کوپه شماره ٧

Wednesday, December 31, 2008

کودکانی که رنگین کمان ندیدند


دوست مهربان؛ نجوان عزیزم سلام
قرار بود این نامه را برای تبریک سال جدید باشد. اما چطوری می توانم به تو تبریک بگویم وقتی که هموطنان و هم نژادهای تو در زیر رگبار بمب‌ها انتظار مرگ را می‌کشند و کاری از دست من و تو بر نمی‌آید؟ می‌شود می‌خواستم برایت آرزوی سالی خوب و پر از موفقیت بکنم اما چگونه وقتی سرزمین مادریت یکپارچه آتش شده و تلی ویرانه به جای آن باقی مانده است؟! این را خودت هم در نامه‌ای که برایم نوشتی گفتی. گفته بودی حال من در رام الله خوب است اما خواهران و بردارانم در غزه در آتش و خون هستند و هر روز خبری از رفتن عزیز یا عزیزانی می‌رسد. بغضت را دیدم آن جایی که لابه لای کلماتت پنهان شده بود که نوشته بودی دیگر شنیدن خبر مرگ آشنا و عزیزانمان آن‌قدر عادی شده که گاه حتی گریه هم نمی‌کنیم. تو برایم این شعر نزار را نوشتی: شادمانی از کجا آید؟/ حال آن که کودکانمان / در عمرشان رنگین کمان ندیده‌اند/.... شادمانی از کجا آید به سوی ما؟ حال آن که نزد ما، هر پرنده‌ای به هوا برخاست، سر بریده شد / و هر پیام آوری آمد نیز...!/ و هر مصلح و نوآوری / با نویسنده و شاعری که به سوی ما آمد، / بر بالش شعر... سر از پیکرش جدا شد!
نجوان جان این روزها بیشتر از همیشه به یاد تو و سرزمینت هستم. هر جا که سر می‌چرخانم نامی از سرزمین تو هموطنانت به گوش می‌رسد. در کوچه ها و خیابان‌های غبار گرفته و تیره این روزهای شهر من، لابه لای صفحات سربی روزنامه‌ها، در میان تصاویر تلویزیون و وب هر جایی که فکر کنی یادی از سرزمین تو به چشم می‌خورد. مردم شهر من با تو و مردم سرزمینت همدردی می‌کنند و دعا می‌کنند خداوند نجاتی برای سرزمین آسمانی تو بیاورد. جز این که کاری از دست ما بر نمی‌آید که خوب می‌دانیم که درد مردم شما را چه کسانی بیشتر کرده‌اند. اما این فقط مردم من نیستند که به یاد شما هستند. دیروز که برای لوری و ترزیدا و ایمان دوستان مشترک کانادایی، ایتالیایی و مراکشیمان تبریک سال نو را فرستادم و از نگرانی‌ام برای تو و سرزمینت گفتم دیدم که آن‌ها هم دلشان شور تو و دوستان دیگرت را می‌زند. نمی دانم چرا به یکباره یاد آن ظهری افتادم که در میدان اصلی امان در آن آمفی‌تئاتر رومی به جای مانده از هزاره‌ها سرود صلح را در خاورمیانه را خواندیم. یادت هست تو کنار من نشسته بودی کنار دیگر دوستانمان کنار موگه و نیلوفر که از ترکیه آمده بودند و در کنار آن‌ها ترزیدا و میشل نشستد که از انگلیس آمده بود و لوری شاعری از آن سوی آب‌های سرد اقیانوس اطلس و هبا که می‌خواند و ما تکرار می‌کردیم : we want peace in the middle east یادت هست. دست‌های هم را گرفته بودیم و می‌خواندیم: we are women in all over the world/ I from here you from there/ we want peace for every thing/ و بعد همراه با هم نام سرزمین‌هایمان را تکرار می‌کردیم. یادت هست همان شب بود که در هتل کنار هم نشستیم و هر کدام شعری از سرزمینمان خواندیم. تو از نزار قبانی خواندی کدام شعر بود یکی از عاشقانه های بلقیس بود شاید و موگه شعری از مولوی را خواند و من ترجمه فارسی آن را و بعد من عاشقانه‌ای از فروغ را با انگلیسی وحشتناکی خواندم و برایت گفتم که شاعر بزرگی بود از اهالی فردا و مثل غاده شما و تو آرزو کردی شعرهایش را به عربی یا انگلیسی بخوانی.
دوست من که در رام الله زندگی می‌کنی، این روزها باز سرزمین تو خبر اول همه خبرگزاری‌ها و روزنامه‌های دنیا شده است و می‌دانم که روزهای خوبی را در نخستین روزهای سال جدیدت نمی گذارنی اما آرزو می کنم که این غائله هر چه زودتر به پایان برسد و این مرگ ها کمتر شود. به جای هر حرفی امشب به جای شعری که از نزار برایم فرستادی برایت فال حافظ گرفتم و می‌نویسم:زهی خجسته زمانی که یار باز آید/ به کام غمزدگان غمگسار باز آید/

پ.ن: این نامه ای بود که به دوست فلسطینی‌ام نوشتم هرچند که بخشی از حرف‌هایی که در این نامه نوشتم را نمی‌توانستم به زبان مشترکمان ترجمه کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:12 AM

|

Sunday, December 28, 2008

اسم من زن



تاکسی توی ترافیک گره خورده عصرانه‌ای که از میدون فردوسی تا چهارراه ولی‌عصر رسیده گیر کرده و چاره‌ای جز انتظار کشیدن برای باز شدن و لطف مامورای پلیس چهارراه ولی‌عصر برای به موقع قرمز کردن چراغ دو طرف چهارراه نیست. هم سرده و هم پایی که یک بار رباط مچش پاره شده دیروز عصر توی پیاده تازه تعمیر خیابون ولی‌عصر بدجور پیچ خورده و دو قدم هم نمی‌تونم راه برم. حوصله‌ام از شنیدن آهنگ هم سررفته و خاموشش کردم. به انتظار بیهوده‌ای برای رسیدن یک پیام کوتاه از عزیزی و یا زنگ خوردن گوشی موبایلم را توی دستم گرفتم و باهاش بازی می‌کنم. می‌دونم که چیزی که انتظارشو می‌کشم نخواهد اومد. اما نمی‌دونم چرا خودمو توی این انتظار می‌ذارم. سعی می‌کنم فکرمو روی یک موضوع کاری متمرکز کنم. کنار دستم یک زن و مرد جوان نشستن و دارن با هم آرام حرف می‌زنن. البته زن آروم صحبت می‌کنه. مرد اما نه با این که اصلا خوشم نمی‌آد توی تاکسی به حرف‌های آدم‌ها گوش ندم اما نمی‌شه. وقت سوار شدن به تاکسی دیدم که زن که آن طرف کنار پنجره نشسته داره دست مرد را توی دستش فشار می‌ده. مرد اما شاید مثل خیلی از مردها به شدت راحت نشسته و یک پاش این سوی ستون ماشینه و پای دیگش زیر پای زن. مرد همش در حال تحقیر زن جوان است. سعی می کنم به گزارشی فکر کنم که قراره فردا بنویسم. صدای مرد را می‌شنوم که می‌گه:" شهرتون یعنی همون دهات ؟؟؟. آره خیلی باحال بود. همش گاو دیدیم. همین جور وسط خیابون رد می‌شدند. من و مادرم که هرچی می‌گفتیم مردم نمی‌فهمیدند. اما زبان گاو ها را خوب می‌فهمیدند..." برام عجیبه اسم شهری که می‌گه تقریبا یکی از شهرهایی است که شاید زودتر از تهران مدرن شده و از مدرن‌ترین شهرهای کشور است. مرد اما تمامش نمی‌کند. زن را تحقیر می‌کند. بعد از شهر شروع به مسخره کردن مادر و پدر زن می‌کند و می‌گوید:" راستی تا حالا نگفتی چند ساله از اون دهات اومدن تهران؟ راستی اونا هم زبان گاوها را بلدند." ته لهجه‌اش نشان می دهد که خودش هم اصلیت تهرانی نداشته باشد. لحن صدایش هم مانند چاله میدونی‌هاست. زن خیلی آرام حرف می‌زند. بعد از این که مرد می‌گوید:" من از این رنگ موی تو خوشم نمی‌آید. آدم را یاد .... می‌اندازه." زن یک کم آرام حرف می‌زنه. فکر می‌کنم داره توجیه می‌کند. باز سعی می‌کنم به حرف‌هاشون گوش نکنم. اما مرد نمی‌ذاره. بخصوص که پاش کم کم داره می‌خوره به من و چندشم می‌شه. آرزو می‌کنم این ترافیک یک کم حرکت بکنه و زودتر برسم چهارراه ولی‌عصر و از ماشین پیاده بشم. یک دفعه صدای مرد توی گوشم می‌پیچه:" ای وای چه شانسی من دارم که زن کودن و احمقی مثل تو نصیبم شده و تو و خانواده‌ات چه شانسی آوردید که کسی مثل من نصیبتون شده. مامانت هر ماه سفر می‌اندازه نذر و نیاز پیدا کردن دامادی مثل منه دیگه؟ دومادای دیگه‌اتون که یکی از یکی عوضی‌ترند. ...." از این همه اعتماد به نفس تعجب می‌کنم. بر می‌گردم و به سمت آن دو نفر نگاه می‌کنم. دختر باز داره دست مرد رو توی دستش فشار می‌ده و به تحقیرهای او می‌خنده. قیافه بدی نداره. رنگ موهاشم اصلا رنگ ... نیست. خیلی هم خوشرنگه به نظرم رنگ خودشه یک قهوه‌ای تیره البته زیر نور چراغ‌های کمرنگ خیابون که این رنگیه. اما پسره شبیه پسرهای بیکاریه که سر خیابونا با یک سیگار علاف می‌چرخند. یک کاپشن پف دار مشکی تنشه و موهاشو به سبک دو سه سال پیش ژل زده و البته شلوارشو از اون جایی که نزدیک پای خودمه می‌دونم می‌دونم پارچه‌ایه. موبایلم را پرت می‌کنم توی کیفم و سعی می‌کنم باز تمرکزم را به موضوعی که در ذهنم داشتم بذارم اما صدای مرد همین طور می‌پیچد در سرم. بیشتر از دست او و حرف‌هایش از دختره عصبانی می‌شوم که این گونه تحقیر می‌شود و می‌گذارد و می‌خندد. خوب شاید او هم با مرد هم عقیده است. از توی کیفم MP3 را در می‌آرم و روشنش می‌کنم و صدایش را بلند می‌کنم. صدای زیبا شیرازی است که در گوشم می‌پیچد: من زنمٰ، من مادرم...

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:04 AM

|

Saturday, December 27, 2008

کنسرت

پیش‌در آمد نسبتا بلند
از گیت بررسی بلیت که رد شدیم جلومون دو تا در بود که رو یکیش نوشته بود محل ورود خواهران. مثل همه محل بازرسی خواهران هم جلوش تجمع زیادی از خانم‌هایی بود که ایستاده بودند تا بعد از گذر از خان سوم و چهارم وارد سالن بزرگ کشور بشوند تا بعد از ظهر یک روز تعطیل رو با یک کنسرت خوب بگذرونن. به عکس آقایان که بدون هیچ مشکلی از در وارد سالن می‌شدند. صف به کندی پیش می‌رفت. جلوتر در آستانه ورود به سالن یک میز ارج بزرگ بود که پشتش دو تا خانم با چادر کش‌دار و مقنعه چونه‌دار نشسته بودند و کیف‌های خانم‌ها را زیر و رو می‌کردند. مثل همه بازرسی خانم‌ها توی سازمان‌های دولتی. پشتشون یک دستگاه بزرگ X RAY و گیت گذر بود که هر دو خاموش بود. همه کسانی که در حال جلو رفتن بودند جلوتر می رسیدند دست به لبه روسری می‌بردند و احتمالا دستمالی که در دستشان بود را به طرف لبشان می‌بردند. با این که از این وضعیت مزخرف خوشم نمی آمد و البته به جز این که عینک آفتابیم را روی سرم گذاشته بودم که باعث عقب رفتن شالم شده بود موردی نداشتم اما بازم خوشم نمی‌آمد باعث بشم کسانی که مثل من منتظر ورود به سالن وزارت کشور بودند معطل بشوند عینکم را برداشتم و لبه شالم را کشیدم جلوتر. جلوتر از من یک خانم بسیار محترم و مسن بود که پالتوی پانچو مانند توسی رنگی را تنش کرده بود. شالش هم با این که پشت گوشش بود اما موهای همرنگ شال و پالتوش کمتر از خیلی از کسانی که اطرافمان بودند کمتر از زیرش زده بود بیرون. یکی از دو ماموری که پشت میز نشسته بودند انگار با همه کسانی که گذر می‌کردند دشمنی داشت. کیف‌ها را آن چنان بهم می‌ریخت که انگار یکی از صاحبان آن کیف‌ها همه زندگیشو توی اون کیف قایم کرده. خانم مسن که نزدیکش رسید کیف کوچکش را روی میز گذاشت و آن زن زیپش را با خشم کشید و نگاهی تحقیر آمیز به او کرد و گفت: "با این مانتوی باز که نمی‌تونی بری تو. برو جلوی مانتوتو ببند." زن مسن که فکر می‌کنم جای مادربزرگ من بود آرام گفت:" الان اجازه بده." مامور دوباره گفت:" این شال لعنتی‌اتم بکش جلو." زن در حالی که کیفش را از روی میز برمی‌داشت گفت:" من گوشم خوب نمی‌شنوه. این جوری بهتر می‌شنوم. اما چشم. اجازه بده برم اون طرف " دسته کیف زن را با خشم کشید و گفت:" نمی‌فهمی بهت می‌گم اون مانتوتو ببند؟ اصلا برو بیرون لازم نکرده بری داخل کنسرت را ببینی." همه کسانی که پشت زن ایستاده بودند ایستادند و نگاهش کردند. سکوت تلخی بود. نگاهی به بلیتی که دست زن بود انداختم رویش نوشته شده بود 40 هزار تومان یعنی گرانترین بلیتی که در آن کنسرت است. زن مسن به آرامی کیفش را که افتاده بود زمین را برداشت و گفت:" دختر جان من جای مادرتم اولا. بعدا که گفتم اجازه بده تا سوزن پیدا کنم." مامور با همان لحن بی‌ادبانه گفت:" برو بیرون هروقت ریختت درست شد بیا رد شو." از زور عصبانیت داشتم می‌ترکیدم. دلم می‌خواست سر اون مامور بی‌ادب داد بزنم که تو اسمتو می‌ذاری مسلمون؟ کجای دین شما گفتن با بزرگتر از خودت این جوری رفتار کنه؟ اصلا می به تو این مجوزو می‌ده که این جوری حرف بزنی. اما به جای همه این کیفم را جلوش روی میز و با خودم گفتم فقط کافیه یه ایراد از من بگیره اونوقت جوابشو می‌دم. با این همه وایستادم و نگاه کردم که دستش را می‌کنه توی کیفمو وسایلم رو می‌جوره و حتی کیف پولمو باز می‌کنه. ایستادم و نگاه کردم مثل همه آدم‌هایی که پشتم ایستاده بودند و هیچی در مقابل بی‌ادبی اون زن همه سکوت کردند. سکوت کردم. چون بلیت کنسرت علیزاده و درویشی را توی دستم داشتم و دلم می‌خواست کار رو ببینم و حوصله نداشتم بعد از ظهرم خراب بشه. برای این که داشتم وارد سالن وزارت کشور جمهوری اسلامی می‌شدم که حتی صدای استادی مثل شجریان را در آورد و مسئولانش به خودشون اجازه می‌دهند هر برخوردی بکنن. سکوت کردم چون سی‌ساله تنها مشکل جمهوری اسلامی موی بیرون آمده و مانتوی باز و چکمه‌های روی شلوار و البته مانتوی کوتاه. سکوت کردم چون به سی ساله که حقوق مسلم شهروندی وجود نداره و به ما می‌گویند وضعتان خوب است. رد شدم و بعد از گذر از گیت یک بار دیگه شالم رو کشیدم عقب و دو تا دستشو باز گذاشتم و عینکم را زدم بالای سرم. مثل خیلی از زنانی که همراه من وارد سالن وزارت کشور شدند. رد شدم و تن و دلم رو سپردم به موسیقی.
داخل دستور
طاغی: کرانه‌ای به پهنای فرسنگ‌ها بر کویر. ابرو یی زمخت بر نگاهی گداخته. کشیده شده از باختر افغان تا فراسوی یزد کهن. جنگل گونه‌ای گسسته و ناپیوسته.
طاغ درختی ست نه افراشته و سر بر آسمان برداشته. کوتاه است و ریشه در ژرفا ها دارد. گاه، بیش از بیست پا تا که ریشه به نم رساند. در دل خاک، بی امان فرو می‌رود. زمز ماندگاری طاغی در کویر هم در این است.
اما این همه رمز ماندگاری یک درد نامه است. دردنامه‌ای به نام کلیدر. کلیدری که شرح عاشقی و مبارزات گل محمد و رمز عاشقی زیور و مارال است و رازهای یک مادر بلقیس. ستایش زنانگی است و شرح دردهای یک تبار و یک قبلیه است و محمد رضا درویشی چقدر زیبا تابلوهای محمود دولت آبادی را در قالب نت‌های موسیقی شکل داده بود. همراه با رنگ‌های کلیدر و بعد نینوای علیزاده می‌شد فراموش کرد که چقدر ناامیدانه به گذشت روزها نگاه می‌کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:10 AM

|

Friday, December 26, 2008

هارولد پينتر هم مرد


هارولد پينتر هم مرد. يكي ديگر از نويسنده‌هايي كه خيلي دوستش داشتم و با آثارش زندگي مي‌كردم. بخصوص آسانسور غذا و فاسق كه همين تازگي خونده بودم. جالبه پريشب كه رفته بودم تئاتر شهر با فريبرز دارايي دوست خوبم و خبرنگار مهر داشتيم راجع به نمايش‌نامه‌هاي پينتر و بخصوص همين LOVER حرف مي‌زديم. ديروز هم يك سر رفتم نشر چشمه و ثالث كتاب بخرم بنا به عادت هميشگي رفتم سراغ قفسه نمايش‌نامه‌ها و يك بار ديگه كارهاي اشميت و پينتر را نگاه كردم ببينم كار تازه‌اي نيامده است يا نه؟
هارولد پينتر بدون ترديد يكي از غول‌هاي افسانه‌اي ادبيات نمايشي جهان بود به قول آكادمي جايزه نوبل ، «بهترين نماينده تئاتر نيمه دوم قرن بيست انگليس» . او تنها فرزند پدر و مادري يهودي بود كه در اكتبر 1930 در محلة هاكني شمال لندن متولد شد. پدرش خياط بود. خياطي كه در نويسنده شدن پسرش سهم بسزايي داشت. خودش پينتر توي مقدمه يكي از كتاب‌هاش گفته :«‌نمي دانم . واقعا نمي دانم . نمي دانم چه اتفاق لعنتي اي ندگي ام را تحت تاثير قرار داد . شايد تنها چيزي كه فكر مي كنم ارزش گفتن داشته باشد ،‌اين است كه در سيزده سالگي عاشق شدم . از سن خودم جلوتر بودم . پدرم خياط بود و عادت داشت صبح هها خيلي زود بيدار شود و سر كار برود. يك روز صبح آمد و مرا ديد . ساعت 6.30 صبح بود. من داشتم شعر مي نوشتم . با فرياد گفت "‌داري چه كار مي كني . گفتم نمي دانم . نوشته هايم را برداشت و شروع كرد به خواندن. بعد آنها را به من پس داد . بعد دستي به سرم كشيد و رفت. هيچ وقت درباره آن چيزي نگفت و نگفت آن مزخرفات را بريز دور . به خاطر اين كارش هميشه دوستش دارم. "
او در لندن به مدرسة گرامر هاكني رفت و در آن‌جا با گروهي از معلمان و دانش‌آموزان خوش‌فكر، پرانرژي و به لحاظ عقلي ماجراجو، آشنا شد. همين باعث شد تأتر و ضدفاشيسم مهم‌ترين تأثير را روي او بگذارد. فضاي سال‌هاي بلافاصله بعد از جنگ لندن سرشار از خشونت‌هاي ضد يهود بود كه صداي تأتري پرشور و حرارت، و ارعابي كه به تدريج رخنه مي‌كند و در واقع نمايش‌نامه‌هاي اوليه‌اش را شكل مي‌بخشد، چيزي از اين فضا در خود دارد. هارولد پينتر در سال 1957 با نوشتن نمايش‌نامة اتاق (The Room) كه توسط دپارتمان هنرهاي نمايشي دانشگاه بريستول چاپ شد، خود را به عنوان نويسنده تثبيت كرد. اولين نمايش‌نامه‌اش، جشن تولد 1957(Birthday Party)، در 1958 در تأتر ليريك لندن به روي صحنه رفت و به دليل ابعاد افسانه‌اي‌اش با شكست فاحشي مواجه شد و فقط يك هفته روي صحنه بود. اما بعدها بيش‌تر از ديگر نمايش‌نامه‌هايش به روي صحنه رفت. از ابتداي دهه شصت پينتر به عنوان نمايش‌نامه‌نويس مشهور شد گرچه هنرپيشگي و كارگرداني تأتر را هم هم‌زمان ادامه مي‌داد.
هارولد پينتر نمايندة تأتر بريتانيا در نيمه دوم قرن بيستم و احتمالاً بيش از هر نمايش‌نامه‌نويس زندة ديگري موضوع گزارشات آكادميك است.
او كه از سال 2002 گرفتار سرطان شده بود در حالي جايزه نوبل ادبيات رو كه خيلي زودتر بايد مي‌گرفت دريافت كرد كه رقبايي مثل اورهان پاموك كه سال بعدش جايزه رو گرفت را پيش رو داشت. آثار زيادي از پينتر تا حالا روي صحنه و يا به صورت فيلم در اومده كه مهمترينش فيلم بازرس بود كه دو تا ورژن داره و يكي دو هفته پيش تلويزيون ايران نسخه جديدشو با بازي مايكل كين و جود لا گذاشت.
هرچند اين قياس خنده‌داريه اما پينتر هم 5 دي مرد. اولين سالروز مرگ اكبر رادي نمايشنامه نويس بزرگ ايراني.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:15 PM

|

Thursday, December 25, 2008

شدن یا نشدن

این مدت همین قدر فهمیدم که بعضی چیزها وقتی نمی خواد بشه نمی شه. حالا حکایت ماست. حکایت من و تو. من همیشه خواستم اما تو نخواستی. من خواستم بلرزم ، تو نمی خواستی، اما من لرزیدم تو نتونستی مانعم بشی، خواستم به هوای یکی بزنم، تو نخواستی، اما مگه به خواست تو بود که عاشق بشم. تو گفتی نباید ببازی و من باختم. این باختن نبود یک جور قمار عادلانه بود و من خودم خواستم که این جوری تموم بشه. حالا من شکسته شدم همه عواقبش با خودم تو هم خودت می دونی می تونی مثل همیشه به روی همه بخندی و بگی هیچ اتفاقی نیافتاده. حتی می تونی خود منو گول بزنی و بگی چیه چیزی نشده. می تونی همین طور که توی اون قاب آیینه به من ذل زدی بگی بسه دیگه عاقل شو و بذار به جایی که با تو زندگیمونو را راه ببریم من تصمیم بگیرم. می تونی بذاری بری و هیچی نگی و رهام کنی به حال خودم . اما یادت باشه تو خود منی روی عاقلانه منی و نمی تونی ازم بگذری. خودت می دونی که همیشه وقتی خواستم مثل تو منطقی و عاقل باشم زندگیم یک رنگ خشک و توسی گرفته. اما من که آمدم تنالیته رنگ زندگی از قرمز و زرد و بنفش تا بنفش تیره و سیاه بوده. می دونی من هیچ وقت اشتباه نفهمیدم. منتهی هربار اشتباه شده به این خاطر بوده که تو خواستی خودتو و منو گول بزنی. عزیزم این بارم می تونی به حرف من گوش ندی و تو تصمیم بگیری شاید هم تو راست بگی این بار هم من دارم اشتباه می کنم.
پ.ن: خیلی دلم می خواست راجع به چند تا موضوع مفصل حرف بزنم. اما امشب باز گرفته و ابریم مثل این هوا. قدم زدن زیر بارون قشنگ امروز و گوش دادن به آهنگ هایی که خیلی دوستشون دارم هم نتوانست کاری کنه. خودم می دونم دردم چیه پس سعی می کنم به جای این که بهش فکر کنم به همه لحظه‌های خوب و به یک داستان تازه و توصیه آدم هایی که خیلی قبولشون دارم فکر کنم. دیروز یک دوست خوب و دوست داشتنی که خیلی قبولش دارم هم خودشو و هم کارهاشو یک توصیه دوستانه کرد که حتما در پست بعدی اگه این حال گند و کثافت بذاره درباره اش می نویسم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:25 AM

|

Monday, December 22, 2008

من پر از نعش ستاره ام

همین طور که داشتم به صدای شادمهر گوش می دادم و اس ام اس می زدم به یک عزیز تو طول خیابون قدم می زدم و به اطرافم نبود. شادمهر داشت می خوند:« باید تو رو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست...» و من در امتداد آخرین شب سرد پاییزی قدم می زدم و به داستان تازه ای فکر می کردم که توی سرم چرخ می زد. اصلا برای همین تصمیم گرفتم که قدم زنان تا خونه عموم توی محله قدیمی کودکی ام سر فلسطین به سمت خیابون فروردین برم. خیلی وقت بود که این طور توی سرما قدم زنان به سمت جایی نرفته بودم. هرچند که آن قدر درگیر فکرهای خودم بودم که برام فرق نمی کرد کجا دارم می رم و چه کار می کنم. یک دفعه انگار کسی صدام زد. سرمو بلند کردم و یک دفعه موجودی سوخته رو دیدم که مقابلم قد کشیده. با این که قبل از این که از روزنامه بیام راجع بهش صحبت کرده بودم اما اصلا یادم رفته بود که سینما جمهوری سوخته. یادم رفته بود که قراره از جلوی یکی از تکه های کودکی هام که سوخت و دود شد بگذرم. یک لحظه همه چیز جز سینما جمهوری فراموشم شد. ایستادم و چند قدم عقب رفتم تا باور کنم که این موجود سیاه همون سینمایی که روزی هزاران خاطره ریز و درشت در کنارش داشتم. ایستادم و با بغضی که گلویم را می فشرد نگاهش کردم. همه چیز سوخته بود اون عکس های فردین و علی حاتمی که روی شیشه جلویش بود، گیشه اش که هزارتا بلیت خریده بودم، کرکره پایین اومده اش. با این که تاریک بود می شد فهمید که سوختگی تا کجاهاست. جلوی درش یک نوار زرد رنگ بود که علامت آتش نشانی تهران روش بود. یاد خبری افتادم که رئیس آتش نشانی تهران گفته بود آتش سوزی عمدی بوده. اما این عمدی بودن یعنی چی چه؟ هیچ جوابی داده نشد. یادم افتاد بیمه گفته چون عمدی بوده خسارتی داده نمی شه! یاد این که این عمدی یعنی این نیست که کسی یک میلیارد سرمایه اشو خودش آتش بزنه و وایسته و سوختنشو ببینه. یاد این که خیلی ها می دونن که کی این سینما را به چه دلیل آتش زده اما کی جرات داره بنویسه که چرا و کی؟ ایستادم و گذاشتم گونه هام از قطرات اشکم خیس بشه و به این فکر کردم که کی خسارت بر باد رفتن سرمایه صاحبان این سینما و خاطره های برباد رفته ما را می دهد. صدای بیژن مرتضوی توی گوشم پیچید: کی صدام زد منو از شب /من که مغلوب دوباره ام/ شب شب خاموش و تاریک من پر از نعش ستاره ام/ گریه کن گریه ای آواز خاموش
پ.ن: حالم مثل هوای این روزهای تهران است. گاهی ابری و گاهی آفتابی. همش دلم یک شور بدی می زنه. این مدت تجربه های نابی داشتم که همش فکر می کنم دارم همه رو از دست می دم. کاش می دونستم چطورمی شه از این حالت دلشوره همیشگی گذر کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:29 PM

|

Saturday, December 20, 2008

دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد


نيمه شب نخستين روز از جدي سنه 1287 شمسي تنگوزيل
برابر با 22 ديسمبر 1908 فرنگي و سلخ ذي‌الغده الحرام 1326
طهران، جنب دالشوري سابق ملت و متروكه ملت در بهارستان، اندروني دولت سراي آقاجان اميرلشگر
ولايت پاريس حضور آقاي من جناب يوسف خان منتظم‌الملك
سلام و تهنيات اين كمينه را از يخ بندان اين روزهاي آغازين شتاي پايتخت محروسه بپذيريد. هر چند كه نمي‌دانم اين رقعه در ميان اين سرماي استخوان سوزي كه لا به لاي اوراق كاغذ اخبار نوشته كي به دست استاد مي‌رسد؟ اگر جسارت نباشد حال استاد ما چگونه است؟ همانطور كه گفتم لابه لاي اوراق اخبار خوانده‌ام كه هواي فرنگستان از طهران ما هم سردتر است. اين جا كه چند روزي است هوا سرد و گرفته است و همين نيمه شبي كه دارم برايتان مي‌نويسم بارش برفي از سر شب متصل به بارش رغبت كرده است. واي به آن جا كه خود شما در ميان كاغذهايتان نوشته بوديد كه چله تموز هم خنك است. آقاي من بي‌پروايي من را ببخشيد اما تو را به فاطمه زهرا مواظب خودتان باشيد. نكند كه در آن سرماي استخوان سوز و تنهايي كسالتي عارضتان شود. خداي نكرده اگر بيمار شويد چه كسي در ديار غربت تيمارتان مي‌كند؟ در ورقه قبلي نوشته بوديد كه هم بنيه‌اتان قوي است و مواظب هستيد. اما چه مي‌شود كرد كه دل ما اين جا فرسنگ فرسنگ دورتر از شما نگران است و دلگرمي‌امان شنيدن خبر سلامت و ورقه‌هاي گاهگاهي است كه به واسطه پست دولتي مي‌فرستيم و اميدمان به آمدن ورقه‌اي است كه منت مي‌گذاريد و با آن همه مشغوليت جواب مي‌فرستيد.
آقاي من مي‌دانم خوب مي‌دانيد كه انتظار چقدر سخت و طاقت‌فرسا است. در اين چند ماهي كه سايه شما بر سر ما بود آن قدر مهرباني كرديد كه در فراغتان تبدار هستم. هرروزي كه مي‌گذرد مي‌شمارم،‌ چند روز از آن دم كه در ميان حياط خانه پدريتان برگشتيد و گفتيد زود بر مي‌گرديد از اين راه طولاني و سخت. خوب بود كه آن روز پيچه‌ام را زده بودم تا چشمانم را كه از گريه سرخ شده بود را ببنيد. هر روز كه مي‌گذرد كار اين كيمنه شمردن روزهايي است كه بي‌شما گذشته. باور كنيد به هر دق البابي از جاي مي‌پرم و فكر مي‌كنم الان است كه خبر خوشي از استادم آمده باشد يا شايد خودشان پشت در ايستاده‌اند. مي‌دانم دارم در هر رقعه‌اي كه به سمت شما مي‌فرستم اين را تاكيد مي‌كنم. اما چه كنم كه دلتنگي آن قدر زياد است كه نمي‌توانم در مورد چيز ديگري فكركنم. مي‌دانم شما خواسته بوديد از وضع و احوال خود و هر آن چه در اطرافم بيشتر بنويسم. اما آخر اين كمينه جز حرم نشيني چه كار مهمي دارم كه شرحش را برايتان بنويسم؟ خودتان خوب مي‌دانيد كه زندگي ما پرده نشينان گذران روز تا شب در ميان حصارهاي اندروني است. تنها فرق ما با زنان شاه اين است كه آن‌ها در حرمسرا هستند و ما در اندروني. اگر جسارت نباشد مي‌گويم كه گاهي با خودم فكر مي‌كنم كاش به جاي اين كه در ميان حصارهاي اين خانه بزرگ زندگي مي‌كردم در خانه كوچك روستايي بودم و دوش به دوش ديگران روي زمين زراعت مي‌كردم اما مي‌گذاشتم نور آفتاب را روي صورتم بتابد. خنده دار است نه استاد حالا ديگر من هم مثل شما حرف مي‌زنم. تنها دلخوشي من شما بوديد كه كه نقطه اتصال با بيرون از حصارهاي حرم كه شما را هم غم وطن و مشروطه‌اي كه بباد رفت غربت نشين كرد و ما را در حسرت ديدارتان گذاشتيد. از اوضاع و احوال آن چه خارج از درهاي خانه مي‌گذرد هم چه دارم كه بگويم استاد؟ شنيده‌ام كه شاه جوانبخت بعد از تعطيلي مشروطه همچنان به ملكداري به شيوه جد شهيدشان ادامه مي‌دهند و مستدام هستند. به قول خودتان ملت هم سر به گريبان برده‌اند و اين بار خواب مشروطه را مي‌بينند. هرچند كه چند روز پيش آقاجان اميرلشگر به دوستي گفتند كه اين وضعيت مملكت شبيه آتشي است كه زير خاكستر پنهان شده و هر آن احتمال شعله‌ور شدن و احتمال قتل و غارت ديگري مي‌آيد. حتما شنيديد كه شاه اولاد بزرگش احمد ميرزا را به عنوان وليعهد معرفي كرده است . جواني دوازده سال است و شنيدم بسيار متعادل است. آقا جان مي‌گفت. آخر مي‌دانيد كه آقاجان امير لشگر هرچند نه مثل سابق اما بار ديگر به سر پست دولتي خود بازگشته‌اند و هرچند پراكنده اما به توصيه دوستان و مصلحانشان به دربخانه سلطنتي مي‌روند. آقاجان مي‌گويند محمد حسن ميرزا فرزند دوم شاه اگرچه از برادر صغيرتر است اما به نظر جسورتر از ايشان است. شنيده‌ام كه اين بودن وليعهد در تهران اگرچه بيسابقه است اما به درخواست همسر شاه و مادر وليعهد است. مي‌دانيد كه شاه جوانبخت برخلاف پدرانش جز ملكه جهان همسر عقدي خود همسر ديگري ندارد. در مجلس زنان بزرگان كه در معيت سركار عليه مادرتان رفته بودم شنيدم كه يكي نزديكانشان مي‌گفتند كه دختر عموي شاه ملكه جهان كه بسيار به پدر شان كامران ميرزا شبيه هستند نفوذ زيادي بر شاه دارند. حالا ديگر نائب السلطنه و حاكم سابق پايتخت در دوره شاه شهيد اميركبير شده‌اند و همه كاره دربار. اين رسم روزگار است بگذريم.
آقاجان الان كه دارم اين ورقه را برايتان مي‌نويسم نيمه‌هاي بلندترين شب سال است و همه اهل اندروني در خواب هستند و فراغتي براي اين كمينه كه بتوانم هر آن چه مي‌خواهم بنويسم و مهرموم شده برايتان بفرستم. عصر امروز مادر بزرگوار شما به همراه همشيره‌ مه‌لقا خانم و چند تن از زنان نسوان فاميل قدم رنجه كرده بودند و منزلمان را روشن كردند. مي‌دانيد كه ايشان به رسم همه خانه‌هايي كه تازه وصلت دارند چشم روشني يلدا را براي اين كمينه آورده بودند و خجالت زده‌ام كردم. طبق‌هاي ميوه‌ و نوبرانه‌هايشان را زودتر فرستاده بودند. خانم جان هم به خادمان درگاه دستور داده بودند كه بساط آن كرسي ميهمان را ميان اتاق پنج دري بزرگ علم كنند. اين كرسي جاي زيادي براي نشستن دارد و يك منقل بزرگ آن را گرم مي‌كند. لحاف آن نيز از جهيزه خانم جان است از مخمل فرنگي دوخته شده است. دورتادور كرسي هم مخده‌هاي اتاق مهمانخانه آقاجان اميرلشگر را چيدند. يك سيني مسي بزرگ هم خاص اين كرسي است كه روي آن در كنار نوبرانه‌هاي خانه شما انواع شب چره و آجيل شب يلدا را چيدند. جاي شما خالي كه همراهي هندوانه‌ها و انارهاي قرمز را در كنار شب‌چره‌ها و تخمه‌هاي بو داده قابل وصف نيست. آقاجان نمي‌دانيد كه چقدر وقتي مادربزرگوارتان از ميان آن بقچه ترمه سوزني هدايايي كه شما اين همه را از آن سوي دنيا برايم فرستاده بوديد را نشان داد هم خوشحال شدم و هم شرمنده كه به ياد من بوديد. مادرتان مي‌گفتند كه شما اين تحفه‌ها را به وسيله چاپار دولتي و به واسطه دايي‌تان كه قونسول ايران در پاريس هستند فرستاديد. چقدر اين كمينه را مورد لطف قرار داديد. دست زدن به پارچه گرم اين ردايي كه فرستاده بوديد چقدر لذت بخش بود. جسارت نباشد حس كردم دست شما پيش از من لطافت اين پارچه را لمس كرده است. جاي شما خالي كه تا پاسي از شب در اتاق پنجدري نشستيم و مه لقا خانم برايمان شاهنامه خواند و فال حافظ گرفتند. فال من كه مشخص بود كه گفت:« يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور/ كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور/» اما من براي شما نيت كردم كه خواجه گفت :« دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد/ كه چو سرو پاي بند است و چو لاله داغ دارد/سر ما فرو نيايد به كمان ابروي كس/ كه درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد/» انگار حافظ هم فهميده بود كه دل اين كمينه آن سوي مرزهاي دولت محروسه بود.
آقاجان الان كه اين ورقه را برايتان مي‌نويسم همه خوابند و من در ميان نور كمرنگ شمعي كه هر لحظه در حال كشته شدن است و سفيدي برف اين ورقه را مي‌نويسم تا صبح به دست آغاباشي پيشكار آقاجان به پست دولتي بسپارم. نمي‌دانيد كه چقدر دلم مي‌خواست اين لحظه و در كنار شما اين بارش برف را نظاره كنم.
راستي به توصيه شما همچنان با همان زبان فرانسه شكسته بسته كتاب‌هايي كه سپرده بوديد و كاغذهاي اخبار فرنگي را مي‌خوانم. هرچند نمي‌توانم مثل استادي چون شما باشم اما سعيم اين است كه مانند شما اين زبان را صحبت كنم.
آقاجان دعا مي‌كنم هر چه زودتر اين راه دور كوتاه شود و شما باز گرديد. تا آن روز در ميان عمارت پدري فقط براي ديدار شما دقايق را انتظار مي‌كشم.
پ.ن: امشب باز يلدا آمده و خورشيد يك بار ديگر. كاش مي‌شد اين بلندترين شب سال كامل‌تر از اين مي‌شد.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 7:29 PM

|

Friday, December 19, 2008

برف، برف و باز برف


نوک انگشتام توی این دستکش‌های بافتنی قرمز که خیس خیس شده یخ زده و سر شده. انقدر که نمی‌تونم برف‌ها را گوله کنم. اما بازم سعی می کنم به هر جوری که شده این برف ها رو از روی زمین جمع کنم و توی مشتم کنم و بزنم روی تن این کوه یخ که قراره آدم برفی بشه. مامان از توی اتاق صدام می زنه که یک ساعت بازی بس نیست. ببین برفی هم توی حیاط مونده که گوله گوله کنی. بیا سرما بخوری من نمی‌برمت دکتر. خوبه تازه خوب شدی. اما من عین خیالم نیست آدم برفیم باید درست بشه. با سر شونه کاپشنم دماغم رو پاک می‌کنم باز برف‌ها رو گوله می کنم و می‌زنم به شونه آدم برفی. با خودم فکر می کنم نکنه این آدم برفیه مثل بابا برفی نصف شب بره پای تنور و بعد صبح آب شده باشه. به آسمون نگاه می‌کنم نه این آدم برفی حالا حالاها زیر سایه درخت شمشاد خونه امون می‌مونه و ما باز فردا هم تعطیلیم. با خودم این فکر می کنم و عطسه می کنم........
تکلمه:عاشق اون زمون هایی بودم که بخوابم و صبح بلند شم ببینم زمین سفید شده. اصلا شبایی که سرد سرد می شد و اون وقت آسمون قرمز می‌شد به همین عشق می‌خوابیدم تا صبح که ببینم برف باریده.عاشق برف بودم و روزهایی که برف می‌آمد. فقط تعطیلی مدرسه و این ها نبود که روزهای برفی مدرسه صفای دیگه‌ای داشت می شد دوید و توی کوچه و حیاط برف بازی کرد. نه عاشق برف بودم. کوچیک‌تر که بودم بازی تو برف رو دوست داشتم. عاشق این بودم که مامان زیر بغل منو و مرجان رو بگیره و بکشونه توی برف تا خونه آقاجون توی امامزاده قاسم که برفش بیشتر از خونه خودمون توی خیابون کارگر بود. دوست داشتم برم توی برف‌های ته حیاط پشت حوض کاشی آبی خونه مادریم جایی که هیچکس نمی‌رفت و جای پاهام روی برف‌ها بمونه. بعد با مرجان و علی پسر دایی عباس و طاهره دختر خاله ام بریم توی اون شیب کوچه باریکی که به سمت خونه خاله راضی می رفت همون جایی که تا چند وقت پیش باغ فریدون بود و خونه شمس الملوک لیز بخوریم. عاشق گرم شدن بعد از یک برف حسابی زیر کرسی و شنیدن صدای قل قل سماور نفتی معصوم جون که با بوی زغال‌های گوله ای که زیر کرسی می ذاشتن تا گرم بشه بودم. خنده داره اما همه آرزوهای روزهای برفی من اونموقع این بود که شب خونه معصوم جون زیر کرسی بخوابم و صبح پاشم حیاط پر برف ببینم. بعد که بزرگتر شدم باز برف رو دوست داشتم عاشق این بودم که صبح پاشم ببینم برف اومده و رادیو بگه مدرسه های تهران به دلیل برف تعطیله بعد من همون جور که از شیشه اتاق به آسمون تیره و دونه های برف نگاه کنم باز به صدای قل قل سماور برقی مادرجان گوش کنم و توی بینیم بوی نفت بخاری تویسیت قرمز که مامان روش یک ظرف آب با برگ های اکالیپتوس یا عصاره اش رو ریخته بپچه و من پشت پنجره خیال بافی کنم یا فیلم لوبیای سحرآمیز رو که مامان از تلویزیون ضبط کرده بود بذارم تو ویدیو و ببینم و شلغم و پرتغال بخورم. یا نارنگی ها را پوست بکنم و انگشترشون کنم. به صدای لبو فروشه بدوم توی کوچه و از توی سینه داغ و پر از بخارش لبو بخرم.
یادش بخیر اون روزهایی که مثل حالا شوفاژ نبود و نفت به زحمت گیر می اومد و هوا که سرد می شد مجبور بودیم بریم حموم نمره. گرمابه نخست. البته من برف می اومد دوست داشتم چون مامان به هر زحمتی بود حموم خونه رو نفت می کرد و من مرجان و فهیمه منتظر می شدیم تا درجه‌اش برسه به نود این یعنی می شه رفت حموم و شب می رفتیم حموم و زیر آب داغ چه حالی می کردیم و بعد با گرمای حموم می رفتیم زیر پتو و یک خواب راحت می کردیم. این حموم تازه زمونی حال می داد که بعد از یک سرما خوردگی سخت به قول مامان حموم سبکمون می کرد. منم که به قول مادرجان لاجون بودم و دائم سرما خورده تو زمستون. هرچند که هنوز هم شبای سرد حموم توی شب رو ترجیح می دهم.
عاشق شبای جمعه بودم که مامان یک عالمه رخت شسته بود و چون نمی شد ببره توی حیاط توی اتاق پذیرایی پهن می کرد. اما به اندازه همه این ها از روزهای آفتابی و سرد بعد از برف و شبایی بدون ابر که به قول قدیمی ها ایاز می شد متنفر بودم...............
حالا دیگه نه خبری از کرسی هست و نه خبری از بی نفتی. حالا خونه های ما گاز کشی شده و خونه سیستم مرکزی گرمایی داره. حالا زمستونا مثل زمون بچگی ما برف سنگین نمی‌آد و حتی توی شمرونش تا زانو توی برف نمی ریم. هرچند شاید هم قد ما بلند شده که برف تا مچ پامون می آد. حالا دیگه سال هاست که کرسی معصوم جون و سماور برقی مادرجان و نخودچی کشمش های آقاجون نیست. آخه اونا دیگه نیستند. حالا دیگه جای باغ فریدون تا چند وقت دیگه یک برج ساخته می‌شه و اون شیب هم راه ماشین رو می شه. حالا تو حیاط خونه معصوم جون که دیگه برای ما خیلی هم بزرگ نیست جای اون حوض کاشی آبی یک حوض گودتر اما کوچکتره. دیگه کوچه باغی پشت خونه معصوم جون نیست همه شده ساختمون های تازه. حالا ما بزرگ شدیم. اما من هنوزم برف رو دوست دارم. عاشق ریز تند و پشت سرهم دونه های سفیدشم. هنوزم وقتی برف می آد تخیلیم به کار می افته و دوست دارم پرده اتاقمو کنار بزنم و بچسبم به شوفاژ و خیالبافی کنم در حالی که دارم به یک آهنگ آروم گوش می کنم کتاب بخونم و چیز بنویسم. هرچند که برف اول امسال برای من یه حس خوب و تازه هم داشت که تجربه اش برام به اندازه همه دوست داشتن های برف برابره.
پ.ن: این تعطیلات هم تموم شد و فردا شایدم درستش همین امروز باید دوباره رفت سر کار. با وجود این که رسانه ملی یادش رفته بود این تعطیلات عیده و تعطیلات بعدی عاشورا تاسوعاست و همش اشک و آه نشون داد و هیچ نکته قابل عرضی نداشت، با وجود این که من تنها بودم و حتی برای تئاتر هم از خونه بیرون نرفتم و هرچند این دی وی دی ما بدون کنترل مفتش گرونه و فقط بدون کنترل که جایی جا مانده بود می شد فیلم های بدون زیر نویس یا ایرانی دید و با وجود این که می شد به جای تنها بودن خیلی کارها کرد، اما برای من بد نبود. سر فرصت خوبی برای تازه شدن بعد از یک دوره کار مداوم بود. فرصتی برای خوندن کتاب‌های تازه و یاد گرفتن چیزهایی که مدت ‌ها بود دنبالش یادگرفتنشون بودم و آرامش گرفتن و حس خوبی که بارش اولین برف زمستونی بهم داد.
پس.پ.ن: خیلی سعی کردم از بارش برف عکس بگیرم اما از اون جایی که هنوز خیلی از اصول عکاسی چیزی بلد نیستم و لنز دوربینم هم یه لنز ساده است نشد. فردا اگه برف بیاد توی روز عکس می گیرم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:05 AM

|

Wednesday, December 17, 2008

شهزاد 16





نیمی از شبم
تو را با قصه
ای تازه
به خواب مهمان می کنم
و نیمه دیگر شبم
برای این است که به
صدای نفس های تو
قصه عشقت
را برای خودم تکرار کنم
شهریار من
کاش عمرشب های من و تو
به اندازه همه قصه هایی بود
که قرار است برایت
ساز کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 8:53 PM

|

Tuesday, December 16, 2008

از تمامی دلتنگی ها


از تمام عصرهايي
كه بي تو شب مي‌آيد
و از همه
شب‌هايي كه
فقط خيالت
كنارم خوابيد
دستانم را
در میان دستانش گرفت
و از همه واژه‌هاي
خداحافظي و
ديدار براي نمي دانم كدام
بعد
و شايد فرداي ديگر
از همه سردرگمی ها
بیزارم
بيزارم

پ.ن: با این که به قول یک دوست اصلا دل و دماغ هیچی رو ندارم و سرحال نیستم و الکی و بدون دلیل دارم انتظار می کشم، با این که سعی کردم اولین روز تعطیلاتی که قراره تنهای تنها باشم رو با کتاب خوندن و انجام یک کار نیمه تموم گرم کنم و با وجود این سردرد لعنتی و همه چیزهای بد اما برف حتی همون گرد ساده و پراکنده خیلی خوب بود. کاش فردا بازم برف بیاد هرچند که فردا هم مثل امروز فقط انتظار بیحاصله.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 5:57 PM

|

Saturday, December 13, 2008

شهزاد 14



صداي ضربه‌هاي زمان
مي‌پيچد
و باز
صداي پاي تو
و من
در انديشه
حكايتي تازه
طرفه حكايتي تازه
و همه اين
راز
هزار و يك شبي است
كه با تو
گذشت شهريار من.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 10:24 PM

|

Thursday, December 11, 2008

برای الف بامداد و شبانه نهمش




دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئی
که صبحگا هان
به هوای پاک
گشوده می شود،
وطراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض.
***
چشمه ئی،
پروانه ئی، وگلی کوچک
از شادی
سر شارش می کند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این که بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.

چندان که بگویم
«ـ امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.

و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
که سنگی را
ونیروانا
که بودا را.

چرا که سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
ایدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرادیگر
از او گزیر نیست.


پ.ن: برای شاملوی بزرگوار در تولدی دیگرش و برای این که چقدر این شعر هرچند برای آیدای دوست داشتنی اما وصف حال این روزهای خیلی از ما شاید باشد. وصف حال خود من که هست.

posted by farzane Ebrahimzade at 11:39 PM

|

Wednesday, December 10, 2008

شهزاد 12+1


هزار و یک شبم برای تو
که قصد جانم کنی
و من
قصه سرا و شهرزادت باشم
فقط
امشبت
را به من بده شهریار من

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:24 AM

|

Monday, December 08, 2008

شهزاد دوازدهم


یک شب
دیگر در میان چشمانم
بمان
تا برایت قصه تازه ای سر کنم
شهریار من.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:48 PM

|

Sunday, December 07, 2008

رازيي كه تويي


بي‌حاشيه و با فونت زر برايت مي‌نويسم. من رازي دارم كه به‌‌ هيچ كس نخواهم گفت؛ حتي به تو عزيزترينم. اصرار نكن كه خودت گفتي اين راز را مخصوصا به تو نگم. من رازي دارم رازي كه به تو مربوط است اما آن را براي خودم در پنهاني‌ترين پستوهاي وجودم پنهان كرده‌ام.
من رازي دارم كه اين روزها فكر كردن به آن لحظاتم را پر كرده. رازي كه خيلي‌ها اين روزها گمش كردند و من در يك لحظه كنار تو كه مثل خيلي‌ها فكر مي‌كردي گمش كردي پيداش كردم و همان جايي كه گفتم قايمش كردم. همان زماني كه تو نگاهم كردي و گفتي بعضي حرف‌ها را هيچ وقت به زبان نياور من ديدم كه راز تو همان جاست ميان چشماني كه مانند زبانت دروغ نمي‌گفت. حالا فهميدي چرا اين لحظه فراموششم نمي‌شود.
من يك راز دارم رازي كه چون حتي نمي‌توانم به تو بگويم بايد فراموش شود در همان پستوهاي وجودم در ميان سينه‌ام، ميان شيارهاي مغزم.
من يك راز دارم عزيزم رازي كه خود تويي اما من اين راز را به هيچ كس نخواهم گفت حتي به تو.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 3:16 PM

|

Friday, December 05, 2008

مسافر عزیز و سرزدی‌من سلام


مثل یک نسیم اومدی و رفتی بی‌اون که بدونی که همراه با خود بخشی از ما را با خودت می بری و رفتی که رفتی. چه دوستانه سلامم کردی و بی‌توجه به تمام نگرانی‌هایم گرمترین احساس دنیا را به وجود تنهای من ریختی. اما با این همه چرا بی خداحافظی رفتی. شاید یادت رفته که رسم سفر بدرود است و شاید یک امید دیدار دوباره؟ سرزده اومدی و بی خداحافظی رفتی انگار نه انگار که قرار گذاشتیم برای سلام‌های دوباره و هزاران سلام دیگر. بی‌اون که بدونی وقتی تو بودی با همه تردیدها و دو دلی‌هام چقدر با تو که بودم همه چیز دنیا خوب بود. حتی اگر این با تو بودن به اندازه یک نفس باشه.
رفتی و نگفتی که ما چقدر برای ندیدن اسمت چقدر دلتنگ می‌شویم. می‌دونی امروز که صداتو نشنیدم به این فکر می‌کنم که چرا باید عمر خوشی‌های من به اندازه‌ای کوتاه باشه که حتی نفهمم چه جوری شروع شد و چه جوری جوری گذشت.
اما مسافر من بعد از این همه حرف‌ها چقدر خوب کردی که خداحافظی نکردی چرا که من از خداحافظی بدم می آد. دوست ندارم با تو خداحافظی کنم برای دیدن دوباره ات.
با این همه نمی‌دونم که باز هم فرصتی برای دوباره تکرار لحظات خوبی که کنارت بود به دست خواهم آورد یا نه؟

posted by farzane Ebrahimzade at 10:29 PM

|

Thursday, December 04, 2008

بی منت از خاکم بکن


چون طلای ناب مرا بی منت از خاکم بکن/
یک شبی را عاشقانه از هوس پاکم بکن/
هر نگاهت موجی بر تخته سنگ پیکرم/
پر تلاطم تر ز پیش‌ام غرق امواجم بکن/
می‌پسندم بازوانت را به دور شانه ام/
اول کارم هنوز فکر سرانجامم بکن/
با تو من در شب خیال دیگری دارم به سر/
همچو شبگردی مرا از خواب بیدارم بکن/
شبنمی شو بوسه بر گلبرگ اندامم بزن/
بوسه بارانم بکن بی تاب بی تابم بکن/
دوست دارم همچو پیچک بر سراپای تو پیچم/
باز امشب چون گل وحشی شدم رامم بکن/
بخت و قسمت را بگو دستی به دست هم دهند/
دست به دستم ده کنار سایه‌ات خوابم بکن/
پ.ن: این شب ها و روزها منم و این صدای زیبا شیرازی و ادیت پیاف.
پس پ.ن: چرا همیشه همه کارهای دنیا آن جور که قرار است نمی افتد و همیشه یک پای زندگی لنگ می زند؟

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:02 AM

|

Tuesday, December 02, 2008

حلالیت


می گه: می خوام راه دوری برم. می خوام برم زیارت بزرگون و اون سرزمینی که لیاقت می خواد بری توش.
می گم: خوب به سلامت. این سفری است مثل همه سفرها.
می گه: به هر حال هر بدی و خوبی دیده حلال کن.
تو دهنم پر می شه بگم: همه اون همه بدی ها و زخم زبون ها با یک کلمه تمومه.
اما نمی گم و می ایستم و بقیه حرف هاشو می شنوم که می گه: ایشالله قسمت تو. یعنی بطلبد. نمی دونی چه حس خوبی داره. البته می دونی که باید بطلبه. اون باید نصیبت کنه.
دستشو می بره به سمت آسمون. هیچی نمی گم. انگار نه انگار که خودم قبل از اون این راه را رفتم . چه دلیلی داره اون یا هر کسی بدونه که به قول اونا طلبیده و قسمتم شده. به چشماش نگاه می کنم که فکر می کنه قراره یکی از مقربین بشه و می گذارم از خوبی های این سفر و این که توی این سن و سال نصیبش شده و از پاک شدن گناهاش بگه.
وقتی حرفاش تموم می شه بهش می گم: خوش به حال ما گناهکارها که لازم نیست برای رسیدن به خونه خدامون بدی هامونو برای خودمون و دیگران توی ترازو بذاریم و بعد خودمون را راضی کنیم که نه دل کسی رو شکستیم و نه گناهی کردیم. خوش به حال ما گناهکارا که نشانه کسی که می پرستیم یه قطعه سنگ وسط یک حیاط سفید رنگ نیست و همه جا همراهمونه. خوش به حال ما که همیشه خدامون همراهمونه و احتیاج نیست در جایی دور به دنبالش بگردیم. خوش بحال ما گناهکارها که خدامون همیشه به یادمون نیست و قرار نیست یک ماه و شاید هم کمتر بطلبمون....................
پ.ن: چند روز پیش یکی از آشنایان که به ظاهر خیلی مومن و معتقد است و در ظاهر به قول مامانم می نمی خوره و منبر نمی سوزه اما تا بخواهید دل آدم ها را با زبان و دلش آزار می ده آمد خداحافظی. از این آدم به خاطر حرف ها و تهمت هایی که زده بود دلگیر بودم. اما وقتی گفت حلال کن نمی دونم چرا نتونستم توی چشماش نگاه کنم و بگم حلالت نمی کنم. فقط گفتم خوش بگذره و در دلم میان حرف های او که می گفت ایشاالله شما را بطلبد گفتم قرار نیست ببخشمت. یعنی بعضی دردهاست که به این راحتی خوب نمی شه. جای زخم حرف هایی که زده بود هنوز می سوخت و من جراتشون نداشتم که بگم برو اما حلالت نمی کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:02 AM

|