کوپه شماره ٧
Thursday, February 12, 2009
هزاران سئوال بیجواب
Labels: انقلاب نوشت
ميچرخم و درون آيينه به صورتم خيره ميشوم مثل ديروز و هر روز. خيلي خسته به نظر ميآيد. گذر زمان را روي پوستم حس ميكنم، داره كم كم خودشو نشون ميده. از داخل آيينه به تقويم پشت سرم نگاهي مياندازم 22 بهمن 1387 خورشيدي. دارم سعي ميكنم كه رد پاي زمان را از روي صورتم كمرنگ كنم كه يك دفعه طوفاني درون اتاقم مي چرخد و همراه خود صفحههاي پاره پاره تقويمهايي را ميآورد كه سالهاست باطل شدند. صفحههايي از تقويمهايي كه گذشته.
1
خم ميشوم و يكي را بر ميدارم با خودش ميبردم به سي سال پيشتر. به خيابان شاه كوچه خرداد پلاك 18 و ميان خواب آشفته و درهم برهم دخترك چشم سياه چهار سالهاي كه شلوغي خيابان را دوست دارد براي اين كه به آرزويش ميرسد كه روي دوش بابا بلندقدتر از همه آدمهاي مشتهاي كوچكش را گره ميكند و تكرار ميكنه ازهاري گوساله، اي شاه خائن آواره گردي.... اما از روزي كه از روي دوش بابا آن مرد را ديده كه با صداي گومپ به زمين افتاده و از دلش خون آمده گلويش درد گرفته و باد كرده و همش گريه ميكند. چشمايش را كه ميبندد خواب آدم بدها را ميبيند. خواب آدمهايي كه از دلشون خون ميآد. مامان اين بار پيش دكتر هاشميان نميبرد. آخه خيابون ها شلوغه و مردم توي خيابون ها آتش روشن ميكنن. صدايهاي بد بد ميآد. مامان ميگه صداي تيره نترس. گلويش چقدر درد ميكنه دلش ميخواهد برود خيابون اما ناي بلند شدن ندارد. بابا توي خونه است ميگويد حكومت نظامي زودتر شده. راديو را روشن ميكند كسي از ميان راديو ميگويد راديو در دست نيروهاي انقلابي است. ميگويد انقلاب مردم پيروز شد. دخترك با گلوي دردناك ميپرسد مامان انقلاب يعني چي؟ يعني مردم توي خيابون ميگن ارتش برادر ماست...
2
برگ ديگري از تقويم را از كنار دستم بر ميدارم. اين يكي را خوب يادم هست.12 بهمن 1363 حالا دو سه سالي هست كه نيمه دوم بهمن دهه فجر است. حالا دو سه سالي ميشود كه در مدرسه مانتوي توسي و مقنعه سورمهاي و بيرون از مدرسه توي خيابان بايد روسري تيره سر كنيم. معلم تعليمات ديني كه مقنعه چوندار مشكي اش را تا روي ابروهاي پر پشتش ميكشد ميگويد اگر موهايتان را مردهاي نامحرم ببينند توي قيامت از موهايتان آويزانتان ميكنند. من موهايم درد ميگيرد. براي همين موهايم را تا آن جا كه بشه زير مقنعه ميكنم. اما چه کنم که این موهای لخت و صاف از بس کوتاه است همش می آد بیرون. از روزهاي اول بهمن حال و هواي مدرسه و تلويزيون عوض ميشود. پول روي هم گذاشتيم و كاغذ كشي و شرشره خريديم و كلاس را تميز و شرشرهها را آويزان كرديم. نسيم خوشخط است روي يك مقواي بزرگ نوشته بيست و دوم بهمن مبارك. امسال قرار است كلاس ما يعني كلاس چهارم الف مدرسه ايثار سرود بخواند. طبق معمول هر سال بهمن خونين جاويدان. از مدرسه كه به خانه ميآيم توي كوچه شلوغ است. همسايهها ايستادند دم در و با هم حرف ميزنند. سر كوچه هم يك ماشين بزرگ سبز با يك چند تا پاسدار ايستاده. دم خونه مادر گربهها هم وايستادند. مادر گربهها پيرزن تنهايي است كه توي خانه بزرگش گربه نگهداري ميكند.(اسمش یادم رفته، آخه ما همیشه مادر گربهها صداش میکردیم) يك گربه پلنگي گنده هم داره اسمش صنمه. هر شش ماه یک بار چهارتا بچه ميزاد. ميدونم آخه سالی یک بارش رو تو خونه ما ميزاد. مامان نميذاره دست بهش بزنيم. ميگه گناه داره نفرين ميكنه حيوون. صداي جيغ مادر گربهها ميآد. مامان هم دم در ايستاده و با زري خانم حرف ميزند. ميشنوم ميگه بنده خدا پيره زن چه هولي كرد. بین حرفهاش یک کلمه سخت میشنوم مثل سیانو ميپرسم چي شده ميگه:" چيزي نيست برو خونه لباساتو عوض كن." اما سر نهار براي بابا تعريف ميكنه كه برادر زاده مادر گربهها جزو مجاهداي خلق بوده و چند وقتي بوده كه توي خونهاش قايم شده بوده. یکی از همسایهها لوش داده. نمیگه کدوم یکی اما با اشارهای میکنه که میفهمم قراره من و مرجان فقط نفهمیم. بعد تعریف میکنه که زیر زبونش قرص سیانور گذاشته بود و سر کوچه قرص رو شکسته بود. میگفت بلافاصله زنگ زدند به اورژانس. و بعد آروم گفت: گلوشو بریدند که زنده بمونه. میگفت بنده خدا پیرزن چه حال و روزی داشت. آدم به همسایهی بغلیش هم نمیتونه اعتماد کنه. بابا میگه آدم بهتره سرش توی لاک خودش باشه. به ما چه؟ تازه این منافقها نبودند که این همه آدم بیگناه را کشتند؟ میدونم منافقها آدمهای بدی هستند. بمب میذارن همه جا. مامان میخواد چیزی بگه که میپرسم مامان سیانور چیه؟ یه چیزیه مثل بمبهای منافقها....
3
دفتری را بر میدارم و این برگه را صاف میکنم و لایش میگذارم. بین این همه برگه پراکنده یکی دیگر را بر میدارم. 13 بهمن 1365
حالا دیگر یک سالی هست که مدرسهام از دبستان ایثار تو خیابون آذربایجان به راهنمایی شهید ثانی تو خیابون پاستور نزدیک نهاد ریاست جمهوری تغییر مکان داده. حالا دیگه حس میکنم بزرگتر شدم. دیگه یک سالی هست حسرت کلاس پنجمی شدن رو نمیخورم. امسال از همون اول بهمن شروع کردیم به تهیه و تدارک دهه فجر. قراره من توی تئاتر بازی کنم. تئاترمون هم قراره توی منطقه شرکت کنه. معلم پرورشی میگه اگر برنده بشیم میبرنمون برای استان. داستان دختریه که همش پشت سر همه دوستاش حرف میزنه. بعد یک دوستش میگه یعنی داری گوشت خواهر مردهاتو میخوری. من نقش اون خواهره رو بازی میکنم. بین همه کسایی که برای تئاتر تست دادند بهتر بودم. مرجان میگه بسکه پررویی. اما خانم پرورشی میگه استعداد داری. تو مسابقات قرآن مدرسه هم رتبه دوم را آوردم و حالا باید برم توی منطقه. قراره بعد از مدرسه تمرین تئاتر کنم و سعی کنم سوره جمعه را حفظ کنم. آخه رتبه من تو سئوالها از محدثه بیشتر شده اما اون چون سوره جمعه رو حفظه و توی رشته قرائت شرکت کرده امیدوارتره. قرار میشه بعد از مدرسه هم تمرین تئاتر کنم هم با مربی پرورشی که دختر جوانی است که مثل معلم دینی دبستان مقنعه چونه دار مشکیاشو تا روی ابروهای پیوستهاش میکشه؛ سعی کنم سوره جمعه را حفظ کنم. خیلی سخته بخصوص که برنامه کودک به خاطر دهه فجر برنامهاش را نیم ساعت بیشتر کرده و من همش فکر پی کارتونهای آن است. مشکل دیگه هم این است که با شروع دهه فجر عراق تهدید کرده که حمله هواییاش به تهران را آغاز میکند. دیشب هم که اولین روز دهه فجر بود آژیر قرمز زدند. توی کلاس دینی نشستیم. معلممون میگه بخش احکام را باز کنید. درباره انواع غسلها و مواردی است که غسل بر آن واجب است. توی اسمها نوشته غسل جنابت و حیض. این کلمه رو توی توضیح المسائل هم دیدم. آخه معلم دینیامون گفته باید آدم مسلمون مرجع تقلید داشته باشه و توضیح المسائل بخونه. ما تو خونهامون توضیح المسائل امام خمینی را داریم. تو کتاب نوشته فرد جنب بعد از این غسل میتونه وضو نگیره. دستمو بالا میبرم و میپرسم خانم غسل جنابت یعنی چی؟ معلمون یک دفعه نگاه تندی بهم میاندازه میگه: چی پرسیدی؟ دوباره میپرسم این جنابت چیه؟ یک لحظه سکوت میکنه و چونه مقنعهاشو تا روی دهنش میبره بالا و بعد به همه نگاه میکنه و بعد میگه: زمانی که دست یک زن به دست یک مرد بخوره، یا نگاهشون توی چشم هم بیافته این غسل واجب میشه؟ میپرسم یعنی وقتی ما توی خیابون دستمون به دست یک مرد میخوره باید غسل کنیم؟ میگه: آره. باز میپرسم: ما خیلی این پسر همسایمونو میبینیم پس باید همش غسل کنیم. یه دفعه عصبانی به طرفم میآید و دستم را میگیرد و میگوید: این چرت وپرتها چیه؟ اگه باز این سئوالها بپرسی میفرستمت دفتر. تازه میخواستم درباره حیض بپرسم. اما ساکت میشم. زنگ تفریح دوم میبینم مامانم آمده مدرسه. عصبانی میگه چیکار کردی که من باید با بچه کوچیک بیام مدرسه. نمیدونم. وقتی از دفتر میآد بیرون با عصبانیت نگاهم میکند و میگوید: دیگه حق نداری برای تئاتر بایستی. دیگه تئاتر بازی نمیکنی. بعد از مدرسه یکراست میآیی خونه. تا یاد بگیری هر چی به دهنت اومد سر کلاس نگی. میپرسم: چرا؟ هیچی نمیگه و از مدرسه میره. گریهام میگیره. دلم هم درد میکنه. میرم دستشویی. یک لکه خون میبینم. میترسم. اما از هیچکی سئوال نمیکنم. از نازی شنیدم زنها گاهی خون میبینند. اون خودش دیده. توی خونه مامان هیچی نمیگه. فقط میگه: برو سر درسهات. کتاب دینیامو باز میکنم. باز به کلمه حیض میرسم. از مامان میپرسم مامان حیض یعنی چی؟ نگاهم میکند و میخواهد جوابم را بدهد که صدای ضدهوایی توی هوا میپیچد........
ادامه دارد
پ.ن: این مطلب را میخواستم توی یک پست تمام کنم اما راستش نوشتن درباره 30 سال زندگی و تجربه خیلی سخته. برای همین در دو سه قسمت میذارم. همه این ماجراها عینا برای من تکرار شده و بازگویی خاطرات همه این سالهاست. در ضمن امروز سالروز ترور محمد مسعود و دکتر حسین فاطمی بود که یکی کشته شد و آن یکی سر گور دیگری زخمی برداشت که همه عمر کوتاهش رهایش نکرد...............
پس.پ.ن: یک خط دیگه. بازم نبودی و نیستی.
<< Home