کوپه شماره ٧
Friday, February 13, 2009
هزاران سئوال بيجواب 3
Labels: انقلاب نوشت
5
15 بهمن 1372
امتحانهاي ترم يك را داديم و اين جور كه بوش ميآد تا 24 بهمن كلاس بيكلاس. ديگه دوره مدرسه تموم شده و دانشگاه مناسبات خودشو داره. دانشگاه يعني صبح بلند شدن و به سه ساعت مونده به كلاس از خونه بيرون زدن، يعني حاضر شدن نصفه نيمه توي كلاسها، يعني شركت توي كلاسها و برنامههاي دانشجويي، يعني انجمنهاي مختلف و كتابخونه، يعني سرك زدن به بوفه مركزي و نشستن و خوردن چايي آب زيپو و حرفهاي گنده گنده زدن. اين جا ديگه مثل دوره مدرسه نبايد از خبرچينهاي ناظم ترسيد. كسي ديگر لابه لاي كيفت را نميگردد. اما بايد مواظب حرف زدن و كتاب خوندن بود كه اين جا اسم خبرچين فرق ميكنه و سر و كار با كميته انظباطي است. با اين همه با يك دانشجوي رومانتيك تاريخ كه همه فكر ذكرش داستان و تئاتر و سينما است هيچ مشكلي جز يكي دو لاخ مو پيدا نميكنه. امسال هم مثل دو سال پيش بيشتر وقتمون توي صف بليتهاي جشنواره پشت در سينما استقلال و سينما آفريقا و بهمن خواهد گذشت. ميگند امسال همسر مهدي فخيمزاده همه جايزهها را ميگيره. حاتميكيا هم كه با از كرخه تا راينش پارسال تركوند امسال با خاكستر سبز آمده كه درباره جنگ بوسنيه. افخميهم كه دو سال پيش عروس را ساخته حالا روز فرشته رو ساخته. با اين كه براي سانس 6 از ساعت ده صبح اومديم توي صف اما جلوي ما بيشتر از صد نفر توي صف براي بليت همسر ايستادند. دوست دارم ببينم معتمد آريا كه دو سال پشت سر هم يكسال براي مسافران و سال بعدش براي يكبار براي هميشه سيمرغ برده بود. هوا سرده و بليت فروشي شروع نميشه. توي صف ايستادهايم و با سعيده گزارش فيلم ويژه جشنواره را ورق ميزنيم. نگاهي به صف مياندازم و ميگم بهتر نبود بريم سينما بهمن؟ سعيده ميگه: يادت رفته براي دلشدگان اين همه توي صف بهمن مونديم و آخرش بليت بهمون نرسيد. راست ميگه. ياد زمستون سرد دو سال پيش و انتظار 8 ساعته آخرش به اين جا رسيد كه بليت گيرمون نيومد. بليت فروشي شروع ميشه و ما با صف ميريم جلو. بالاخره بليت را ميخريم و وارد سينما ميشيم. هواي داخل سينما بهتر از بيرونه. توي سالن سينما پر از آدم است. مينشينيم و اسم فيلم كه بالا ميآيد. به جاي اسم فيلم همسر نوشته ايوب پيامبر. با تعجب به سعيده نگاه ميكنم و ميگم مگه قرار نبود؟؟؟؟؟ اين سئوال را خيليها ميپرسند مسئولان سينما در جواب اعتراض ميگويند؛ فيلم نرسيد افتاده به روزهاي ديگه. جشنواره همينه ديگه.... نگاهي به سعيده مياندازم و ميپرسم: جشنواره همينه؟!
به آن روزهاي خودم ميخندم. به روزهاي جشنواره.... و از روي زمين كاغذ ديگري را بر ميدارم: 16بهمن 1386
6
ليوان چايي را بر ميدارم و ميايستم. پشت اين پنجره بزرگ بالاي اين ساختمان خيابان وليعصر و پارك ساعي چقدر خوب به نظر ميآيد. چند ماهي ميشود كه همه معادلات عوض شده. حالا و از آن خرداد حماسي سيد خنداني رئيس جمهور شده كه قرار است كه بعد از سالها در حرفهايش اسم ايران را ميشنويم. حالا بر خلاف چند سال پيش فضا براي حرف زدن و اظهار نظر آزادتر است. به همت وزير فرهنگ و ارشاد جديد كه دكتراي تاريخ دارد و قول كيهانيها سياست تسامح و تساهل دارد كلي روزنامه جديد داريم و كتابهايي كه سالها ممنوع الچاپ بوده منتشر شدهاند. حالا ديگر ما واژهاي به نام حزب كه سالها لابه لاي كتابها ديده بوديم مواجهيم. اين جا دفتر حزب كارگزارانه. وزير ارشاد و شهردار تهران از اعضاي اين حزب هستند. چند روزه كه توي دفتر اصلي حزب توي خيابون ولي عصر به صورت داوطلبانه كمك ميكنم. انتخابات شوراهاي شهر نزديكه و اين جا پر از همسن و سالهاي خودمه كه آمدند تا در براي بردن اين حزب كمك كنند. از دانشگاه همين يك ترم بافي مانده بود و بايد به فكر فوقليسانس باشم. به سرم زده كه فوق علوم سياسي بگيرم. آخه براي رشته تاريخ كو كار؟ بعد هم جذابيت رشته علوم سياسي هم برام زياد شده. هرچند كه لابه لاي كتابهاي علوم سياسي حواسم به خوندن تاريخ تئاتر و سينماي جهان است. دوباره صداي دو نفر بالا ميره. اين كار هر چند دقيقه بچههاست كه با هم بحث كنند و بينش كارشون به دعوا بكشه. حواسم ميرود به روزنامه و خبرهاي جشنواره فيلم فجره. امسال حاتميكيا يك فيلم متفاوت ساخته. فيلمي درباره بسيجيها توي دوره حالا و يك فرماندهاي كه بعد از دهسال از جنگ گذشته توي آژانس مسافرتي گروگانگيري ميكنه. دلم ميخواد به هر روشي شده اين فيلم را ببينم. آخه با اين كه فضا عوض شده اما باز هم شايد اين فيلم اكران نشه. همانطور كه از بالاي پنجره به خيابان نگاه ميكنم يكدفعه تعدادي موتور سوار را ميبينيم كه از پايين ولي عصر به طرف بالا ميروند. بلوزهاي سفيد و كاپشنهاي مشكي پوشيدند و دور گردنشون چپيهاست. توي دست بعضي از كسايي كه توي تركشون نشسته چوب هاي كلفتي است. بياختيار دستم مي ره روي لبه مقنعه مشكيام. موهام بيرون نيست. اما اين موتور سوارها براي من يعني ترس، يعني جمله زنيكه روسريتو بكش جلو، يعني مرگ بر بيحجاب، مرگ بر ليبرال....... كمي جلوتر موتور سوارها با تعدادي از جوونهاي حزب كه دارند تراكت تبليغاتي پخش ميكنن درگير ميشوند. رويم را بر ميگردانم. حس بدي دارم. از خودم ميپرسم:آزادي يعني اين؟
امان از اين خاطرات كه ولم نميكنه. بايد بلند شم. با خودم فكر ميكنم جووني هم چه دوراني داره. چه سئوالهاي احمقانهاي از خودم ميپرسيدم. چشم به ورقه هفتم ميافتد. اين يكي را خيلي دوست دارم
17 بهمن 1380
7
چند سالي است كه بين علاقهام به سينما و تئاتر يه بار ديگه تئاتر را انتخاب كردم. اين چند ساله حسابي سرم به تئاتر گرم شده. نميدونم اين تصادف بود يا شانس من كه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي يك كلاس اشتباهي نمايشنامه نويسي توي تهران برگزار كنه و از خوبي حادثه استادش محمد چرمشير باشه و از اون بهتر اين كه منم هم يكي از كساني باشم كه توي اين كلاس پذيرفته بشم. بعد هم كلاس با حميد امجد و آشنايي با نمايشنامه ايراني. خودش يعني كه تئاتر فكر و ذكرم بشه. خوبيش اينه كه تئاتر شهر همين نزديك خونه ما است و منم دائما توي صف اين نمايش و اون نمايش. امسال توي جشنواره تئاتر قراره يك كار جديد از محمد رحمانيان نمايشنامه نويس و كارگرداني كه بعد از بهرام بيضايي كارها و نگاهش را دوست دارم به صحنه بياد. شهادتخواني قدمشاد مطرب توي تهران. باز به بدبختي بليتشو گرفتيم. با بنفشه ميريم تالار چهارسو و بعد از سه ساعت انتظار بالاخره ميتونيم اجراي دومش رو ببينم، اون كجا درست چند قدميه بازيگران. آن قدر نزديك كه صداي نفسهاشونم ميشنويم. روي زمين نشستيم و سرده ميازره به گرماي نمايش. كار خوبيه. بخصوص اون صحنهاي كه دار و دسته قدمشاد با تعزيه شهربانو داستان زندگي قدمشاد را ميگويند. يا اون جايي كه :«یک مجلسی می خوام از پدری که رفت و دختری که موند_ یک مجلسی می خوام از چشمی که به در خشکید، از خونی که به جگر خشکید، نه خان دایی نترس، قصه قصه ننه من غریبم نیست_ حوصله کن حاج آقا، حاج خانوم، کبلایی، مشدی_ واسه حوصلت یه یا علی می خوام_ ... بازی این مردا تمومی نداره _ بابا ها پی مشروطه و مشروعه بودن و دخترا زیر لحاف کرباسی اشکاشونو میشمردند.» یا صحنه شبیه وهب که هاسمیک می گه:«گفت این جنگ جنگ دین نیست، جنگ حریته _ کلمه مقدسه آزادی گفتم آزادی کدوم سوراخ لباس منو وصله می کنه، کدوم تیکه ا شیکم ما را سیر دویم از این این همه آزادی داریم بس نیست آزادیم که زجر بکشیم، آزادیم که خون گریه کنیم، آزادیم که گرسنه باشیم آزادیم که جون بکنیم آزادیم که بمیریم.» فكر ميكنم انگار خیلی از تاریخ ما در این دیالوگ ها مستتر است. تاریخی که محکوم به تکرار است. امروز باز تو لحظه شهادت خوانی قدمشاد مطرب بغض ام ميترکه:« پشت این در خبرای خوشی نیست. پشت این در مردا کمر به قتل ما بستن_ پشت این در نه جشنه نه ساقی، نه بزم و نه می باقی .... ای جماعت واسه نجابتتون یه یا زهرا، واسه غمتون یه یا زینب، واسه دل تون یه یا حسین، واسه صبرتون یه یا علی می خوام.»
از سالن چهارسو كه بيرون ميآد خيلي چيزها هست كه ديگه يادم نيست. از اين كه بعد از هشت سال دوست داشتن يك نفر يك دفعه ميآد و خبر عروسيشو ميده. اين كه محل كارم بسته شده و جريان دادگاه كاركنان دولت و بازجويي و اين حرفها و حتي پاياننامهاي كه ديگه بهش فكر نميكنم... اما امشب سئوالي از خودم و ديگران ندارم. چون سئوال را چند ماه بعد ميپرسم كه چرا توي اين دوره قدمشاد مطرب توقيف ميشه و زحمت يك گروه نمايشي با اون متن و نمايش قوي به هدر ميره؟
ادامه دارد....
پ.ن: يك اشتباه تقويمي كردم. نميدونم چرا تقويم موبايلم يك روز جابه جا شده بود و من والنتاين را اشتباهي امروز ديدم. اما همچنان مگه فرقي هم ميكنه؟؟
<< Home