کوپه شماره ٧
Friday, February 13, 2009
هزاران سئوال بیجواب 2
Labels: انقلاب نوشت
باد دوباره کاغذها را جا به جا میکند. نگاهم به کاغذ دیگری میافتد که با باد کنار پایم افتاد. برش میدارم.
14 بهمن 1367
حالا ده سال از بیست و دوی بهمنی که با گلویی ورم کرده از ارویون توی رختخواب به دنبال معنی انقلاب گذشته. جنگ بعد از هشت سال ترس و اضطراب نوبت مرگ و اون دوره دربدری موشک بارون مرداد با یک خبر و یک اعلامیه از طرف امام خمینی تموم شد. هر چند که هنوز هم ترسهاش مونده. این روزها دوباره زمان جیم شدن از کلاس رسیده. حالا دیگه مدرسه راهنمایی شهید ثانی نمیرم. سال اول رشته علوم انسانی مدرسه شهید باهنر میرم. بچهها می گن هدف شماره 2. چهار برابر مدرسه راهنماییمونه که یک خونه بزرگ بود. واقعا مدرسه است. ژامک میگه آمریکاییها ساختنش. سال 1348. به جز چهل پنجاه تا کلاس بزرگ با صندلیهای تکی، دو تا سالن ورزش و شش تا آزمایشگاه واقعی داره که مال تجربیهاست. ما که زیست شناسی نمیخونیم اما میگن توی آزمایشگاه زیست به جز یک عالم جنین و حیوانات توی الکل یک مدل زن داره که وقتی به برق میزننش زایمان میکنه. خیلی دلم میخواد ببینمش. اما بچهها میگن که ته آزمایشگاهه و روش پوشیده است. چهارتا کلاس طرح کاد هم داریم. توی دوتاش دو ردیف چرخ خیاطیه. اون بالا هم یک کلاسه که توش پر نقشه است میگن کلاس جغرافیاست. دو تا سالن هم توی طبقه اول کنار نمازخونه بزرگشه که شنیدیم سالن غذاخوری و سالن رقص بوده. اما حالا هر دو خالیه. امروز قراره توی مدرسه تئاتر ببینیم. این جا دیگه لازم نیست توی نمازخونه با اون بوی وحشتناکش سن درست بشه. یک آمفیتئاتر واقعی و بزرگ داره که فکر کنم نصف 1200 نفر دانشآموز مدرسه توش جا میشن. همه مدرسههای منطقه میآن توی مدرسه ما مسابقه می دن. مسابقه تئاتر، سرود و قرآن. دیگه مسابقه قرآن نمیدم. تئاترم دوست ندارم بازی کنم. دوست دارم بنویسم. فهمیدم که این توی خونمه. این رو خانم صفافر معلم ادبیاتمون گفته. توی این مدرسه تازه مشغولیت تازه دارم. همه وقتم توی کتابخونه بزرگ و پر از کتابش میگذره. چند وقته شروع کردم تاریخ ویلدورانت رو میخونم. قبل از رفتن به مدرسه یه بار دیگه توی آیینه خودمو نگاه میکنم و چونه مقنعهامو میکشم بالا. حالا دیگه مجبور نیستیم روپوش توسی بپوشیم. توی این مدرسه همه سورمهای میپوشن. مانتوهای گشاد و راستهی با مقنعه چونهدار. دماغم باد کرده و توی صورتم پر از جوشهای سفید و قرمزه. دست میبرم و موهامو میکشم بیرون و کلاسورم را بر میدارم. امسال به جای کیف کلاسور دستم میگیرم. مامان همش غر میزنه که کلی پول کیف دادیم این چیه؟ اما کلاسور دوست دارم دست که میگیری یعنی بزرگ شدی. کلاسورم سیاه. روش با برچسبهای طلایی نوشتم FIRE LOVE به نظرم یعنی آتیش عشق. حالا دیگه توی راه مدرسه یک قدم دو قدم نمیکنم. سنگین راه میرم. آخه باید نشون بدم بزرگ شدم. تازه اون پسره. همونی که صبحها با کلاسور آبیش از کنارم رد میشه هم هست. همونی که تنها میره مدرسه. تازه فهمیدم که خونهاشون توی کوچه بغلی مدرسهاست. کاش میدونستم اسمش چیه؟ سر کوچه کسری مریم رو میبینم. میگه برام عکس کریم باوی فوتبالیست مورد علاقهامو آورده. زود جا ساز عکسهامو که پشت جلد یکی از کتابهامه باز میکنم و میذارمش سرجاش. کنارش عکس میتون هم هست. هنرپیشه هندیه. دم در مدرسه بچهها ایستادند. منتظرند کیفهاشون رو بگردند. مریم میگه روزنامه دیواری رو دادی. میگم: آره . چند وقتی بود که روی این روزنامه دیواری کار کرده بودم. چقدر تو کتابخونه لا به لای کتابها دنبال نوشتههاش گشته بودیم. من و ژامک و مریم و سعیده. لابه لای کتابهای کتابخونه یک کتاب از دکتر شریعتی پیدا کرده بودیم به اسم پدر مادر ما متهمیم. یک چند تا بخش خیلی با حال بود از اون استفاده کرده بودم. اون جایی که درباره نماز خوندن بود و این که دکتر میگفت این نمازی که تو میخونی فقط خم و راست شدنه و من به جاش ورزش میکنم. یکی از داستانهای خودمم گذاشتم. اونی که توی منطقه دوم شد نیست. امروز فرازه دوست مرجان بین کسایی که کیفها را میگردند نیست. یه دختره کلاس سومی است. دست میکشه روی کتابم. دلم هری میریزه. نکنه عکسو پیدا کنه. اما وقتی کلاسور رو به دستم میده خیالم راحت میشه.
روزنامه دیواریها رو زدند روی دیوار آمفی تئاتر. روزنامه ما نیست. سعیده میگه مگه ندادی به مربی پرورشی میگم چرا؟ میگه پس کو؟ دنبال مربی میگردم. توی دفترشه. دفترش پر از کاغذ رنگی و پرچمهای اضافیه که از تزئین کلاسها مونده. میخوام بپرسم که اشاره میکنه به یک مقوایی که روی زمین افتاده و میگه این چرت و پرتها چی بود نوشتید. من که دقت نکردم خانم مدیر دید و گفت از روی دیوار برش دارم. میگم خانم این ها رو من از روی کتاب دکتر شریعتی نوشتم. میگه داستانه چی؟ اون داستانی که داده بودی برای مسابقه چش بود که این رو گذاشتی؟ عشق و عاشقی چه ربطی به اون روزنامه دیواری داشت؟ بهتون نگفتم این ها ممنوعه است. نگاهی به روزنامه دیواری که کلی براش وقت گذاشتیم میاندازم. میخوام از دفتر بیام بیرون که میگه راستی فردا قراره مراسم اهدای جوایز به برندگان مسابقه داستان نویسی برگزار بشه. تو هم هستی. ساعت 10 صبح چه درسی داری؟ میگم: تاریخ میگه: خوبه به خانم صابونی میگم اجازهاتو میگیرم خوبیش اینه که همین جاست. از در دفتر میآم بیرون و در مقابل نگاه دوستام میایستم و میپرسم: بچهها شما نمیدونستید شریعتی ممنوعه است؟
ادامه دارد
پ.ن: نمیدونم چرا فکر میکردم این شبه خاطرات رو میشه توی یک پست تمومش کنم. اما هنوز روزهای زیادی هست و تازه رسیدم به 14 سالگی.
پس.پ.ن: امروز والنتاین است. البته به روایتی هم شنبه. ما که درست حسابی نفهمیدم امسال 14 فوریه است یا 15. فرقی هم نمیکنه وقتی که برای کسی مهم نیستی، زمانی که همه عصرهات به تنهایی میگذره و وقتی کسی نباشه که فقط بهت بگه این روز به تو خوش .... نه عادت کردم به این که کسی براش والنتاین من براش مهم باشه. مثل این خط های روی دیوار.
<< Home