کوپه شماره ٧

Wednesday, February 25, 2009

شطرنج زمونه


روی صندلی جلوی تاکسی یله داده بود و نشسته بود. وقتی که راننده تاکسی خطی با دست اشاره کرد که پیچ شمرون بشین اون سمنده. کتاب ها و روزنامه هایی که دستم بود را جابه جا کردم و در عقب را بازکردم. امیدوار بودم یه ماشین خالی باشه و تا با این همه بار روی صندلی جلو بشینم. اما چاره ای نبود جلو پر بود و هم بارون می آمد و هم هوا سردتر از اونی بود که بشه منتظر شد تا این یکی تاکسی پر بشه و یک تاکسی دیگه بیاد. تازه گرد برف شروع شده بود و هوا نشان می داد که هر لحظه شدیدتر می شود. تازه همون سمند اون جا ایستاده بود و معلوم نبود تاکسی بعدی کی می آد. روی صندلی نشستم و اول روزنامه ها و کتاب ها را روی پام گذاشتم و بعد کیفمو توی بغلم گرفتم. توی گوشم تکرار می شد: بی منت از خاکم بکن/ از هوس پاکم بکن/ غرق امواجم بکن........./» مثل همه عصرهای انتظارم موبایلم را از جیبم در آوردم و به صفحه تاریکش نگاه کردم. انگار زمانی که داشتم توی شلوغی تجریش به طرف میدون قدس می آمدم هیچ پیامی نرسیده بود که صدایش را نشنیده باشم. این را صفحه تاریکش می گفت. همان طور که داشتم گوش می دادم که می گفت:« دست به دستم بده کنار سایه ات خوابم بکن....»و با هیاهوی ماشین ها یکی شده بود. چشمامو بستم و گذاشتم که توی این خیال رها بشم که حتما همین الان صدای زنگ پیام کوتاه موبایلم می آد را می شنوم و چشمامو و باز می کنم.... « دست گرم تو لباس تازه من/ کنج آغوش تو راست اندازه من/ پوششی می خواهم از جنس تن تو/ همدمی خواهم به غیر از سایه من/...» اما به جای صدای موبایل بوق ممتد ماشینی چشمانم را باز کرد که با صدای راننده در هم آمیخت که تکرار می کرد:« پیچ شمرون دو نفر...»
او هم همان جا بود آرام... مسافر صندلی جلوی ماشین را می گویم. به جز لحظه ای که برای سوار شدن به صندلی جلو نگاه کردم تا آن موقعی که به پسر بچه ای که کتری پر از بخاری را از کنار ماشین گذشت گفت: یه چایی بده. ندیدمش. چای را که از دست پسرک گرفت دو مسافر با هم سوار ماشین شدند. پسر و دختری جوان که تا نشست چادر مشکی کرپش را توی بغلش جمع کرد تا پسر سوار شود.
ماشین توی ترافیک خیابان شریعتی گره خورده بود و او دستش را با آن لیوان چایی بیرون برده بود و هر چند لحظه یک بار می آورد هورتی می کشید... صدایش با صدای زیبا شیرازی که در گوشم زمزمه می کرد و همراه شده بود با صدایی که نعره می زد: تو عزیز دردونه من... و پچ پچه آرام دختر جوان که داشت از دانشگاه تعریف می کرد قاطی می شد. با انگشت روی شیشه موبایلم کشیدم و دیدم که هنوز خالی از هر پیامی است. توی مشتم گرفتم و MP3 را برداشتم و دست روی نشانه برگشت زدم تا یک بار دیگر آهنگ تقدیر شادمهر را بشنوم:« باید تو رو پیدا کنم....»
شادمهر یک بار دیگر داشت تکرار می کرد:«تقدیر بی تدبیر نیست...» که تاکسی بعد از کلی ترافیک پیچید داخل اتوبان صدر. برف تندتر شده بود و ماشین هر چند دقیقه یک بار می ایستاد. چایی مرد مدت ها بود که تمام شده بود و ضبط ماشین داشت می خواند:« باده نابم بده ....» پسر حالا بیشتر به دختر نزدیک شده بود و دستش را از روی کیفش روی پای او گذاشته بود. دختر همین طور که حرف می زد دست پسر را برمی داشت و روی پای خود او می گذاشت. هنوز هیچ پیام کوتاه یا زنگی روی صفحه تلفنم نیومده بود. سعی کردم همانطور که شادمهر می خواند: پیدات کنم حتی اگه پروازمو پر پر کنی....» روی یکی از فصل های کتابی که می نویسم تمرکز کنم که یک دفعه صدای مرد صندلی جلوی تاکسی فضای تاکسی را به زد:« این ترافیکم شده دردسر ها می بینی. یه برف زده وضع بدتر هم شده. آقا این ماشینا تا ته بزرگراه هستن.»راننده آرام گفت:« خوب ساعت اول شبه و همه می خوان برن به خونه برسن. » مرد گفت:« با این وضع ساعت 10 هم نمی رسم خونه. کاش حداقل به اتوبوس آخر برسم. البته فکر نمی کنم اون جا برف بیاد.» راننده گفت:« مگه خونه ات کجاست؟» مرد آهی کشید و گفت:« خراب شه خاک ورامین که آدم را پابند می کنه. ته دنیا. ورامین. اون ته ته هاش هستیم.» راننده گفت:« چطور؟» مرد انگار حرفش را نشنید اما ادامه داد:« آقا نمی دونی چه خاک نفرینی داره. می گن نفرین شده است. هرکی توی دامش افتاده نتونسته بیاد بیرون. من ده ساله دارم اون جا زندگی می کنم. تو همین سال سه بار خونه قولنومه کردم که بیام بیرون نشده. تو شابدولعظیم و خانی آباد. اما بهم خورده. آقا هر چی دزد و قاچاقچیه ریخته اون جا. می ترسی شب تنها بیای بیرون. پر شهرستانیه. از ... و ... اومدن و اونجا ریختن نمی دونی آقا...»صدایش با لهجه ای شهرستانی. شروع کرد از بدی های ورامین و مردمش و این که خونه اشون خیلی بده و هیچ کس نمی ره اون جا زندگی کنه حرف می زد. نمی دونم چرا اما میون اون همه فکر و خیال و تحمل ترافیک نمی دونم چرا حرف های مرد برام جالب بود. حتی جالب تر از جدال دختر و پسر برای این که پسر دوست داشت دخترک را انگولک کنه و دختره خوشش نمی اومد. گردن کوتاهی داشت و موهاشو از ته زده بود. اولی که توی تاکسی نشستم یک کلاه بافتنی سبز گرد سرش بود. دستاش رو دو سه باری که داشت حرف می زد تکون داد دیدم. زمخت بود اما سفید بود. به مرد نمی آد. هرچند که چند لحظه بعد که راننده ازش پرسید چه کاره است جوابم را گرفتم که خمیرگیر نونوایی سنگکی دربنده و برای همین مجبوره هر روز صبح سپیده نزده از ورامین بکوبه بیاد دربند و عصر ... اون روز هم به خاطر سفارشی که نونوایی گرفته بود مجبور شده بود بیشتر بمونه و حالا خودشو باید می رسوند به اتوبوس آخری که توی شابدوالعظیم سوار می شه. مرد حرف می زد و می گفت بعد از عید حتی شده خودشو و زن و بچه اش توی خیابون بخوابن از ورامین می آد بیرون. من لابه لای حرفهاش توی گوشم می شنیدم که حالا داریوش می خونه:« از پس پرده نگاه کن/ مثل شطرنج زمونه هرکسی مثل یه مهره توی این بازی می مونه/ یکی مثل ما پیاده/ یکی صد ساله سواره/ یه نفر خونه بدوشه/ یکی دو تا قلعه داره/»
تاکسی به میدان هفت تیر که رسید مرد به راننده گفت:« همین بغل ها پیاده می شم.»دختر و پسر جوان هم پیاده شدند. نگاهم مرد را دنبال کرد که داشت می رفت تا به خونه برسد. برف توی میدان هفت تیر هم می بارید. توی دست مرد که به سمت اتوبوس های میدان امام خمینی رفت نان نبود؛ کیسه ای نه خیلی بزرگ بود. می دونستم برنجه هندیه که خیلی ارزون خریده. داریوش داشت می خوند:«ببین امروزم تو بازی میون شاه وزیرند/ هنوزم بدون حرکت پشت ما سنگر می گیرن.»
به مرد و زندگیش فکر کردم و به این که زندگی آدم ها چقدر باهم فرق می کند. به این که دغدغه ما آدم هایی که توی یک شهر زندگی می کنیم با هم چقدر فرق دارد. یک بار دیگه به صفحه سیاه موبایلم نگاه کردم. تاکسی از میدان هفت تیر به سمت پایین و خیابان مفتح رفت و از جلوی ورزشگاه شیرودی گذشت. می دونستم که دیگه نباید منتظر هیچ پیامی نباید باشم. چشمامو بستم و گذاشتم این بار باز زیبا شیرازی در گوشم بخواند:« چون طلای ناب مرا از منت آزادم بکن....»



Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:34 AM

|

<< Home