کوپه شماره ٧
Saturday, December 20, 2008
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
نيمه شب نخستين روز از جدي سنه 1287 شمسي تنگوزيل
برابر با 22 ديسمبر 1908 فرنگي و سلخ ذيالغده الحرام 1326
طهران، جنب دالشوري سابق ملت و متروكه ملت در بهارستان، اندروني دولت سراي آقاجان اميرلشگر
ولايت پاريس حضور آقاي من جناب يوسف خان منتظمالملك
سلام و تهنيات اين كمينه را از يخ بندان اين روزهاي آغازين شتاي پايتخت محروسه بپذيريد. هر چند كه نميدانم اين رقعه در ميان اين سرماي استخوان سوزي كه لا به لاي اوراق كاغذ اخبار نوشته كي به دست استاد ميرسد؟ اگر جسارت نباشد حال استاد ما چگونه است؟ همانطور كه گفتم لابه لاي اوراق اخبار خواندهام كه هواي فرنگستان از طهران ما هم سردتر است. اين جا كه چند روزي است هوا سرد و گرفته است و همين نيمه شبي كه دارم برايتان مينويسم بارش برفي از سر شب متصل به بارش رغبت كرده است. واي به آن جا كه خود شما در ميان كاغذهايتان نوشته بوديد كه چله تموز هم خنك است. آقاي من بيپروايي من را ببخشيد اما تو را به فاطمه زهرا مواظب خودتان باشيد. نكند كه در آن سرماي استخوان سوز و تنهايي كسالتي عارضتان شود. خداي نكرده اگر بيمار شويد چه كسي در ديار غربت تيمارتان ميكند؟ در ورقه قبلي نوشته بوديد كه هم بنيهاتان قوي است و مواظب هستيد. اما چه ميشود كرد كه دل ما اين جا فرسنگ فرسنگ دورتر از شما نگران است و دلگرميامان شنيدن خبر سلامت و ورقههاي گاهگاهي است كه به واسطه پست دولتي ميفرستيم و اميدمان به آمدن ورقهاي است كه منت ميگذاريد و با آن همه مشغوليت جواب ميفرستيد.
آقاي من ميدانم خوب ميدانيد كه انتظار چقدر سخت و طاقتفرسا است. در اين چند ماهي كه سايه شما بر سر ما بود آن قدر مهرباني كرديد كه در فراغتان تبدار هستم. هرروزي كه ميگذرد ميشمارم، چند روز از آن دم كه در ميان حياط خانه پدريتان برگشتيد و گفتيد زود بر ميگرديد از اين راه طولاني و سخت. خوب بود كه آن روز پيچهام را زده بودم تا چشمانم را كه از گريه سرخ شده بود را ببنيد. هر روز كه ميگذرد كار اين كيمنه شمردن روزهايي است كه بيشما گذشته. باور كنيد به هر دق البابي از جاي ميپرم و فكر ميكنم الان است كه خبر خوشي از استادم آمده باشد يا شايد خودشان پشت در ايستادهاند. ميدانم دارم در هر رقعهاي كه به سمت شما ميفرستم اين را تاكيد ميكنم. اما چه كنم كه دلتنگي آن قدر زياد است كه نميتوانم در مورد چيز ديگري فكركنم. ميدانم شما خواسته بوديد از وضع و احوال خود و هر آن چه در اطرافم بيشتر بنويسم. اما آخر اين كمينه جز حرم نشيني چه كار مهمي دارم كه شرحش را برايتان بنويسم؟ خودتان خوب ميدانيد كه زندگي ما پرده نشينان گذران روز تا شب در ميان حصارهاي اندروني است. تنها فرق ما با زنان شاه اين است كه آنها در حرمسرا هستند و ما در اندروني. اگر جسارت نباشد ميگويم كه گاهي با خودم فكر ميكنم كاش به جاي اين كه در ميان حصارهاي اين خانه بزرگ زندگي ميكردم در خانه كوچك روستايي بودم و دوش به دوش ديگران روي زمين زراعت ميكردم اما ميگذاشتم نور آفتاب را روي صورتم بتابد. خنده دار است نه استاد حالا ديگر من هم مثل شما حرف ميزنم. تنها دلخوشي من شما بوديد كه كه نقطه اتصال با بيرون از حصارهاي حرم كه شما را هم غم وطن و مشروطهاي كه بباد رفت غربت نشين كرد و ما را در حسرت ديدارتان گذاشتيد. از اوضاع و احوال آن چه خارج از درهاي خانه ميگذرد هم چه دارم كه بگويم استاد؟ شنيدهام كه شاه جوانبخت بعد از تعطيلي مشروطه همچنان به ملكداري به شيوه جد شهيدشان ادامه ميدهند و مستدام هستند. به قول خودتان ملت هم سر به گريبان بردهاند و اين بار خواب مشروطه را ميبينند. هرچند كه چند روز پيش آقاجان اميرلشگر به دوستي گفتند كه اين وضعيت مملكت شبيه آتشي است كه زير خاكستر پنهان شده و هر آن احتمال شعلهور شدن و احتمال قتل و غارت ديگري ميآيد. حتما شنيديد كه شاه اولاد بزرگش احمد ميرزا را به عنوان وليعهد معرفي كرده است . جواني دوازده سال است و شنيدم بسيار متعادل است. آقا جان ميگفت. آخر ميدانيد كه آقاجان امير لشگر هرچند نه مثل سابق اما بار ديگر به سر پست دولتي خود بازگشتهاند و هرچند پراكنده اما به توصيه دوستان و مصلحانشان به دربخانه سلطنتي ميروند. آقاجان ميگويند محمد حسن ميرزا فرزند دوم شاه اگرچه از برادر صغيرتر است اما به نظر جسورتر از ايشان است. شنيدهام كه اين بودن وليعهد در تهران اگرچه بيسابقه است اما به درخواست همسر شاه و مادر وليعهد است. ميدانيد كه شاه جوانبخت برخلاف پدرانش جز ملكه جهان همسر عقدي خود همسر ديگري ندارد. در مجلس زنان بزرگان كه در معيت سركار عليه مادرتان رفته بودم شنيدم كه يكي نزديكانشان ميگفتند كه دختر عموي شاه ملكه جهان كه بسيار به پدر شان كامران ميرزا شبيه هستند نفوذ زيادي بر شاه دارند. حالا ديگر نائب السلطنه و حاكم سابق پايتخت در دوره شاه شهيد اميركبير شدهاند و همه كاره دربار. اين رسم روزگار است بگذريم.
آقاجان الان كه دارم اين ورقه را برايتان مينويسم نيمههاي بلندترين شب سال است و همه اهل اندروني در خواب هستند و فراغتي براي اين كمينه كه بتوانم هر آن چه ميخواهم بنويسم و مهرموم شده برايتان بفرستم. عصر امروز مادر بزرگوار شما به همراه همشيره مهلقا خانم و چند تن از زنان نسوان فاميل قدم رنجه كرده بودند و منزلمان را روشن كردند. ميدانيد كه ايشان به رسم همه خانههايي كه تازه وصلت دارند چشم روشني يلدا را براي اين كمينه آورده بودند و خجالت زدهام كردم. طبقهاي ميوه و نوبرانههايشان را زودتر فرستاده بودند. خانم جان هم به خادمان درگاه دستور داده بودند كه بساط آن كرسي ميهمان را ميان اتاق پنج دري بزرگ علم كنند. اين كرسي جاي زيادي براي نشستن دارد و يك منقل بزرگ آن را گرم ميكند. لحاف آن نيز از جهيزه خانم جان است از مخمل فرنگي دوخته شده است. دورتادور كرسي هم مخدههاي اتاق مهمانخانه آقاجان اميرلشگر را چيدند. يك سيني مسي بزرگ هم خاص اين كرسي است كه روي آن در كنار نوبرانههاي خانه شما انواع شب چره و آجيل شب يلدا را چيدند. جاي شما خالي كه همراهي هندوانهها و انارهاي قرمز را در كنار شبچرهها و تخمههاي بو داده قابل وصف نيست. آقاجان نميدانيد كه چقدر وقتي مادربزرگوارتان از ميان آن بقچه ترمه سوزني هدايايي كه شما اين همه را از آن سوي دنيا برايم فرستاده بوديد را نشان داد هم خوشحال شدم و هم شرمنده كه به ياد من بوديد. مادرتان ميگفتند كه شما اين تحفهها را به وسيله چاپار دولتي و به واسطه داييتان كه قونسول ايران در پاريس هستند فرستاديد. چقدر اين كمينه را مورد لطف قرار داديد. دست زدن به پارچه گرم اين ردايي كه فرستاده بوديد چقدر لذت بخش بود. جسارت نباشد حس كردم دست شما پيش از من لطافت اين پارچه را لمس كرده است. جاي شما خالي كه تا پاسي از شب در اتاق پنجدري نشستيم و مه لقا خانم برايمان شاهنامه خواند و فال حافظ گرفتند. فال من كه مشخص بود كه گفت:« يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور/ كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور/» اما من براي شما نيت كردم كه خواجه گفت :« دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد/ كه چو سرو پاي بند است و چو لاله داغ دارد/سر ما فرو نيايد به كمان ابروي كس/ كه درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد/» انگار حافظ هم فهميده بود كه دل اين كمينه آن سوي مرزهاي دولت محروسه بود.
آقاجان الان كه اين ورقه را برايتان مينويسم همه خوابند و من در ميان نور كمرنگ شمعي كه هر لحظه در حال كشته شدن است و سفيدي برف اين ورقه را مينويسم تا صبح به دست آغاباشي پيشكار آقاجان به پست دولتي بسپارم. نميدانيد كه چقدر دلم ميخواست اين لحظه و در كنار شما اين بارش برف را نظاره كنم.
راستي به توصيه شما همچنان با همان زبان فرانسه شكسته بسته كتابهايي كه سپرده بوديد و كاغذهاي اخبار فرنگي را ميخوانم. هرچند نميتوانم مثل استادي چون شما باشم اما سعيم اين است كه مانند شما اين زبان را صحبت كنم.
آقاجان دعا ميكنم هر چه زودتر اين راه دور كوتاه شود و شما باز گرديد. تا آن روز در ميان عمارت پدري فقط براي ديدار شما دقايق را انتظار ميكشم.
پ.ن: امشب باز يلدا آمده و خورشيد يك بار ديگر. كاش ميشد اين بلندترين شب سال كاملتر از اين ميشد.
Labels: داستان نوشت
<< Home