کوپه شماره ٧
Sunday, February 15, 2009
هزاران سئوال بی جواب آخر
Labels: انقلاب نوشت
18 بهمن 1384
8
باز تغييرات تازه. بعد از 8 سال دوبار معادلات داخلي و خارجي تغيير كرده است. حالا شهردار سابق تهران شده رئيس جمهور. امسال سومين ساليه كه دارم توي خبرگزاري ميراث فرهنگي و توي حوزه مطبوعات كار ميكنم. بعد از تعطيلي موسسه آينده و جرياناتي كه پيش آمد اول كار تحقيقاتي و بعدش هم كلا رشته تاريخ را براي خودم نگه داشتم و از راه قلم زدن توي حوزه فرهنگ و هنر مطبوعات و فروختنش به خوانندهها نون ميخورم. حالا ديگه مثل اون روزها قرار نيست ساعتها توي صف بياستيم و لرزه بزنيم تازه آيا بتونيم بليت جشنواره به دستمون برسه يا نه. حالا بليتهام چند تا كارته كه حكم بليت همه فيلمهايي كه توي ده روز در جريان جشنواره به نمايش در ميآيد. حكم در باز تمام سالنهاي نمايشي بيترس از اين كه سالنها شلوغ ميشه. جاي تو مشخصه و كسي اجازه نداره اون جا بنشينه. يعني مجوز شنيدن تمام كنسرتها. همه شرايط محيا است اما چرا سينما و موسيقي و حتي تئاتر برام جذاب نيست. نه علاقهام نسبت به اين هنرها كم شده كه الان دانستن دربارهاشون بخشي از حرفهامه. اما اين روزها كمتر طرف تئاتر شهر و سينما پيدام ميشه. هرچند اين روزها خيلي واژهها برام رنگ عوض كرده. شايد براي اين كه رفتم و توي سي سالگي و به اصطلاح دارم ميافتم توي سراشيبي. شايد هم.. نميدونم با اين همه اين روزها اصلا ديگه هيچ چيز نميتونه خوشحالم كنه. با اين همه امروز فيلم آفسايد جعفر پناهي به نمايش در آمد. با همه روزهاي دلتنگي بغض ميكنم براي لحظهاي كه اين پنج شش دختر بدون اين كه بازي را ببينند و با دستهاي بسته سرود اي ايران را همراه با مردم زمزمه ميكنند. كلمهاي كه دوباره از ياد مردم ميرود. چند ماه بعد زماني كه فيلم بدون دليل از اكران باز ميمونه و سي دي اش توي خيابون پر ميشه از جعفر پناهي ميپرسم فيلمي كه خرس نقرهاي برلين را برد مشكل ساخت داشت يا موضوعش به مذاق آقايان خوش نيامد؟؟؟؟؟
نه ظاهرا تا اين كاغذها را تمام نكنم دست از سر بر نميدارند. بيمقدمه ميروم سراغ بعدي.
9
19 بهمن 1386
دولت جديد برخلاف شعارهاي كه ميداد مستقر شده و فقط به دنبال نگه داشتن كابينه براي پنج سال آينده است. سفرهاي استاني تنها شعار و وعده است. چون در عمل هيات مستقر كاري را مي كند كه خواست خودش هست. حالا دو سالي است كه يكي از اعضاي سردبيري كيهان شده وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي و دل ما چقدر براي روزهايي كه بيپروا نسبت به وضعيت فرهنگ و هنر انتقاد مينوشتيم تنگ شده. این وزیر مطبوعاتی سابق تحمل هیچ حرف و حرکت مخالف را ندارد. وزارت تابعهاش هم کمابیش مثل خودش هست. حالا دست راست رئيس جمهور شده رئيس سازمان ميراث فرهنگي و هر روز وضعيت كاري ما در خبرگزاري ميراث فرهنگي بدتر از ديروز ميشود. تا مديران رده پايين اين سازمان خودي نبودند و حالا خودي شدند. دفتر تلفن من پر از شماره مديراني است كه رفتند و آمدند. همين چند ماه پيش آخرين مدير بازمانده ميراث فرهنگی رو یعنی مدیر موزه ملی عوض کردند. مشکلاتی که برای تهیه خبر به وجود میآورند از یک طرف مسائل مالی خبرگزاری که سازمان میراث فرهنگی یکی از علت هاش هست باعث شده تا ما هر چهار ماه یک بار روی یک حقوق علی الحساب فکر کنیم از یک طرف دیگه داره حالم رو بهم میزنه. تا پیش از این تحت همه شرایطی کار کردم اما فکر می کنم دیگه نتونم ادامه بدم. انگیزهام نسبت به کار از دست رفته و فکر میکنم به زودی باز کم میآرم. توی همین دو سه ماه دو بار استعفا نوشتم و دادم به مدیر عامل خبرگزاری اما پذیرفته نشده. این چند روز جشنواره آمدم اعتماد ملی کمک گیسو و آقای سید آبادی. از طرف دیگه سه ماهی هست که مجله سینما پویا به سردبیری شاهین امین دبیر چهار سال گذشته ام توی خبرگزاری منتشر میشه و من هم جزو تحریریهاشم. دارم به این فکر میکنم که بعد از جشنواره یک بار دیگه و به صورت جدی به رفتن از خبرگزاری فکر کنم. به گیسو میگم مخالفه. میگه سابقه و حق و حقوقت چی میشه؟ ازش میپرسم: با این شرایط راه دیگهای هم برام مونده؟؟
کاغذها را لای دفترم میگذارم. از توی آیینه نگاهی به ساعت و تقویم میاندازم. تمام این سی سال را در چند لحظه مرور شد و هنوز 22 بهمن 1387 خورشیدی است.
10
باید برم روزنامه. داره دیر میشه. یک بار دیگه خودم را توی آیینه نگاه میکنم و باز به سی سال گذشته فکر میکنم. به روزهایی که از 4 سالگی تا 34 سالگی رسید. به این که در این سی سال بهترین روزهای زندگی هر کدام از چگونه گذشت. به ترسها و کودکیهایی نکرده نسل خودم میاندیشم. به هزاران سئوال بی جواب این سالها به فهرست بایدها و نبایدها، محدودیتها و خط قرمزها، به طعم خوش آزادیهای کوچک و نیمه تمام..... به این که ما نسل عجیبی هستیم تجربه یک انقلاب و یک جنگ واقعی را پشت سر گذاشتیم و حالا در قرن 21 میلادی در عصر فضا و اینترنت دغدغههامان و خواستهایمان از حق ساده حیات تا حق داشتن حریم شخصی خودمان است. به عشقهایی که در روزهایی ممنوعیت عاشقی از دست رفت و به عاشقیهای نیمه تمام خودم فکر میکنم. به زمانی که رفته و باز نمیگردد و باید به جلو رفت ......
پایان
پ.ن: این نوشته شاید این جا تمام میشود و شاید هم باید دنباله نقطه چینها را گرفت و رفت. حرفهایی که نوشتم خیلی خاص و منحصر به فرد و عجیب و غریب نیست. تجربیات سی سالهای است که در کنارش قد کشیدم و بزرگ شدم. هرچند که خیلی از حرفها را ننوشتم و اگر شد جای دیگر خواهم نوشت.
پس.پ.ن: والنتاین هم رفت برای ما که مثل هر روز بود. خیلی در مورد حسی که به این روز دارم و به این که هیچ وقت برام معنایی که برای دیگران دارد را ندارد را نمینویسم. در مورد ماهیتش هم قبلا نوشتم. فقط این روزها خیلی ها تلاش دارند که این روز را وصل کنند به اسپندگان که به نظرم درست نیست. یک یادداشت توی روزنامه سرمایه در مورد همین موضوع نوشتم میتونید این جا بخونید. در مورد تفاوت این دو آیین است.
پس.پس.پ.ن: به خط کشیدن روی دیوار عادت کردم و حرفهامو لابه لای نقطه چینها مینویسم..
<< Home