کوپه شماره ٧

Saturday, February 28, 2009

تق

هر بار که کارت رو با کارت خون می داد دستم چند دقیقه تردید می کرد. بعد هر دو رو از دستم می گرفت و می گفت:« ببین بعد از این که از این سر سیم زدی به کامپیوتر این کارت رو از این طرف می ذاری این جا.» بعد کارت رو می ذاشت روی شکاف کارت خون. جوری می گرفت که من ببینم که روی کارت یک علامت فلش قرمز هست. بعد می گفت:« CF رو که گذاشتی آن قدر فشار بده که تق صدا کنه این جوری» و من صدای جا افتادن اونو می شنیدم. هر بار هم باز من هر دو رو می گرفتم و می گفتم:« باشه.» بعد دوباره می گفت:«copy کنی. Cut نشه!!» این بار هم می گفتم:« خودم می دونم. هر فولدر هم روی یک CD رایت می کنم. کاری نداری؟» سرشو تکون می داد و باز می گفت:« یادت باشه که CF تق صدا کنه.» توی تمام سه روزی که سفر مشترکم طول کشید هر شب که قرار بود خداحافظی کنیم این دیالوگ بین ما بود. توی تمام اون روزها من حتی یک بار هم نشد که بهش بگم که من خیلی بیشتر از اون از کامپیوتر و کار با وسایل الکترونیک سر در میارم. خودم شبیه این کارت و کارت خون را دارم.
چند سال بعد یه بار دیگه با هم همسفر شدیم و باز من لب تاپم که حالا خیلی مدرن تر شده بود همراهم بود و اون دوباره می خواست کارتشو خالی کنه. دوباره وقتی کارت خون رو داد از دست گرفت و گفت:« ببین بعد از این که از این سر سیم زدی به کامپیوتر این کارت رو از این طرف می ذاری این جا. CF رو که گذاشتی آن قدر فشار بده که تق صدا کنه این جوری »
با این که خیلی وقته قد یک عمر که دیگه نمی بینمش اما .... تازگی ها یک کارت دارم که هر چند وقت یک بار پر می شه. رفتم یک کارت خون خریدم عین کارت خون اون. هر بار که دارم کارت رو می ذارم توش تا خالیش کنم یک بار دیگه صداش توی گوشم می پیچه:« ببین بعد از این که از این سر سیم زدی به کامپیوتر این کارت رو از این طرف می ذاری این جا....»


Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:01 AM

|

<< Home