کوپه شماره ٧
Saturday, December 27, 2008
کنسرت
از گیت بررسی بلیت که رد شدیم جلومون دو تا در بود که رو یکیش نوشته بود محل ورود خواهران. مثل همه محل بازرسی خواهران هم جلوش تجمع زیادی از خانمهایی بود که ایستاده بودند تا بعد از گذر از خان سوم و چهارم وارد سالن بزرگ کشور بشوند تا بعد از ظهر یک روز تعطیل رو با یک کنسرت خوب بگذرونن. به عکس آقایان که بدون هیچ مشکلی از در وارد سالن میشدند. صف به کندی پیش میرفت. جلوتر در آستانه ورود به سالن یک میز ارج بزرگ بود که پشتش دو تا خانم با چادر کشدار و مقنعه چونهدار نشسته بودند و کیفهای خانمها را زیر و رو میکردند. مثل همه بازرسی خانمها توی سازمانهای دولتی. پشتشون یک دستگاه بزرگ X RAY و گیت گذر بود که هر دو خاموش بود. همه کسانی که در حال جلو رفتن بودند جلوتر می رسیدند دست به لبه روسری میبردند و احتمالا دستمالی که در دستشان بود را به طرف لبشان میبردند. با این که از این وضعیت مزخرف خوشم نمی آمد و البته به جز این که عینک آفتابیم را روی سرم گذاشته بودم که باعث عقب رفتن شالم شده بود موردی نداشتم اما بازم خوشم نمیآمد باعث بشم کسانی که مثل من منتظر ورود به سالن وزارت کشور بودند معطل بشوند عینکم را برداشتم و لبه شالم را کشیدم جلوتر. جلوتر از من یک خانم بسیار محترم و مسن بود که پالتوی پانچو مانند توسی رنگی را تنش کرده بود. شالش هم با این که پشت گوشش بود اما موهای همرنگ شال و پالتوش کمتر از خیلی از کسانی که اطرافمان بودند کمتر از زیرش زده بود بیرون. یکی از دو ماموری که پشت میز نشسته بودند انگار با همه کسانی که گذر میکردند دشمنی داشت. کیفها را آن چنان بهم میریخت که انگار یکی از صاحبان آن کیفها همه زندگیشو توی اون کیف قایم کرده. خانم مسن که نزدیکش رسید کیف کوچکش را روی میز گذاشت و آن زن زیپش را با خشم کشید و نگاهی تحقیر آمیز به او کرد و گفت: "با این مانتوی باز که نمیتونی بری تو. برو جلوی مانتوتو ببند." زن مسن که فکر میکنم جای مادربزرگ من بود آرام گفت:" الان اجازه بده." مامور دوباره گفت:" این شال لعنتیاتم بکش جلو." زن در حالی که کیفش را از روی میز برمیداشت گفت:" من گوشم خوب نمیشنوه. این جوری بهتر میشنوم. اما چشم. اجازه بده برم اون طرف " دسته کیف زن را با خشم کشید و گفت:" نمیفهمی بهت میگم اون مانتوتو ببند؟ اصلا برو بیرون لازم نکرده بری داخل کنسرت را ببینی." همه کسانی که پشت زن ایستاده بودند ایستادند و نگاهش کردند. سکوت تلخی بود. نگاهی به بلیتی که دست زن بود انداختم رویش نوشته شده بود 40 هزار تومان یعنی گرانترین بلیتی که در آن کنسرت است. زن مسن به آرامی کیفش را که افتاده بود زمین را برداشت و گفت:" دختر جان من جای مادرتم اولا. بعدا که گفتم اجازه بده تا سوزن پیدا کنم." مامور با همان لحن بیادبانه گفت:" برو بیرون هروقت ریختت درست شد بیا رد شو." از زور عصبانیت داشتم میترکیدم. دلم میخواست سر اون مامور بیادب داد بزنم که تو اسمتو میذاری مسلمون؟ کجای دین شما گفتن با بزرگتر از خودت این جوری رفتار کنه؟ اصلا می به تو این مجوزو میده که این جوری حرف بزنی. اما به جای همه این کیفم را جلوش روی میز و با خودم گفتم فقط کافیه یه ایراد از من بگیره اونوقت جوابشو میدم. با این همه وایستادم و نگاه کردم که دستش را میکنه توی کیفمو وسایلم رو میجوره و حتی کیف پولمو باز میکنه. ایستادم و نگاه کردم مثل همه آدمهایی که پشتم ایستاده بودند و هیچی در مقابل بیادبی اون زن همه سکوت کردند. سکوت کردم. چون بلیت کنسرت علیزاده و درویشی را توی دستم داشتم و دلم میخواست کار رو ببینم و حوصله نداشتم بعد از ظهرم خراب بشه. برای این که داشتم وارد سالن وزارت کشور جمهوری اسلامی میشدم که حتی صدای استادی مثل شجریان را در آورد و مسئولانش به خودشون اجازه میدهند هر برخوردی بکنن. سکوت کردم چون سیساله تنها مشکل جمهوری اسلامی موی بیرون آمده و مانتوی باز و چکمههای روی شلوار و البته مانتوی کوتاه. سکوت کردم چون به سی ساله که حقوق مسلم شهروندی وجود نداره و به ما میگویند وضعتان خوب است. رد شدم و بعد از گذر از گیت یک بار دیگه شالم رو کشیدم عقب و دو تا دستشو باز گذاشتم و عینکم را زدم بالای سرم. مثل خیلی از زنانی که همراه من وارد سالن وزارت کشور شدند. رد شدم و تن و دلم رو سپردم به موسیقی.
داخل دستور
طاغی: کرانهای به پهنای فرسنگها بر کویر. ابرو یی زمخت بر نگاهی گداخته. کشیده شده از باختر افغان تا فراسوی یزد کهن. جنگل گونهای گسسته و ناپیوسته.
طاغ درختی ست نه افراشته و سر بر آسمان برداشته. کوتاه است و ریشه در ژرفا ها دارد. گاه، بیش از بیست پا تا که ریشه به نم رساند. در دل خاک، بی امان فرو میرود. زمز ماندگاری طاغی در کویر هم در این است.
اما این همه رمز ماندگاری یک درد نامه است. دردنامهای به نام کلیدر. کلیدری که شرح عاشقی و مبارزات گل محمد و رمز عاشقی زیور و مارال است و رازهای یک مادر بلقیس. ستایش زنانگی است و شرح دردهای یک تبار و یک قبلیه است و محمد رضا درویشی چقدر زیبا تابلوهای محمود دولت آبادی را در قالب نتهای موسیقی شکل داده بود. همراه با رنگهای کلیدر و بعد نینوای علیزاده میشد فراموش کرد که چقدر ناامیدانه به گذشت روزها نگاه میکنم.
Labels: وب نوشت
<< Home