خیلی وقته که دارم به این فکر میکنم که دارم دور خودم میگردم و درجا میزنم و دیگه رو به جلو حرکت نمیکنم. بیشتر از به این فکر میکنم دیگه کار توی مطبوعات نمیتونه راضیم کنه و دارم وقتمو تلف میکنم. راستش شاید همون فروردین که بعد از شش سال کار از خبرگزاری میراث فرهنگی زدم بیرون باید به این فکر میافتادم. اما این روزها دارم فکر می کنم که باید هرچه زودتر یک تصمیم اساسی بگیرم. هفت سال از بهترین سالهایی که میتونست یک جور دیگه بگذره را توی مطبوعات طی کردم و کلی روزهای تلخ و شیرین را تجربه کردم و در کنار یاد گرفتن رسم زندگی کردن خیلی چیزهای دیگه هم آموختم. هفت سال غم و شادی، گریه و خنده، پیدا کردن دوستای جدید و آشنا شدن و همصحبتی با آدمهایی که شاید حتی دیدنشان هم آرزو بود. در این هفت سال به اندازه بیست سال قد کشیدم و بزرگ شدم، دوباره عاشق شدم و همه این راه را دوباره تجربه کردم و فراموشش کردم. هفت سال تجربه لحظههای نابی بود که شاید در زندگی عادی خودم به دست نمیآوردمشان.... . تو همه این سالها هیچ وقت ادعا نکردم که بهترین هستم که هنوز هم میدانم تا بهترین شدن راه زیادی دارم. اما در تمام این مدت ایستادم و در مقابل نادیده شدن کارم، کم ارزش کردن چیزی که روش زحمت زیادی کشیدم سکوت کردم. سکوت کردم سعی کردم بهترین باشم. خیلی وقت هم بودم اما دیده نشدم. شایدم شدم اما به اندازه ارزش صبر و تلاشی نبود که به پای این کار گذاشتم. اما حالا بعد از گذشت هفت سال دارم به این فکر میکنم که چرا گذاشتم این اتفاق بیافتد. مگه تو کمتر از فلانی که به اندازه تو هم تلاش نکرده و استعداد نداره برای کارت مایه میذاری؟ کی خواستی از کاری که بهت سپردند کم بذاری که وقت ارزش گذاریش سکوت میکنی؟ به دور و اطرافم نگاه میکنم و میبینم کسانی که همزمان یا بعد از من این راه را شروع کردند چقدر پیش افتادند و من دارم درجا میزنم. به یاد حرف های دوستان عزیزم میافتم که چقدر وقت است به من میگویند تو جایت این جا نیست. به آرزوهایی که داشتم فکر میکنم و یاد سئوالی میافتم که عزیزی ارزشمند چند وقت پیش ازم پرسید که تو قرار بود کجا باشی و کجا هستی؟ یعنی قرار بود تو یک گزارش نویس روزنامه بشی یا خودت خواسته بودی تقدیرت چیز دیگری باشد؟ و یاد پاسخم میافتم که گفتم: قرار بود مورخ یا پژوهشگر بشم شدم خبرنگار هنری، قرار بود نویسنده بشم و داستانهامو چاپ کنم اما خبرهای دیگرونو توی روزنامه می نویسم خبر موفقیت دیگران و خودم در این خبرها درجا میزنم. این روزها همش دارم به تحقیقها و هزاران سئوال بیجواب تاریخیم فکر میکنم که باید جایی پاسخش را می دادم؛ به نشانههایی که نیمه کار خواندنشان را گذاشتم به این که قرار بود به دنبال نمادهای زنانه در آثار ایرانی بروم وووو
باید یک تصمیم اساسی بگیرم. باید برم هرچند که برای شروع تازه کمی دیر شده باشد.
پ.ن: امروز توی جشنواره خداحافظ سولوی رامین بحرانی را دیدم. فیلم خوبی بود لحظات خوب زیاد داشت.
پس.پ.ن: زیر بارون شبیه بهاری امروز عصر و میان پیاده روی خیسم چقدر جای دستهای گرم تو روی شانهام خالی و گونههای نمدارم خالی بود. کاش همه عصرها مثل عصر جمعه و عصر شنبه تکرار یک نام بود.
Labels: وب نوشت
posted by farzane Ebrahimzade at 12:56 AM
|
<< Home