کوپه شماره ٧

Wednesday, December 31, 2008

کودکانی که رنگین کمان ندیدند


دوست مهربان؛ نجوان عزیزم سلام
قرار بود این نامه را برای تبریک سال جدید باشد. اما چطوری می توانم به تو تبریک بگویم وقتی که هموطنان و هم نژادهای تو در زیر رگبار بمب‌ها انتظار مرگ را می‌کشند و کاری از دست من و تو بر نمی‌آید؟ می‌شود می‌خواستم برایت آرزوی سالی خوب و پر از موفقیت بکنم اما چگونه وقتی سرزمین مادریت یکپارچه آتش شده و تلی ویرانه به جای آن باقی مانده است؟! این را خودت هم در نامه‌ای که برایم نوشتی گفتی. گفته بودی حال من در رام الله خوب است اما خواهران و بردارانم در غزه در آتش و خون هستند و هر روز خبری از رفتن عزیز یا عزیزانی می‌رسد. بغضت را دیدم آن جایی که لابه لای کلماتت پنهان شده بود که نوشته بودی دیگر شنیدن خبر مرگ آشنا و عزیزانمان آن‌قدر عادی شده که گاه حتی گریه هم نمی‌کنیم. تو برایم این شعر نزار را نوشتی: شادمانی از کجا آید؟/ حال آن که کودکانمان / در عمرشان رنگین کمان ندیده‌اند/.... شادمانی از کجا آید به سوی ما؟ حال آن که نزد ما، هر پرنده‌ای به هوا برخاست، سر بریده شد / و هر پیام آوری آمد نیز...!/ و هر مصلح و نوآوری / با نویسنده و شاعری که به سوی ما آمد، / بر بالش شعر... سر از پیکرش جدا شد!
نجوان جان این روزها بیشتر از همیشه به یاد تو و سرزمینت هستم. هر جا که سر می‌چرخانم نامی از سرزمین تو هموطنانت به گوش می‌رسد. در کوچه ها و خیابان‌های غبار گرفته و تیره این روزهای شهر من، لابه لای صفحات سربی روزنامه‌ها، در میان تصاویر تلویزیون و وب هر جایی که فکر کنی یادی از سرزمین تو به چشم می‌خورد. مردم شهر من با تو و مردم سرزمینت همدردی می‌کنند و دعا می‌کنند خداوند نجاتی برای سرزمین آسمانی تو بیاورد. جز این که کاری از دست ما بر نمی‌آید که خوب می‌دانیم که درد مردم شما را چه کسانی بیشتر کرده‌اند. اما این فقط مردم من نیستند که به یاد شما هستند. دیروز که برای لوری و ترزیدا و ایمان دوستان مشترک کانادایی، ایتالیایی و مراکشیمان تبریک سال نو را فرستادم و از نگرانی‌ام برای تو و سرزمینت گفتم دیدم که آن‌ها هم دلشان شور تو و دوستان دیگرت را می‌زند. نمی دانم چرا به یکباره یاد آن ظهری افتادم که در میدان اصلی امان در آن آمفی‌تئاتر رومی به جای مانده از هزاره‌ها سرود صلح را در خاورمیانه را خواندیم. یادت هست تو کنار من نشسته بودی کنار دیگر دوستانمان کنار موگه و نیلوفر که از ترکیه آمده بودند و در کنار آن‌ها ترزیدا و میشل نشستد که از انگلیس آمده بود و لوری شاعری از آن سوی آب‌های سرد اقیانوس اطلس و هبا که می‌خواند و ما تکرار می‌کردیم : we want peace in the middle east یادت هست. دست‌های هم را گرفته بودیم و می‌خواندیم: we are women in all over the world/ I from here you from there/ we want peace for every thing/ و بعد همراه با هم نام سرزمین‌هایمان را تکرار می‌کردیم. یادت هست همان شب بود که در هتل کنار هم نشستیم و هر کدام شعری از سرزمینمان خواندیم. تو از نزار قبانی خواندی کدام شعر بود یکی از عاشقانه های بلقیس بود شاید و موگه شعری از مولوی را خواند و من ترجمه فارسی آن را و بعد من عاشقانه‌ای از فروغ را با انگلیسی وحشتناکی خواندم و برایت گفتم که شاعر بزرگی بود از اهالی فردا و مثل غاده شما و تو آرزو کردی شعرهایش را به عربی یا انگلیسی بخوانی.
دوست من که در رام الله زندگی می‌کنی، این روزها باز سرزمین تو خبر اول همه خبرگزاری‌ها و روزنامه‌های دنیا شده است و می‌دانم که روزهای خوبی را در نخستین روزهای سال جدیدت نمی گذارنی اما آرزو می کنم که این غائله هر چه زودتر به پایان برسد و این مرگ ها کمتر شود. به جای هر حرفی امشب به جای شعری که از نزار برایم فرستادی برایت فال حافظ گرفتم و می‌نویسم:زهی خجسته زمانی که یار باز آید/ به کام غمزدگان غمگسار باز آید/

پ.ن: این نامه ای بود که به دوست فلسطینی‌ام نوشتم هرچند که بخشی از حرف‌هایی که در این نامه نوشتم را نمی‌توانستم به زبان مشترکمان ترجمه کنم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 12:12 AM

|

<< Home