کوپه شماره ٧
Tuesday, December 16, 2008
از تمامی دلتنگی ها

كه بي تو شب ميآيد
و از همه
شبهايي كه
فقط خيالت
كنارم خوابيد
دستانم را
در میان دستانش گرفت
و از همه واژههاي
خداحافظي و
ديدار براي نمي دانم كدام
بعد
و شايد فرداي ديگر
از همه سردرگمی ها
بیزارم
بيزارم
پ.ن: با این که به قول یک دوست اصلا دل و دماغ هیچی رو ندارم و سرحال نیستم و الکی و بدون دلیل دارم انتظار می کشم، با این که سعی کردم اولین روز تعطیلاتی که قراره تنهای تنها باشم رو با کتاب خوندن و انجام یک کار نیمه تموم گرم کنم و با وجود این سردرد لعنتی و همه چیزهای بد اما برف حتی همون گرد ساده و پراکنده خیلی خوب بود. کاش فردا بازم برف بیاد هرچند که فردا هم مثل امروز فقط انتظار بیحاصله.
Labels: شعرنوشت
<< Home