 سال تلاش کرد تا تکه تکه های پاره پاره ایران را به هم بچسبونه و تنها دو سال سلطنت کرد. اعتراف می کنم اگرچه این تئاتر قرار نبود و به و تاریخ بگه و مقید به اون نبود اما نگاه من تاریخ خونده ای که بیشترین تحقیق و مطالعه ام در حوزه تاریخ قاجاریه است را نسبت به آغا محمد خان تغییر داد. فکر کردم که یک بار دیگه باید تاریخ ظهور قاجاریه را از اول تا کشته شدن بنیانگذارش در شهر شوشی بخونم.
شکار روباه صرفنظر از متن و پرداخت خوب و کارگردانی و فضاسازی متفاوت از متنش یک ویژگی دیگه هم داشت اون هم بازی های خوبش بود. بخصوص بازی سیامک صفری که مثل همیشه و شاید بیشتر از همیشه خوب بود. آنقدر که با گریم عجیب و شبیه به تصاویر به جا مونده از سر سلسله قاجاریه می شد فکر کرد که روح آغا محمد خان به تالار وحدت آمده. هدایت و افشین هاشمی هم همین طور مثل همیشه روی صحنه خوب بودند. بازی هومن برق نورد هم خیلی خوب بود. ستاره اسکندری در نقش عمه آغا محمد خان و پانته آ بهرام در نقش مادر فتحعلی شاه هم جای خودش....
در مورد شکار روباه خیلی حرف دارم اما ترجیح می دهم توی فرصت دیگه ای بنویسم.
پ.ن: این روزها حس عجیب و غریبی دارم. حس خاصی که باید پارسال توی همین روزها توی وجودم پیدا کردم اما اون موقع این قدر که حالا بهش فکر می کنم با این که خود خواسته بود بهش فکر نکردم. شاید برای این که با این که خود خواسته بود اما مثل برق اومد و قبل از این که حتی بهش فکر کنم مثل باد تموم شد و من توی بهت رفتنش موندم. اما اون حس یک بار دیگه مثل نسیم اومد و طوفان توی وجودم به راه انداخت.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:06 AM

|

Wednesday, February 25, 2009

شطرنج زمونه


روی صندلی جلوی تاکسی یله داده بود و نشسته بود. وقتی که راننده تاکسی خطی با دست اشاره کرد که پیچ شمرون بشین اون سمنده. کتاب ها و روزنامه هایی که دستم بود را جابه جا کردم و در عقب را بازکردم. امیدوار بودم یه ماشین خالی باشه و تا با این همه بار روی صندلی جلو بشینم. اما چاره ای نبود جلو پر بود و هم بارون می آمد و هم هوا سردتر از اونی بود که بشه منتظر شد تا این یکی تاکسی پر بشه و یک تاکسی دیگه بیاد. تازه گرد برف شروع شده بود و هوا نشان می داد که هر لحظه شدیدتر می شود. تازه همون سمند اون جا ایستاده بود و معلوم نبود تاکسی بعدی کی می آد. روی صندلی نشستم و اول روزنامه ها و کتاب ها را روی پام گذاشتم و بعد کیفمو توی بغلم گرفتم. توی گوشم تکرار می شد: بی منت از خاکم بکن/ از هوس پاکم بکن/ غرق امواجم بکن........./» مثل همه عصرهای انتظارم موبایلم را از جیبم در آوردم و به صفحه تاریکش نگاه کردم. انگار زمانی که داشتم توی شلوغی تجریش به طرف میدون قدس می آمدم هیچ پیامی نرسیده بود که صدایش را نشنیده باشم. این را صفحه تاریکش می گفت. همان طور که داشتم گوش می دادم که می گفت:« دست به دستم بده کنار سایه ات خوابم بکن....»و با هیاهوی ماشین ها یکی شده بود. چشمامو بستم و گذاشتم که توی این خیال رها بشم که حتما همین الان صدای زنگ پیام کوتاه موبایلم می آد را می شنوم و چشمامو و باز می کنم.... « دست گرم تو لباس تازه من/ کنج آغوش تو راست اندازه من/ پوششی می خواهم از جنس تن تو/ همدمی خواهم به غیر از سایه من/...» اما به جای صدای موبایل بوق ممتد ماشینی چشمانم را باز کرد که با صدای راننده در هم آمیخت که تکرار می کرد:« پیچ شمرون دو نفر...»
او هم همان جا بود آرام... مسافر صندلی جلوی ماشین را می گویم. به جز لحظه ای که برای سوار شدن به صندلی جلو نگاه کردم تا آن موقعی که به پسر بچه ای که کتری پر از بخاری را از کنار ماشین گذشت گفت: یه چایی بده. ندیدمش. چای را که از دست پسرک گرفت دو مسافر با هم سوار ماشین شدند. پسر و دختری جوان که تا نشست چادر مشکی کرپش را توی بغلش جمع کرد تا پسر سوار شود.
ماشین توی ترافیک خیابان شریعتی گره خورده بود و او دستش را با آن لیوان چایی بیرون برده بود و هر چند لحظه یک بار می آورد هورتی می کشید... صدایش با صدای زیبا شیرازی که در گوشم زمزمه می کرد و همراه شده بود با صدایی که نعره می زد: تو عزیز دردونه من... و پچ پچه آرام دختر جوان که داشت از دانشگاه تعریف می کرد قاطی می شد. با انگشت روی شیشه موبایلم کشیدم و دیدم که هنوز خالی از هر پیامی است. توی مشتم گرفتم و MP3 را برداشتم و دست روی نشانه برگشت زدم تا یک بار دیگر آهنگ تقدیر شادمهر را بشنوم:« باید تو رو پیدا کنم....»
شادمهر یک بار دیگر داشت تکرار می کرد:«تقدیر بی تدبیر نیست...» که تاکسی بعد از کلی ترافیک پیچید داخل اتوبان صدر. برف تندتر شده بود و ماشین هر چند دقیقه یک بار می ایستاد. چایی مرد مدت ها بود که تمام شده بود و ضبط ماشین داشت می خواند:« باده نابم بده ....» پسر حالا بیشتر به دختر نزدیک شده بود و دستش را از روی کیفش روی پای او گذاشته بود. دختر همین طور که حرف می زد دست پسر را برمی داشت و روی پای خود او می گذاشت. هنوز هیچ پیام کوتاه یا زنگی روی صفحه تلفنم نیومده بود. سعی کردم همانطور که شادمهر می خواند: پیدات کنم حتی اگه پروازمو پر پر کنی....» روی یکی از فصل های کتابی که می نویسم تمرکز کنم که یک دفعه صدای مرد صندلی جلوی تاکسی فضای تاکسی را به زد:« این ترافیکم شده دردسر ها می بینی. یه برف زده وضع بدتر هم شده. آقا این ماشینا تا ته بزرگراه هستن.»راننده آرام گفت:« خوب ساعت اول شبه و همه می خوان برن به خونه برسن. » مرد گفت:« با این وضع ساعت 10 هم نمی رسم خونه. کاش حداقل به اتوبوس آخر برسم. البته فکر نمی کنم اون جا برف بیاد.» راننده گفت:« مگه خونه ات کجاست؟» مرد آهی کشید و گفت:« خراب شه خاک ورامین که آدم را پابند می کنه. ته دنیا. ورامین. اون ته ته هاش هستیم.» راننده گفت:« چطور؟» مرد انگار حرفش را نشنید اما ادامه داد:« آقا نمی دونی چه خاک نفرینی داره. می گن نفرین شده است. هرکی توی دامش افتاده نتونسته بیاد بیرون. من ده ساله دارم اون جا زندگی می کنم. تو همین سال سه بار خونه قولنومه کردم که بیام بیرون نشده. تو شابدولعظیم و خانی آباد. اما بهم خورده. آقا هر چی دزد و قاچاقچیه ریخته اون جا. می ترسی شب تنها بیای بیرون. پر شهرستانیه. از ... و ... اومدن و اونجا ریختن نمی دونی آقا...»صدایش با لهجه ای شهرستانی. شروع کرد از بدی های ورامین و مردمش و این که خونه اشون خیلی بده و هیچ کس نمی ره اون جا زندگی کنه حرف می زد. نمی دونم چرا اما میون اون همه فکر و خیال و تحمل ترافیک نمی دونم چرا حرف های مرد برام جالب بود. حتی جالب تر از جدال دختر و پسر برای این که پسر دوست داشت دخترک را انگولک کنه و دختره خوشش نمی اومد. گردن کوتاهی داشت و موهاشو از ته زده بود. اولی که توی تاکسی نشستم یک کلاه بافتنی سبز گرد سرش بود. دستاش رو دو سه باری که داشت حرف می زد تکون داد دیدم. زمخت بود اما سفید بود. به مرد نمی آد. هرچند که چند لحظه بعد که راننده ازش پرسید چه کاره است جوابم را گرفتم که خمیرگیر نونوایی سنگکی دربنده و برای همین مجبوره هر روز صبح سپیده نزده از ورامین بکوبه بیاد دربند و عصر ... اون روز هم به خاطر سفارشی که نونوایی گرفته بود مجبور شده بود بیشتر بمونه و حالا خودشو باید می رسوند به اتوبوس آخری که توی شابدوالعظیم سوار می شه. مرد حرف می زد و می گفت بعد از عید حتی شده خودشو و زن و بچه اش توی خیابون بخوابن از ورامین می آد بیرون. من لابه لای حرفهاش توی گوشم می شنیدم که حالا داریوش می خونه:« از پس پرده نگاه کن/ مثل شطرنج زمونه هرکسی مثل یه مهره توی این بازی می مونه/ یکی مثل ما پیاده/ یکی صد ساله سواره/ یه نفر خونه بدوشه/ یکی دو تا قلعه داره/»
تاکسی به میدان هفت تیر که رسید مرد به راننده گفت:« همین بغل ها پیاده می شم.»دختر و پسر جوان هم پیاده شدند. نگاهم مرد را دنبال کرد که داشت می رفت تا به خونه برسد. برف توی میدان هفت تیر هم می بارید. توی دست مرد که به سمت اتوبوس های میدان امام خمینی رفت نان نبود؛ کیسه ای نه خیلی بزرگ بود. می دونستم برنجه هندیه که خیلی ارزون خریده. داریوش داشت می خوند:«ببین امروزم تو بازی میون شاه وزیرند/ هنوزم بدون حرکت پشت ما سنگر می گیرن.»
به مرد و زندگیش فکر کردم و به این که زندگی آدم ها چقدر باهم فرق می کند. به این که دغدغه ما آدم هایی که توی یک شهر زندگی می کنیم با هم چقدر فرق دارد. یک بار دیگه به صفحه سیاه موبایلم نگاه کردم. تاکسی از میدان هفت تیر به سمت پایین و خیابان مفتح رفت و از جلوی ورزشگاه شیرودی گذشت. می دونستم که دیگه نباید منتظر هیچ پیامی نباید باشم. چشمامو بستم و گذاشتم این بار باز زیبا شیرازی در گوشم بخواند:« چون طلای ناب مرا از منت آزادم بکن....»



Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:34 AM

|

Tuesday, February 24, 2009

دور قمری

برعکس اون چیزی که بهم گفتی؛ همون موقعی که دستامو توی دستات گرفته بودی و روح پر تلاتمو آروم می کردی بهش فکر نکرده بودم. اما یه دفعه فهمیدم که یک دور کامل چرخیده و به نقطه اولش رسیده، باورت می شه؟

posted by farzane Ebrahimzade at 12:16 AM

|

Monday, February 23, 2009

زهر مار


تجربه تلخیه که ببینی حسی که چند سال از عمرت را زهر مار کرد هیچی نبود و توهم بوده. با این همه من به این حس و اون روزها که فکر می کنم خنده ام می گیره و می خندم...

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:53 AM

|

Saturday, February 21, 2009

هپروت


تو را آغوش می گیریم
تنم سر ریز رویا شه
جهان قد یه لالایی
توی آغوش من جا شه
تو را آغوش می گیرم
هوا تاریک تر می شه
خدا از دست های تو به من
نزدیکتر می شه
زمینن دور تو می گردد
زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده

پ.ن: می خوام امشب با زیبا شیرازی و معجره خاموش داریوش و شنبه شکیلا تا صبح توی رویا بمونم...............

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:26 PM

|

Friday, February 20, 2009


شاید شهرزاد 17
امشب خیره به نگاه
خسته تو
می خواهم قصه
ساز کنم
قصه امشبم داستان
مردی است که
قصد جان
دخترکی
را دارد
که عاشق اوست
و برای نجات
دختران شهرش
از مرگی
ناگزیر و هر شبانه
قصه ای ساز می کند
امشب قصه تو را
خواهم گفت
شهریار من
اگر بگذاری تنها
یک شب دیگر شهرزادت بمانم
پ.ن: این عکس رو عوض کردم برای این تغییر روحیه و حال و هوای این کوپه که این روزها وارد یک تونل بلند شده. هرچند که در این روزها چند تا مطلب نوشته ام نمی دونم چرا فکر می کنم وقتش نیست که بذارمشون این جا. شاید هم برای این که باز این وسواس احمقانه که یکساله همه کارهامو نیمه تموم گذاشته به سراغم آمده.شاید هم هیچ کدام. شاید هم امان از دست این ویروس های کامپیوتری.............
پس.پ.ن: امشب حالم خوبه. خیلی خوب شاید به خاطر عادت به خط کشیدنه. هرچند که امروز خبری از خط نیست.

posted by farzane Ebrahimzade at 2:36 AM

|

Monday, February 16, 2009

گل من


امروز از اون روزهای بد و گند بود. از اون روزهایی که باز حوصله خودمو نداشتم. برای همین موقع اومدن به خونه تصمیم گرفتم برای خودم یک هدیه بخرم که خوشحال بشم. رفتم توی گلفروشی خوشه که سر خیابون کناری گلشهر است و یک گلدون کوچک با یک گل عجیب خریدم و به خود بداخلاقم کادو دادم. گلم یه جور کاکتوسه. البته تیغ نداره. یک برگ سبز شبیه قلب که توی یک گلدون کوچک مشکی آروم گرفته. گلفروش می‌گفت از این گل‌هاییه که هفته‌ای یکبار باید بهش آب داد. البته به خاکش به اندازه یک ته انگشتدانه. هرچند وقت یک بارم خوبه که نور بخوره. از نور آفتاب استفاده کنم. نمی‌دونم چرا بین ده‌تا گل همشکل این یکی صدام زد. من گلدونشو توی دستم گرفتم و انگشتام کشیدم روی تن سبزش. قلبش می‌زد. آوردمش نزدیک لبام و صداش زدم. از اسمش خوشش اومد و جوابم رو داد. از صداس قلبش فهمیدم. توی تمام مسیری که از جردن تا خونه آمدم ضربان قلبشو توی سرانگشتام حس می کردم. حالام این جا بغل دست من توی گلدونش داره می بینه که ازش می‌نویسم. آخه این اولین موجود زنده‌ایه که در تموم دنیا داشتم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:33 PM

|

Sunday, February 15, 2009

هزاران سئوال بی جواب آخر

كاغذهاي باد آورده را زير بغلم مي‌زنم و مي‌خواهم داخل كيفم بگذارم كه يكي از آن‌ها روي زمين مي‌افتد. نگاه مي‌كنم اين يكي چه دور و چقدر نزديك است.
18 بهمن 1384
8
باز تغييرات تازه. بعد از 8 سال دوبار معادلات داخلي و خارجي تغيير كرده است. حالا شهردار سابق تهران شده رئيس جمهور. امسال سومين ساليه كه دارم توي خبرگزاري ميراث فرهنگي و توي حوزه مطبوعات كار مي‌كنم. بعد از تعطيلي موسسه آينده و جرياناتي كه پيش آمد اول كار تحقيقاتي و بعدش هم كلا رشته تاريخ را براي خودم نگه داشتم و از راه قلم زدن توي حوزه فرهنگ و هنر مطبوعات و فروختنش به خواننده‌ها نون مي‌خورم. حالا ديگه مثل اون روزها قرار نيست ساعت‌ها توي صف بياستيم و لرزه بزنيم تازه آيا بتونيم بليت جشنواره به دستمون برسه يا نه. حالا بليت‌هام چند تا كارته كه حكم بليت همه فيلم‌هايي كه توي ده روز در جريان جشنواره به نمايش در مي‌آيد. حكم در باز تمام سالن‌هاي نمايشي بي‌ترس از اين كه سالن‌ها شلوغ مي‌شه. جاي تو مشخصه و كسي اجازه نداره اون جا بنشينه. يعني مجوز شنيدن تمام كنسرت‌ها. همه شرايط محيا است اما چرا سينما و موسيقي و حتي تئاتر برام جذاب نيست. نه علاقه‌ام نسبت به اين هنرها كم شده كه الان دانستن درباره‌اشون بخشي از حرفه‌امه. اما اين روزها كمتر طرف تئاتر شهر و سينما پيدام مي‌شه. هرچند اين روزها خيلي واژه‌ها برام رنگ عوض كرده. شايد براي اين كه رفتم و توي سي سالگي و به اصطلاح دارم مي‌افتم توي سراشيبي. شايد هم.. نمي‌دونم با اين همه اين روزها اصلا ديگه هيچ چيز نمي‌تونه خوشحالم كنه. با اين همه امروز فيلم آفسايد جعفر پناهي به نمايش در آمد. با همه روزهاي دلتنگي بغض مي‌كنم براي لحظه‌اي كه اين پنج شش دختر بدون اين كه بازي را ببينند و با دست‌هاي بسته سرود اي ايران را همراه با مردم زمزمه مي‌كنند. كلمه‌اي كه دوباره از ياد مردم مي‌رود. چند ماه بعد زماني كه فيلم بدون دليل از اكران باز مي‌مونه و سي دي اش توي خيابون پر مي‌شه از جعفر پناهي مي‌پرسم فيلمي كه خرس نقره‌اي برلين را برد مشكل ساخت داشت يا موضوعش به مذاق آقايان خوش نيامد؟؟؟؟؟
نه ظاهرا تا اين كاغذها را تمام نكنم دست از سر بر نمي‌دارند. بي‌مقدمه مي‌روم سراغ بعدي.
9
19 بهمن 1386
دولت جديد برخلاف شعارهاي كه مي‌داد مستقر شده و فقط به دنبال نگه داشتن كابينه براي پنج سال آينده است. سفرهاي استاني تنها شعار و وعده است. چون در عمل هيات مستقر كاري را مي كند كه خواست خودش هست. حالا دو سالي است كه يكي از اعضاي سردبيري كيهان شده وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي و دل ما چقدر براي روزهايي كه بي‌پروا نسبت به وضعيت فرهنگ و هنر انتقاد مي‌نوشتيم تنگ شده. این وزیر مطبوعاتی سابق تحمل هیچ حرف و حرکت مخالف را ندارد. وزارت تابعه‌اش هم کمابیش مثل خودش هست. حالا دست راست رئيس جمهور شده رئيس سازمان ميراث فرهنگي و هر روز وضعيت كاري ما در خبرگزاري ميراث فرهنگي بدتر از ديروز مي‌شود. تا مديران رده پايين اين سازمان خودي نبودند و حالا خودي شدند. دفتر تلفن من پر از شماره مديراني است كه رفتند و آمدند. همين چند ماه پيش آخرين مدير بازمانده ميراث فرهنگی رو یعنی مدیر موزه ملی عوض کردند. مشکلاتی که برای تهیه خبر به وجود می‌آورند از یک طرف مسائل مالی خبرگزاری که سازمان میراث فرهنگی یکی از علت هاش هست باعث شده تا ما هر چهار ماه یک بار روی یک حقوق علی الحساب فکر کنیم از یک طرف دیگه داره حالم رو بهم می‌زنه. تا پیش از این تحت همه شرایطی کار کردم اما فکر می کنم دیگه نتونم ادامه بدم. انگیزه‌ام نسبت به کار از دست رفته و فکر می‌کنم به زودی باز کم می‌آرم. توی همین دو سه ماه دو بار استعفا نوشتم و دادم به مدیر عامل خبرگزاری اما پذیرفته نشده. این چند روز جشنواره آمدم اعتماد ملی کمک گیسو و آقای سید آبادی. از طرف دیگه سه ماهی هست که مجله سینما پویا به سردبیری شاهین امین دبیر چهار سال گذشته ام توی خبرگزاری منتشر می‌شه و من هم جزو تحریریه‌اشم. دارم به این فکر می‌کنم که بعد از جشنواره یک بار دیگه و به صورت جدی به رفتن از خبرگزاری فکر کنم. به گیسو می‌گم مخالفه. می‌گه سابقه و حق و حقوقت چی می‌شه؟ ازش می‌پرسم: با این شرایط راه دیگه‌ای هم برام مونده؟؟
کاغذها را لای دفترم می‌گذارم. از توی آیینه نگاهی به ساعت و تقویم می‌اندازم. تمام این سی سال را در چند لحظه مرور شد و هنوز 22 بهمن 1387 خورشیدی است.
10
باید برم روزنامه. داره دیر می‌شه. یک بار دیگه خودم را توی آیینه نگاه می‌کنم و باز به سی سال گذشته فکر می‌کنم. به روزهایی که از 4 سالگی تا 34 سالگی رسید. به این که در این سی سال بهترین روزهای زندگی هر کدام از چگونه گذشت. به ترس‌ها و کودکی‌هایی نکرده نسل خودم می‌اندیشم. به هزاران سئوال بی جواب این سال‌ها به فهرست بایدها و نبایدها، محدودیت‌ها و خط قرمزها، به طعم خوش آزادی‌های کوچک و نیمه تمام..... به این که ما نسل عجیبی هستیم تجربه یک انقلاب و یک جنگ واقعی را پشت سر گذاشتیم و حالا در قرن 21 میلادی در عصر فضا و اینترنت دغدغه‌هامان و خواست‌هایمان از حق ساده حیات تا حق داشتن حریم شخصی خودمان است. به عشق‌هایی که در روزهایی ممنوعیت عاشقی از دست رفت و به عاشقی‌های نیمه تمام خودم فکر می‌کنم. به زمانی که رفته و باز نمی‌گردد و باید به جلو رفت ......
پایان
پ.ن: این نوشته شاید این جا تمام می‌شود و شاید هم باید دنباله نقطه چین‌ها را گرفت و رفت. حرف‌هایی که نوشتم خیلی خاص و منحصر به فرد و عجیب و غریب نیست. تجربیات سی ساله‌ای است که در کنارش قد کشیدم و بزرگ شدم. هرچند که خیلی‌ از حرف‌ها را ننوشتم و اگر شد جای دیگر خواهم نوشت.
پس.پ.ن: والنتاین هم رفت برای ما که مثل هر روز بود. خیلی در مورد حسی که به این روز دارم و به این که هیچ وقت برام معنایی که برای دیگران دارد را ندارد را نمی‌نویسم. در مورد ماهیتش هم قبلا نوشتم. فقط این روزها خیلی ها تلاش دارند که این روز را وصل کنند به اسپندگان که به نظرم درست نیست. یک یادداشت توی روزنامه سرمایه در مورد همین موضوع نوشتم می‌تونید این جا بخونید. در مورد تفاوت این دو آیین است.
پس.پس.پ.ن: به خط کشیدن روی دیوار عادت کردم و حرف‌هامو لابه لای نقطه چین‌ها می‌نویسم..

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:01 AM

|

Friday, February 13, 2009

هزاران سئوال بي‌جواب 3

بر مي‌خيزم. داره دير مي‌شه اما اين كاغذها.... دوباره خم مي‌شوم و بعدي را بر مي‌دارم.
5
15 بهمن 1372
امتحان‌هاي ترم يك را داديم و اين جور كه بوش مي‌آد تا 24 بهمن كلاس بي‌كلاس. ديگه دوره مدرسه تموم شده و دانشگاه مناسبات خودشو داره. دانشگاه يعني صبح بلند شدن و به سه ساعت مونده به كلاس از خونه بيرون زدن، يعني حاضر شدن نصفه نيمه توي كلاس‌ها، يعني شركت توي كلاس‌ها و برنامه‌هاي دانشجويي، يعني انجمن‌هاي مختلف و كتابخونه، يعني سرك زدن به بوفه مركزي و نشستن و خوردن چايي آب زيپو و حرف‌هاي گنده گنده زدن. اين جا ديگه مثل دوره مدرسه نبايد از خبرچين‌هاي ناظم ترسيد. كسي ديگر لابه لاي كيفت را نمي‌گردد. اما بايد مواظب حرف زدن و كتاب خوندن بود كه اين جا اسم خبرچين فرق مي‌كنه و سر و كار با كميته انظباطي است. با اين همه با يك دانشجوي رومانتيك تاريخ كه همه فكر ذكرش داستان و تئاتر و سينما است هيچ مشكلي جز يكي دو لاخ مو پيدا نمي‌كنه. امسال هم مثل دو سال پيش بيشتر وقتمون توي صف بليت‌هاي جشنواره پشت در سينما استقلال و سينما آفريقا و بهمن خواهد گذشت. مي‌گند امسال همسر مهدي فخيم‌زاده همه جايزه‌ها را مي‌گيره. حاتمي‌كيا هم كه با از كرخه تا راينش پارسال تركوند امسال با خاكستر سبز آمده كه درباره جنگ بوسنيه. افخمي‌هم كه دو سال پيش عروس را ساخته حالا روز فرشته رو ساخته. با اين كه براي سانس 6 از ساعت ده صبح اومديم توي صف اما جلوي ما بيشتر از صد نفر توي صف براي بليت همسر ايستادند. دوست دارم ببينم معتمد آريا كه دو سال پشت سر هم يكسال براي مسافران و سال بعدش براي يكبار براي هميشه سيمرغ برده بود. هوا سرده و بليت فروشي شروع نمي‌شه. توي صف ايستاده‌ايم و با سعيده گزارش فيلم ويژه جشنواره را ورق مي‌زنيم. نگاهي به صف مي‌اندازم و مي‌گم بهتر نبود بريم سينما بهمن؟ سعيده مي‌گه: يادت رفته براي دلشدگان اين همه توي صف بهمن مونديم و آخرش بليت بهمون نرسيد. راست مي‌گه. ياد زمستون سرد دو سال پيش و انتظار 8 ساعته آخرش به اين جا رسيد كه بليت گيرمون نيومد. بليت فروشي شروع مي‌شه و ما با صف مي‌ريم جلو. بالاخره بليت را مي‌خريم و وارد سينما مي‌شيم. هواي داخل سينما بهتر از بيرونه. توي سالن سينما پر از آدم‌ است. مي‌نشينيم و اسم فيلم كه بالا مي‌آيد. به جاي اسم فيلم همسر نوشته ايوب پيامبر. با تعجب به سعيده نگاه مي‌كنم و مي‌گم مگه قرار نبود؟؟؟؟؟ اين سئوال را خيلي‌ها مي‌پرسند مسئولان سينما در جواب اعتراض مي‌گويند؛ فيلم نرسيد افتاده به روزهاي ديگه. جشنواره همينه ديگه.... نگاهي به سعيده مي‌اندازم و مي‌پرسم: جشنواره همينه؟!
به آن روزهاي خودم مي‌خندم. به روزهاي جشنواره.... و از روي زمين كاغذ ديگري را بر مي‌دارم: 16بهمن 1386
6
ليوان چايي را بر مي‌دارم و مي‌ايستم. پشت اين پنجره بزرگ بالاي اين ساختمان خيابان ولي‌عصر و پارك ساعي چقدر خوب به نظر مي‌آيد. چند ماهي مي‌شود كه همه معادلات عوض شده. حالا و از آن خرداد حماسي سيد خنداني رئيس جمهور شده كه قرار است كه بعد از سال‌ها در حرف‌هايش اسم ايران را مي‌شنويم. حالا بر خلاف چند سال پيش فضا براي حرف زدن و اظهار نظر آزادتر است. به همت وزير فرهنگ و ارشاد جديد كه دكتراي تاريخ دارد و قول كيهاني‌ها سياست تسامح و تساهل دارد كلي روزنامه جديد داريم و كتاب‌هايي كه سال‌ها ممنوع الچاپ بوده منتشر شده‌اند. حالا ديگر ما واژه‌اي به نام حزب كه سال‌ها لابه لاي كتاب‌ها ديده بوديم مواجهيم. اين جا دفتر حزب كارگزارانه. وزير ارشاد و شهردار تهران از اعضاي اين حزب هستند. چند روزه كه توي دفتر اصلي حزب توي خيابون ولي عصر به صورت داوطلبانه كمك مي‌كنم. انتخابات شوراهاي شهر نزديكه و اين جا پر از همسن و سالهاي خودمه كه آمدند تا در براي بردن اين حزب كمك كنند. از دانشگاه همين يك ترم بافي مانده بود و بايد به فكر فوق‌ليسانس باشم. به سرم زده كه فوق علوم سياسي بگيرم. آخه براي رشته تاريخ كو كار؟ بعد هم جذابيت رشته علوم سياسي هم برام زياد شده. هرچند كه لابه لاي كتاب‌هاي علوم سياسي حواسم به خوندن تاريخ تئاتر و سينماي جهان است. دوباره صداي دو نفر بالا مي‌ره. اين كار هر چند دقيقه بچه‌هاست كه با هم بحث كنند و بينش كارشون به دعوا بكشه. حواسم مي‌رود به روزنامه و خبرهاي جشنواره فيلم فجره. امسال حاتمي‌كيا يك فيلم متفاوت ساخته. فيلمي درباره بسيجي‌ها توي دوره حالا و يك فرمانده‌اي كه بعد از دهسال از جنگ گذشته توي آژانس مسافرتي گروگان‌گيري مي‌كنه. دلم مي‌خواد به هر روشي شده اين فيلم را ببينم. آخه با اين كه فضا عوض شده اما باز هم شايد اين فيلم اكران نشه. همانطور كه از بالاي پنجره به خيابان نگاه مي‌كنم يكدفعه تعدادي موتور سوار را مي‌بينيم كه از پايين ولي عصر به طرف بالا مي‌روند. بلوزهاي سفيد و كاپشن‌هاي مشكي پوشيدند و دور گردنشون چپيه‌است. توي دست بعضي از كسايي كه توي تركشون نشسته چوب هاي كلفتي است. بي‌اختيار دستم مي ره روي لبه مقنعه مشكي‌ام. موهام بيرون نيست. اما اين موتور سوارها براي من يعني ترس، يعني جمله زنيكه روسريتو بكش جلو، يعني مرگ بر بي‌حجاب، مرگ بر ليبرال....... كمي جلوتر موتور سوارها با تعدادي از جوون‌هاي حزب كه دارند تراكت تبليغاتي پخش مي‌كنن درگير مي‌شوند. رويم را بر مي‌گردانم. حس بدي دارم. از خودم مي‌پرسم:‌آزادي يعني اين؟
امان از اين خاطرات كه ولم نمي‌كنه. بايد بلند شم. با خودم فكر مي‌كنم جووني هم چه دوراني داره. چه سئوال‌هاي احمقانه‌اي از خودم مي‌پرسيدم. چشم به ورقه هفتم مي‌افتد. اين يكي را خيلي دوست دارم
17 بهمن 1380
7
چند سالي است كه بين علاقه‌ام به سينما و تئاتر يه بار ديگه تئاتر را انتخاب كردم. اين چند ساله حسابي سرم به تئاتر گرم شده. نمي‌دونم اين تصادف بود يا شانس من كه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي يك كلاس اشتباهي نمايشنامه نويسي توي تهران برگزار كنه و از خوبي حادثه استادش محمد چرمشير باشه و از اون بهتر اين كه منم هم يكي از كساني باشم كه توي اين كلاس پذيرفته بشم. بعد هم كلاس با حميد امجد و آشنايي با نمايش‌نامه ايراني. خودش يعني كه تئاتر فكر و ذكرم بشه. خوبيش اينه كه تئاتر شهر همين نزديك خونه ما است و منم دائما توي صف اين نمايش و اون نمايش. امسال توي جشنواره تئاتر قراره يك كار جديد از محمد رحمانيان نمايشنامه نويس و كارگرداني كه بعد از بهرام بيضايي كارها و نگاهش را دوست دارم به صحنه بياد. شهادت‌خواني قدمشاد مطرب توي تهران. باز به بدبختي بليتشو گرفتيم. با بنفشه مي‌ريم تالار چهارسو و بعد از سه ساعت انتظار بالاخره مي‌تونيم اجراي دومش رو ببينم، اون كجا درست چند قدميه بازيگران. آن قدر نزديك كه صداي نفس‌هاشونم مي‌شنويم. روي زمين نشستيم و سرده مي‌ازره به گرماي نمايش. كار خوبيه. بخصوص اون صحنه‌اي كه دار و دسته قدمشاد با تعزيه شهربانو داستان زندگي قدمشاد را مي‌گويند. يا اون جايي كه :«یک مجلسی می خوام از پدری که رفت و دختری که موند_ یک مجلسی می خوام از چشمی که به در خشکید، از خونی که به جگر خشکید، نه خان دایی نترس، قصه قصه ننه من غریبم نیست_ حوصله کن حاج آقا، حاج خانوم، کبلایی، مشدی_ واسه حوصلت یه یا علی می خوام_ ... بازی این مردا تمومی نداره _ بابا ها پی مشروطه و مشروعه بودن و دخترا زیر لحاف کرباسی اشکاشونو می‌شمردند.» یا صحنه شبیه وهب که هاسمیک می گه:«گفت این جنگ جنگ دین نیست، جنگ حریته _ کلمه مقدسه آزادی گفتم آزادی کدوم سوراخ لباس منو وصله می کنه، کدوم تیکه ا شیکم ما را سیر دویم از این این همه آزادی داریم بس نیست آزادیم که زجر بکشیم، آزادیم که خون گریه کنیم، آزادیم که گرسنه باشیم آزادیم که جون بکنیم آزادیم که بمیریم.» فكر مي‌كنم انگار خیلی از تاریخ ما در این دیالوگ ها مستتر است. تاریخی که محکوم به تکرار است. امروز باز تو لحظه شهادت خوانی قدمشاد مطرب بغض ام مي‌ترکه:« پشت این در خبرای خوشی نیست. پشت این در مردا کمر به قتل ما بستن_ پشت این در نه جشنه نه ساقی، نه بزم و نه می باقی .... ای جماعت واسه نجابتتون یه یا زهرا، واسه غمتون یه یا زینب، واسه دل تون یه یا حسین، واسه صبرتون یه یا علی می خوام.»
از سالن چهارسو كه بيرون مي‌آد خيلي چيزها هست كه ديگه يادم نيست. از اين كه بعد از هشت سال دوست داشتن يك نفر يك دفعه مي‌آد و خبر عروسيشو مي‌ده. اين كه محل كارم بسته شده و جريان دادگاه كاركنان دولت و بازجويي و اين حرف‌ها و حتي پايان‌نامه‌اي كه ديگه بهش فكر نمي‌كنم... اما امشب سئوالي از خودم و ديگران ندارم. چون سئوال را چند ماه بعد مي‌پرسم كه چرا توي اين دوره قدمشاد مطرب توقيف مي‌شه و زحمت يك گروه نمايشي با اون متن و نمايش قوي به هدر مي‌ره؟
ادامه دارد....
پ.ن: يك اشتباه تقويمي كردم. نمي‌دونم چرا تقويم موبايلم يك روز جابه جا شده بود و من والنتاين را اشتباهي امروز ديدم. اما همچنان مگه فرقي هم مي‌كنه؟؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:41 PM

|

هزاران سئوال بی‌جواب 2

4
باد دوباره کاغذها را جا به جا می‌کند. نگاهم به کاغذ دیگری می‌افتد که با باد کنار پایم افتاد. برش می‌دارم.
14 بهمن 1367
حالا ده سال از بیست و دوی بهمنی که با گلویی ورم کرده از ارویون توی رختخواب به دنبال معنی انقلاب گذشته. جنگ بعد از هشت سال ترس و اضطراب نوبت مرگ و اون دوره دربدری موشک بارون مرداد با یک خبر و یک اعلامیه از طرف امام خمینی تموم شد. هر چند که هنوز هم ترس‌هاش مونده. این روزها دوباره زمان جیم شدن از کلاس رسیده. حالا دیگه مدرسه راهنمایی شهید ثانی نمی‌رم. سال اول رشته علوم انسانی مدرسه شهید باهنر می‌رم. بچه‌ها می گن هدف شماره 2. چهار برابر مدرسه راهنماییمونه که یک خونه بزرگ بود. واقعا مدرسه است. ژامک می‌گه آمریکایی‌ها ساختنش. سال 1348. به جز چهل پنجاه تا کلاس بزرگ با صندلی‌های تکی، دو تا سالن ورزش و شش تا آزمایشگاه واقعی داره که مال تجربی‌هاست. ما که زیست شناسی نمی‌خونیم اما می‌گن توی آزمایشگاه زیست به جز یک عالم جنین و حیوانات توی الکل یک مدل زن داره که وقتی به برق می‌زننش زایمان می‌کنه. خیلی دلم می‌خواد ببینمش. اما بچه‌ها می‌گن که ته آزمایشگاهه و روش پوشیده است. چهارتا کلاس طرح کاد هم داریم. توی دوتاش دو ردیف چرخ خیاطیه. اون بالا هم یک کلاسه که توش پر نقشه است می‌گن کلاس جغرافیاست. دو تا سالن هم توی طبقه اول کنار نمازخونه بزرگشه که شنیدیم سالن غذاخوری و سالن رقص بوده. اما حالا هر دو خالیه. امروز قراره توی مدرسه تئاتر ببینیم. این جا دیگه لازم نیست توی نمازخونه با اون بوی وحشتناکش سن درست بشه. یک آمفی‌تئاتر واقعی و بزرگ داره که فکر کنم نصف 1200 نفر دانش‌آموز مدرسه توش جا می‌شن. همه مدرسه‌های منطقه می‌آن توی مدرسه ما مسابقه می دن. مسابقه تئاتر، سرود و قرآن. دیگه مسابقه قرآن نمی‌دم. تئاترم دوست ندارم بازی کنم. دوست دارم بنویسم. فهمیدم که این توی خونمه. این رو خانم صفافر معلم ادبیاتمون گفته. توی این مدرسه تازه مشغولیت تازه دارم. همه وقتم توی کتابخونه بزرگ و پر از کتابش می‌گذره. چند وقته شروع کردم تاریخ ویل‌دورانت رو می‌خونم. قبل از رفتن به مدرسه یه بار دیگه توی آیینه خودمو نگاه می‌کنم و چونه مقنعه‌امو می‌کشم بالا. حالا دیگه مجبور نیستیم روپوش توسی بپوشیم. توی این مدرسه همه سورمه‌ای می‌پوشن. مانتوهای گشاد و راسته‌ی با مقنعه چونه‌دار. دماغم باد کرده و توی صورتم پر از جوش‌های سفید و قرمزه. دست می‌برم و موهامو می‌کشم بیرون و کلاسورم را بر می‌دارم. امسال به جای کیف کلاسور دستم می‌گیرم. مامان همش غر می‌زنه که کلی پول کیف دادیم این چیه؟ اما کلاسور دوست دارم دست که می‌گیری یعنی بزرگ شدی. کلاسورم سیاه. روش با برچسب‌های طلایی نوشتم FIRE LOVE به نظرم یعنی آتیش عشق. حالا دیگه توی راه مدرسه یک قدم دو قدم نمی‌کنم. سنگین راه می‌رم. آخه باید نشون بدم بزرگ شدم. تازه اون پسره. همونی که صبح‌ها با کلاسور آبیش از کنارم رد می‌شه هم هست. همونی که تنها می‌ره مدرسه. تازه فهمیدم که خونه‌اشون توی کوچه بغلی مدرسه‌است. کاش می‌دونستم اسمش چیه؟ سر کوچه کسری مریم رو می‌بینم. می‌گه برام عکس کریم باوی فوتبالیست مورد علاقه‌امو آورده. زود جا ساز عکس‌هامو که پشت جلد یکی از کتاب‌هامه باز می‌کنم و می‌ذارمش سرجاش. کنارش عکس میتون هم هست. هنرپیشه هندیه. دم در مدرسه بچه‌ها ایستادند. منتظرند کیف‌هاشون رو بگردند. مریم می‌گه روزنامه دیواری‌ رو دادی. می‌گم: آره . چند وقتی بود که روی این روزنامه دیواری کار کرده بودم. چقدر تو کتابخونه لا به لای کتاب‌ها دنبال نوشته‌هاش گشته بودیم. من و ژامک و مریم و سعیده. لابه لای کتابهای کتابخونه یک کتاب از دکتر شریعتی پیدا کرده بودیم به اسم پدر مادر ما متهمیم. یک چند تا بخش خیلی با حال بود از اون استفاده کرده بودم. اون جایی که درباره نماز خوندن بود و این که دکتر می‌گفت این نمازی که تو می‌خونی فقط خم و راست شدنه و من به جاش ورزش می‌کنم. یکی از داستان‌های خودمم گذاشتم. اونی که توی منطقه دوم شد نیست. امروز فرازه دوست مرجان بین کسایی که کیف‌ها را می‌گردند نیست. یه دختره کلاس سومی است. دست می‌کشه روی کتابم. دلم هری می‌ریزه. نکنه عکسو پیدا کنه. اما وقتی کلاسور رو به دستم می‌ده خیالم راحت می‌شه.
روزنامه دیواری‌ها رو زدند روی دیوار آمفی تئاتر. روزنامه ما نیست. سعیده می‌گه مگه ندادی به مربی پرورشی می‌گم چرا؟ می‌گه پس کو؟ دنبال مربی می‌گردم. توی دفترشه. دفترش پر از کاغذ رنگی و پرچم‌های اضافیه که از تزئین کلاس‌ها مونده. می‌خوام بپرسم که اشاره می‌کنه به یک مقوایی که روی زمین افتاده و می‌گه این چرت و پرت‌ها چی بود نوشتید. من که دقت نکردم خانم مدیر دید و گفت از روی دیوار برش دارم. می‌گم خانم این ها رو من از روی کتاب دکتر شریعتی نوشتم. می‌گه داستانه چی؟ اون داستانی که داده بودی برای مسابقه چش بود که این رو گذاشتی؟ عشق و عاشقی چه ربطی به اون روزنامه دیواری داشت؟ بهتون نگفتم این ها ممنوعه است. نگاهی به روزنامه دیواری که کلی براش وقت گذاشتیم می‌اندازم. می‌خوام از دفتر بیام بیرون که می‌گه راستی فردا قراره مراسم اهدای جوایز به برندگان مسابقه داستان نویسی برگزار بشه. تو هم هستی. ساعت 10 صبح چه درسی داری؟ می‌گم: تاریخ می‌گه: خوبه به خانم صابونی می‌گم اجازه‌اتو می‌گیرم خوبیش اینه که همین جاست. از در دفتر می‌آم بیرون و در مقابل نگاه دوستام می‌ایستم و می‌پرسم: بچه‌ها شما نمی‌دونستید شریعتی ممنوعه است؟
ادامه دارد
پ.ن: نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم این شبه خاطرات رو می‌شه توی یک پست تمومش کنم. اما هنوز روزهای زیادی هست و تازه رسیدم به 14 سالگی.
پس.پ.ن: امروز والنتاین است. البته به روایتی هم شنبه. ما که درست حسابی نفهمیدم امسال 14 فوریه است یا 15. فرقی هم نمی‌کنه وقتی که برای کسی مهم نیستی،‌ زمانی که همه عصرهات به تنهایی می‌گذره و وقتی کسی نباشه که فقط بهت بگه این روز به تو خوش .... نه عادت کردم به این که کسی براش والنتاین من براش مهم باشه. مثل این خط های روی دیوار.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:22 AM

|

Thursday, February 12, 2009

هزاران سئوال بی‌جواب


مي‌چرخم و درون آيينه به صورتم خيره مي‌شوم مثل ديروز و هر روز. خيلي خسته به نظر مي‌آيد. گذر زمان را روي پوستم حس مي‌كنم، داره كم كم خودشو نشون مي‌ده. از داخل آيينه به تقويم پشت سرم نگاهي مي‌اندازم 22 بهمن 1387 خورشيدي. دارم سعي مي‌كنم كه رد پاي زمان را از روي صورتم كمرنگ كنم كه يك دفعه طوفاني درون اتاقم مي چرخد و همراه خود صفحه‌هاي پاره پاره تقويم‌هايي را مي‌آورد كه سال‌هاست باطل شدند. صفحه‌هايي از تقويم‌هايي كه گذشته.
1
خم مي‌شوم و يكي را بر مي‌دارم با خودش مي‌بردم به سي سال پيشتر. به خيابان شاه كوچه خرداد پلاك 18 و ميان خواب آشفته و درهم برهم دخترك چشم سياه چهار ساله‌اي كه شلوغي خيابان را دوست دارد براي اين كه به آرزويش مي‌رسد كه روي دوش بابا بلندقدتر از همه آدم‌هاي مشت‌هاي كوچكش را گره مي‌كند و تكرار مي‌كنه ازهاري گوساله، اي شاه خائن آواره گردي.... اما از روزي كه از روي دوش بابا آن مرد را ديده كه با صداي گومپ به زمين افتاده و از دلش خون آمده گلويش درد گرفته و باد كرده و همش گريه مي‌كند. چشمايش را كه مي‌بندد خواب آدم بدها را مي‌بيند. خواب آدم‌هايي كه از دلشون خون مي‌آد. مامان اين بار پيش دكتر هاشميان نمي‌برد. آخه خيابون ها شلوغه و مردم توي خيابون ها آتش روشن مي‌كنن. صداي‌هاي بد بد مي‌آد. مامان مي‌گه صداي تيره نترس. گلويش چقدر درد مي‌كنه دلش مي‌خواهد برود خيابون اما ناي بلند شدن ندارد. بابا توي خونه است مي‌گويد حكومت نظامي زودتر شده. راديو را روشن مي‌كند كسي از ميان راديو مي‌گويد راديو در دست نيروهاي انقلابي است. مي‌گويد انقلاب مردم پيروز شد. دخترك با گلوي دردناك مي‌پرسد مامان انقلاب يعني چي؟ يعني مردم توي خيابون مي‌گن ارتش برادر ماست...
2
برگ ديگري از تقويم را از كنار دستم بر مي‌دارم. اين يكي را خوب يادم هست.12 بهمن 1363 حالا دو سه سالي هست كه نيمه دوم بهمن دهه فجر است. حالا دو سه سالي مي‌شود كه در مدرسه مانتوي توسي و مقنعه سورمه‌اي و بيرون از مدرسه توي خيابان بايد روسري تيره سر كنيم. معلم تعليمات ديني كه مقنعه چوندار مشكي اش را تا روي ابروهاي پر پشتش مي‌كشد مي‌گويد اگر موهايتان را مردهاي نامحرم ببينند توي قيامت از موهايتان آويزانتان مي‌كنند. من موهايم درد مي‌گيرد. براي همين موهايم را تا آن جا كه بشه زير مقنعه مي‌كنم. اما چه کنم که این موهای لخت و صاف از بس کوتاه است همش می آد بیرون. از روزهاي اول بهمن حال و هواي مدرسه و تلويزيون عوض مي‌شود. پول روي هم گذاشتيم و كاغذ كشي و شرشره خريديم و كلاس را تميز و شرشره‌ها را آويزان كرديم. نسيم خوش‌خط است روي يك مقواي بزرگ نوشته بيست و دوم بهمن مبارك. امسال قرار است كلاس ما يعني كلاس چهارم الف مدرسه ايثار سرود بخواند. طبق معمول هر سال بهمن خونين جاويدان. از مدرسه كه به خانه مي‌آيم توي كوچه شلوغ است. همسايه‌ها ايستادند دم در و با هم حرف مي‌زنند. سر كوچه هم يك ماشين بزرگ سبز با يك چند تا پاسدار ايستاده. دم خونه مادر گربه‌ها هم وايستادند. مادر گربه‌ها پيرزن تنهايي است كه توي خانه بزرگش گربه نگهداري مي‌كند.(اسمش یادم رفته، آخه ما همیشه مادر گربه‌ها صداش می‌کردیم) يك گربه پلنگي گنده هم داره اسمش صنمه. هر شش ماه یک بار چهارتا بچه مي‌زاد. مي‌دونم آخه سالی یک بارش رو تو خونه ما مي‌زاد. مامان نمي‌ذاره دست بهش بزنيم. مي‌گه گناه داره نفرين مي‌كنه حيوون. صداي جيغ مادر گربه‌ها مي‌آد. مامان هم دم در ايستاده و با زري خانم حرف مي‌زند. مي‌شنوم مي‌گه بنده خدا پيره زن چه هولي كرد. بین حرف‌هاش یک کلمه سخت می‌شنوم مثل سیانو مي‌پرسم چي شده مي‌گه:" چيزي نيست برو خونه لباساتو عوض كن." اما سر نهار براي بابا تعريف مي‌كنه كه برادر زاده مادر گربه‌ها جزو مجاهداي خلق بوده و چند وقتي بوده كه توي خونه‌اش قايم شده بوده. یکی از همسایه‌ها لوش داده. نمی‌گه کدوم یکی اما با اشاره‌ای می‌کنه که می‌فهمم قراره من و مرجان فقط نفهمیم. بعد تعریف می‌کنه که زیر زبونش قرص سیانور گذاشته بود و سر کوچه قرص رو شکسته بود. می‌گفت بلافاصله زنگ زدند به اورژانس. و بعد آروم گفت: گلوشو بریدند که زنده بمونه. می‌گفت بنده خدا پیرزن چه حال و روزی داشت. آدم به همسایه‌ی بغلیش هم نمی‌تونه اعتماد کنه. بابا می‌گه آدم بهتره سرش توی لاک خودش باشه. به ما چه؟ تازه این منافق‌ها نبودند که این همه آدم بی‌گناه را کشتند؟ می‌دونم منافق‌ها آدم‌های بدی هستند. بمب می‌ذارن همه جا. مامان می‌خواد چیزی بگه که می‌پرسم مامان سیانور چیه؟ یه چیزیه مثل بمب‌های منافق‌ها....
3
دفتری را بر می‌دارم و این برگه را صاف می‌کنم و لایش می‌گذارم. بین این همه برگه پراکنده یکی دیگر را بر می‌دارم. 13 بهمن 1365
حالا دیگر یک سالی هست که مدرسه‌ام از دبستان ایثار تو خیابون آذربایجان به راهنمایی شهید ثانی تو خیابون پاستور نزدیک نهاد ریاست جمهوری تغییر مکان داده. حالا دیگه حس می‌کنم بزرگتر شدم. دیگه یک سالی هست حسرت کلاس پنجمی شدن رو نمی‌خورم. امسال از همون اول بهمن شروع کردیم به تهیه و تدارک دهه فجر. قراره من توی تئاتر بازی کنم. تئاترمون هم قراره توی منطقه شرکت کنه. معلم پرورشی می‌‌گه اگر برنده بشیم می‌برنمون برای استان. داستان دختریه که همش پشت سر همه دوستاش حرف می‌زنه. بعد یک دوستش می‌گه یعنی داری گوشت خواهر مرده‌اتو می‌خوری. من نقش اون خواهره رو بازی می‌کنم. بین همه کسایی که برای تئاتر تست دادند بهتر بودم. مرجان می‌گه بسکه پررویی. اما خانم پرورشی می‌گه استعداد داری. تو مسابقات قرآن مدرسه هم رتبه دوم را آوردم و حالا باید برم توی منطقه. قراره بعد از مدرسه تمرین تئاتر کنم و سعی کنم سوره جمعه را حفظ کنم. آخه رتبه من تو سئوال‌ها از محدثه بیشتر شده اما اون چون سوره جمعه رو حفظه و توی رشته قرائت شرکت کرده امیدوارتره. قرار می‌شه بعد از مدرسه هم تمرین تئاتر کنم هم با مربی پرورشی که دختر جوانی است که مثل معلم دینی دبستان مقنعه چونه دار مشکی‌اشو تا روی ابروهای پیوسته‌اش می‌کشه؛ سعی کنم سوره جمعه را حفظ کنم. خیلی سخته بخصوص که برنامه کودک به خاطر دهه فجر برنامه‌اش را نیم ساعت بیشتر کرده و من همش فکر پی کارتون‌های آن است. مشکل دیگه هم این است که با شروع دهه فجر عراق تهدید کرده که حمله هوایی‌اش به تهران را آغاز می‌کند. دیشب هم که اولین روز دهه فجر بود آژیر قرمز زدند. توی کلاس دینی نشستیم. معلممون می‌گه بخش احکام را باز کنید. درباره انواع غسل‌ها و مواردی است که غسل بر آن واجب است. توی اسم‌ها نوشته غسل جنابت و حیض. این کلمه رو توی توضیح المسائل هم دیدم. آخه معلم دینی‌امون گفته باید آدم مسلمون مرجع تقلید داشته باشه و توضیح المسائل بخونه. ما تو خونه‌امون توضیح المسائل امام خمینی را داریم. تو کتاب نوشته فرد جنب بعد از این غسل می‌تونه وضو نگیره. دستمو بالا می‌برم و می‌پرسم خانم غسل جنابت یعنی چی؟ معلمون یک دفعه نگاه تندی بهم می‌اندازه می‌گه: چی پرسیدی؟ دوباره می‌پرسم این جنابت چیه؟ یک لحظه سکوت می‌کنه و چونه مقنعه‌اشو تا روی دهنش می‌بره بالا و بعد به همه نگاه می‌کنه و بعد می‌گه: زمانی که دست یک زن به دست یک مرد بخوره، یا نگاهشون توی چشم هم بیافته این غسل واجب می‌شه؟ می‌پرسم یعنی وقتی ما توی خیابون دستمون به دست یک مرد می‌خوره باید غسل کنیم؟ می‌گه: آره. باز می‌پرسم: ما خیلی این پسر همسایمونو می‌بینیم پس باید همش غسل کنیم. یه دفعه عصبانی به طرفم می‌آید و دستم را می‌گیرد و می‌گوید: این چرت وپرت‌ها چیه؟ اگه باز این سئوال‌ها بپرسی می‌فرستمت دفتر. تازه می‌خواستم درباره حیض بپرسم. اما ساکت می‌شم. زنگ تفریح دوم می‌بینم مامانم آمده مدرسه. عصبانی می‌گه چی‌کار کردی که من باید با بچه کوچیک بیام مدرسه. نمی‌دونم. وقتی از دفتر می‌آد بیرون با عصبانیت نگاهم می‌کند و می‌گوید: دیگه حق نداری برای تئاتر بایستی. دیگه تئاتر بازی نمی‌کنی. بعد از مدرسه یکراست می‌آیی خونه. تا یاد بگیری هر چی به دهنت اومد سر کلاس نگی. می‌پرسم: چرا؟ هیچی نمی‌گه و از مدرسه می‌ره. گریه‌ام می‌گیره. دلم هم درد می‌کنه. می‌رم دستشویی. یک لکه خون می‌بینم. می‌ترسم. اما از هیچکی سئوال نمی‌کنم. از نازی شنیدم زن‌ها گاهی خون می‌بینند. اون خودش دیده. توی خونه مامان هیچی نمی‌گه. فقط می‌گه: برو سر درس‌هات. کتاب دینی‌امو باز می‌کنم. باز به کلمه حیض می‌رسم. از مامان می‌پرسم مامان حیض یعنی چی؟ نگاهم می‌کند و می‌خواهد جوابم را بدهد که صدای ضدهوایی توی هوا می‌پیچد........
ادامه دارد
پ.ن: این مطلب را می‌خواستم توی یک پست تمام کنم اما راستش نوشتن درباره 30 سال زندگی و تجربه خیلی سخته. برای همین در دو سه قسمت می‌ذارم. همه این ماجراها عینا برای من تکرار شده و بازگویی خاطرات همه این سال‌هاست. در ضمن امروز سالروز ترور محمد مسعود و دکتر حسین فاطمی بود که یکی کشته شد و آن یکی سر گور دیگری زخمی برداشت که همه عمر کوتاهش رهایش نکرد...............
پس.پ.ن: یک خط دیگه. بازم نبودی و نیستی.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:42 AM

|

Wednesday, February 11, 2009

برداشت آخر

:
جشنواره فیلم فجر 27 هم با همه پستی و بلندی ها و همه فیلم های خوب و بدش تموم شد و حالا سینمای ایران تا سال دیگه که معلوم نیست چه حادثه هایی رو قراره از سر بگذرونه و کی متولیش باشه 355 روز فرصت داره تا آماده بشه برای جشنواره 28. این یکی که شاهکار بود. همون قدر که برای جایزه نگرفتن فیلم وقتی همه خوابیم ناراحت شدم برای جایزه کارگردانی درباره الی و بهترین فیلم درباره الی ذوق زدم. با این که فکر می کردم به جز مریلا زارعی جایزه بهترین نقش مکمل زن را بگیره از جایزه بهترین زن مکمل برای لیلا حاتمی و مرد شهاب حسینی خوشحالم. هرچند که معتقدم شهاب باید برای درباره الی جایزه را می گرفت. دوست داشتم صابر ابر یا حامد کمیلی با اون بازی های سخت و چند لایه جایزه مکمل مرد را ببرند اما تعریف بازی خمسه را توی بیست شنیدم و می دونم بعد این همه سال حقش بود.
می دونم بدجنسی است اما وقتی جمعیت صدا زدند جایزه بهترین نقش اول زن مال گلشیفته فراهانی است دلم می خواست ببینم صورت وزیر چه رنگی شده، برای اولین بار بود که شوکه شدم از اون سیمرغ الکی که دادند به اخراجی های دو دلم می خواست با اون عده ای که ده نمکی را هو کردند همراه بشم اما این کار یعنی تایید فیلم مزخرفش. با این همه چقدر مثل خیلی از کسانی که در اطرافم بودند دلهره داشتم که نکنه مردم امسال جایزه خودشان را به اخراجی های دو داده باشند و دیدم که خیلی ها مثل من بعد از اعلام نام دو فیلم بی پولی و درباره الی به عنوان انتخاب مردمی چه نفس عمیق و از ته دلی کشیدند.
به هر حال جشنواره تموم شد و از فردا باز باید بریم سراغ برنامه های روتین فرهنگ و هنر و به فکر تهیه مطالب تازه باشیم. چند سالی هست که 23 بهمن دلم برای سینما مطبوعات دیدن فیلم ها در کنار سایر همکاران تنگ می شه. دلتنگی 23 بهمن هم دلتنگی غریبی است. اما 24 بهمن عادت می کنیم. ما آدم ها اهل عادت کردن هستیم. عادت می کنیم زود خیلی زود.
پ.ن: نمی دونم چرا بین این همه خیابان و راه چرا باید مسیر و راه من از جلوی بلندترین جای جهان برج تنهایی تو بگذرد؟ تو به نشانه ها اعتماد نداری؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:59 AM

|

Tuesday, February 10, 2009

از تردید تا مردا این ور زن‌ها اون ور اخراجی‌ها

برداشت اول
تردید را دوست داشتم. هرچند که خیلی طولانی بود و می‌شد فیلم‌نامه کوتاه‌تری داشته باشه، اما به خاطر انتظار 18 ساله می‌شد طولانی بودنش را ندید. تردید را دوست داشتم هر چند توی چهره خیلی‌ها که اومده بودند فیلمی در حد پرده‌آخر ببینند ناامیدی رو دیدم. از اون فیلم‌هایی بود که بعد از دیدن تیتراژ پایانیش می‌تونستی حس کنی حالت خوبه(مثل پایان بندی درباره الی با تمام تلخی‌هاش و وقتی همه خوابیم بدون شنیدن همه حرف‌های ضد و نقیضی که درباره‌اش زده شد.) تردید را دوست داشتم به خاطر کادرهای خوب و چینش داستانش، به خاطر بازی خوب ترانه علیدوستی که هنوز برای من یادآور الی دوست داشتنی با اون سرنوشت عجیبش بود(آخه فاصله دیدن این دو تا فیلم تنها چند ساعت بود)، بهرام رادان هم که توی هر بازی تازه با یک کارگردان صاحب سبک به یک بلوغ تازه تو بازیگری می‌رسه. حامد کمیلی هم خوب بود. توی تک تک لحظاتی که بازی می‌کرد با خودم فکر می‌کردم که اگر تردید پارسال ساخته می‌شد محمد رضا فروتن می‌تونست این طور این نقش را با همه پیچیدگی‌ها مثل کمیلی تئاتر بازی کرده در بیاره یا نه؟ قطعا گارویی که فروتن بازی می‌کرد جنسش با این گارو خیلی فرق می‌کرد....
تردید را دوست داشتم چون کارگردانش واروژ کریم مسیحی است
برداشت دوم
نمی‌دونم آقای افخمی چرا این قدر علاقه‌مند به این موسیقی عجیب و غریبه که توی تیتراژ 125 هم شنیده شد. با این همه فیلم 11 دقیقه و سی ثانیه مستند بازسازی شده خوبی بود برای فهمیدن اوضاع تلویزیون توی سال 59. فقط حیف که روی پرده نقره‌ای رفت و لذت دیدن این فیلم را توی قاب تلویزیون گرفت.
برداشت سوم
ساعت 9 شبه و سالن سینما فلسطین پر از جمعیته. این جمعیت می‌تونه هر دو سالن 1 و 2 و حتی سالن 3 رو پر کنه. اشتباه نشه دیشب درباره الی برای اولین بار نمایش داده شده و امشب از همون اول هم قرار بوده اخراجی‌های 2 به نمایش دربیاد. خوب معلومه آقای ده نمکی و کاسه ساز این استقبال را را حتی از اهالی مطبوعات می‌بینن به اخراجی‌های 7 و 8 هم فکر می‌کنن. فیلم شروع می‌شه وبه اصطلاح تیتراژ فیلم بالا می‌آد اسامی بازیگران تفکیک شده است. خوب فیلمی که این همه بازیگر سرشناس توش بازی می‌کنه که بعضی از روزنامه‌ها روی جلدشون را کامل با کادرهای یک ستونی عمودی به بازیگراش دادند؛ روش بهتر از این برای معرفی بازیگراش نداره. اسامی بازیگران جبهه تموم می‌شه به جز کامبیز دیرباز و علی اوسیوند بقیه همون بازیگران جبهه‌ای اخراجی‌های یک هستند. بعد نوبت بازیگران هواپیما می‌رسه اسامی یکی یکی می‌آید اما اثری از نام زنان فیلم نیست. یعنی شهره لرستانی، مینا جعفرزاده، نیوشا ضیغمی، شیلا خداداد و مهراوه شریفی‌نیا توی هواپیما نیستند. بعدش بازیگران اردوگاه می‌آد و اسامی زنان فیلم که عکسشون همه جا چاپ شده نیست. به بغل دستیم می‌گم یعنی مثل اخراجی‌های 1 تایم فیلم زیاد شده و آقای ده نمکی صحنه‌های زن‌های فیلم را حذف کرده؟ آخه تو جمع سیاهی لشگرای فیلم‌هم اسم زن نیست. احتمالا این یک اخراجی‌های جدید است و اون یکی نیست. اما یک دفعه بعد از اسامی بازیگران اردوگاه یک دفعه یک نوشته می‌آید با حضور شیلا خداداد، شهره لرستانی..... این فقره نوظهوره تو اعلام اسامی فیلم هم مردا این ور زن‌ها اون ور دربیارند. خوب البته یعنی چی اسم زن کنار اسم مرد بیاد.
فیلم شروع می‌شه با صحنه‌های پر از آتش و دود، پر از قتل و کشتار سربازای ایرانی. سربازای عراقی که تیر خلاص می‌زنن. بعد حرف‌های سید و حاجی و اخراجی‌ها. صحنه کات می خوره به داخل هواپیما ایرباسی که قراره بره مشهد. این رو سر مهماندار هم می‌گه اما اون عکس بزرگ حرم امام رضا بیشتر یادمان می‌اندازه که این هواپیما حتما می‌ره مشهد. سرمهماندار دعایی رو می‌خونه که تازه چند ساله توی هواپیما خونده می‌شه. اونم کجا همه مسافران می‌بیننش. از توی کابین حرف نمی‌زنه. در کابین خلبان هم که عین... بازه چون هرکسی می‌تونه سرش را بندازه بره توی کابین.
ظاهرا فیلم با یک طرح ساخته شده چون به نظر می‌آید تمام حرف‌های بازیگران و رفتارشون بداهه است. برای همین هم می‌شه به حرکات امین حیایی یا بعضی‌از تکه‌های ارژنگ امیرفضلی و شهره لرستانی خندید. فیلم پر از شعارهای تکراریه. نمی‌دونستم بیشتر لات‌های تهران توی جنگ شرکت کردند. هرچند که همه اسیر شدند و حالا بعد از دفاع از وطن دارن وطن فروشی می کنن. دو تا جوون هواپیمای ایرباس را با یک کلت کمری می‌دزدند و می‌برن بغداد و هیچ کس هیچ حرکتی نمی‌کنه. فقط نصیحتشون می‌کنن. هرچند که صحنه‌های خنده دار واقعی این فیلم کم نبود مثل خبرنگار زنی که دائم در اردوگاه هست و می‌خواد حرف‌های ضد رژیم بشنوه. یا اون خبرنگار دیگه که قرار بوده سیاه پوست باشه. به نظر قرار بوده نشون داده بشه که خبرنگارهای همه دنیا هستن. فقط مشکل این بنده خدا در این بود که با فون برنزه به شکل خنده‌داری قرار بود سیاه بشه. در ضمن ضیغه بازی جواد رضویان را نفهمیدم که اگر نبود چه اتفاق مهم توی این فیلم می‌افتاد؟ به همین بی‌مزگی بازی رامین پرچمی در نقش یک سرباز مسیحی است که هیچ بو و خاصیتی نداشت. مثل اون سرود ای ایران آخر فیلم که قرار بود وحدت ملی را نشون بده. وحدتی که نمادش یک سیلی است. درضمن برای کسانی که از شهادت مجید سوزوکی ناراحت هستن باید اطلاع بدم که یک مجید سوزوکی جدید و خوش‌تیپ‌تر تو فیلم بازی می‌کنه حسام نواب صفوی. قطعا آقای ده نمکی توقع نداشتن که با این شاهکاری که ساختن تو بخش مسابقه و برای سیمرغ شرکت کنن. چون حیف حتی یک پر سیمرغ. امیدواریم این دفعه خدای نکرده قرار شد جایزه‌ای بگیرند باز گلویشان راپاره کنن و اختتامیه را بهم بزنن.
برداشت چهارم
بی‌پولی، بی‌پولی، بی‌پولی.... حمید نعمت‌الله فیلم‌ساز خوبی است کاش بیشتر فیلم بسازد. بی‌پولی فیلم خوبی است آن قدر که باید ببیند. چقدر حیف است این فیلم روز یکی مانده آخر به نمایش در آمد. حیف که داوران فقط توی یک رشته کاندیدش کردند. به نظرم حداقل توی چند رشته مستحق دریافت سیمرغ بشه. اما با این همه هیچ چیز از خوبی فیلم و داستان و پرداخت خوبش کم نمی‌کنه. این هم از اون فیلم‌هایی بود که لحظه خوب زیاد داشت که خنده رو به لب می‌آورد. بخصوص که خودتم گاه‌گاهی توی این موقعیت‌ها قرار گرفته باشی. لیلا حاتمی بی‌پولی را در هیچ فیلم دیگه‌ای ندیده بودم. معلومه که لیلا حاتمی نقش کمدی را خیلی خوب می‌تونه بازی کنه. چرا تا به حال کسی این کشف را نکرده بود؟ بخصوص اون صحنه‌ای که قراره برن عروسی رفته آرایشگاه. شاهکار بود. بهرام رادان هم یک بار گفتم همون حرف‌هایی که درباره تردید گفتم به اضافه این که اون هم استعداد بازی نقش کمدی را دارد. حبیب رضایی هم خیلی خوب بود. این چند وقت چقدر بازی متفاوت ازش دیدیم. توی بی‌پولی هم دوگانگی نقشش را خیلی خوب در آورده بود....
پ.ن: یک مطلب درمورد انقلاب نوشتم می‌خواستم روی کوپه بگذارم اما راستش این فیلم‌هایی که امروز و دیروز دیدم باعث شد تا به این فکر بیافتم که اون داستان را بذارم برای فردا و شاید هم یه فردای دیگه. وقت زیاده از این سی سال بنویسم. حتما که نباید توی این ده روز نوشت‍! فردا سکانس آخر جشنواره فیلم فجر رقم می‌خوره فکر کنم فردا شب اگر تا بوق سگ کشش ندن و خستگی بذاره باز حرف سینمایی داشته باشم. درباره برخوردهایی که توی این چند روز پیش اومد و امر به معروف و نهی از منکر به شیوه خوب‌ها و بدها.
پس.پ.ن: باز زیبا شیرازی می‌خونه با تو درخت پر برم....امروز هم یک خط تازه روی دیوار اتاقم کشیدم. داره پر می‌شه از خط کاری نمی‌کنی؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:05 AM

|

Sunday, February 08, 2009

همه چیز درباره الی

بالاخره در عین ناباوری ( این ناباوری مربوط به یکی دو ماهه اخیر و بعد از اعلام فیلم های رسیده به جشنواره) بالاخره فیلم درباره الی تازه ترین فیلم اصغر فرهادی در یک اکران رسمی به نمایش در آمد. امشب ساعت 11.15 شب درست زمانی که فیلم در برلین به نمایش در آمد در سینما فلسطین یعنی سینمای رسانه فیلم در میان استقبال زیاد بسیاری از اهالی مطبوعات و هنرمندان سرشناس به نمایش در آمد. همونطور که از فرهادی انتظار می رفت فیلم قابل تاملی بود. هم از نظر فیلم نامه هم از نظر کارگردانی و هم بازی‌ها که خیلی طبیعی و روان بود. اما کاش این فیلم با حاشیه های بیشتری نمایش داده می شد اونوقت شاید در فضای بهتری می شد درباره اش نوشت. اگه این قدر حاشیه در مورد فیلم نبود می شد به جرات گفت که تلخ ترین فیلم فرهادی با داستان ساده اما پیچیده‌اش لحظه‌هایی داشت که با وجود گزندگیش حس خوبی به آدم می داد. می شد گفت بازی ترانه علیدوستی مثل همیشه خوب و ساده بود. می شد درباره بازی خوب مریلا زارعی که توی نقش مکمل بهتر از نقش اصلی بازی می کنه حرف زد و گفت اگر یک سیمرغ به این بازی داده نشه در حقش ظلم شده. می شد گفت که نخستین بازی های دو فیلم نامه نویس ایرانی یعنی مانی حقیقی و پیمان معادی در کنار شهاب حسینی که برخلاف سوپر استار یک نقش قابل قبول بازی کرده بود هم خوب بود. از همه مهمتر می شد درباره بازی گلشیفته فراهانی گفت که همه حاشیه ها به خاطر او و نقش تاثیر گذارش در این فیلم بود. اما حیف که حاشیه های درباره الی باعث می شه که نوشتن درباره این فیلم را بگذاریم برای زمان دیگری.
امروز خبرگزاری فرانسه در گزارشی درباره فیلم درباره الی نوشت که امشب به تماشای فیلمی می نشینیم که قرار است دل برلین را به لرزه در آورد. به نظرم اغراق نیست که بگم امشب قلب تهران هم با این فیلم تکون خورد.
در ضمن بگم که امشب درباره الی تنها فیلم خوبی نبود که سینمای رسانه ها نشان داد. سانس قبلش فیلم اشکان انگشتر متبرک و چند داستان دیگر با کارگردانی شهرام مکری نمایش داده شد که یکی دیگه از فیلم های خوبی بود که توی این دوره از جشنواره به نمایش در آمد. با این که در این جشنواره فیلم پازلی کم ندیدیم اما این فیلم ساختار خوبی داشت و همه چی داستانش به هم جفت و جور بود. داستان خوب در کنار کارگردانی هوشمند و بازی های خوب باعث شد که امشب از دیدن فیلم ها راضی باشیم. به هر حال نباید از یاد برد که شهرام مکری سابقه مستند سازی داره و بازیگراش همه بازیگر تئاتر بودند و مگه می شه نشست و بازی سیامک صفری، علی سرابی و سینا رازانی را را دید و ازش لذت نبرد؟
فردا قراره فیلم تردید به نمایش دربیاد. این فیلم هم از اون فیلم هاییه که خیلی منتظر اومدنش نشستیم. فردا درباره اش می نویسم.
پ.ن: هرروز که بدون تو می گذره و هر عصری که تو بیخبری می گذره یک خط روی دیوار می کشم. می دونی اتاقم داره خط خطی می شه؟ نشونه هات خیلی وقته نمی آد. حرف های زیادی هست حرف های خیلی زیاد

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:45 AM

|

Friday, February 06, 2009

بادهای موسمی

جشنواره از نیمه گذشت و جز یکی دو فیلم اثر قابل عرضی نبود. در دو روز گذشته از نیمه دوم هم من که حرفی برای گفتن ندارم. بازم باید 4 روز دیگر تحمل کرد و انتظار کشید ظاهرا فیلم های خوبی در راه است. می‌خواستم در مورد جشنواره و نقدهایی که این روزها هرکسی از راه نرسیده می‌نویسه بنویسم اما به نظرم آمد که گاهی باید سکوت کرد و گذاشت واژه‌خودشان تصمیم بگیرند. سکوت در روزهایی که آدم‌هایی که عقده دیده شدن را دارند از طریق حمله و فحش نوشتن به دیگران (بخصوص بزرگان) خودنمایی می‌کنند بهترین روش است؛ که نوشتن و جواب دادن یعنی شدن مثل همان‌ها و اهمیت دادن به حرف‌هایشان. اگر شعار است بگذارید تکرارش کنم که کلمه و قلم حرمت دارد و در روزگاری که شو من ها با پول‌های بادآورده و از ناکجا آمده به لجن می‌کشند ما این کار را نکنیم. دوست عزیزی درست گفت که بزرگی استادان با این طعنه‌ها کوچک نمی‌شود. این بزرگی آسان به دست نیامده که به این راحتی از دست برود. بادهای موسمی که شروع به وزیدن کرده بگذرد درخت‌های ریشه دار می‌مانند و اثری ازاین خارهای بی‌ریشه نیست. این را خیلی با یقین می‌گویم تاریخ بهترین داور است.
پ.ن: عصرهای دلتنگی همین طور می‌آیند و می‌گذرند و منم و انتظار چند کلمه و یک نام آشنا. کاش می‌دونستی؛ کاش می‌دونستی................
پس.پ.ن: من می‌خوام عاشق سرمای زمستون بشم همین.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:54 AM

|

Tuesday, February 03, 2009

تاریخ را برندگان می‌نویسند

می‌خوام امشب یک بار دیگه از خودم بپرسم که می‌شه سی سال دروغ شنید و سکوت کرد؟ سی سال سر خودمون با تحریف گذشتمون گرم کنیم و آن چیزهایی که حق ما برای دانستن است را از ما دریغ کنند چون تاریخ را برند‌ه‌ها می‌نویسند؟ می‌خواستم ( می‌خواهم) درباره تهران و ایران در سال 57 و حوادثی که منجر به رسیدن بهمن آن سال بنویسم اما راستش این نوشته نیست که اعتراضی دوباره به تلویزیون و برنامه‌هایی است که این روزها به مناسبت سی‌امین سالگرد پیروزی انقلاب به خورد مردم می‌دهه. موضوع این است که در این سال‌ها آن قدر دروغ به جای تاریخ شنیدیم که گاهی خودم با این که به اسناد دسترسی داشتم و تا حدودی به اصل رسیدم یادم می‌ره چی درسته و چی تحریف شده است. کسی نیست به این آقایان بگوید تاریخ معاصر آن قدر قابل دسترسی است که هر چقدر شما تلاش کنید حقیقت را قلب کنید نتوانید. مصر باستان و زندگی یوسف پیامبر نیست که سینوهه درست کنید و به‌جاش قالب کنید. نه حقیقتی که شما پنهان می‌کنید روزی پیدا می‌شه و آن وقت با این همه تحریف چه خواهید کرد؟
راستش این متن شعار آمیز حاصل دیدن یک برنامه تلویزیونی است که حدود ساعت 30/10 یا 11 امشب دوشنبه 14 بهمن از شبکه سوم پخش شد. ظاهرا مجموعه‌ای به نام اسرار تاریکی است که هر شب قاعدتا از شبکه سوم پخش می‌شه. خوشبختانه توی شب‌های قبل من در این ساعت سینما بودم و سعادت دیدن آن را از دست داده بودم. درست و دقیقش این که بعد از سریال گل‌های گرمسیری پدرم به خاطردیدن برنامه نود زد کانال 3 که داشت این فیلم را با استفاده از فیلم‌های قدیمی تاریخ ایران را از دوران 28 مرداد به بعد نشان می‌داد. قاعدتا از اولش ندیدم که اظهار نظری داشته باشم. از جایی که دیدم داشت جریان بازگشت دکتر مصدق را از آمریکا و شرکت در دادگاه بین‌المللی لاهه می‌گفت و درباره توقف ایشان در مصر صحبت کرد. نکته جالب این بود که حضور چند روزه دکتر مصدق را در مصر به اعلام مخالفت حکومت ملی ایران با اسرائیل مرتبط دانست و نقل قولی از آیت‌الله کاشانی آورد که؛ با این که کتابی در حوزه تاریخ معاصر نیست که نخوانده باشم؛ اما این نامه را ندیده بودم که دولت صهیونیستی را محکوم کرده است. اما این بخشی از کشفیات این فیلم بود چون بعد از این بلافاصله و در نخستین بخش از شرح کودتای بیست و هشت مرداد دست صهیونیست‌ها را به دلیل این نامه آیت‌الله کاشانی و محکومیتشان را در آن کشف کرد. ( تا به حال به ذهن هیچ پژوهشگر معاصری این رابطه نرسیده بود.) یک بخش نمایشی هم داشت که یک زن جوان بداخلاق باد کرده از پله‌ها بالا رفت و نرشین فیلم( که البته گوینده‌اش گوینده فیلم‌های حیات وحش بود) در مورد نقش اشرف و ارتباطش با اسرائیلی‌ها می‌گفت پیش مرد میانسالی رفت که داشت بیلیارد بازی می‌کرد و البته معلوم بود پهلوی دوم است . زن بدون هیچ حرفی نامه‌ای را توی سینه آقای شاه زد و ایستاد و او هم سرش را تکان داد و گوینده که می گفت در این نامه که اشرف پهلوی خواهر دوقلوی پهلوی آورده جزئیات کودتا نوشته شده است و از این جا به بعد نقش صهیونیست‌ها تمام شد. ظاهرا در آن کتاب‌هایی که به عنوان منابع تاریخی در اختیار نویسنده این فیلم بود ننوشته شده بود پهلوی دوم متولد 1298 بوده و قاعدتا در آن زمان 34 ساله بوده است و این چهره‌ای که به عنوان شاه قالب تلویزیون کردید قاعدتا بیش از 50 ساله بود. در ضمن آن زن هم اگر اشرف پهلوی بود که خواهر دوقلوش بود پس چقدر جوان مونده بود؟! در ضمن در همان خاطرات خواهر شاه اگر دیده بودند نوشته بود که اشرف ناشناس وارد ایران شده بود و در کاخ سعدآباد برادر تاجدارش را ندید نامه را به طریقی دیگر به‌دستش رساند. اما راستش باز این هم آن قدر که در ادامه این مطلب تحریف شده بود اهمیت نداره. درادامه موضوع جنبش ملی ایران و نخست وزیری دکتر مصدق بدون اشاره‌ای به ملی شدن صنعت نفت پرداخته شد و گفته شد که جنبش ملی ایران که به دست ملت و رهبری آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی پیروز شد بعد از سیزده ماه به دلیل زیاده خواهی دکتر مصدق منجر به کودتا شد. در واقع چیزی که به عنوان شکست مردم در بیست و هشتم مرداد 32 عنوان شد اختلاف دکتر مصدق و رئیس مجلس وقت که به گفته این فیلم آیت‌الله کاشانی بود به دلیل این بود که دکتر مصدق می‌خواست اختیارانش بیشتر شود تا بتواند به جای مجلس قانونگذاری کند؟! در نهایت هم این زیاده خواهی دکتر مصدق باعث شد تا آمریکایی‌ها با کمک فضل‌الله زاهدی در ایران کودتا کنند. ظاهرا نویسندگان این فیلم در لابه لای منابع تاریخیشان ( که البته نباید هیچ سند تاریخی دست اول در میان آن‌ها باشد) به این نکته بر نخورده بودند که علت کودتا طرح دکتر مصدق برای اداره کشور با اقتصاد منهای نفت و البته بستن سفارت انگلستان در ایران بود. متاسفانه این دوستان در یکی دو سال اخیر بعضی از نطق‌های رئیس جمهور را نشنیده بودند که خودش را با دکتر مصدق و ایستادگی در مورد انرژی اتمی را با ملی شدن صنعت نفت مقایسه کرده است. شک ندارم که منبع اصلیشان نوشته‌های فرزندان آیت‌الله کاشانی بوده که در حمایت از پدرشان با تحریف تاریخ درباره مهمترین اختلاف پدرشان با دکتر مصدق سکوت می‌کنند بوده است. موضوع این است که بعد از قیام سی تیر 1331 آیت الله کاشانی برخلاف دکتر مصدق که نخست وزیر شد نتوانست رئیس مجلس شود و این تقسیم نشدن درست قدرت باعث اختلاف میان دو رهبر نهضت ملی ایران شد. نکته جالب دیگری هم که به عنوان یک پژوهشگر سابق تاریخ معاصر از این فیلم یاد گرفتم این بود که فضل‌الله زاهدی بعد از کودتا چون می‌دانست که کسانی که کودتا کردند و دکتر مصدق را از صدر به ذیل آورند او را هم از سر راه بر می‌دارند و خودش کنار رفت. تا امشب فکر می‌کردم که چون شاه از زاهدی به عنوان تاجبخش هراس داشت بعد از یک سال و اندی او را از نخست وزیری عزل و جعفر شریف امامی را مامور تشکیل کابنیه کرد. زاهدی بعد از آن به سوئیس رفت و زمان کوتاهی بعد از آن در ویلای خودش مرد.
این فیلم هم مثل خیلی از فیلم‌های تلویزیون فقط یک لیست بلند بالا پژوهشگر داشت که معلوم نبود از چه منابعی این مطلب را نوشتند؟
پ.ن: امشب توی سینمای مطبوعات میزاک را دیدم. خیلی دوست ندارم درباره‌اش حرف بزنم. فقط از رفتار بعضی از همکارانم خیلی شرمنده شدم. هر فیلم و هر کارگردانی هر چقدر هم بد باشد شایسته این برخوردها نیست کاش یادمان می‌ماند ما مطبوعاتی هستیم نه لمپن‌های کنار خیابان. اما این هم از آفت‌های دنیای مطبوعات است که پر شده از آدم‌های که ادای بعضی چیزها را در میارن. هرچند وقتی حرمت استادی مثل بیضایی را نگه نمی‌داریم چه توقعی از لیالستانی.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:48 AM

|

Monday, February 02, 2009

عكس و كتاب تاريخ



تا امروز نمي‌دونستم كه عكاس اين عكس كه سا‌ل‌ها روي كتاب درسي مورد علاقه‌ام يعني كتاب تاريخ جا خوش كرده بود محمود كلاري بوده است. ديروز توي مراسم رونمايي عكس‌هاي انقلاب آقاي فيلمبردار يعني كلاري اين عكس خاطره انگيز براي خيلي از همه ما هم در ميان عكس‌ها بود. يادم هست اون موقع اسم تاريخ با اين تصوير و تصوير خلبان سوخته هلي‌كوپتر آمريكايي توي طبس همراه بود و هميشه اين سئوال برام مطرح مي‌شد كه عكاس اين دو عكس كي مي تونسته باشه. قبل از اين هميشه فكر مي‌كردم اين عكس را هم كاوه گلستان گرفته. هرچند كه بعدا كه تو حوزه عكاسي كار كردم و دانستن اين كه بيشتر عكس‌هاي انقلاب و جنگ كاوه سياه و سفيد گرفته يك كم دچار ترديد بودم چون اين عكس رنگي است. كلاري درباره اين عكس توضيح داده:« اين عكس را كه زماني روي جلد كتاب تاريخ سال سوم دبيرستان چاپ مي‌شد، در محوطه باز پشت مجلس شوراي اسلامي گرفتم كه در آن كودكان در حال بازي با آن مجسمه سرنگون شده بودند. »
حالا اين عكس كه بخشي از كتاب تاريخ مدرسه‌هايمان است خودش تاريخ شده و براي من يك سئوال همان زمان‌ها باقي مانده اين بچه‌ها حالا كجا هستند و آيا هنوز هم با مجسمه شاه بازي مي كنند؟
ديدن اين عكس‌ها و چند عكس ديگر مثل اون عكسي كه مردم روي ساختمان نيمه تمام ايستادند خاطره‌هاي زيادي براي من داشت. خاطراتي از روزهاي انقلاب در سال 57 و سي دهه فجري كه پشت سر گذاشتم. اين هم يكي از شايدهاي من است كه بايد درباره‌اش بنويسم اگر وقتي ميان اين همه كار و فكرهاي بي‌خودي باشه.

پ.ن: امروز توي جشنواره صبح زاد بوم به نمايش درآمده كه نتوستم ببينم. اما عصر مي‌خوام برم ميزاك را ببينم شايد شب درباره‌اش بنويسم.
عكس از ابوالفضل سلمانزاده فارس

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:25 PM

|

رفتن بر مسیر باد

خیلی وقته که دارم به این فکر می‌کنم که دارم دور خودم می‌گردم و درجا می‌زنم و دیگه رو به جلو حرکت نمی‌کنم. بیشتر از به این فکر می‌کنم دیگه کار توی مطبوعات نمی‌تونه راضیم کنه و دارم وقتمو تلف می‌کنم. راستش شاید همون فروردین که بعد از شش سال کار از خبرگزاری میراث فرهنگی زدم بیرون باید به این فکر می‌افتادم. اما این روزها دارم فکر می کنم که باید هرچه زودتر یک تصمیم اساسی بگیرم. هفت سال از بهترین سال‌هایی که می‌تونست یک جور دیگه بگذره را توی مطبوعات طی کردم و کلی روزهای تلخ و شیرین را تجربه کردم و در کنار یاد گرفتن رسم زندگی کردن خیلی چیزهای دیگه هم آموختم. هفت سال غم و شادی، گریه و خنده، پیدا کردن دوستای جدید و آشنا شدن و همصحبتی با آدم‌هایی که شاید حتی دیدنشان هم آرزو بود. در این هفت سال به اندازه بیست سال قد کشیدم و بزرگ شدم، دوباره عاشق شدم و همه این راه را دوباره تجربه کردم و فراموشش کردم. هفت سال تجربه لحظه‌های نابی بود که شاید در زندگی عادی خودم به دست نمی‌آوردمشان.... . تو همه این سال‌ها هیچ وقت ادعا نکردم که بهترین هستم که هنوز هم می‌دانم تا بهترین شدن راه زیادی دارم. اما در تمام این مدت ایستادم و در مقابل نادیده شدن کارم، کم ارزش کردن چیزی که روش زحمت زیادی کشیدم سکوت کردم. سکوت کردم سعی کردم بهترین باشم. خیلی وقت هم بودم اما دیده نشدم. شایدم شدم اما به اندازه ارزش صبر و تلاشی نبود که به پای این کار گذاشتم. اما حالا بعد از گذشت هفت سال دارم به این فکر می‌کنم که چرا گذاشتم این اتفاق بیافتد. مگه تو کمتر از فلانی که به اندازه تو هم تلاش نکرده و استعداد نداره برای کارت مایه می‌ذاری؟ کی خواستی از کاری که بهت سپردند کم بذاری که وقت ارزش گذاریش سکوت می‌کنی؟ به دور و اطرافم نگاه می‌کنم و می‌بینم کسانی که همزمان یا بعد از من این راه را شروع کردند چقدر پیش افتادند و من دارم درجا می‌زنم. به یاد حرف های دوستان عزیزم می‌افتم که چقدر وقت است به من می‌گویند تو جایت این جا نیست. به آرزوهایی که داشتم فکر می‌کنم و یاد سئوالی می‌افتم که عزیزی ارزشمند چند وقت پیش ازم پرسید که تو قرار بود کجا باشی و کجا هستی؟ یعنی قرار بود تو یک گزارش نویس روزنامه بشی یا خودت خواسته بودی تقدیرت چیز دیگری باشد؟ و یاد پاسخم می‌افتم که گفتم: قرار بود مورخ یا پژوهشگر بشم شدم خبرنگار هنری، قرار بود نویسنده بشم و داستان‌هامو چاپ کنم اما خبرهای دیگرونو توی روزنامه می نویسم خبر موفقیت دیگران و خودم در این خبرها درجا می‌زنم. این روزها همش دارم به تحقیق‌ها و هزاران سئوال بی‌جواب تاریخیم فکر می‌کنم که باید جایی پاسخش را می دادم؛ به نشانه‌هایی که نیمه کار خواندنشان را گذاشتم به این که قرار بود به دنبال نمادهای زنانه در آثار ایرانی بروم وووو
باید یک تصمیم اساسی بگیرم. باید برم هرچند که برای شروع تازه کمی دیر شده باشد.
پ.ن: امروز توی جشنواره خداحافظ سولوی رامین بحرانی را دیدم. فیلم خوبی بود لحظات خوب زیاد داشت.
پس.پ.ن: زیر بارون شبیه بهاری امروز عصر و میان پیاده روی خیسم چقدر جای دست‌های گرم تو روی شانه‌ام خالی و گونه‌های نمدارم خالی بود. کاش همه عصرها مثل عصر جمعه و عصر شنبه تکرار یک نام بود.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:56 AM

|

Sunday, February 01, 2009

برش هایی از روز دوم جشنواره

برداشت یک: صبح شنبه/بیست و هفتمین جشنواره فیلم فجر هم با دهه فجر از راه رسید و رسما افتتاح شد. البته افتتاح رسمی‌اش دیروز توی سینمای مطبوعات با فیلم هر شب تنهایی رسول صدرعاملی و بعداز ظهر توی برج میلاد بود اما به صورت جدی صبح شنبه با اکران فیلم وقتی همه خوابیم همراه شد. استاد بیضایی یک‌بار دیگه با وقتی همه خوابیم به همه ثابت کرد که بعد از هفت سال همچنان فیلم‌سازیه که سبک خودشو داره. با این که تا پیش از اکران رسمی فیلم خیلی‌ها می‌دونستن جریان فیلم چیه و داستان از چه قراره اما با این همه چه منتقد و چه علاقه‌مند به کارهای بیضایی با دیدن فیلم این که او تونسته بود این گونه صریح از هنری بگه که در کنارش بوده و موی خودشو سفید کرده شوکه شدند. این را خواستید می‌توانید بگذارید به جای یک شیفته آثار استاد، اما به نظرم فیلم فیلم خوبی بود. به اندازه سگ‌کشی دوستش داشتم. هرچند که دید من بهترین کار استاد اول رگباره و بعد مرگ یزدگرد و البته مسافران با اون بازی عجیب و غریب هما روستا و جمیله شیخی اما بنظرم این فیلم هم جای تامل زیادی داشت. بخصوص نیمه دوم فیلم که به روابط داخل سینما و حاشیه‌های آن پرداخته بود. فیلم یه جور اعتراض بود. اعتراض به شرایطی باعث شده بود هفت سال فیلم نسازه و یک فیلم ناکام یعنی لبه تیغ روی دستش بمونه. چند روز پیش که برای مصاحبه‌ای که برای مجله سینما پویا ویژه جشنواره رفته بودم دفتر بیضایی خیلی سئوال‌هامو حواله کرد به این که توی فیلم پاسخش را می‌ده و قرار نیست که به جای فیلم صحبت کنه. امروز که فیلم را دیدم جواب خیلی‌ها را گرفتم. نکته‌ای که برای خود من جالب بود بازی حسام نواب صفوی به عنوان یک چهره تجاری سینما بود. این را توی مصاحبه ام پرسیدم و جواب جالبی شنیدم. جوابی که امروز هم به نوعی توی نشستی که بعد از فیلم برگزار شد هم بهش اشاره شد. بیضایی وقتی سئوالم را شنید این مرزبندی که بین بازیگر هنری و تجاری کشیده بودم را رد کرد و گفت: فکر نمی‌کنم همه بازیگرانی که به‌اشان گفته می‌شود بازیگر تجاری قرار بوده از شکم مادر تجاری به دنیا آمدند و قرار بوده اول تا آخر این گونه باشند، فرصت بازی در فیلم خوب را پیدا نکردند. بعضی از بازیگرانی که در سینمای تجاری هستند با کمی تعلیم و آموزش شاید بتوانند در کارهایی بهتر از آنی باشند که در سینمای تجاری شاهد بازیشان هستیم که چیزی جز ظاهر و چهره‌ ازشان چیزی خواسته نمی‌شود. بنابراین فکر می‌کنم این انتخاب‌ها انتخاب‌های درستی بودند. اما این‌ها به دلیل تجاری بودن و یا همان چهره بودن انتخاب نشدند. قرار نبوده که فیلم من با حضور این بازیگران فروش داشته باشد. به دلیل این که گزینه درست و مناسب نقش بودند انتخاب شدند.
یک نکته‌ای اما از امروز و از این نشستی که برگزار شد روی دلم مونده. نه این که فکر کنید من به‌خاطر شیفتگی به کارهای بیضایی این را می‌گم که به نظر من حضور ایشان، داریوش مهرجویی، مسعود کیمیایی (حتی اگر رئیس را بسازد)، بهمن فرمان آرا و یکی دو تا کارگردان دیگه برای سینمای ما مثل هوا برای نفس کشیدن می‌مونه باید باشند و سایه‌اشون روی سر این سینما باشه. دلیل نداره که استادان همیشه فیلم خوب بسازند اما باید بسازند. اما امروز توی سالن یک اتفاق کهنه رخ داد این رو سر سنتوری هم دیده بودم. این که خیلی‌ از کسانی که توی این همه سال‌ها می‌گفتند بیضایی چرا فیلم نمی‌سازه و نشسته توی خونه و همش داره می‌نویسه و از این حرف‌ها صدای انتفادشون بلند شده بود که این چیه ساختی، چه فیلم مزخرفی بود و ووو. قصد ندارم که جریان نقد رو توی سینما ایران خراب کنم اما متاسفانه این روزها در مطبوعات ما پر شده از نگاهای بی‌منطقی که اصالت سینما رو زیر سئوال می‌بره. این سئوال چند بار پرسیده شد که این فیلم اعتراضیه به اتفاقات مربوط به لبه پرتگاه و چرا این قدر رو گفته شد و ووو. اعتراض‌ها هم از سوی کسانی بود که در این یکی دو ساله دائما تکرار می‌کردند بیضایی فیلم بساز نیست. انقدر سختگیری می‌کنه که آخرشم فیلمی در نمی‌آید. این حرف و حدیث ها سر نمایش افرا هم بود. وقتی هم که کار روی صحنه رفت اعتراض به این که این چه نمایشی بود و این حالا کاربرد نداره و از ایرادها و کسی نبود بپرسه آیا شما افرا را سه سال پیش نخوانده بودید؟ این همان متنی بود که سه چهار سال بارها تمرین شد و اما به ثمر نرسید. اگر افرا خوب نبود پس چرا بلیتش گیر نمی‌آمد؟ اصلا شما که ادعا می‌کنید بیشترین نقد و ستایش را از استاد کردید این گونه در یک جمع به جای سئوال تمام موجودیت یک فیلم را زیر سئوال می‌برید بارها از ستاره سازی‌های رابطه‌های عجیب برخی ازتهیه‌کننده‌ها ننوشتید؟ خوب بیضایی هم با صراحت خودش از این روابط حرف زده. جواب خیلی از سئوال‌های ما را در مورد فیلم قبلی داده بود پس تکرار این که چرا این فیلم را ساختید خنده دار بود. بیضایی جواب خوبی در مورد این که چرا این قدر بافت امروزی و ساده‌ای دارد داد و آن هم این بود که وقتی غریبه و مه را ساختم ایراد گرفته شد این فیلم چرا این زبان را دارد؟ در مورد این که چرا طومار شیخ شرزین و سیاوش خوانی را نمی‌سازد هم جواب ساده اما زیرکانه ای داد که شما مجوز و سرمایه بدهید ببینید من این فیلم ها را نمی‌سازم.
برداشت دوم: اول شب/ بعد از یک عصر و سرشب خیلی خوب دیدن فیلم سوپر استار هم پدیده ای بود. سینمای تهمینه میلانی را بخصوص فیلم های طنزشو خیلی دوست دارم. هنوز هم دیگه چه خبر آدم را می خندونه اما با سوپر استار نتونستم ارتباط برقرار کنم. همین
این جشنواره هم با دیدن چهره های آشنایی که هر سال می‌بنینی و آدم‌هایی که سال یک بار هستند و بعد تا سال دیگه خوبه. امسال شد پنجمین سالی که بی‌دغدغه جشنواره رو می‌شیم. هرچند که هنوز هم اون بلیت‌ها توی سرما بیشتر حال و هوای سینما داشت.
پ.ن: راستی نمی‌دونم چرا این عادت رو ندارم که مجله امونو که منتشر می‌شه رو معرفی کنم. به هرحال سینما پویای 14 منتشر شد. نه این که چون توی این مجله کار می کنم می‌گم اما مجله خوبیه. این شماره‌اش که خیلی خوب شده. یک خسته نباشی به سردبیرمون شاهین امین و رامک صبحی دبیر بخش ایران که برای بهتر شدن مجله تو هر شماره خیلی زحمت می‌کشن و توی این 14 شماره‌ای که کنار این مجله بودم کلی نکته جدید در مورد سینما و مسائلش یاد گرفتم. البته زحمت‌های سارای عزیز و هنر فرشاد رستمی و بابک قادری هم تو بهتر شدن مجله نمی‌شه نادیده گرفت. در هر حال توی این شماره بنده کلی مطلب دارم که مهمترینش مصاحبه با استاد بود که گفتم و یک مصاحبه با محمد مهدی عسگرپور مدیرعامل خانه سینما( به قول آقای امین باز برای خودم نوشابه باز کردم. در ضمن توی این شماره دی وی دی سگ کشی به خواننده‌های مجله هدیه می‌شه.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:49 AM

|